بازشناسي مؤلفه هايي از سينماي معناگرا
بازشناسي مؤلفه هايي از سينماي معناگرا
بازشناسي مؤلفه هايي از سينماي معناگرا
معنا در زمانه عسرت
(اين همان کتاب است که شک در آن روا نيست. راهنماي متقيان است. آن کساني که به غيب ايمان دارند.)
الف. خواسته يا ناخواسته بشر در دوران ما ملاک هاي داوري خويش را از دست داده است. انسان عصر سنت با زيستن در جهان اسطوره و وحي مجهز به ارزياب هاي روشن و کارآمدي بود که به سادگي مرز ميان حق و باطل، علم و جهل، آسمان و زمين، معنا و ماده، متعالي و متداني و.... را براي وي مشخص مي ساخت. بشر عصر مدرنيته هم با اسطوره سازي از علم پوزيتويستي خود را به ظاهر صاحب محک مطمئني براي داوري مي دانست. ملاکي که تجربه پذير بودن و قابليت فرو کاسته شدن به اعداد در آن شرط معنا داشتن تلقي مي شد. اما در زمانه ما که آدمي پيوستگي با وحي را از کف داده و به ناتماميت علم پي برده است؛ مرزبندي مطلق گرايانه روز به روز ناممکن تر مي گردد. آنچه گفته شد مي تواند نشان دهنده دشواري سخن گفتن در باب مقوله اي انتزاعي چون سينماي معناگرا، غير مادي، متعالي، متافيزيکي و.....باشد. همه مي دانيم که هيچ امر مادي اي خالي از معنا و هيچ امر معنوي اي بي نياز از ماده نيست. اما آنجا که از طبقه بندي گريزي نيست، از روي مسامحه مي توان هنري که انسان را از عالم علت و معلول جدا ساخته و به ساحت غيب و راز متصل مي سازد، هنر معناگرا لقب دارد. چنين هنري به طور حتم بشر را وادار به تفکر ساخته و وي را از اکتفا و توقف در داوري حواس پنجگانه رها مي سازد. چنين هنر و به طور اخص سينمايي حتي اگر از لحاظ ايدئولوژيک به وجود امر نامحسوس و غير مادي هم معتقد نباشد، حداقل به لزوم طرح سؤال در اين باب ايقان دارد. عينيت براي آن تنها راه حل ممکن نيست و جهان در چنين سينمايي تنها به ساحت مشهودات فرو کاهش نمي يابد. اين ويژگي هاي سلبي و ايجابي را مي توان کماکان ادامه داد، اما بي ترديد رکن رکين چنين سينمايي طرح عالم غيب و ديدني کردن ناديدني هاست. در اين نوشته قصد آن را داريم که با مقايسه در فيلم معناگرا از دو سينماي متفاوت، شيوه هاي مختلف طرح چنين موضوعات دشواري را در سينماي روشنفکرانه اروپا و سينماي مخاطب گراي هاليوود بررسي کرده و از اين راه به درک بهتري از سينماي معناگرا نيز دست يابيم.
ب. کريشتف کيشلوفسکي- فيلمساز فقيد لهستاني- يکي از اساتيد طرح مفاهيم متافيزيکي در سينماست. در تريلوژي سه رنگ مفاهيمي چون آزادي، برابري و برادري به بهانه سه رنگ پرچم فرانسه طرح مي شود. زندگي دوگانه ورونيک به مفهوم هويت مي پردازد و ده فرمان تأويلي هنرمندانه و امروزين از «ده فرمان» عهد عتيق است. در اين بين نوشتن مجموعه آثاري براساس «ده فرمان» نياز به جسارت فوق العاده داشته است. چرا که در باور غالب، تلاش هنرمند براي نمايش مفاهيم ديني و مقولات استعلايي بالذات غيرممکن و متناقض نماست. بسياري معتقدند نمي شود آن چه را توضيح ناپذير، نامحسوس، فراتر از عالم ماده و ناگنجيدني در ذهن بشر است با کلمات، تصاوير و مفاهيم فرو کاسته شده در حد تفکر آدمي به نمايش گذاشت و با توجه به آن که انسان جز از طريق واسطه هاي بشري توان درک الوهيت را ندارد. تلاش وي در جهت تعريف، توصيف و تبيين چنين مقولاتي هيچ گاه وافي به مقصود نخواهد بود.
در مجموعه اي چون ده فرمان، اين دشواري در فرمان اول، دوم و هشتم به اوج مي رسد، چرا که فرمان هاي ديگر به طور عمده به مفاهيم اخلاقي اي مي پردازند که به واسطه استعمال و کارآمدي آنها در زندگي روزمره درکشان توسط بشر سهل تر است. براي مثال «قتل مکن»، «دزدي مکن» و يا «پدر و مادر خود را احترام نما» به مفاهيمي اشاره دارند که در اکثر جوامع حتي بدل به قانون هاي مدني نيز شده اند. اما در مواردي چون «من خدا هستم پروردگار شما»، «خدايان ديگر را عبادت مکن» و «نام خداي را به باطل مبر»، به واسطه گستردگي مفهوم خدا و روحانيت مطلقي که حاکم بر اين کلام است، طرح موضوع دشوارتر خواهد شد، در اين قسمت به تحليل اولين قسمت اين ده گانه «من خدا هستم پروردگار شما» پرداخته و به نکات بينا متني ميان اين اثر و فيلم اي برادر کجايي؟ ساخته برادران کوئن اشاره خواهيم کرد.
پ. تأويل امروزين کيشلوفسکي از فرمان اول و برادران کوئن از اديسه هومر در عصري اتفاق مي افتد که اندک اندک نگرش علمي گوي سبقت را از تفکر اساطيري ربوده و به مانند يک دين آسماني مدعاي به سعادت رساندن آدميان را دارد. مشخصه چنين ايدئولوژي اي انحصار گرايي در روش و طبعاً رسيدن به ديکتاتوري پارادايم علمي است.
هر دو فيلم داستان ساده و خطي اي را روايت مي کنند: در فرمان اول داستان فرد دانشمندي به نام کريشتف روايت مي شود که با تنها فرزندش پاول زندگي مي کند. وي با استفاده از کامپيوتر مقاومت يخ روي درياچه را در روزي زمستاني محاسبه مي کند و پس از اطمينان از ايمني آن، اجازه اسکيت کردن روي يخ را به فرزندش مي دهد. باز شدن آب گرم در آن روز بخصوص باعث شکسته شدن يخ و مرگ پاول مي شود و کريشتف نوميدانه قدم به کليسا مي گذارد.
در اي برادر کجايي؟ هم داستان زنداني اي به نام اورت روايت مي شود که براي جلوگيري از ازدواج همسرش از اردوگاه اجباري فرار مي کند. او براي آن که رضايت هم بندانش را براي فرار جلب کند، به دروغ مدعي مي شود مبلغ بسيار زيادي را در مکاني که قرار است به زودي زير يک درياچه برود، مخفي کرده است. علي رغم دشواري ها اورت به موقع به شهر محل اقامت زن و فرزندانش مي رسد و از ازدواج زنش با مردي جلوگيري مي کند.
همان طور که مشاهده شد، کيشلوفسکي شخصيت اصلي داستانش را انسان دانشمندي قرار مي دهد که معتقد است: « آدم آن قدر دانا هست که بتونه همه کارها رو خودش به تنهايي انجام بده. مي تونه همه چيز رو توي خودش پيدا کنه.» در زندگي وي قدرتي ماورايي وجود ندارد و راز و رمزي دربين نيست. او مظهر آن انسان مدني است که مي انديشد با انکار حاکميت خدا مي تواند انسان را از کودکي اي که دچار آن است رها ساخته به بلوغ رساند. رسالت اصلي چنين نگرشي آزاد کردن انديشه بشر از بندگي در برابر امور مقدس و استعلايي است.
در اي برادر کجايي؟ هم اورت -شخصيت اصلي داستان- انساني بي توجه به مفاهيم قدسي است. نگاه وي به عالم شهود و به طور اخص دين کاملاً ابزاري است. وي در پشت هر اتفاقي رابطه اي علت و معلولي را مي جويد و آن چيزهايي را که در چهارچوب اين ارتباط نمي گنجند بي معني مي داند. به همين دليل است که غسل تعميد، امکان وجود شيطان و وقوع معجزه را به تمسخر مي گيرد و وقعي به آن نمي نهد. اما آنجايي که مي شود از چنين مفاهيم معنوي اي بهره برداري مادي کرد، اورت بدل به انساني مي شود که «آواز رستگاري براي نجات روح» مي خواند و براي توجيه کردن دوستش از «خواست خدا» سخن مي گويد و......
به هر حال علي رغم تمام تلاش هايي که براي به پيروزي رساندن خرد انساني بر باورهاي سنتي اي چون اسطوره و دين صورت گرفته و منجر به شکل گيري جوامعي شده که قوانين انساني را جايگزين قوانين آسماني کرده اند؛ بشر هيچ گاه بي مفهوم استعلا نزيسته و احتمالاً نخواهد زيست. به همين دليل است که حتي در نگرشي چنين تقدس زدا، به سرعت علم سوبژکتيو و ابزار انديش خود بدل به امري مقدس مي گردد که مخالفت با آن، جهل و کفر را به ارمغان خواهد آورد. به اين ترتيب در عصر مدرن آن چه قابليت تکرارپذيري و بيان شدن به وسيله اعداد را نداشته باشد، بي معني لقب مي گيرد. در فرمان اول آشکارا شاهد چنين نگرشي در خانه کريشتف هستيم. پاول در آغاز با انديشه رسيدن به عددي که پدرش از وي خواسته از خواب بيدار مي شود. اولين خواهش او از پدر دادن عددهاي درست به وي است و پسر خردسال تنها پس از حل مسئله و رسيدن به عدد 164/356 کيلومتر است که به آغوش پدر راه مي يابد. کامپيوتر در خانه کريشتف به طور مرتب اعداد جديدي را مي پذيرد و آناليز مي کند. دماسنج و اداره هواشناسي اعداد متفاوتي را براي آزمايش ميزان مقاومت يخ در اختيار کريشتف و پاول قرار مي دهند، زمان حرکت آسانسور با ساعت الکترونيکي محاسبه مي شود و.....
رياضيات به عنوان مطمئن ترين اقليم علم، جايي است که امکان اشتباه را به حداقل و در نگاهي ايده آليستي به صفر مي رساند. و اين همان نگرشي است که بشر عصر سنت به مقوله وحي داشته، عرصه اي يقيني که خللي در آن راه نمي يابد. تأثير چنين ايدئولوژي پوزيتيويستي را مي توان در گفت و گوي پاول با عمه اش -ايرنا- در مورد پاپ مشاهده کرد:
پاول: آدم وارديه (1)؟
ايرنا: بله.....آدم خوبيه
پاول: عاقله؟
ايرنا: بله، عاقله
پاول: فکر مي کني بدونه که چرا انسان زندگي مي کنه؟
ايرنا: مي دونه.
و پارادوکس ماجرا در همين سؤال آخر است. حتي براي پاول هم که خوب بودن و حکمت مترادف با وارد و عاقل بودن است، يافتن معناي زندگي آدم ها دغدغه اصلي است واين دقيقاً همان چيزي است که عقل حرفي براي زدن در مورد آن ندارد. انسان هيچگاه توان فاصله گذاري با مقولاتي که به طور مستقيم به وي و زندگي اش مربوط اند ندارد و به همين دليل مسائلي چون سعادت، هدف زندگي، مرگ، خدا و.....براي او از مصاديق راز خواهند بود. علم ابزاري و سوبژکتيو بايد موضوع شناسايي خود را از فاعل شناسايي جدا ساخته و سپس مورد مداقه قرار دهد و طبيعي است که انسان در مورد خويشتن خود چنين تواني را نداشته و نخواهد داشت. گفت وگوي کريشتف و پاول در مورد مرگ به خوبي روش شناسي علم سوبژکتيو و ضعف هاي آن را نشان مي دهد:
پاول: چرا مردم مي ميرن؟
کريشتف: به دلايل گوناگون..... از ناراحتي قلبي، از تصادف، از پيري....
پاول: نه اصلاً.منظورم اين بود که چرا بايد مرگ وجود داشته باشه؟
کريشتف:مرگ؟ توي دايره المعارف دنبالش بگرد.
پاول: پديده اي است که منجر به توقف جبران ناپذير تمام کارکردهاي حياتي بدن، فعاليت هاي قلب و سيستم اعصاب مرکزي مي شود. سيستم اعصاب مرکزي چيه؟
کريشتف: توي کتاب دنبالش بگرد.
پاول: توي اون کتاب چيزي نبود!
کريشتف: همه چيز هست؛ هر چي که بشه توضيح داد و فهميد. انسان يه ماشينه قلب يه پمپ و مغز يه کامپيوتره. فرسوده مي شه و از کار مي افته، همين، بگو ببينم چيزي هست که نفهميده باشي؟
پاول: بله، ولي اينجا نوشته: «طلب آمرزشي براي روح او» توي دايره المعارف چيزي درباره روح نبود.
کريشتف: روح يک چيز فرماليته س. وجود نداره.
پاول: عمه مي گه وجو داره.
کريشتف: آدم هايي هستن که با فکر کردن به اين چيزها راحت تر زندگي مي کنن.
کيشلوفسکي نشان مي دهد وقتي براي شخصيت ها مفهوم مهيبي مثل مرگ تنها پديده طبيعي است که دايره المعارف براي توضيحش کفايت مي کند، ديگر مفاهيمي چون غيب، راز، فيض و عنايت و...... معنايي ندارد. نگرش آگاهانه فيلمنامه نويس با ايجاد تقابل ميان کريشتف و ايرنا و قرار دادن پاول در مسند داوري به طرح چنين نگرشي دست مي يازد. براي کريشتف بر عکس خواهرش - ايرنا- هر آن چه در دايره المعارف نيامده، معنايي ندارد. حال آن که مابعدالطبيعه به معناي عام نه موضوع شناسايي بلکه موضوع تذکر است. به قول پوليس قديس: «ايمان، اعتماد بر چيزهاي اميد داشته شده است و مبرهن دانستن چيزهاي ناديده.» و ايمان و عقيده ديني دقيقاً حاصل تضاد ميان واقعيت عيني و خطر کردن در جست وجوي ايمان است. اطمينان علمي در تضاد با ايمان قلبي است. اعتقاد به ماوراءالطبيعه از جنس عشق و نفرت است و نه از جنس روابط رياضي مبتني بر صدق و کذب گزاره ها. انحصارگرايي کريشتف با شکست خوردن در محاسبه مي شکند و او در اين لغزش عزيزترين کسش را از دست مي دهد. اويي که به نشانه هايي چون روشن شدن بي دليل کامپيوتر و شکستن بي دليل شيشه جوهر وقعي ننهاده بود، در مقابل تصادفي تأمل برانگيز مغلوب مي شودو فرزند خويش را از دست مي دهد تا دريابد علم و تنها علم نمي تواند انسان را به مقصود برساند. آزمايش هاي متوالي وي در ارزيابي مقاومت يخ که يقيني علمي را براي وي به ارمغان آورده ، به سادگي شکست مي خورد، يخ فرو مي رود و پاول مي ميرد. حيرت کريشتف از شنيدن فرو ريختن يخ کاملاً نشان از بحران هويت کسي دارد که پارادايم مورد اعتمادش با امر خلاف قاعده اي رو به رو شده و مباني اش به چالش کشيده است.
ژرزيسکا: يخ درياچه فر رفته.
کريشتف: محاله
ژرزيسکا: فرو رفته، فرو رفته.
کريشتف(گيج): چرا فرو بره، محاله
آنجايي که کريشتف براي اولين بار به سراغ کامپيوتر مي رود و سؤالاتي را مي پرسد که پيش از اين برايش تنها اموري فرماليته بود، بر اين بحران تأکيد مي شود.
«هستي؟.....چه بايد کرد؟......براي چي؟....» پرسش هايي که تماماً به ساحت غيب و عالم راز تعلق دارند. و طبيعي است که خداي بي اشتباه عصر مدرن - کامپيوتر -جوابي براي اين سؤال ها نداشته باشد. رفتن به کليسا در آخر، به واقع قبول اين نکته است که علم هم يک بازي زباني در ميان بازي هاي مختلفي است که هيچ يک به تنهايي توان پاسخگويي به تمام نيازهاي آدمي را ندارد.
ت: برادران کوئن به مانند کيشلوفسکي براي طرح انديشه هاي خود از تقابل و تضاد استفاده مي کنند. تقابل ايرنا-کريشتف در اي برادر کجايي؟ بدل به تقابل دلمار و پيت - اورت مي شود. دلمار و پيت هر دو در ساحت قدسيت زندگي مي کنند. براي آنان پيش گويي بي منطق پيرمرد کور امري يقيني است. حال آن که اورت با توجه به نظام علت و معلولي تفکرش تنها به جست و جوي علت گفته هاي پيرمرد بر مي آيد و آن را به حساب نداشتن يک حس تجربي يعني بينايي مي گذارد. اگر دلمار و پيت با غسل تعميد احساس رهايي و نجات يافتگي مي کنند، اورت آنها را ديوانگان و احمق هايي مي خواند که به مطالب خرافي باور آورده اند. اگر پيت و دلمار بلافاصله گفته هاي تام مبني بر معامله روحش با شيطان را قبول مي کنند، اورت به تمسخر آنها پرداخته و شيطان را چنين وصف مي کند: «همه جور ديو و هيولايي وجو داره، ولي شخص شيطان بزرگ قرمز رنگ پولک داره با يک دم پر مو و يک چنگال پر از علف هاي خشک!» حتي آنجايي که لابه هاي اورت براي نجات نتيجه مي دهد و وي و دوستانش از چنگال شيطان/ مرد قانون رهايي مي يابند هم اورت در جواب دلمار و پيت که معتقد به وقوع معجزه اند، مي گويد: «يه بار ديگه نشون داديد چقدر احتياج به شعور داريد. براي تمام اتفاق ها يه دليل علمي وجود داره.»
اما نکته جالب توجه شيوه طرح جدال ماده و معنا در هريک از اين دو فيلم است. کيشلوفسکي در چهار چوب سينماي روشنفکرانه اروپا با طرح موضوعي خاص که مخاطباني خاص را هم جذب مي کند، ناديدني ها را به نمايش نمي گذارد و تنها نشان مي دهد محسوس نبودن معناي عدم ندارد. تصادف در فيلم کيشلوفسکي موجب تراژدي مرگ پاول مي شود. گويي خداوند و تقدير براي نشان دادن قدرت خود و مغلوب کردن بنده خودمختار تنها شيوه اي قهري دارند، حال آن که معجزه انتهايي اي برادر کجايي؟ نجات اورت و دوستانش و در آخر وصال را موجب مي شود و اين همان فيض و لطف خداوند است. لحن طنازانه و شوخ فيلم برادران کوئن را با سردي و سنگيني من خدا هستم پروردگار شما مقايسه کنيد تا بهتر به اين تفاوت ها آگاه شويد. اگر شيطان در فرمان اول مفهومي دروني يعني غرور و خود بزرگ بيني کريشتف است، برادران کوئن به طرزي شگفت انگيز شيطان مجسم را به مخاطب خود مي باورانند. شيطاني که «يک سفيد پوست است مثل شما، با چشم هاي گود رفته، صداي کلفت تو خالي و هميشه با يک سگ همراه.» و ما بي هيچ ترديدي مأمور قانون را در جلوه شيطان مي بينيم و درياچه اي را که قرار است برق منطقه را تأمين کند، نماد معجزه خداوند مي پنداريم و اورت، پيت و دلمار را انسان هاي رستگار شده اي که در شرف قورباغه شدن به ذات الوهي خويش باز گشته اند.
پي نوشت ها :
1. به نقل از فيلمنامه «من خدا هستم پروردگار شما» به ترجمه عرفان ثابتي
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}