شرح حال و خاطرات دانشمندان


 

‏*تهيه و تنظيم: رضا جليلوند




 

بخش نخست: فکر الکترونيکي
 

«تام واتسون» معتقد بود که «هيچ گاه فرصت بر در خانه شما نخواهد کوبيد، بلکه اين شما هستيد که بايد درِ خانه فرصت را بکوبيد و به خاطر داشته باشيد که فرصت‌ها همه و همه در اطراف ما قرار دارند». همچنين معتقد بود: «تا به سن 40 سالگي نرسيد نمي‌توانيد موفقيت شايان خود را کسب کنيد». در سراسر دنيا فقط چند شرکت انگشت شمار توانستند به عنوان نيروهاي کاري بين‌المللي مطرح شوند. شرکت ‏IBM‏ پس از شصت سال از زمان افتتاح در دهه 1920 تا اواسط 1980 استانداردهاي مخصوص اثر جديد اتوماسيون الکتريکي را که منجر به رويداد انقلابي بزرگ در شرايط کاري شرکت‌هاي سراسر دنيا شد، توانست تثبيت کند. ‏IBM‏ که با نام «‏Big Blue‏ يا آبي بزرگ» نيز شناخته شده است در نتيجه عمل به يک شعار کوتاه، يعني همان «فکر کنيد» به شرکتي با چنين عظمت و شکوه تبديل شد. اين شعار توسط «توماس جي. واتسون» ارائه شد. پسرش توماس نيز از اين نظر با پدر خود برابري مي‌کرد. او در 1952 يعني زماني که تکنولوژي الکتريکي خط سير اوليه خود را سپري مي‌کرد، سرپرستي اين شرکت را برعهده گرفت و آن را به شرکتي با بزرگي بسيار تبديل کرد. اين پدر و پسر 57 سال مديريت ‏IBM‏ (نام قبلي آن ‏CTR‏) را به عهده گرفتند و در اين مدت، کامپيوتر را به عنوان ابزار ضروري عصر جديد مطرح کردند و عملکرد اين شرکت به شدت مورد تقليد ديگران قرار گرفت. ‏
واتسون در سال 1898 به شرکت ملي «کش رجيستر» واقع در «ديتون اوهايو» ملحق شد و تا حد مديريت فروش پيش رفت. سپس در چهل و يک سالگي ناگهان شغل خود را رها کرد و به سمت «مانهاتان» واقع در شرق عزيمت کرد. در اين شهر در شرکتي به نام « ‏C.T.R‏ کامپيوتينگ-تابوليتينگ- ريکوردينگ» استخدام شد و در سال 1911 کار ساخت انواع ساعت و ماشين‌هاي حساب را بر عهده گرفت. بعدها واتسون لاغر و بلند بالا با چهره‌اي مهربان و زيرک به عنوان يکي از بهترين فروشندگان اين شرکت مطرح شد. او سفارش‌هاي متعددي از مشتريان دريافت مي‌کرد و سرانجام پس از سپري شدن يک سال به عنوان رئيس اين شرکت انتخاب شد و اين گونه در مسير پيشرفت قرار گرفت. در اين سال يعني 1914 بود که پسرش تام متولد شد. در تمامي ادارات مربوطه کارمندان خود را به سوي يادگيري و بالاتر از همه تفکر تشويق مي‌کرد. در سال 1924، شعبات اين شرکت در آمريکا به سه مورد رسيد و شعباتي نيز در فرانسه، بريتانيا، کانادا و آلمان که واتسون آن را اروپاي در حال توسعه مي‌ناميد، ايجاد شد. او نام ‏CTR‏ را به ماشين‌هاي تجاري بين‌المللي يا همان ‏IBM‏ تغيير داد که امروزه نيز از گستردگي بسياري برخوردار است. يقه‌هاي محکم و بلند واتسون، بيزاري او از مشروب و سيگار و گنجينه حکمت‌ها و کلماتش به عنوان علامت تجاري شرکت براي دنياي خارج انتخاب شد. در داخل سازمان مانند پدري مهربان تمامي کارمندان تا روساي بزرگ و کوچک را همواره به کار و تلاش و تفکر سوق مي‌داد و همواره آنها را تشويق مي‌کرد تا آواز «درود بر ‏IBM‏» را سر دهند. وي هيچ گاه کارکنان خويش را اخراج نکرد و براي آنها امکانات فوق العاده ديگر همچون استفاده رايگان از باشگاه‌ها، بازي بولينگ و فعاليت‌هاي ديگر را فراهم کرد. ‏
در دهه‌هاي 1920 و 1930 و تا پيش از 1945 ماشين‌هاي جديدي تحت نام ‏IBM‏ ارائه شدند. واتسون در سال 1933 شرکت ماشين تايپ الکترونيکي «راچستر» نيويورک که نخستين ماشين تايپ کامل الکترونيکي را ساخته بود، خريداري کرد.
وقتي در سال 1952 واتسون مديريت شرکت را به دست پسرش توماس سپرد، اين شرکت به عنوان برجسته‌ترين شرکت آمريکا شناخته شده بود. در سال 1955 يکي از سرمايه‌گذاراني که در سال 1914 صد سهم از ‏CTR ‎‏ را به مبلغ 2750 دلار خريداري کرده بود، 3614 دلار ديگر براي استفاده از تمامي امتيازات در اختيار شرکت قرار داد که با اين مالکيت 3893 سهم از ‏IBM‏ به ارزش 965، 492، 1 دلار در اختيار وي قرار گرفت. تام از زماني که به ياد داشت در شرکت تحت تعليم قرار گرفت. او نخستين بازرسي دستگاهي خود را در 5 سالگي به انجام رسانيد. در 12 سالگي در مراسم انتخاب بهترين فروشنده سخنراني کرد. پس از طي دوران کالج به عنوان فروشنده تازه‌کار در قسمت مالي به شرکت ملحق شد و موفقيت مبني بر 231% فروش را به ثبت رسانيد و اين چنين مانند پدرش رشد يافت. پدرش چنين مي‌گفت: «او خود بايد شايستگي‌هايش را اثبات کند، در غير اين صورت همگان خواهند گفت که پدرش به او کمک کرده، در حالي که اين چنين نبوده است». پس از دوران جنگ، به سمت معاون فروش مدير شرکت انتخاب شد. پس از پذيرش پست مديريت از مديران و متخصصان جوان‌تر استفاده کرد و در اين زمان اين شرکت چنان پيشرفتي کرد که سرآمد ديگر شرکت‌ها مطرح شد. او همچنين به تبديل شرکت از توليدکننده ماشين حساب‌هاي الکترونيکي به شرکت فعال کامپيوتري را سرعت بخشيد. تام نيز مانند پدر در سال 1971 بازنشستگي را انتخاب کرد. از سال 1979 تا 1981 به عنوان سفير آمريکا در شوروي (روسيه) به فعاليت خود ادامه داد. سرانجام واتسون در سال 1993 از دنيا رفت. شرکت ‏IBM‏ در دهه 1980 در صنعت رايانه از آنجايي که نتوانسته بود با انقلاب رايانه‌هاي شخصي همگام شود، با نوسانات زيادي روبه رو شد. شرکت‌هاي جوان‌تر با ساخت رايانه‌هاي پردازنده مرکزي در تحليل نيروي هسته دروني اين شرکت نقش بسياري را ايفا کردند. بدون قرار گرفتن واتسون‌ها در پشت سکان، شرکت براي نخستين بار نتوانست آواز «درود بر ‏IBM‏» را بخواند.

بخش دوم: مارپيچ و راز زندگي
 

در تمامي دوران‌ها يعني از همان زمان که انسان‌هاي «کروماگنون» (‏Cro-Magnon‏) نسبت به اين مسئله که چرا فرزندانشان به خودشان شباهت دارند، شگفت‌زده شده بودند!! تا زماني که يک کشيش اتريشي به نام «گرگور مندل» نسبت به کشف وراثت در نخود فرنگي اقدام کرد، قوانين جهاني وراثت روشن نشده بود. وي با تطبيق اختلافات ظاهري بين نخودفرنگي‌هاي به وجود آمده در نسل‌هاي اول، دوم و سوم اثبات کرد که ويژگي‌ها و خصوصيات بر اساس قانون احتمالات و در درون پاکت‌هاي کوچکي از نسلي به نسل ديگر منتقل مي‌شود. بعدها اين پاکت‌ها را «ژن» ناميدند که برگفته از يک واژه يوناني به نام «نژاد» است. البته فهم اين عقايد به قدري براي مردم دشوار بود که 35 سال به فراموشي سپرده شد و دانشمندان بسياري روي آنها کار کردند. اکنون نيز بسياري از اسرار ‏DNA‏ براي انسان ناشناخته است.
«جيمز دي واتسون» و «فرانسيس کريک» که دو پدر زنجيره‌هاي ‏DNA‏ هستند بدين‌گونه راز زندگي را کشف کردند: واتسون که بعدها در رشته جانورشناسي موفق به دريافت درجه دکترا از دانشگاه «اينديانا» شد، تصميم گرفت تا به تنهايي شکافي در ساختار پيچيده ‏DNA‏ به وجود آورد. همين تفکر در ذهن کريک، فيزيکداني که به زيست‌شناسي گرايش يافته بود و خود را براي دکتراي کمبريج آماده مي‌ساخت نيز به وجود آمده بود. هيچ يک از اين دو مرد براي تقبل اين کار مجهز نشده بودند، زيرا اين کار به قدري دشوار بود که برجسته‌ترين شيميدان جهان يعني استادشان، «لينوس پالينگ» را متوقف کرده بود. کريک هيچ اطلاعاتي در زمينه ژنتيک نداشت، اما همکاري آن دو با همديگر توانست در کمتر از 2 سال اين مشکل را حل کند. واتسون و کريک از کارهاي پالينگ اين عقيده را کسب کرده بودند که ساختار بلند و پيچيده ‏DNA‏ بايد به شکل مارپيچ يا فنر باشد. مسأله خارق العاده، مدل ‏DNA‏ نه فقط با شواهد بلورشناسي تطابق نداشت، بلکه به واسطه قوانين شيميايي مخصوص منطبق کردن اتم‌هاي بسياري از آنها به يکديگر نيز تأييد مي‌شد.
پس از چند هفته يافته‌هاي خود را در يک گزارش 900 کلمه‌اي به نام «طبيعت» به چاپ رساندند. واتسون بيست و چهار ساله اهل شيکاگو و کريک سي و شش ساله اهل «نورتامپتون» انگلستان با خوشحالي مفرد از در آزمايشگاه «کاونديش» دانشگاه کمبريج خارج شدند و با هيجان شديد به گفتگو پرداختند. وقتي ديگر دانشجويان از آنها پرسيدند که مسأله چيست، کريک با استفاده از چند کلمه گفت: «ما راز زندگي را کشف کرديم.» در پايان آن روز سال 1953 دو دانشمند ناشناخته، شکل دو رشته‌اي «دواوکسي ريبونوکلوئيک» يا همان ‏DNA‏ خودمان را کشف کرده بودند که داخل آن مارپيچ‌ها بسياري از رموز همچون: وراثت، بيماري، کهنسالي و در انسان‌ها هوش و ذکاوت و حافظه نيز نهفته است. البته کسي از آن دانشجويان فکر نمي‌کرد که آن دو بتوانند به صورت مشترک با «موريس ويکينز» جايزه نوبل سال 1962 را کسب کنند. واتسون و کريک تا بدان حد زندگي کردند که توانستند نحوه تغيير زيست‌شناسي، داروسازي و تأثير آن بر تجارت و صنعت و کشاورزي و همچنين هضم غذا را به واسطه کشف تاريخي خود مشاهده کنند.

بخش سوم: علم بهتر است يا ثروت؟ مايکل فارادي
 

شيمي‌دان انگليسي که در سال 1791 در خانواده‌اي گمنام و بينوا به دنيا آمد. مايکل فرزند آهنگر فقيري بود که به سختي روزگار مي‌گذراند. در حالي که تنها 13 سال داشت به دليل شرايط سخت خانواده‌اش به کار جلدسازي و صحافي کتاب مشغول شد. براي امرار معاش به پادويي در يک کتاب‌فروشي مشغول شد که ضمن انجام اين کار روزنامه نيز مي‌فروخت. در اين محيط هيچ کتابي نبود که به آنجا آورده شود و مايکل آن را مطالعه نکرده باشد. مايکل بيش از پيش روي کتاب‌هاي علمي تعمق مي‌کرد. مايکل فارادي با پس انداز کردن مقداري پول توانست يک وسيله الکتريکي درست کند.
روزها گذشت تا اين که او فهميد که شخصي به نام «تاتوم» مي‌خواهد درباره علوم طبيعي سخنراني کند. براي مايکل جوان تهيه کردن بليطي به مبلغ 25 سنت بسيار گران بود. جريان را با برادر بزرگش که «رابرت» نام داشت در ميان گذاشت و رابرت نيز اين پول را به او داد. مايکل در تمامي جلسات سخنراني شرکت کرد و تمامي مطالب را يادداشت کرد. واقعه‌اي که در سرنوشت و آينده علمي مايکل تأثير فراواني گذاشت. اين بود که يکي از مشتريان متوجه علاقه فراوان مايکل به مسائل علمي شد. بنابراين وي را همراه خود به انستيتوي سلطنتي برد، تا در جلسه سخنراني شرکت کند. فارادي با اميدي که داشت به انجام آزمايش‌هاي مغناطيسي پرداخت. او وقت کافي براي انجام آزمايش‌هاي نداشت، زيرا پدرش فوت كرده و مادرش نيز به او متکي بود. بنابراين او در جستجوي کاري بود که بتواند امرار معاش کند. ناگهان اتفاقي غير منتظره افتاد، نامه‌اي از طرف انستيتوي سلطنتي دريافت کرد که در آن «سر‌هامفري ديوي» از وي خواسته بود که با او ديدار کند. فارادي در اين ديدار به عنوان دستيار سرهامفري انتخاب شد. سرهامفري به هوش و استعداد فارادي پي برد و به تدريج او را با آزمايش‌هاي مهمتري آشنا کرد. آن دو به همه شهرهاي اروپا سفر کردند. با استعدادي که او داشت به عنوان يکي از اعضاي گروه تحقيق و پژوهش انتخاب شد و توانست با دانشمندان بزرگ زمان خود ديدار کند. وي در انستيتوي سلطنتي ترفيع گرفت و فرصت بيشتري براي تحقيق و پژوهش يافت، به طوري که در يک سال 37 مقاله نوشت. او در سال 1821 با دختري به نام «سارا برنارد» ازدواج کرد. او همراه ايده آلي براي دانشمند جوان محسوب مي‌شد. وي به مدت 19 سال به تدريس کودکان پرداخت. 158 مقاله علمي و 30 جزوه درباره آزمايش‌هاي خود درباره الکتريسته نوشت.
وي توانست قوانين صنعتي الکتروشيمي را پايه‌گذاري کند. به واسطه کشف الکترون به وسيله او دانشمندان علم شيمي (تامسون و غيره) توانستند پيشرفت شاياني را طي کنند که ذرات زير اتمي نمونه‌اي از آنها است. کار زياد رفته رفته بر سلامتي‌اش اثر منفي گذاشت و موجب کاهش حافظه او شد. سرانجام اين دانشمند بزرگ در 25 مه سال 1867 در خانه خود فوت کرد. ‏

بخش چهارم: نابغه يا نامعقول، «لينوس پالينگ»‏
 

نخستين شيميدان‌هاي شناخته شده در عرصه جهاني، شيميدان‌هاي دوران قرون وسطي بودند. آنها با واکنش‌هاي شيميايي آشنا بودند، ولي نمي‌توانستند يك تئوري منطقي در خصوص آنها ارائه كنند. و در توضيح آن چه در لوله‌هاي آزمايش مي‌افتد به ارائه اصول کلي اتکا مي‌کردند، اما «پالينگ» در دهه 1930 دنياي ميکروسکوپي زنجيره‌هاي شيميايي را روشن کرد. در سال 1901 در شهر «اوسوگوي اورگون» متولد و به جمع آوري حشرات و مواد معدني علاقه زيادي داشت. بعدها روي مواد شيميايي گرفته شده از نوعي آهن فراوان و تصفيه کننده فولاد، آزمايش‌هايي را انجام داد. با شناخت ويژگي‌هاي مواد، شيفته کار با آنها شد به طوري که بعدها در رشته مهندسي شيمي ادامه تحصيل داد و براي انجام تحصيلات تکميلي روانه انستيتوي تکنولوژي کاليفرنيا شد. در سال‌هاي 1927-1936 به سراسر اروپا سفر کرد، با فيزيکدان‌هاي برجسته زمان ملاقات‌هايي را به عمل آورد و يافته‌هاي جديد مکانيک کوانتومي را فرا گرفت. بعدها چنين بيان داشت: «زماني فرا رسيد که من در دنيا بيش از هر شخص ديگر از اطلاعات مناسبي در خصوص علم مکانيک کوانتومي و دانش گسترده شيمي برخوردار هستم.» ديد پالينگ گسترده و عميق بود. او بعدها به عنوان يک مرد واقعاً متعلق به رنسانس، به دليل تحرير کتابي در خصوص محدود کردن فعاليت‌هاي هسته در اتمسفر، جايزه نوبل صلح را به خود اختصاص داد. او در سال 1928 تئوري «رزنانس» اتم‌ها در مولکول و ارتعاشات داخلي آنها را که موجب اتصال مولکول‌ها به يکديگر مي‌شود را به چاپ رساند. سپس يافته‌هاي خود را در کتاب «طبيعت زنجيره‌هاي شيميايي» در سال 1939 که امروز به عنوان يکي از کتاب‌هاي ارزشمند و مطرح است به رشته تحرير در آورد. در اين کتاب در خصوص داروها، پلاستيک‌ها و رشته‌هاي سنتزي موارد متعددي به چشم مي‌خورد. او همچنين با کار روي پروتئين‌ها، زمينه ظهور زيست شناسي مولکولي را فراهم آورد.‏
در سال 1924 همراه گروهي از دانشمندان ديگر نخستين پادتن‌هاي سنتزي را تهيه کرد و نخستين فردي بود که ساختار «مارپيچ جفتي» را فرض کرد که بعدها دوستانش واتسون و کريک آن را به اثبات رساندند. او طي سال‌هاي آتي به کميته اضطراري آلبرت انيشتين شامل گروهي از دانشمندان علم اتم (در سال 1946 براي ممنوعيت آزمايش‌هاي اتمسفري موشک‌هاي هسته‌اي تشکيل شد) ملحق شد. پالينگ از شهرت خود براي منع آزمايش‌هاي هسته‌اي استفاده کرد و موفق شد به دليل کار روي زنجيره‌هاي شيميايي در سال 1954 جايزه نوبل شيمي را کسب کند و جايزه در روز امضاي پيمان منع آزمايش‌هاي هسته‌اي توسط آمريکا، روسيه و بريتانيا به وي اعطا شد.
همچنين به دليل مطرح کردن تأثير ويتامين (ث) در بهبود سرماخوردگي دوباره در بين همگان معروف شد. ادعاهاي او با بحث و جدل رو به رو شد و او از ارائه دلايل کافي براي يافته خود ناتوان بود. آخرين کتاب او به نام «چگونه عمر طولاني و احساس بهتر داشته باشيم» منتشر شد. انساني که به دليل فعاليت‌هاي بشردوستانه خود «مرد نامعقول» ناميده مي‌شد، مورد ستايش دانشمندان قرار گرفت تا آنجا که وقتي از انيشتين درباره او پرسش شد، چنين پاسخ داد: «او نابغه‌اي به تمام معنا است.»‏

بخش پنجم: آن چه را خود داشت و همگان داشتند يافت!
 

«رابرت کخ»‏
رابرت کخ در «هانوور» متولد شد. وي در خانواده‌اي که 12 فرزند داشت، چشم به جهان گشود. او يکي از 13 فرزند خانواده محسوب مي‌شد. رابرت تحصيلات خود را در «گوتينگن» به پايان رساند. در سال 1866 درجه دکتري خود را از دانشگاه گوتينگن دريافت کرد. او در حال حاضر يکي از بزرگترين ميکروب‌شناسان جهان است. در ابتداي کار رابرت کخ مثل ديگر دانشمندان بزرگ، نبوغي در وي ديده نمي‌شد و هيچ کسي فکر نمي‌کرد يا شايد به نظر نمي‌رسيد که بتواند روزي همراه پاستور علم جديد باکتري شناسي را بر پايه و اساس محکم بنا نهد. او پيوسته مايل به پژوهش بود و دوست داشت که مکتشف شود، ولي همسرش با اين فکر و ايده او مخالفت مي‌کرد. ‏
در سال‌هاي جنگ به عنوان جراح در ارتش مشغول به کار شد. رابرت کخ در ابتداي مطالعات و آزمايش‌هاي خود، خون حيوان مبتلا به يک بيماري خاص را مورد آزمايش قرار داد و متوجه شد که باسيل‌هايي در آن خون وجود دارند. به کمک باسيل‌ها، سرم سياه زخم را کشف کرد. سپس يک باکتري را به بدن موشي انتقال داد و مرتباً از موشي به موش ديگر منتقل کرد. در اين انتقال‌ها پيوسته با سيل و افزايش تعداد رو به رو شد. او توانست ميکروب را خارج از بدن موجود زنده کشف کند. اين نخستين بار بود که ميکروب را درخارج از بدن موجود زنده توليد مي‌کردند.
او نتيجه مطالعات خود را در مجله‌اي منتشر کرد و نشان داد که به چه طريق مي‌توان با رنگ کردن ميکروب‌ها آنها را زير ميکروسکوپ مشاهده کرد. او به واسطه کشف خود پزشک مشهوري شده بود و ديگر گمنام نبود و همه او را مي‌شناختند. کخ اصول و قواعدي را بنيان نهاد و مشخص کرد که ابتدا بايد ميکروب را در بدن بيمار تشخيص داد و سپس آن را کشت داد و وارد بدن ديگري کرد. اگر بيماري اصلي دوباره بروز کرد در اين صورت مي‌توان ميکروب اوليه را عامل بيماري زا دانست. وي در سال 1882 ميکروب سل را کشف کرد و يک سال بعد اظهار کرد که تلقيح سرم مي‌تواند از مبتلا شدن جانداران ديگر جلوگيري کند. ‏
کخ با روش‌هاي خاص خود موفق به شناخت بسياري از بيماري‌هاي عفوني شد. در سال 1891 رياست انستيتوي امراض عفوني را به دست آورد. کخ در سال 1893 براي تشخيص و مطالعه بيماري‌هاي طاعون و وبا به آسيا سفر کرد. کخ در زمينه بيماري خواب مطالعاتي را انجام داد و متوجه شد که علت بيماري خواب مگس «تسه تسه» است. او در سال 1905 به دريافت جايزه نوبل نائل آمد. کخ در سال‌هاي آخر زندگي پربارش به بيماري که خود ميکروب آن را کشف کرده بود مبتلا شد. اين دانشمند بزرگ جهان در 27 مه سال 1910 بر اثر بيماري سل در سن 65 سالگي ديده از جهان فرو بست. ‏
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb