مفسر عشق
این درد زخم کهنه دیگر دوا ندارد
این دل که شیمیائی است هرگز شفا ندارد
این گاز تاول افزا کم کم برد توانم
گوئی که خردل آن در سینه جا ندارد
ای وای، مانده ام جا از کوچ کاروان ها
با این که مرغ جانم دامی به پا ندارد
باید به مسلخ عشق با خون و دل وضو کرد
«فهمیده» بود و فهمید عالم بقا ندارد
آقا، چگونه گویم درد قبیله ام را
گویی که این قبیله قالوا بلی ندارد
حب برادری بود، عشق اباذری بود
آن جا که عشق باشد، شاه و گدا ندارد
نان و نمک کجا رفت کو سفره های ساده
این مطلبی که دیگر چون و چرا ندارد
کو کوله بار جنگم، فانسقه و تفنگم
همسنگران، مسلسل دیگر صدا ندارد
از چفیه ام نگوئید، سربند دوستان شد
این راز سرافرازی خود انتها ندارد
یک تکه ترکش عشق، ای کاش در دلم بود
این روزها که دردی بوی خدا ندارد
بازاریان کاسب! من حجره ای ندارم
من آهنم که دستم رنگ طلا ندارد
هم ساحلان غفلت، من موجی ام، ببخشید
گر شورش زبانم شرم و حیا ندارد
ای سوره های روشن، یاران آسمانی
شب های غفلت ما شمس الضحی ندارد
ز آزادگان نپرسید اسرار حبس و غربت
آزاده در اسارت غیر از خدا ندارد
رزمنده ای دلاور بی ادعا و گمنام
جز عکس و خاطراتش از جبهه ها ندارد
با اینکه پا ندارد پا کج نمی گذارد
مردی که در کنارش جز یک عصا ندارد
در پشت خاکریزش، دل مانده و غریبی
بیگانه ای که جز خود یک آشنا ندارد
بس راز محرمانه آتش کشیده بر جان
هر چند جان «صالح» این ادعا ندارد
***
بهمن، ماه بی پایان عشق
بهمن آمد ماه بی پایان عشق
با هزاران لاله خندان عشق
در شب وحشت سپیدی ها دمید
روی شب باریده شد باران عشق
دل به دنبال شبی از عشق بود
خسته بود این دل ز طراران عشق
باز آمد عشق همراه بهار
آفرین بر عهد و بر پیمان عشق
سبز شد در سردی بهمن زمین
از زلال روشن تابان عشق
چون طبیبی آمد از در تا نهد
مرهمی بر زخم بیماران عشق
منجی آزادی و آزادگی است
او که شد خورشید جاویدان عشق
***
پلاک و پوتین
چیزی ندارم پیش تو جز شرمساری
با چند خط شعر و مقاله یادگاری
یک کوله پشتی از پلاک و استخوان ها
با یک دل دیوانه و صد زخم کاری
یک دست و پای جدا تقدیمی عشق
نارنجک و مین و عصای افتخاری
نارنجک بغض مرا ضامن کشیدند
آن خاطرات لحظه های جان نثاری
شرمنده ام حرفی ندارم بهر گفتن
غیر از همین بغض و سکوت و شرمساری
***
مفسر عشق
وقتی تو می آیی
سروها می ایستند
تا اقامت-
-بلند تو را به نظاره بنشینند
چون به ترنم کلام می نشینی
شکوفه روی لبانت
جوانه می زند
سپیده می خندد
بهار سبز می شود
یاس بوی عطر تو را می گیرد
و عشق تفسیر می شود...
***
آذرخش
شبم سرشته یک التهاب طوفانی است
گلو گرفته صد آذرخش بارانی است
تب فشرده پیشانی ام شرر پرداز
به هر تپش نفسم غرق در پریشانی است
الا کسی که صدایت طنین چلچله هاست
بگو، بگو که سکوت ابتدای ویرانی است
بگو از آن تن صد پاره ای که در نظر من
شبیه پنجره ای رو به باغ نورانی است
همان پرنده سرخی که در افق رقصید
و در میان رگ خاک خون جوشانی است
همان جنون که در آتش ز غیرتش افتاد
همین جنازه که جز مشت استخوانی نیست
بیا روایت پرواز را بی نهایت کن
حماسه گویی تو بهترین غزلخوانی است
***
خلاصه ناس حضرت عباس (ع)
یک جرعه خورد هر که ز مینای اباالفضل
سرخوش شود از ساغر صهبای اباالفضل
افلاک ز گردش فتد و لرزه کند عرش
در حلقه زین چونکه رود پای اباالفضل
از هیبت او آب بگردد دل پولاد
جنبش کند از قهر چو دریای اباالفضل
خورشید فلک تیره شود یکسره چون قیر
بیرون شود از پنجه چو بیضای اباالفضل
در طور مقامش ارنی گوی ز هر سو
گویی شده خلقی همه موسای اباالفضل
شمس و قمر از نور فشانی خجل آیند
بینند اگر چهره زیبای اباالفضل
ای سوره ناس غزل عشق الهی
صالح نکند غیر تمنای اباالفضل
***
یاس عشق
حضرت عباس سلام علیکم
سوره اخلاص سلام علیک
مست شمیم نفست کبریاست
بوی خوش یاس سلام علیک
ای همه اعجاز خدا در وجود
ای همه احساس سلام علیک
این همه برخاسته از جلوه ات
همهمه ناس سلام علیک
گنج مکان و همه لامکان
دانه الماس سلام علیک
قدرت و ایمان علی با تو است
حکمت انفاس سلام علیک
دست خدا دست تو را تا گرفت
حضرت عباس سلام علیک
***
مجنون
کز سر لطف نگاهی سوی ذرات کنی
عاشقان را همه مدهوش به میقات کنی
بسکه مجنونی و لیلی به نگاهت زیباست
مهر و مه را به بر جلوه خود مات کنی
کهنه سربازی و صید افکن و صیاد نظر
وقت آن است دمی شرح کرامات کنی
دل من مست جنون شد ز وفاداری تو
خوشتر آن است که این وعده مواسات کنی
سنگر فضل تو از هیچ نظر غافل نیست؟!
تا بسی درس معارف به حکایات کنی
جسم جانباز تو و چهره شاهد نظرت
با شهیدان خدا جمله عبادات کنی
چشم تو گرچه شهید است خدا حافظ توست
تا اذان را چو بلال در همه اوقات کنی
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}