پشت پرده مه: قسمت سوم


 





 
مرتضي تحت فرمان فتاحي در حال نظافت حمام هاست.
برش به:
فتاحي و مرتضي روبه روي هم. مرتضي نفس نفس مي زند.
فتاحي: معلم برابر پدر. نه گرگ.
برش به:
مرتضي دستشويي ها و شيرآلات را به دقت و با وسواس فتاحي مي شويد.
فتاحي: حالا مي شيم فتاحي. اونجا. زود.
مرتضي کف زمين را شروع مي کند. گاهي فتاحي سخت مي گيرد و گاهي با دستمال گلدوزي شده عرقش را پاک مي کند.
فتاحي (رو به مرتضي): دروغ هم مي گي. خوبه.
مرتضي: همه مي گن.
فتاحي: همه؟! بشور. اونجا.
مرتضي دوباره شروع به شست و شو و نظافت مي کند. سيفون ها را مي کشد.
فتاحي (سعي مي کند محبت کند): دلم نمي خواد دلقک بشي مثل اون بچه هه. که گدايي مي کنه. به تو درس مي دم. (سکوت مرتضي) نمي خواي برابر پدر باشم؟
مرتضي (عقب مي کشد): نه. مادر فقط مال من.
فتاحي عرق کرده دستمال گلدوزي شده را از جيب خارج کرده و عرقش را پاک مي کند.
فتاحي: باشه. همه ش مال خودت.
مرتضي بغض کرده و خيره به دستمال. فتاحي با چوبش ديوارها را نشان مي دهد. مرتضي دوباره شروع مي کند و ديوارها را دستمال مي کشد.
برش به:
مرتضي (با بغض و گريه روبه روي فتاحي): دستمال مادرم گل نرگس کثيف کردي. تو بدي.
فرياد فتاحي (همراه با حرکات دست): باشه. بدم. خب؟ تو مي خواي مثل من بشي؟
فرياد مرتضي: نه. آره. نه. نه. نه
فتاحي: داد نزن. برو تو حموم تا سفيد نشدي هم بيرون نمياي. فهميدي؟
نگاه هر دو به يکديگر. مرتضي با خشم داخل حمام مي شود و در را محکم مي بندد. فتاحي در را از پشت قفل مي کند و مي رود. مرتضي مدام با لگد به در مي کوبد. نگاهش به آينه افتاده و دستي به صورتش مي کشد (دوربين به او نزديک مي شود) صداي فتاحي شنيده مي شود.
فتاحي: آقا نصرت برو پشت حمام مراقب باش فرار نکنه.
همه خوابيده اند.
صداي واجاري: راه دوره. اي واي بلد نيستم.
مرتضي نگاهي به اطراف مي کند. چراغ ها خاموشند. همه در خواب. او از جا بر مي خيزد.
مرتضي آرام و بي صدا به سمت دفتر مي رود. در دفتر را باز مي کند و وارد مي شود. نگاهش به تابلوهاي تقديرنامه هاي فتاحي و يادگاري هاي او مي افتد. سنگي در دست دارد. دستانش مي لرزند. اشک در چشمانش حلقه زده.
مرتضي روي تخت مي خوابد و پتو را روي سرش مي کشد و تصوير سياه مي شود.
همه به رديف مقابل تخت هايشان منظم ايستاده اند. فتاحي عصبي با ترکه در دست ميان آنها راه مي رود. در دست ديگرش قاب هاي شکسته تقدير نامه است.
فتاحي: اگه خودش مثل يه مرد بگه، باهاش کاري ندارم. نه اين که هيچي به هيچي ها يه وقت فکر نکنين. خب کار کي بوده؟
همه سکوت کرده اند. مرتضي نگاهش را از فتاحي مي گيرد. فتاحي سراغ رحمان که کنار مرتضي است مي رود.
فتاحي: خب آقا رحمان نمي خواي بگي؟ (سکوت و حيرت رحمان) با اين قيافه مي خواي کار شما نبوده.
رحمان: آقا ما ما...
فتاحي: مي دونم ديگه (گاهي نگاهي به مرتضي دارد. مرتضي نيز لب خواني مي کند) کار آقا مرتضي که نبوده، چون اين قدر مرد هست که بگه. اما تو همه ش دروغ مي گي. . بقيه برن بيرون. زود.
همه مي روند. فقط مرتضي و رحمان مانده اند.
رحمان (با التماس): آقا تو رو ابوالفضل (گريه) ما نکرديم. آقا کار ما نبوده. ما دروغ نمي گيم.
فتاحي (به مرتضي) شما برو. (رو به رحمان) پس کار تو نبوده. دروغ نمي گي. غدير آدم بديه و منو اذيت مي کنه و... معلومه ديگه کار کار آدم دروغ گوئه. لوازمتو جمع کن. زود.
رحمان با چشم گريان به پاي فتاحي مي افتد. مرتضي مي بيند.
فتاحي: بلند شو ببينم... مثل بچه ننه ها. حالم به هم خورد.
مرتضي يکباره دخالت مي کند و رودر روي فتاحي قرار مي گيرد.
مرتضي (با اشاره): من. من زدم. همه شو.
فتاحي گويي منتظر بوده، چشم در چشم مرتضي مي دوزد.
فتاحي: رحمان برو سر کلاس (رحمان با ترديد مي رود) آقا رحمان. دفعه آخرت باشه ها.
رحمان: چي آقا؟
فتاحي: دروغ گفتن. التماس کردن. افتادن رو زمين. برو حالمو به هم زدي.
فتاحي و مرتضي تنها در آسايشگاه. فتاحي نگاهي به قاب و لوح هاي پاره شده آن مي اندازد. سپس به مرتضي نگاه مي کند.
فتاحي: مگه قرار نبود برابر فتاحي نشي؟ گرگ نشي ها؟ (سکوت مرتضي) اين يادگاري هاي من که جنابعالي خرابشون کردي خيلي برام عزيزن. (نگاه در نگاه) تو هيچ مغازه و بازار و بساطي هم نمي فروشن که برم بخرم (نگاه در نگاه) اما همه شو به يه تار موي تو و رحمان و بقيه بچه ها نمي دم. مي فهمي چي مي گم؟
مرتضي: مادر. مادر من خوب. تو بازار نيست بخرم. يه دونه تار مو به شما نمي دم.
فتاحي (با خود): د منم از همينت خوشم اومده خوش غيرت.
مرتضي: ها بله. غيرت. مرد. تهمت بد. دروغ بد.
فتاحي: آفرين مرتضي. غيرت. لب خونيت هم بهتر شده (لحن فتاحي عوض مي شود) اما بايد براي اين کار بد. چي؟
از ديد ادريسي و مدير و از پشت پنجره مرتضي دور حياط مي دود و فتاحي در وسط مدرسه ايستاده و تعداد دورها را مي شمارد.
ادريسي: به جان خودم اين فتاحي خل شده.
مرتضي نفس نفس مي زند و مي دود. واجاري با يک بغل کتاب به سمت فتاحي مي رود.
واجاري: آقا همه رو حفظ کرديم.
فتاحي (بدون توجه خاص): مي دونم. وظيفه ت بود.
واجاري دوباره به سوي ساختمان مي دود. بچه ها از پشت پنجره نگاه مي کنند.
آبکناري: ا... هنوز باباش نشده ببين بيچاره ش کرد.
مرتضي هنوز مي دود که يکباره در حياط باز شده و خاتون با کيسه اي در دست وارد مي شود و صحنه را مي بيند. لبخندش محو مي شود.
ادريسي و مدير (از پنجره نگاه مي کنند): اي فتاحي کله شق خراب کردي.
مرتضي متوجه مادر شده و به سوي او مي دود و خود را در آغوش او رها مي کند.
مادر: آقاي فتاحي سنگ باشي و روزگار خردت مي کنه.
مادر نگاه سردش را از فتاحي گرفته و به دنبال مرتضي مي رود.
رحيمي برپا مي دهد. بچه ها با ورود فتاحي برمي خيزند.
فتاحي: بفرمايين. همه حاضرن؟
رحيمي: نه آقا. مرتضي اشکوري. اما چهار نفر از ناشنواها اومدن.
فتاحي نگاهي به کودکان تازه وارد مي کند. نگاهش به جاي خالي مرتضي مي افتد و نگراني اش را مخفي مي کند.
فتاحي: از فردا ببرشون کلاس مخصوص. واجاري (واجاري از جا مي پرد) بيا بخون.
واجاري پاي تخته مي آيد و هر چه سعي مي کند نمي تواند. فتاحي منتظر است، ناگاه واجاري از شدت استرس خود را خيس مي کند. فتاحي به سرعت جلوي او رو به بچه ها مي ايستد تا کسي چهره واجاري را نبيند.
فتاحي: خيلي خب. بچه ها بيرون. زود. خنده موقوف.
آب از زير پاي واجاري به زير پاي فتاحي کشيده شده و بچه ها زير چشمي نگاه مي کنند.
فتاحي به تنهايي در راه خانه بي بي راه مي رود و با چوب دستي با علف ها بازي مي کند. گاهي چشم مي بندد تا دسته گلي بچيند، اما علف ها به دستش مي آيد. هوا مه آلود است.
فتاحي به خانه بي بي رسيده و شير آب را باز کرده و آب مي نوشد. بي بي از صداي آب متوجه فتاحي مي شود. فتاحي به سمت او مي آيد.
فتاحي: سلام بر خير بانوي عزيزم.
بي بي: سلام. دير کردي.
فتاحي: ببخشيد گشنه ت شدها. الان تند و تيز يه شام حسابي درست مي کنم. تو مدرسه گير افتادم.
فتاحي آب روي چراغ مي گذارد و سراغ سيب زميني ها مي رود و مشغول پوست کندن مي شود. متوجه نگاه خاص بي بي مي شود.
فتاحي: چيه؟
بي بي: هيچي.
فتاحي: پس چرا اين طوري نگام مي کني؟
بي بي: موهات... داره سفيد مي شه.
فتاحي: مد روزه.
بي بي: پيري؟
فتاحي (با لبخند مصنوعي): حقيقتش مي خواستم يه چيزي بهت بگم.
بي بي (با لبخند): مي دونم...
فتاحي: چيو؟
بي بي: يواشکي مي ري خواستگاري.
فتاحي: خواستگاري؟ هه. دير رسيدم... بايد از اينجا بريم.
لبخند بي بي محو مي شود.
فتاحي: چيه خوشحال نشدي!
بي بي ناراحت فقط نگاه مي کند.
فتاحي: نمي شه. چه کار کنم. حالا از کجا فهميدي؟ ادريسي يا مدير؟
بي بي: هيچ کدوم.
فتاحي: پس از عالم غيب بله. دست مارو هم بگير. ماجراي اين بچه و طلسم و گرگ چيه؟
بي بي: همون بچه بي سرپرست؟!
فتاحي: پس خبر نداري. خودش يه پا سرپرسته.
بي بي: لابد به مادرش رفته که رفتي خواستگاريش نه؟
فتاحي: آره... اما خواستگاري کس ديگه اي رفته بودم. اين يکي نمي شه.
بي بي: چرا؟ به خاطر بچه يا من؟
فتاحي: هر دو.
بي بي: خانواده استخون داري ان.
فتاحي: همينه. اما نمي شه. پسره مثل کوه وايساده جلوم.
بي بي (با لبخند): دلاور جنگ از يه بچه شکست خورد!
فتاحي (خرسند): سهراب شده بي بي. مدام رستم مي زنه زمين. گروپ. هه.
بي بي: از دل سخت رستمه که نمي تونه خلف و از ناخلف تشخيص بده...
فتاحي (نگاه مي کند و مي خندد): اون قدر عقلم مي رسه. هه. زورم مي رسه.
بي بي: عقل کافيه؟ دير بجنبي نوش دارو و پشيموني ديگه فايده نداره.
فتاحي: نگاهش مثل شمشير مي مونه.
بي بي: مادر يا پسر؟
فتاحي (با لبخندي زير): هر دو بي بي. هر دو.
بي بي: چشماتو باز کن هديه خداست که اومده در خونه ات (فتاحي در فکر) زياد صبر نمي کنه.
فتاحي با همان ترکه در دست به سوي خانه مرتضي نزديک مي شود و مرتضي مي بيند. فتاحي به مقابل در مي رسد. سگ خانه مدام پارس مي کند و حالت هجومي دارد.
فتاحي (با خود): به به انگار از اولش همه چيز به نفع ماست يا الله... يا الله...
مادر مرتضي بيرون مي آيد. در حالي که دستمال نيمه کاري در دست دارد.
مادر: سلام آقاي فتاحي خوش آمدين.
فتاحي (از سر عادت با چوب دستي بازي مي کند): سلام حاج خانوم.
مادر: بفرمايين داخل.
مرتضي ناگهان ظاهر مي شود و ميان فتاحي و مادر قرار مي گيرد. فتاحي نگاهش مي کند. مادر به مرتضي تنه مي زند.
مرتضي: سلام.
فتاحي: سلام. گرگ ديدي؟
مرتضي با سر جواب مي دهد. مادر مرتضي را وادار مي کند به داخل خانه برود.
مادر: شما هم بفرمايين داخل.
فتاحي: ممنون. حقيقتش مي خواستم مسئله اي رو با شما در ميون بگذارم (فتاحي گويي پشيمان شده) اومدم دنبال مرتضي... راستش فکر نمي کردم اين قدر نسبت به شما حساس باشه و...
مادر: بله. حساس به يه لبخند. با يه نوازش دل مي بنده. به همين سادگي. فکر مي کردم در حقش پدري مي شه. مردم و زنده شدم تا بفرستمش خدمت شما. تا حالا چند تا بچه يتيم ديدين؟ باهاشون زندگي کردين؟ ما که سواد و کمالات شما رو نداريم. شما چرا. اين چوب چيه هميشه دست شماست؟ نشانه محبته يا يتيم نوازي؟
فتاحي: تا حالا با اين کسي رو نزدم.
خاتون: ترسي که به جونش انداختين خيلي بدتر از زدنه. کاش يکبار مي زدين شايد آروم مي شدين.
فتاحي: ... ببخشين... خداحافظ.
فتاحي مي رود، اما قبل از دور شدن برمي گردد. سگ مدام پارس مي کند. مرتضي از پشت پنجره لب خواني مي کند.
فتاحي: منم از بچگي يتيم بودم خانم... اومده بودم ببرمش مدرسه.
فتاحي در حين رفتن، يکدفعه چوبش را پرت مي کند. سگ ساکت مي شود. فتاحي نگاهي مي کند و در فکر دور مي شود. مادر مي بيند و در فکر داخل خانه مي شود. مرتضي از پنجره رفتن فتاحي را نگاه مي کند.
مرتضي: چي مي گفت؟ عروس. عروس مي خواد؟
مادر (عصبي): بله عروس. اومده بود خواستگاري تو...
مرتضي: چي؟
مادر: دنبال تو. فتاحي برابر تو... يتيم.
مرتضي: دروغ. زن داره. مريض.
مادر: به ما چه؟
مرتضي: بچه داره. همه مي گن.
مادر: مي گم به ما چه؟ شايد همه دروغ بگن. تو چي؟ با چشماي خودت ديدي؟
مرتضي : نه.
مادر: نه. نديدي؟ پس چي ديدي؟ ها؟ برو صورتتو بشور کثيف شده.
مرتضي با خشم خارج مي شود.
مرتضي عصبي با تبر هيزم خرد مي کند. تصوراتي به سراغش مي آيد.
فتاحي در حالي که دست بر گردن مرتضي انداخته داخل مي شود و همه هورا مي کشند.
مرتضي يکباره تبر را پرتاب مي کند. علوفه مي آورد و پرتاب مي کند.
فتاحي داخل کلاس مي شود و پشت سرش دو کودک، سپس مرتضي گريان با يک بچه در بغل، بچه ها هو مي کنند.
مرتضي با چوب دنبال سگ مي کند.
فتاحي داخل خانه با ترکه اي در دست به مادر مرتضي خيره شده. مادر با چشم گريان زمين را مي شويد.
فتاحي: حالا مي شيم فتاحي... من همه اينها رو به يک تار موي تو... قدر مادرتو بدون...
عرقش را با دستمال مادر پاک مي کند.
مادر دستمال گلدوزي شده را از بالاي بام همچون شاهزاده رها مي کند و مرتضي با شمشير و فتاحي با چوب دستي، نبرد آغاز مي گردد. مانند فيلمي که مرتضي از تلويزيون ديده بود. رحمان مدام روي هيزم هاي شعله ور دور ميدان نفت مي ريزد و شعله ها را بلندتر مي کند. بچه ها آنها را دوره کرده اند و مدام تشويق مي کنند. مرتضي با ضربه اي چوب دستي را از دست فتاحي دور مي کند و پيروز مي شود. يک قبر جديد با قاب عکس فتاحي کنار قبر پدرش قرار گرفته. شمشير او در کنار عکس فتاحي و قبر جديد فرو مي رود. اما خنده هاي بچه ها از ديدن چهره مرتضي شاديشان به وحشت تبديل شده و فرار مي کنند. خنده هاي عجيب رحمان.
مرتضي از خواب بيدار شده و به سرعت در آينه صورت خود را سياه مي بيند. اما آرام به خود مي آيد و دوباره نگاه مي کند. سفيد است. مادرش را مي بيند که شانه اي در دست دارد، اما بي تفاوت با دندانه هايش صدايي در مي آورد. مرتضي به سرعت خارج مي شود.
مرتضي خسته وارد حياط مي شود و مستقيم سراغ شير آب مي رود، اما فقط صداي خر خر مي کند و آب ندارد. او به سمت در مي رود که متوجه کفش هاي فتاحي مي گردد و توقف مي کند. آرام به داخل نگاه مي کند. مقداري لباس و چند جفت چکمه بچه گانه رنگارنگ با اسامي بچه ها و لوازم التحرير بسته بندي شده نظرش را جلب مي کند. به سمت پنجره مي رود و داخل را نگاه مي کند. فتاحي در حال رسيدگي به بي بي است. مرتضي به سختي لب خواني مي کند. گاهي مي فهمد و گاهي متوجه نمي شود، اما از رفتار آنها چيزي دستگيرش مي شود.
بي بي بيمار است. فتاحي با قاشق سوپ به دهان او مي گذارد. گاهي به دور دهان او مي ريزد.
فتاحي: دستمالمو نديدي؟
بي بي دستمال گلدوزي شده او را از زير قرآن بيرون مي کشد. فتاحي دستمال را گرفته و دهان بي بي را پاک مي کند.
فتاحي: دستتم تکون نمي خوره. بايد زودتر بريم.
بي بي: امروز اومد مدرسه؟
فتاحي: نه. فکر نکنم ديگه بياد.
فتاحي چمداني را برداشته و پر مي کند. مقداري از لوازم خانه جمع آوري و بسته بندي شده.
بي بي: پس نتونستي.
فتاحي: دکتر گفت هر طور شده بريم شهر دم دست خودش باشيم.
بيرون مرتضي لب خواني مي کند و کمي گيج شده.
بي بي: پاکه، مهربونه.
فتاحي: بابا سگ خونش هم از من بدش مياد. فايده نداره.
بي بي: با چوب؟ با اخم؟ بدون خدا؟
فتاحي: بدون خدا؟ نمي بيني؟ درس مي دم. شندرغاز حقوقمو خرج همه شون مي کنم. اينم جوابم. با خدا معامله کردم لابد همينه ديگه.
بي بي: معامله کردي. بدون عشق.
فتاحي: از کجا مي دوني بدون عشق؟ از کجا؟
بي بي: کاسبي کردي. هديه ندادي. توقع داشتي. عاشق به لطف و محبت دل مي بنده. به سوختن و روشن کردن. بودي؟
فتاحي: از فردا مي تونيم از اينجا بريم.
بي بي: آره، فرار مي کينم. باشه. تشنمه مادر. تشنمه.
فتاحي: آب قطعه... بذار از پارچ برات بيارم. حالا ببينم شما که به قول بعضي ها عاشقي برا پسرت جواب گرفتي؟
بي بي: گرفتم. نديدي مادر. چشم هات بسته بود.
فتاحي: دارم مي بينم. چطور هر دومون شفا گرفتيم.
بي بي: هي داد. صبح يکي مياد اينجا. اين شربت ياس رو براي تو درست کرده بودم. اما انگار قسمت يکي ديگه س. اون شيشه آرد رو هم بهش بده.
مرتضي نگاهي به شيشه آرد مي اندازد که هنوز سفيد است. مردد است که داخل شود يا نه. سپس با عجله به سوي دشت و خانه مي دود.
مرتضي در فکر با دوربينش به نورهاي پراکنده اهالي که دنبال فراري دادن گرگ هستند نگاه مي کند. صداي شليک پراکنده شنيده مي شود. مادر با تفنگ خارج مي شود. نوري به آنها نزديک مي شود. غدير در حالي که رحمان را بر دوش گرفته خوشحال هستند. لحظه اي بعد رحمان پايين آمده و خندان سراغ مرتضي مي آيد. مرتضي ناراحت است.
رحمان: سلام.
مرتضي (با سردي): سلام... غدير خوب؟ خنده. خنده؟
رحمان (دستپاچه): غدير خوب... اولش بد بود.
مرتضي: فتاحي؟ زن داره؟ بچه داره؟ مريض. مادر برابر اسب مي خواد؟
رحمان: همه بچه ها مي گن. تو که نمي شنوي.
مرتضي: همه. خيلي دروغ گفتي. نه؟
رحمان: نمي دونستم. خوب دوبار بيا مدرسه بازي کنيم.
مرتضي: مدرسه؟ مدرسه چه کار کنم؟ رحمان. من سياه شدم نه؟
رحمان: سياه؟ کو نمي بينم.
مرتضي (آرام آرام بغض مي کند): منو سياه کردي. فتاحي برابر من يتيم.
مرتضي عصبي دور مي شود.
غدير نزديک مي شود. مادر مرتضي رو به غدير.
مادر: چيه آقا غدير؟
غدير: گرگ آمده. گفتم يه سري هم به شما بزنم و يه سري هم به باغ شما...
مادر: گرگ خيلي وقته ما رو زده... ممنون.
مرتضي لب خواني مي کند.
غدير: نمي شد خاتون. يه دفعه تونل ريخت. به کي قسم بخورم نمي شد؟
مادر: همکارات گفتن ترسيدي درسته؟
غدير: خاتون خدا رو خوش نمياد اين طور قضاوت کني.
مرتضي عصبي ميان مادر و غدير قرار مي گيرد.
مرتضي (با فرياد جيغ مانند رو به مادر): دروغ زياد. کينه. دروغ. دروغ. دروغ (با گريه) تو سياه مي شي.
مرتضي با خشم داخل خانه مي رود. غدير ساکت و آرام با رحمان مي روند و در مه گم مي شوند. مادر به سرعت در مرغداني را مي بندد و لته ها را دور آن مي چيند و سگ را که مدام پارس مي کند به داخل مي برد.
مرتضي در برابر مادر با عجله حرف مي زند. مادر تفنگ را فشنگ گذاري مي کند.
مرتضي: مي خوان از اينجا برن.
مادر: خب چه کار کنم. مگه همينو نمي خواستي!
سگ پارس مي کند. مادر به سمت پنجره ها مي رود و لته هاي آن را مي اندازد.
مرتضي (بغض کرده): نه نمي خوام.
مادر: چرا؟ اين که خوبه. ديگه صبح تا شب ول مي گردي. مدرسه هم خلاص.
مرتضي: سفيد بود. خودم ديدم. پس چرا سياه شد. سياه شد. رفت.
مادر: چي مي گي؟
مرتضي: تو برو.
مادر: کجا؟
مرتضي (با چشمان نمناک): برو خونه دکتر. بي بي...زن نيست... بچه نيست. دروغ. فقط يه دونه بي بي خوب داره عاشق... برو...
مادر: خجالت بکش. خل شدي؟ برم خواستگاري يه مرد؟ کاريه که شده... برو دعا کن آدم بشي.
مادر سراغ پنجره ديگر مي رود. آن را مي پوشاند.
مرتضي: عاشق نيستي. تو آدم بشو. مي رم امام زاده. مي برم امام زاده سفيد بشه.
مرتضي به سرعت به سمت در مي دود و آن را باز مي کند. ناگهان گرگي درون محوطه به سوي او مي دود. مادر لباس مرتضي را به چنگ گرفته و داخل مي کشد و سريع شليک مي کند و در را مي بندد.
مادر: مي خواي گرگ تيکه پاره ت کنه؟ ها؟
بي بي به سختي نفس مي کشد و در بستر خوابيده. فتاحي و دکتر غمگين بالاي سر او هستند. دکتر با فتاحي حرف مي زند.
دکتر: دستاشم از کار افتاده. صبح معطل نکن بيارش شهر بيمارستان. خودمونيم فتاحي بي خيالي. فکر مي کردم تو روستا آدم ها آدم مي شن.
فتاحي: چه کار کنم. يکي مي گه برو. يکي مي گه نرو. يکي مي گه بي غيرت. يکي مي گه بي خيالي. دروغ گو. ديوونه. موجي.
دکتر: آخري رو قبول دارم. صبح ساعت هفت يادت نره.
فتاحي: شبو بمون. تازگي ها گرگ زياد شده.
دکتر: حيدر تفنگ داره. خداحافظ
دکتر مي رود.
بي بي (به سختي حرف مي زند): چراغ امام زاده هنوز روشنه؟
فتاحي (نگاه مي کند): آره. روشنه.
بي بي: بذار ببينم.
فتاحي کمکش مي کند تا از پنجره نگاه کند. با دستمال گلدوزي شده بخار شيشه را پاک مي کند. از ديد بي بي نور واضح تر مي شود. صداي دور شدن موتور دکتر شنيده مي شود.
بي بي: اي واي. اي واي.
فتاحي: چي شده؟
بي بي: گناه. گناه. بزرگ. بزرگ. بزرگ.
فتاحي: کدوم گناه بي بي... من!
بي بي: آدم بودن. چي بايد مي شديم (چهره اش دگرگون تر مي شود، گويي چيزي مي بيند) واي مي بينم. دير شد پسرم دير شده.
فتاحي در فکر دنبال نگاه بي بي را مي گيرد و تعجب کرده.
چراغ امام زاده از نقطه ديد بي بي ديزالو در ديد مرتضي با دوربين به همان چراغ.
مرتضي با دوربينش از پنجره اي که باز کرده به چراغ نگاه مي کند. دست مادر به سرعت مرتضي را پس مي زند و لته پنجره را مي اندازد.
مادر: چه کار مي کني؟
مرتضي: کريم چي هست؟
مادر (فشنگ گذاري مي کند): برابر مهربون. دعا بخون. دعا.
مرتضي: چي بگم؟
مادر: همون که بي بي به تو گفت. بدي ها رو مي بره... تميز شدن برابر حمام. فهميدي؟
مادر صدايي مي شنود و به سمت در مي رود. اما خبري نيست. مرتضي به دنبالش.
مرتضي (با بغض): اگه برابر حمام؟ چرا همه ش من بخونم؟ تو چرا نمي خوني؟
مادر متوجه پوزه گرگي مي شود که از لاي در فشار مي آورد.
مادر (نشانه مي رود و آهسته): من تو دلم مي خونم.
شليک و زوزه گرگ.
مرتضي در تنهايي مسير را طي مي کند. صداي انفجار معدن از دور، اما مرتضي نمي شنود. ناگهان با پرواز چند پرنده متوجه مي شود. به راهش ادامه مي دهد. چند مسير را طي مي کند تا به خانه مي رسد. اندکي توقف مي کند. سپس به شير آب نگاهي مي کند و داخل مي شود. از اين که اثاثيه هنوز هستند خيالش راحت مي شود.
اما هيچ کس نيست. هداياي بچه ها و قاب هاي خرد شده تقديرنامه ها و گلداني خمپاره اي که گل درون آن است. عکس فتاحي و مدير با لباس خاکي در جبهه. و در آخر شيشه آردها که هنوز سفيد هستند. سپس از پنجره به بيرون نگاه مي کند و نااميد از خانه خارج مي شود. رد گاري را مي بيند که به سوي امام زاده رفته. به سرعت مي دود.
مرتضي خسته و نفس زنان مي دود. تا جايي مي رسد که راه توسط کارگران معدن بسته شده. مرتضي قصد عبور دارد که غدير از ميان چهار معدنچي سراغ مرتضي مي رود. معدنچيان نمي توانند با مرتضي ارتباط برقرار کنند و او مدام تقلا مي کند تا خود را از دست آنان خلاص کند.
غدير: ولش کنين. چيه مرتضي؟ چرا نرفتي مدرسه؟
مرتضي: امام زاده. امام زاده.
غدير: نمي شه. انفجار داريم. بمب. بمب.
مرتضي: مي خوام برم.
غدير: نمي شه. صبر کن.
مرتضي ناگهان با حرکتي تند از دست او فرار مي کند و غدير به دنبالش. کمي بعد انفجاري همه جا را سياه مي کند. با خوابيدن خاک و غبار غدير را مي بينيم که خود را روي مرتضي انداخته و خاک روي آنها را گرفته. غدير برمي خيزد و کمي زخمي شده. معدنچيان مي رسند. غدير مدام سراپاي مرتضي را معاينه مي کند. دهان و بيني خودش غرق خون است. مرتضي با ديدن اين منظره بغض مي کند.
غدير: بيا. خودم مي برمت امام زاده. بريم من که طوريم نشده. نگاه کن دارم راه مي رم.
غدير مي لنگد و با مرتضي در غبار انفجار دور مي شوند.
فتاحي با چهره اي عرق کرده بر قبري که پر مي شود ايستاده. قاري قرآن مي خواند. تعداد اندکي از اهالي حضور دارند. گاري فرج در حال دور شدن است. مه فضا را گرفته. فتاحي متوجه پاهاي مرتضي و غدير مي شود. غدير فتاحي را در آغوش مي گيرد.
فتاحي: چي شده؟
غدير: هيچي. انفجار بود.
فتاحي نگاهش به مرتضي که با بغض مردانه او را نگاه مي کند مي افتد.
فتاحي: يادته مي خواستي بياريش اينجا؟
مرتضي سر تکان مي دهد.
فتاحي: تمام شد. نه تو برديش. نه من. خودش رفت... غدير ببرش خونه مادرش نگران مي شه.
فتاحي به سمت بقعه مي رود. غدير به سختي مرتضي را که مدام به پشت سرش نگاه مي کند مي برد. دستمال گلدار روي قبر مانده.
ادريسي فتاحي را که بسته اي را در دست دارد در آغوش مي گيرد. نگاهش به چهار دانش آموز ساکت مي افتد که منظم ايستاده اند و به آنها نگاه مي کنند.
ادريسي: دنيا همينه. خدا صبرت بده. راحت شد. حالا ديگه کجا مي خواي بري؟
فتاحي: برم فاميل رو خبر کنم. اينجا کسي رو ندارم. اي خدا. اگه نياورده بودمش اينجا شايد الان زنده بود. اينها کين؟
ادريسي: دانش آموزاي جديد. ناشنوا هستن.
ادريسي: برين برين خونه هاتون خبرتون مي کنيم. برين.
فتاحي رفتن آنها را نگاه مي کند و خارج مي شود.
بچه ها صف بسته اند و مدير در حال سخنراني است.
مدير: خب. امروز روز جشن شماست. روز سيزدهم آبان. روز دانش آموز. من اين روز رو از طرف همه همکاران به شما دانش آموزان پرتلاش تبريک مي گم.
فتاحي در کنار مدير قرار مي گيرد.
مدير: البته يه خبر ناخوشايند هم براتون دارم. امروز... ساکت آقا. امروز روز خداحافظي ناظم دلسوز شما آقاي فتاحي است. البته اميدواريم که برگردن.
مرتضي به فتاحي خيره مانده و گاهي سرش را پايين مي اندازد.
يکي از بچه ها: آخيش.
ديگري: راحت شديم.
مدير ميکروفن را به دست فتاحي مي دهد.
فتاحي: خب بچه ها اگه بعضي وقت ها بداخلاقي کردم يا سرتون داد کشيدم، حلالم کنين. شما همه تون بچه هاي خوبي بودين. خدانگهدارتون.
بچه ها کف مي زنند. بعضي از بچه ها به يکديگر چشمک مي زنند. فتاحي در مقابل مرتضي توقف مي کند. دستي بر سر او مي کشد.
فتاحي: دست علي هميشه همرات.
فتاحي از مدرسه خارج مي شود و مرتضي رفتن او را تعقيب مي کند.
صداي مدير: خب. بچه ها برين سر کلاس هاتون.
بچه ها مي روند. مرتضي برجا مانده. به پشت سر نگاه مي کند. فتاحي نيست. مدير کنار او مي آيد.
مدير: مي خواي فرار کني؟ ها؟ (مي خندد)
مرتضي: بله.
مدير: از در برو.
يک وانت غريبه منتظر است. مرتضي وارد خانه مي شود. فتاحي در حال جمع آوري اثاثيه از صداي پا برمي گردد و مرتضي را مي بيند. اشک خود را پنهان مي کند.
فتاحي: مدرسه نداري؟
مرتضي: بله.
فتاحي: چرا نمي ري؟
مرتضي: آقا نرو. تنها مي شي ها.
فتاحي (در حال جمع آوري لوازمش): دارم فرار مي کنم.
مرتضي: گرگ ديدي؟ گرگ. هووو. ترس؟ (لبخند) دروغ مي گي.
فتاحي (با خود): خودمو ديدم... تا اينجا اومدي يه کاري بکن. مي دوني اينا چيه؟
بسته هاي لباس و کفش و هداياي بچه ها را نشان مي دهد.
مرتضي: بله.
فتاحي: مي دوني مال کياست؟
مرتضي: بله. لباس پاره. کفش پاره.
فتاحي: مي توني بهشون بدي؟
مرتضي: يواشکي. يواشکي...
بازي مي کند و به آسمان نگاه مي کند.
فتاحي: چرا يواشکي؟
مرتضي (به آسمان نگاه مي کند): بي بي. بي بي. بالا، عاشق.
فتاحي به بالا و آسمان نگاه مي کند، اما چيزي نمي بيند. مرتضي با چشمان خيس لبخند مي زند.
مرتضي: خدا. خدا. بالا. بالا. نرو. تنها مي شي (چشم در چشم) تو خوب. مرتضي بد.
فتاحي بغض کرده و لوازمش را جمع مي کند و با خود حرف مي زند.
فتاحي (رو به مرتضي): پس اين شربت ياس مال تو بود. اين شيشه هم مال توست. درسته؟
مرتضي با سر جواب مي دهد.
فتاحي: بي بي گفت حتماً کار خودشو مي کنه. حالا کرد يا نه؟
مرتضي (با بغض): بله کرد. آقا نرو.
فتاحي: اين قاب ها رو هم ديگه لازم ندارم. اگه خواستي يادگاري از ما. بخور ديگه. اين شربت مال توست.
مرتضي غمگين شربت را مي خورد.
مرتضي (با اشک براي جلب توجه): نرو. شربت. شيرين. خوب. بخور. بخور. شيرين.
مرتضي (کم کم به گريه مي افتد): شما عاشق نيستي. (نگاه فتاحي) دعا بلد نيستي.
فتاحي غم خود را پنهان مي کند. عکس جبهه اش را برمي دارد و مي رود.
مرتضي (گريان): آقا نرو. نرو. مرتضي خوب. مرتضي مرد. (شيشه را نشان مي دهد) ببين سفيد. سفيد.
فتاحي (در حين سوار شدن، به راننده): يه سري بريم امام زاده بعد بريم شهر.
فتاحي دور مي شود و مرتضي گريان تنها مانده و رفتن او را تماشا مي کند. ناگهان شيشه آرد را روي خود خالي مي کند و فريادهايي استرس گونه و خارج از کنترل و از ته دل برمي کشد. فتاحي از داخل ماشين با تعجب نگاه مي کند و رويش را به سختي برمي گرداند. مرتضي مسافتي را به دنبال وانت مي دود. اما جا مي ماند.
مرتضي (فرياد عصبي): مرتضي سفيد. مرتضي سفيد. مرتضي سفيد. نرو. نرو. نرو. نرو.
وانت رشيد جاده هاي پر پيچ و خم را طي مي کند. در پشت وانت مرتضي و مادرش با اجناس هميشگي مسير شهر و بازار را طي مي کنند. مرتضي ماسک زده.
مرتضي با ماسک و ضبط صوت بر کمرش مي رقصد و فرياد مي زند. تعدادي تابلوي بزرگ تبليغاتي و ضبط صوت هاي بزرگ با تلويزيون هاي عريض با باندهاي بلند مخصوص در بازار چيده شده. يک موسيقي غير محلي پخش مي شود. جماعتي به آنها خيره شده اند. صداي موسيقي قاسم آبادي ضبط صوت مرتضي به سختي شنيده مي شود.
مرتضي: دستمال. دستمال. خوب. گل نرگس. گل مينا. گل.
رهگذران و توريست ها گاهي با او همراهي مي کنند و پول در جيبش مي گذارند. مرتضي نمي شنود. خاتون در پاي بساطش غمگين گوش هايش را گرفته، صدايي شبيه صداي دفرمه شدن قطار که نزديک مي شود و سوت مي کشد و ترمز خشک چرخ هاي آن شنيده مي شود. مرتضي خسته شده و گاهي زمين مي خورد و دوباره برمي خيزد و ادامه مي دهد. او همان صداي دفرمه شده توقف قطار را بر تصاوير مردم مي شنود. وانت فتاحي با اثاثيه مقابل بازار توقف مي کند. فتاحي قصد خريد دارد و وارد بازار مي شود. از کنار مرتضي عبور مي کند. در انتهاي بازار خاتون را مي بيند که گوش هايش را گرفته و در خود فرو رفته. ناگهان صداي مرتضي که دستمال ها را فرياد مي زند نظرش را جلب مي کند. او ميان خاتون و مرتضي قرار دارد.
مرتضي (با فريادي خسته): دستمال. دستمال خوب. گل نرگس. گل مينا. گل. گل گل ياس. گل بي بي. گل.
فتاحي با شنيدن گل بي بي شک مي کند. آرام نزديک مي شود. جمعيت تماشاگر را مي شکافد و به مرتضي مي رسد. مرتضي خسته تعادل ندارد. ناگهان در ميان زمين و آسمان خود را در آغوش مردي مي بيند که چشمانش اشک آلود است. دستان مرتضي آرام و بي رمق بدن فتاحي را لمس مي کند. فتاحي صورتش را به صورت مرتضي مي چسباند و خاتون را مي بيند که همچنان در خود است و فتاحي را بيشتر مي آزارد.
فتاحي: گل من... گل ياس من.
پرويز شيخ طادي فارغ التحصيل رشته بازرگاني است. شروع فعاليت وي در سينما از سال 1368 و به عنوان طراحي صحنه فيلم هاي وصل نيکان، از کرخه تا راين، سجاده آتش، برج مينو، بوي پيراهن يوسف، روبان قرمز، آژانس شيشه اي، موج مرده و تعدادي از فيلم هاي سينمايي ديگر است. همچنين از سال 1374 با ساخت فيلم هاي کوتاه وارد عرصه کارگرداني شد و از جمله فيلم هاي کوتاه او مي توان به زندگي برنده (برنده دو جايزه از جشنواره هاي رشد و دفاع مقدس)، فيلم بلند تلويزيوني سرزمين پدربزرگ (برنده دو جايزه از جشنواره هاي رشد و دفاع مقدس)، فيلم سينمايي دفتري از آسمان (که در جشنواره دفاع مقدس به عنوان بهترين فيلم و بازيگر نقش اول و در جشنواره فيلم زن، برگزيده شد)، فيلم بلند تلويزيوني چتري براي کارگردان (که در جشنواره فيلم دفاع مقدس عنوان بهترين فيلم، کارگردان و بازيگري و در جشنواره سيما عنوان بهترين کارگرداني، صحنه، تدوين را به دست آورد) اشاره کرد.
گذشت آن زمان که مي گفتند شنيدن کي بود مانند ديدن، حالا بايد گفت شنيدن و ديدن کي بود مانند فکر کردن.
هنگامي که مورد هجوم اصوات و شنيده هاي دروغين و مسموم و مخلوط قرار مي گيريم، به ديدن و بازتاب نور از محيط و عبور آن از دريچه چشم و تبديل به عناصر تفکر پناه مي بريم. اما هنگامي که انوار تصاوير نيز آلوده و مسموم و دروغين شوند به کدامين ورودي مغز براي تفکر سالم پناه ببريم؟ جواب اين سوال در سينه کودکي ناشنواست که در فيلم پشت پرده مه به هيچ يک از اين ورودي ها اعتماد نکرده و نهايت از دل و فطرت الهي خويش مدد مي جويد و از پس اصوات و انوار دروغين عشق را مي يابد و مي آموزد.
پرويز شيخ طادي
حسين يادگاري. متولد 1348 تهران
از آنجا که در خانواده اي مذهبي به دنيا آمده ام و از همان کودکي در فضاهايي با شعائر آشناي سنتي، فرهنگي و ديني تربيت يافتم، لذا علاقه ام به اين حوزه جلب و به تدريج با حضور در اين مرکز و فضاها آشنايي و درک عميق تري نسبت به فرهنگ بومي، باورها، اعتقادات و ريشه هاي سنتي مان پيدا کردم. از همان نوجواني علاقه خاصي به نوشتن داشتم. به خاطر دارم وقتي کلاس چهارم دبستان بودم، سال 57 بود و تظاهرات مردمي شکل جدي و سامان يافته تري به خود گرفته بود. ما در محلي زندگي مي کرديم که اطرافش پادگان ها و مراکز نظامي حساسي قرار داشت و چون مدارس هم تعطيل شده بود، از نزديک شاهد درگيري ها و مبارزات بوديم. بعد که انقلاب پيروز شد و مدارس بازگشايي شد، خاطراتم را از وقايع و رويدادهايي که از نزديک شاهد آن بودم در قالب يک انشاي مفصل در چند صفحه و با همان نگاه کودکانه نوشتم. فکر مي کنم يک هفته اي زمان برد. معلم مان وقتي انشا را خواند خيلي تعجب کرد. ظاهراً باورش نمي شد که کار يک بچه 8، 9 ساله باشد. مرا به دفتر برد و انشا را به مدير داد، او هم خواند. شگفتي او را با ذوقي بچگانه شاهد بودم و کيف مي کردم. کمي مکث کرد و گفت فردا سر صف صبح گاه از پشت بلندگو انشا را بخوانم. بعد هم انشا را فرستادند منطقه و آنجا هم مورد استقبال قرار گرفت، خلاصه جوايزي هم به من دادند و کلي تشويقم کردند. از پدر مرحوم و مادرم نيز خيلي تشکر کردند. آن روزها روابط و مناسبات آدم ها خيلي صادقانه و صميمي بود، يک صفايي داشت. اصلاً فضا يک طور ديگري بود. الان خيلي کم رنگ شده، معمولاً از موفقيت همديگر قلباً خوشحال نمي شويم و حتي... بگذريم!... يک شب خوابيدم و صبح که بلند شدم ديدم سي و شش سالم شده!... تحصيلاتم را در رشته مديريت صنعتي در دانشگاه پي گرفتم. چيزهاي زيادي آموختم. با اين که به رياضيات و مسائل فني نيز خيلي علاقه داشتم اما ترم هاي آخر ديدم که از مقصد و علاقه اصلي ام دور شده ام... پس راحت رهايش کردم! دنبال مدرک و... نبودم. تجربه ام به صورت جدي در عرصه هنر سينما آغاز شد؛ فرصت مناسبي بود تا مطالعاتم را در اين حوزه به صورت سامان يافته تري پي بگيرم و از حضور نويسندگان و هنرمندان مجرب بهره ببرم. چند سالي است که در شوراي طرح و برنامه اين موسسه حضور داشته و در چند پروژه سينمايي و تلويزيوني مشاور فيلمنامه بودم... در حال تحقيق و نگارش فيلمنامه اي بودم و براي ارائه آن دنبال زمان مناسبي مي گشتم تا اين که دوست عزيزم آقاي خزاعي، تهيه کننده محترم فيلم دعوت کرد تا به اتفاق آقاي شيخ طادي روي فيلمنامه پشت پرده مه کار کنيم. آقاي شيخ طادي را خيلي صميمي و خودموني يافتم و همين موضوع، ادامه همکاري را براي من راحت تر کرد. شب هاي زيادي را تا ديروقت و گاه تا صبح در اتاقي کوچک پاي کامپيوتر با هم کار کرديم. تجربه و خاطره زيبايي از اين دوره برايم به يادگار ماند. از تجربيات ايشان نيز خيلي بهره مند شدم. وقتي فيلم را در جشنواره ديدم که با استقبال پر شوري از طرف مردم روبه رو شد، شوق و شعفم دو چندان و انگيزه ام براي ادامه مسير و تلاش براي ارائه کارهاي بهتر، بيشتر شد. بعد از آن هم يک فيلم تلويزيوني به صورت مشترک با کارگردان آن نوشتيم. فيلمنامه هم به لحاظ فني و ساختاري و هم از جهت محتوا و مضمون کار متين و محکمي شد. اين را کساني که خوانده بودند به ما گفتند. اما هنگام توليد خيلي تغيير کرد و فيلم ساخته شده با فيلمنامه اوليه خيلي فاصله گرفت. به هر حال اين هم بخشي از مسائل و اتفاقات اين حرفه است و زياد هم رخ مي دهد. فقط نبايد مايوس شد و بي انگيزه. اينجا هم عرصه مبارزه و نبردي ديگرگون است. در حال حاضر مشغول تحقيق براي نگارش فيلمنامه اي هستم در خصوص اين که «انسان بما هو انسان کيست و چگونه است؟»
حسين يادگاري طاهري
نويسنده: م . د
فيلمنامه پشت پرده مه بر مبناي تضاد و رقابت شکل گرفته است که نهايتاً پس از طي کردن فراز و نشيب دراماتيک جاي خود را به صلح و دوستي مي دهد. تضاد بين يک معلم و شاگرد و رقابت بر سر کسب محبت زني که يکي خواهان مهر همسري اوست و ديگري درصدد حفظ مهر مادري اش. ايجاد عوامل حاشيه اي که منجر به بروز سوءتفاهم بين آدم هاي اصلي قصه مي شود و مهم ترين آنها شايعه پردازي و دروغ پراکني يکي از همشاگردي هاي پسر بچه ناشنواي فيلم است، در بالا بردن سطح تنش نقش اساسي را ايفا مي کند. اما اين تم در اواسط کار يک دفعه حالت انسجام خودش را از دست مي دهد و به صورتي شتاب زده سعي در ايجاد وضعيت متعادل نهايي مي نمايد. تحول معلم (که ايجاد عيني آن در شست و شوي دستشويي مدرسه است) و تحول پسر بچه (که با ديدن وضعيت زندگي معلم و مادر پيرش و همچنين تماشاي پنهاني شست و شوي مدرسه حاصل مي آيد) خام تر از آن است که بتواند نقطه پايان قصه باشد. اگرچه فيلمنامه نويس به درستي از خلق يک هپي آند باسمه اي در پايان اثرش اجتناب کرده است و خوشبختانه فيلمنامه را با ازدواج معلم و زن جوان به انتها نرسانده است، اما پايان فعلي نيز چندان مناسب قصه کلاسيک اثر نيست. مرگ مادر معلم باعث عزيمت معلم از روستا مي شود و قضيه ازدواج هم منتفي مي شود و مرتضي و معلم هم تحول يافته اند. اما اين تحول چه کاربردي دارد، مهم ترين پرسشي است که فيلمنامه به آن پاسخ نمي دهد.
نويسنده: اشکان راد
پشت پرده مه با فيلمنامه اي از پرويز شيخ طادي و حسين يادگاري و براساس طرحي از رضا مير کريمي اثري شرافتمندانه و قابل اعتناست. فيلمنامه اي دشوار که زندگي پسر بچه اي خردسال و کرولال را روايت مي کند. فيلمنامه نويسان در شخصيت پردازي به طور نسبي موفق اند و روابط دو نفره کودک با مادر، معلم و دوستش هم به خوبي پرداخت شده، اما ارتباط آقاي فتاحي - معلم - و مادرش خوب از کار در نيامده است. تنهايي شخصيت ها ملموس و تأثيرگذار است. و روايت در کمتر لحظه اي از فيلمنامه دچار افت مي شود. لحن طنازانه اثر علي رغم موضوع تلخ فيلمنامه مجال جدا شدن را از مخاطب مي گيرد و شوخي هاي فيلمنامه خيلي خوب در چهار چوب اثر جاي گرفته اند.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 37