مو بچه شطم


 






 

شهيد
 

هيچ‌كس جعفر را بيكار نديد. يا در مأموريت انهدام جاده و پل بود؛ يا با مين‌كوب در ميدان‌هاي هويزه و سوسنگرد و بستان بود يا با دست‌هاي روغني در حال تعمير تانك و خودرو؛ و در اين سال‌ها هم هيچ‌وقت مرخصي درست و حسابي هم نرفت.
تكيه كلام‌هاي نمكين و همراه با لهجة جنوبي او به جان مي‌نشست: «بادمجون بم آفت نداره.... وُلك اگه با دمپايي بجنگُم راحت‌ترُم.... شلوار كردي مي‌پوشُم تا تير از اون در بره!!... مُو بچة شطّم، ز كس نمي‌ترسُم....»
قصه از تيرماه 1345 در محله جمشيدآباد آبادان شروع شد. جعفر به دنيا آمد و با لقمه حلال پدرش كه كارگر شركت نفت بود، رشد بزرگ شد.
مهر 59 كه سر و صداي جنگ خيلي شديدتر از روزهاي پيش از خرمشهر به گوش رسيد، نوجوان چهارده‌ساله هوايي شده بود، ولي خانواده به او اجازه رفتن نمي‌داد تا اينكه از خانه فرار كرد. در خرمشهر او را دست‌وپا گير مي‌دانستند ولي او براي نشان دادن خود خيلي كارها كرد. از امدادگري تا حمل مجروح و از حمل مهمات تا هر كاري كه او را بزرگ نشان دهد.
همراهي و كمك دو برادر بزرگ‌ترش باعث شد كه همدوش آن‌ها در جبهه جنوب آرام‌آرام به نيرويي كارآمد بدل شود. كار به جايي رسيد كه جعفر هشت‌ماه از خانواده خود خبر نداشت و آن‌ها هم در گير و دار جنگ به شهر ديگري مهاجرت كرده بودند.
تپه‌هاي مدن آبادان نقطه‌اي بود كه پس از چند ماه حضور جعفر در بحبوحة جنگ و تلاش مستمر كه تنها دو ساعت در شبانه‌روز استراحت مي‌كرد، تقديري را براي او رقم زد. مجروحيت شديد از چند قسمت بدن كه حاصل آن چند هفته استراحت و البته مراجعه دوباره او به جبهه‌ها با دل و روده‌اي وصله‌پينه شده بود.
آنچه از زندگي اين رزمنده سيه‌چرده‌، كم‌حرف، كم‌سن و سال و سر به زير جنوبي مخفي مانده خيلي بيشتر از آن است كه همرزمان و حتي خانواده او درباره‌اش مي‌دانند. تسلط او در آن سن و سال بر ابزار زرهي، به‌ويژه تانك به حدي بود كه در ابتداي سال 62 وقتي برادرش صادق قصد آوردن او به گردان تخريب را داشت به‌راحتي او را رها نكردند.
نهايتاً با علاقه‌اي كه فرمانده شهيد علي‌رضا عاصمي به او پيدا كرده بود، جعفر وارد تخريب شد تا با تانك و مين‌كوب خود به جان ميدان‌هاي مين بيفتد. او به لحاظ فنون نظامي و آشنايي با انواع سلاح‌ها و تجارب عملياتي يك نيروي كامل بود و تخريب هم او را هيچ‌گاه از خود دور نكرد. آن‌هايي كه با او در جهنم آتش عمليات غرب و جنوب بودند، آرامش او در دل حوادث را صفت بارز او گفته‌اند؛ اما اين‌ها هيچ‌كدام جعفر را به اين حد از محبوبيت نرساند. اين‌ها هيچ‌كدام جعفر را عزيز دل نيروهاي تخريب نكرد.
هر كه او را يك‌بار مي‌ديد محو صفا و زلالي دل سفيدش مي‌شد، پاك و بي‌غل و غش، بي‌ادعا و بي‌غرور، با زباني كه هيچ‌گاه به ذكر خاطرات و خطرات سال‌هاي پشت‌سر باز نشد. هيچ‌كس جعفر را بيكار نديد. يا در مأموريت انهدام جاده و پل بود؛ يا با مين‌كوب در ميدان‌هاي هويزه و سوسنگرد و بستان بود يا با دست‌هاي روغني در حال تعمير تانك و خودرو؛ و در اين سال‌ها هم هيچ‌وقت مرخصي درست و حسابي هم نرفت.
تكيه كلام‌هاي نمكين و همراه با لهجة جنوبي او به جان مي‌نشست: «بادمجون بم آفت نداره.... وُلك اگه با دمپايي بجنگُم راحت‌ترُم.... شلوار كردي مي‌پوشُم تا تير از اون در بره!!... مُو بچة شطّم، ز كس نمي‌ترسُم....»
عشق او هم نوحه‌هاي خرمشهري بود كه خيلي وقت‌ها زمزمه مي‌كرد:
غم دل با تو بگويم زينب
بعد من قافله‌سالار تويي خواهر من
به كربلا آب روان قيمت جان شد
حنجر اصغر هدف تير و نشان شد
هر وقت ياد او مي‌افتيم هم مي‌خنديم و هم در فراق او غصه در دل مي‌آيد. سال‌ها با او بوديم ولي نفهميديم كه او جانباز است. شوخي‌ها و خنده‌هايش حائل درك عظمت او شده بود. مثل نسيم و مثل آب، بي‌صدا و آرام و روشن بود. آن‌قدر خدا او را دوست داشت كه روز اول جنگ به جبهه آمد و روزهاي آخر جنگ هم مهمان دوستان شهيدش شد.
تقي شكوري و امير گلپيرا و جعفر پوريان و فروتن و عاصمي و.... تا در اردوگاه بودند، مريد و دلدادة جعفر بودند. كاش از عالم بالا خبري مي‌رسيد كه جمع آن‌ها و بزم دوستان چگونه است.
در تيرماه 45 به دنيا آمد و در تيرماه 67 جاودانه شد. بارها به دنبال مرگ رفت:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او جاني ستانم جاودان
او ز من دلقي ستاند رنگ رنگ
اما مقدر اين بود كه تا روز آخر جنگ بماند و در محاصرة دشمن، تنهاي تنها تا آخرين رمق مقاومت كند.
جعفر هلالات از جنس مجهولون في الارض و معروفون في السماء بود. استخوان‌هاي خوش بوي او پس از يازده‌سال، مثل همين روزها در سال 78 در آبادان تشييع و در كنار ديگر شهدا به خاك سپرده شد.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.