اسمش را رقيه گذاشت!


 

نویسنده : فاطمه حسني




 

خطرات ملكه قربان‌زاده همسرا جانباز شهيد سردار محمدعلي روغنيان
 

شش سالش بود، كنار گلزار شهداي شهيدآباد بازي مي‌كرد. گفتم: رقيه، بيا بنشين مي‌خواهم با تو حرف بزنم، ديگر خواستم حقيقتش را به او بگويم. گفتم: رقيه‌جان اين قبر پدرت است. گفت: بابام اينجاست؟ گفتم: بله دخترم.
با شروع انقلاب، فعاليت انقلابي من هم شروع شد. جلسه مي‌گذاشتيم، تظاهرات مي‌رفتيم و بعضي اوقات لاستيك جمع مي‌كرديم و آتش مي‌زديم. چندتا همسايه داشتيم كه با هم فعاليت مي‌كرديم و گروه خوبي را تشكيل داديم.
بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعاليتم هم بيشتر شد. يك‌روز ايام موشك‌باران دزفول بود كه موشكي كنار منزل پدري‌ام خورد. رفتم بيرون ديدم كه يكي از همسايه‌ها كه با هم بوديم سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رويش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود.
باز يك موشك به پل قديم دزفول اصابت كرد. خواهرم هم در آنجا مجروح شده بود. زانوي پايش تا مچ پا شكافته شده بود، بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و منتقلش كردم بيمارستان. زخم خواهرم سطحي بود. داخل بيمارستان بستري‌اش كردم و رفتم سراغ بقية مجروحان.
آن‌روز تعداد شهدا خيلي زياد بود، براي شستن خواهرهاي شهيد آستين را بالا زدم و با همكاري چندتا از خواهران شروع كرديم به شستن پيكر شهدا، واقعاً روز سختي بود. مريض شدم. فشارخون و سرگيجه گرفتم كه دكترها گفتند به‌خاطر خستگي و فشار عصبي است.
در مصلاي دزفول فعاليت خواهران زياد بود، آشپزخانة فعالي داشتيم. كيسه‌كيسه آرد مي‌آورند، كلوچه مي‌پختيم، غذا درست مي‌كرديم و بسته‌بندي مي‌كرديم، رزمنده‌ها از سراسر كشور مي‌آمدند،‌ پذيرايي مي‌شدند و مي‌رفتند. ديگ ما هميشه روي گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان براي‌مان فرقي نداشت. مرتب براي جبهه كار مي‌كرديم.
دايي همسرم به آيت‌الله قاضي گفته بود كه مي‌خواهيم براي محمدعلي، همسري مذهبي، مؤمن و خانواده‌دار پيدا كنيم كه با جانبازي او هم كنار بياد. كه آيت‌الله قاضي خانوادة ما را معرفي كرد. خواستگاري كه آمدند، پدرم به من گفت: مي‌داني كه محمدعلي، جانباز است و يك پا ندارد، در انتخابت دقت كن كه در زندگي آينده دچار مشكل نشوي. در جواب به پدر گفتم: افتخار مي‌كنم كه با جانباز زندگي كنم.
بله‌برون و سفرة ‌عقد را با هم گرفتيم، مهريه‌ام يك جلد كلام‌الله مجيد و يك زيارت مكه بود. ازدواج ساده‌اي داشتيم. بچه‌هاي سپاه و اهالي محل را دعوت كرديم و شامي داديم و اين شروع زندگي مشترك‌مان بود.
هر وقت كه مرخصي مي‌آمد، روز سوم بهش مي‌گفتم نمي‌خواهي بري؟ تا كي مي‌خواهي مرخصي بماني؟ هم‌سنگرهاش بهش مي‌گفتند، تو تازه ازدواج كردي، چطور دلت مي‌آد زنت را تنها بگذاري؟
ماه رمضان بود، باردار بودم، داشتم سبزي پاك مي‌كردم. دايي همسرم آمد گفت: دايي روزه هستي؟ گفتم: بله. چيزي نگفت و رفت. به مادر شوهرم گفتم: زن‌عمو، چرا دايي آمد و رفت؟ ده دقيقه بعد دايي برگشت. گفت: دايي، خانه را مرتب و تميز كن مهمان داريم. گفتم: قرار است محمدعلي بيايد. گفت: تو فكرش نباش، مياد، خانه را مرتب كن و سبزي را جمع كن.
نماز مغرب و عشا را خوانديم، مادر محمدعلي رفت بيرون از خانه، صداي شيونش بلند شد. دويدم دنبالش ببينم چي شده؟ دوستان و همسايه‌ها دورش را گرفته بودند. مثل اينكه همه مي‌دانستند و فقط ما نمي‌دانستيم. گفتم: چه خبر شده؟ گفتند: خدا صبرت بده.
هر كسي مي‌آمد طوري ابراز دلسوزي مي‌كرد و برخوردش طوري بود كه انگار من بدبخت شدم. مي‌گفتند: شما شش ماه است كه ازدواج كرديد... من از اين برخوردها ناراحت شدم و گفتم مگر همسر من از علي‌اكبر امام حسين(ع) عزيزتر بوده؟
وقتي شهيد شد، پيكرش را آوردند دزفول، وقتي كه قرار شد شهيد را غسل دهند، گفتم همه برويد،‌ مي‌خواهم همسرم را خودم بشويم. باردار بودم. دايي همسرم گفت: نه، همسرت را ببين و برو. هر چه اصرار كردم نگذاشتند كه محمدعلي را بشويم، يك شيشه عطر و يك شيشه گلاب روي پيكر مطهر شهيد ريختم و با همسرم وداع كردم.
زماني كه رقيه به ‌دنيا نيامده بود، يك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم، گفت: مباركه. گفتم: چي مباركه؟ گفت: دخترمون رقيه. خودش اسم برايش انتخاب كرد.
خيلي بهانه مي‌گرفت، مي‌گفت بابام كجاست؟ كي مياد؟
شش سالش بود، كنار گلزار شهداي شهيدآباد بازي مي‌كرد. گفتم: رقيه، بيا بنشين مي‌خواهم با تو حرف بزنم، ديگر خواستم حقيقتش را به او بگويم. گفتم: رقيه‌جان اين قبر پدرت است. گفت: بابام اينجاست؟ گفتم: بله دخترم، پدرت شهيد شده و اين هم قبرش. دويد رفت. گفتم: كجا؟ گفت: به دوستام بگم منم بابام شهيد شده، منم فرزند شهيدم.
آن‌موقع مهد كودك مي‌رفت، يك‌ روز خوشحال آمد و گفت: مامان، تمامي دوستانم مي‌دانند كه باباي من هم شهيد شده.
بعد از اين جريان ديگر بهانه نمي‌گرفت.
هر وقت شب برايش قصه مي‌گفتم، قصة امام حسين(ع) را مي‌گفتم، قصة رزمنده‌ها و پدرش را مي‌گفتم.
هر وقت احساس مي‌كنم كه ناراحت هستم و يا نبودش را در زندگي حس مي‌كنم، صلواتي مي‌فرستم و وضو مي‌گيرم، نماز مي‌خوانم و يا در مجلس روضه شركت مي‌كنم.
يك روز كنار مزارش نشسته بودم كه ديدم آقايي قبرهاي گلزار شهدا را يك‌به‌يك مي‌رود و فاتحه مي‌خواند، به من كه رسيد گفت: ببخشيد قبر «شهيد روغنيان» كجاست؟ گفتم: همين‌جاست.
فاتحه‌اي خواند و گفت: خيلي خوش برخورد بود، يك روز ماشين يكي از بچه‌ها خيلي كثيف بود. گرفت و ماشين را حسابي تميز كرد، حتي داخل ماشين را هم جارو كرد. هر چي مي‌گفتيم: شما فرمانده هستيد، اين كارها را نكنيد، گفت: من خاك پاي شما هستم فرمانده يعني چي؟
از اول انقلاب بسيجي بودم و الان هم هستم و هر كجا كه نياز باشد و ببينم انقلاب و ولايت‌فقيه در خطر است، در صحنه هستم. تا وقتي‌كه نفس دارم در خدمت نظام هستم و اگر همسرم هم زنده بود تا آخرين قطره خونش مقابل متجاوزان مي‌ايستاد.
بايد نداي رهبر را لبيك گفت، فرقي نمي‌كند ميدان جنگ چه زماني و كجا باشد.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.