شب رسوايي مرگ


 






 

برداشتي از دست نوشته شهيد يحي عامري
فانوس
 

رزمنده‌اي خود را روي سيم‌خاردار انداخته بود تا رزمندگان ديگر از روي بدنش عبور كنند. دلم هوري ريخت. زير پوتين‌هايم را نيم‌نگاهي كردم. زانو‌هايم سست شد. روي كمر جواني راه مي‌رفتم و جلوتر، جوان ديگر.
تا ته معبر گيج و حيران به راهم ادامه دادم و از خدا خواستم كه ديگر اين مسير را نبينم.
ما دورتر نظاره‌گر بوديم كه ناگهان همراه دود و آتش به هوا پريد بعد از چند لحظه متوجه شديم مانند باران، چيزهايي نرم به سرمان مي‌ريزد و معلوم شد كه پارة گوشت‌هاي تن آن تخريب‌چي عزيز بوده است. باز نشانه‌اي ديگر.
شب سختي بود. والفجرشش بود و هوا سرد و كشنده، سرماي هوا تا مغز استخوان نفوذ كرده و بدن‌ها بي‌حس شده بود، اما عشق به عمليات، آتشي به جان‌مان افكنده بود كه گويي حسين منتظر ماست... امام اميد دلش پيش ماست. خانواده شهدا منتظرند دل‌شان را شاد كنيم، پس گرم مي‌شديم. گُر مي‌گرفتيم و از سرما مي‌سوختيم. دل وقتي محكم باشد، خدشه نداشته باشد، مرگ رسوائي‌اش را به تماشا مي‌نشيند... مرگ را بايد زمين‌گير كرد تا آسمان آغوشش را براي نعش فرزندان زهرا(س) باز كند، نوازش‌مان دهد. بعد آسمان بعد فوج فوج فرشتگان، هر كس فرشته‌اي دارد كه بر پيكرش فرود خواهد آمد، اما من هنوز نمي‌دانستم كجاي بال فرشته‌ام گره خواهم خورد و نعش مرا تا عز قدس همراهي خواهد كرد.
نم‌نم مي‌باريد. كم‌كم آماده مي‌شديم. بند پوتين‌ها هرچند محكم‌تر از دل‌ها نمي‌شد و پاي‌مان مي‌لغزيد در پوتين، اما دل‌مان هرگز نلغزيد. نلغزيد، چون دنيا و تعلقاتش را، دلبستگي‌هايش را همه و همه در دور دست‌ها خاك كرده بوديم و سبك‌بال آمادة پرواز. نبايد منتظر دستور فرماندهان مي‌شديم براي حركت، اما معلوم نبود چه وقت راه را به طرف منطقة عمليات طي خواهيم كرد. پس هركس نجوايي داشت. بعضي‌ها هم خوابي كه تا بيداري شب‌هاي بعد توان از تن‌شان در نكند. بعضي‌ها هم زيارت عاشورايي يا به صحيفة سجاديه‌اي دلخوش داشتند و شاد بودند در دل‌گويه‌هاي آخرشان. هيچ مرگي دنيا را پايان نخواهد داد، اما من در انتظار پايان كار جهان خويش بودم و شهادت هم نقطة آغاز و پايان. من، يك‌جا در من فرو ريخته بود. پيرمردي را ديدم كه از سرما مي‌لرزد. پتوي خودم را به او دادم كه او راحت بخوابد و من هم به خاطر اينكه سرما اذيتم نكند، راه رفتم، راه رفتم، راه رفتم، تا گرم بمانم، تا گرم بمانم، تا دلم قرص و محكم بماند، تا دلم نلرزد، بگذار اين تن بلرزد، اما دل مباد كه بلرزد.
وقت موعود فرا رسيد و راه افتاديم. از داخل شيارهاي رودخانه حركت مي‌كرديم و چون ظرف نداشتيم، بچه‌ها غذاي گرم را داخل كلاه يا چفيه مي‌ريختند. ما بايد طوري حركت مي‌كرديم كه دشمن متوجه ما نشود، وگرنه همه در دم گرفتار آتش سنگين دشمن مي‌شديم. زماني كه به سيم‌خاردار رسيديم، ميدان مين بود و متأسفانه عمليات هم لو رفته بود؛ يعني دشمن منتظر ما بود و ما بايد همراه ستون از روي سيم‌خاردار عبور مي‌كرديم. بايد آرام حركت مي‌كردم. ناگهان چيزي روي سيم‌خاردار نظرم را جلب كرد. ايستادم و دقيق نگاه كردم. رزمنده‌اي خود را روي سيم‌خاردار انداخته بود تا رزمندگان ديگر از روي بدنش عبور كنند. دلم هوري ريخت. زير پوتين‌هايم را نيم‌نگاهي كردم. زانو‌هايم سست شد. روي كمر جواني راه مي‌رفتم و جلوتر، جوان ديگر.
تا ته معبر گيج و حيران به راهم ادامه دادم و از خدا خواستم كه ديگر اين مسير را نبينم. بدن‌هاي خونيني روي سيم‌هاي خاردار جان باخته بودند و به شهادت رسيده بودند و من برايم اين امكان نبود كه بار ديگر تن زخمي‌شان را به نظاره بنشينم و به خانه‌ام باز گردم. در دلم گفتم: خدايا، ‌اي خداي من، مرا باز پس نگردان. و بعد كمي جلوتر، در آن طرف سيم‌خاردار دو جوان را ديدم كه خود را جمع كرده و نشسته‌اند. گفتم: الان وقت نشستن نيست. گفتند: شما برويد ما مي‌آييم. نشستم و گفتم: پشت سرتان را ببينيد، هم سن و سال‌هاي شما خزيده‌اند روي مرگ و مرگ را به رسوايي كشيده‌اند. دست بردم به سينه‌شان تا سرشان را بالا بگيرم. گفتم: كُپ كرده‌ايد... خوب كه دقت كردم فرو ريختم. هر دو چنان زخمي شده بودند كه خون همه جاي‌شان را گرفته بود. نشسته بودند تا كسي نفهمد زخمي هستند و دلي را بلرزاند يا رزمنده‌اي را باز پس گرداند براي بردن جسم زخمي‌‌شان. به تحمل زخم‌ها را در آغوش كشيده بودند. توي دلم گفتم: خداي من، اين‌ها چه نشانه‌هايي است كه بر راه من مي‌گذاري! شرمنده شدم و خجل، غافل از اينكه هر دو مجروح شده بودند و تركش به شكم و قفسة سينة اين‌ها برخورد كرده بود. لحظاتي بعد دشمن از زمين و هوا آتش مي‌ريخت.
باز جلوتر، يك ميدان مين بود. همه در آن زمين‌گير شده بوديم و منتظر باز كردن معبر. يكي از آرپي‌چي‌زن‌ها با رشادت تمام بلند شد و توپ دشمن را هدف گرفت و دشمن از ترس فرار كرد. يكي از تخريب‌چي‌ها كه مي‌خواست معبر را باز كند. گرفتار مين والمري بود و ما دورتر نظاره‌گر بوديم كه ناگهان همراه دود و آتش به هوا پريد بعد از چند لحظه متوجه شديم مانند باران، چيزهايي نرم به سرمان مي‌ريزد و معلوم شد كه پارة گوشت‌هاي تن آن تخريب‌چي عزيز بوده است. باز نشانه‌اي ديگر.
خدايا، داري با من چه مي‌كني! به كدامين سو سوقم مي‌دهي! از ميدان مين عبور كرديم، اما در سمت راست من، صداي ياحسين و يازهرا به گوشم خورد. بعد ديدم رزمندة ديگري به شهادت رسيد و اين رزمنده فرزند پيرمردي بود كه شب پتوي خودم را روي سرش كشيده بودم. پيرمرد خَم شد، صورت پسرش را بوسيد و راهش را ادامه داد. خودمان را به ارتفاع سوق‌الجيشي رسانديم كه مقر فرماندهي دشمن بود.
جلوتر هم يك ميدان مين بود و باز تخريب‌چي‌هايي كه موانع را گشودند و رزمندگان به عمليات خود ادامه دادند. نارنجكي به طرفم پرت شد و تركش كوچكي هم به من خورد و يك تركش هم به قمقمة آب رزمندة ديگر.
تشنگي بود و بچه‌هايي كه نعش آن‌ها به بال فرشتگان گره مي‌خورد و بر فراز آسمان به پرواز درمي‌آمدند. اما من هنوز منتظرم... تا فرشته‌اي بر بالش گره‌ام بزند و به عمق آسمان لايتناهي پروازم دهد و نعشم را روي دست‌هاي خداوند واگذارد... ان‌شاءالله
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.