جبران خليل جبران
جبران خليل جبران
جبران خليل جبران
اي دوست من! آنچه از من براي تو نمايان مي شود، نيستم.
ظاهرم چيزي نيست جز لباسي که از نخ هاي تساهل و نيکي با دقت بافته شده است تا مرا از دخالت هاي بيجاي تو و تو را از کوتاهي و غفلت من محافظت کند.
و اما آن ذات بزرگ و پنهان که و را » من «مي خوانمش، راز ناشناخته ايست که در اعماق درونم جاي دارد و کسي جز من آن را درک نتواند کرد و در آنجا براي هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.
دوست من ! نمي خواهم تمام سخنان و کردارم را باور کني زيرا سخنان من چيزي نيست جز پژواک انديشه هاي تو کردارم نيز جز سايه هاي آرزوهاي تو !
دوست من ! اگر بگويي باد به سوي مشرق مي وزد، في الفور پاسخت مي دهم که: آري ! به سوي مشرق مي وزد؛ زيرا نمي خواهم گمان ببري افکار شناور من با امواج دريا نمي تواند همراه باد به وزش و پرواز درآيد، در حالي که بادها تار و پود فرسوده ي افکار قديمي ات را از هم گسيخت و آن را متلاشي کرد و ديگر نمي تواني افکار عميق مرا که در درياها در حال اهتزاز است، درک کني. من هم نمي خواهم تو آن را دريابي زيرا دوست دارم در دريا به تنهايي سير کنم.
دوست من! چون خورشيد روز تو طلوع کند، تاريکي شب بر من فرا مي رسد. با اين حال از پشت حجاب هاي تاريکم درباره ي پرتوهاي طلايي خورشيد سخن مي گويم ؛ چون در هنگام ظهر بر قله ي کوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در مي آيد و در هنگام رقص از ظلمات و تاريکي دره ها و دشت ها خبر مي دهد. در اين باره با تو سخن خواهم گفت زيرا تو نمي تواني سرودهاي شبانه ام را بشنوي و بال هاي مرا در ميان ستارگان نمي بيني و چه خوب است که تو آن را نمي شنوي و نمي بيني زيرا دوست دارم در تنهايي، شب زنده داري کنم. دوست من ! وقتي تو به آسمانت صعود مي کني، من به سوي دوزخ خود سرازير مي شوم و با اينکه رود صعب العبوري در ميان ما قرار مي گيرد اما يکديگر را صدا مي زنيم و ديگري را دوست خطاب مي کنيم.
من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني زيرا شعله هايش ديدگانت را مي سوزاند و دود آن بيني تو را مي آزارد.
من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني و بهتر است که من در دوزخ خود تنها باشم.
دوست من! تو مي گويي حقيقت و پاکدامني و زيبايي را سخت دوست مي داري و من به خاطر تو مي گويم:
شايسته است که انسان چنين صفاتي را دوست بدارد، در حالي که در دل خود به تو مي خندم و خنده ي خود را کتمان مي کنم زيرا مي خواهم تنها بخندم. »
دوست من ! تو نه تنها مردي در خور ستايش، هوشيار و فرزانه هستي بلکه يک مرد کامل به شمار مي روي اما من ديوانه اي بيش نيستم که از عالم عجيب و غريب تو دور هستم. من ديوانگي خود را از تو مخفي مي کنم زيرا دوست دارم در عالم جنون نيز تنها باشم.
اي عاقل و اي هوشيار! تو دوست من نيستي. چگونه مي توانم تو را قانع کنم تا سخنم را درک کني ؟
راه من راه تو نيست اما در کنار هم و با هم قدم مي زنيم !
شايد راه من و تو يکي نباشد، اما مي توانيم خستگي راه را از پاي يکديگر بگيريم. اما تنها خنديدي، تنها ماندي، تنها گريستي و هر تنهايي را بايد انتخاب کرد. تنهايي براي تو و هيچ کس تحميل نباشد اي دوست.
لطفا برداشت خود را ازداستان جبران به email و يا pm بفرماييد تا در شماره بعد به نام خودتان چاپ شود.
منبع:مجله راه کمال شماره 27
ظاهرم چيزي نيست جز لباسي که از نخ هاي تساهل و نيکي با دقت بافته شده است تا مرا از دخالت هاي بيجاي تو و تو را از کوتاهي و غفلت من محافظت کند.
و اما آن ذات بزرگ و پنهان که و را » من «مي خوانمش، راز ناشناخته ايست که در اعماق درونم جاي دارد و کسي جز من آن را درک نتواند کرد و در آنجا براي هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.
دوست من ! نمي خواهم تمام سخنان و کردارم را باور کني زيرا سخنان من چيزي نيست جز پژواک انديشه هاي تو کردارم نيز جز سايه هاي آرزوهاي تو !
دوست من ! اگر بگويي باد به سوي مشرق مي وزد، في الفور پاسخت مي دهم که: آري ! به سوي مشرق مي وزد؛ زيرا نمي خواهم گمان ببري افکار شناور من با امواج دريا نمي تواند همراه باد به وزش و پرواز درآيد، در حالي که بادها تار و پود فرسوده ي افکار قديمي ات را از هم گسيخت و آن را متلاشي کرد و ديگر نمي تواني افکار عميق مرا که در درياها در حال اهتزاز است، درک کني. من هم نمي خواهم تو آن را دريابي زيرا دوست دارم در دريا به تنهايي سير کنم.
دوست من! چون خورشيد روز تو طلوع کند، تاريکي شب بر من فرا مي رسد. با اين حال از پشت حجاب هاي تاريکم درباره ي پرتوهاي طلايي خورشيد سخن مي گويم ؛ چون در هنگام ظهر بر قله ي کوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در مي آيد و در هنگام رقص از ظلمات و تاريکي دره ها و دشت ها خبر مي دهد. در اين باره با تو سخن خواهم گفت زيرا تو نمي تواني سرودهاي شبانه ام را بشنوي و بال هاي مرا در ميان ستارگان نمي بيني و چه خوب است که تو آن را نمي شنوي و نمي بيني زيرا دوست دارم در تنهايي، شب زنده داري کنم. دوست من ! وقتي تو به آسمانت صعود مي کني، من به سوي دوزخ خود سرازير مي شوم و با اينکه رود صعب العبوري در ميان ما قرار مي گيرد اما يکديگر را صدا مي زنيم و ديگري را دوست خطاب مي کنيم.
من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني زيرا شعله هايش ديدگانت را مي سوزاند و دود آن بيني تو را مي آزارد.
من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني و بهتر است که من در دوزخ خود تنها باشم.
دوست من! تو مي گويي حقيقت و پاکدامني و زيبايي را سخت دوست مي داري و من به خاطر تو مي گويم:
شايسته است که انسان چنين صفاتي را دوست بدارد، در حالي که در دل خود به تو مي خندم و خنده ي خود را کتمان مي کنم زيرا مي خواهم تنها بخندم. »
دوست من ! تو نه تنها مردي در خور ستايش، هوشيار و فرزانه هستي بلکه يک مرد کامل به شمار مي روي اما من ديوانه اي بيش نيستم که از عالم عجيب و غريب تو دور هستم. من ديوانگي خود را از تو مخفي مي کنم زيرا دوست دارم در عالم جنون نيز تنها باشم.
اي عاقل و اي هوشيار! تو دوست من نيستي. چگونه مي توانم تو را قانع کنم تا سخنم را درک کني ؟
راه من راه تو نيست اما در کنار هم و با هم قدم مي زنيم !
شايد راه من و تو يکي نباشد، اما مي توانيم خستگي راه را از پاي يکديگر بگيريم. اما تنها خنديدي، تنها ماندي، تنها گريستي و هر تنهايي را بايد انتخاب کرد. تنهايي براي تو و هيچ کس تحميل نباشد اي دوست.
لطفا برداشت خود را ازداستان جبران به email و يا pm بفرماييد تا در شماره بعد به نام خودتان چاپ شود.
منبع:مجله راه کمال شماره 27
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}