مسیح در ادبیات بودایی
در ادبیات هند ـ هندوئی و بودائی ـ نقل داستان و تمثیل دامنهای بسیار گسترده دارد، و نه تنها در زمینههای دینی و اخلاقی و عرفانی، بلكه در آثار مربوط به سلوك اجتماعی و قواعد ملكداری و جنبههای دیگر زندگی نیز برای تعلیم یا توضیح مطالب
نویسنده:استاد دكتر فتحالله مجتبائی
در ادبیات هند ـ هندوئی و بودائی ـ نقل داستان و تمثیل دامنهای بسیار گسترده دارد، و نه تنها در زمینههای دینی و اخلاقی و عرفانی، بلكه در آثار مربوط به سلوك اجتماعی و قواعد ملكداری و جنبههای دیگر زندگی نیز برای تعلیم یا توضیح مطالب به این شیوه توسل میجستهاند. در ادبیات صوفیانة ما نیز، خصوصاً در حوزههای فكری و فرهنگی خراسان، نقلِ حكایات برای بیان دقایقِ موضوعات عرفانی رواج تمام داشته است، و نكتة شایان توجه این است كه بسیاری از اینگونه داستانها اصل هندی داشته و صورت اولیة آنها را میتوان در ادبیات اخلاقی و عرفانی هندوئی و بودائی بازشناخت، چنان كه تنها در مثنوی مولانا جلالالدین بیش از پنجاه داستان از این نوع وارد شده است، كه برخی از آنها به همان صورت اصلی است، و با نتیجهای مشابه ـ چون داستان «افتادن شغال در خم رنگ»، یا داستان «آن صیّاد كه خود را در گیاه پیچیده بود» و... ـ و برخی با تغییراتی، چون داستان «پیل در خانة تاریك»
در اینجا ما به نقل چند داستان بودائی كه در آنها بودا (بُدهیسَتْوه) جای خود را به عیسای مسیح(ع) داده است، میپردازیم. ویژگیهای اخلاقی و رفتاری عیسی غالباً با تصوّری كه از بودا در افكار و اذهان ساخته شده است بیشباهت و بیمناسبت نیست.
1ـ عیسی و دندان سپید سگ:این داستان در سدههای پنجم و ششم هجری در میان پارسی زبانان معروف بوده است. غزّالی در احیاءالعلوم (المهلكات: الغبیة) بدان اشاره دارد، نظامی در مخزنالاسرار، و عطار در مصیبتنامه آن را به نظم درآوردهاند و شمس تبریزی نیز در مقالات خود از آن بهره گرفته است، هرچند كه آن را نه به عیسی بلكه به «شیخ» نسبت میدهد. ولی در همة موارد نتیجهای كه از داستان گرفته شده است، اگر یكی و یكسان نباشد، بسیار همانند و به هم نزدیك است.مراد نظامی از نقل داستان بیشتر منع خودبینی و خودپسندی است، چه اگر هركس سر به گریبان خود فرو برد و خود را چنان كه هست دریابد و بازشناسد، هرگز مجال عیبجوئی از دیگران را نخواهد داشت:
پای مسیحا كه جهان مینوشت/ بر سر بازارچهای برگذشت
گرگسگی برگذر افتاده دید/ یوسفش از چَه بدر افتاده بود
عطار بیشتر بر پاك دیدن و پاك اندیشیدن تأكید دارد، و چشم پوشیدن از زشتیها و بدیها را توصیه میكند:
آن سگ مرده به راه افتاده بود
مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید
عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت: این سگ آنِ اوست
آن سپیدی بین كه در دندان اوست
نه بدی، نه زشتبوئی دید او
آن همه زشتی نكوئی دید او
پاكبینی پیشه كن گر بندهای
پاكبین، گر بندة بینندهای...
شمس نیز برای تأیید این نكته كه گوید: «عیبی باشد در آدمی، كه هزار هنر را بپوشاند، و یك هنر باشد كه هزار عیب را بپوشاند»، به این داستان استشهاد میكند: «خود مردم نیك را نظر بر عیب كی باشد؟ شیخ بر مرداری گذر كرد. همه دستها بر بینی نهاده بودند، و روی میگردانیدند، و به شتاب میگذشتند. شیخ نه بینی گرفت، نه روی گردانید، نه گام تیز كرد. گفتند چه مینگری؟ گفت آن دندانهایش چه سپید است و خوب».
این داستان اصل بودائی دارد، و در شرح اُودانه ورگه (سدة 3 میلادی) آمده است، و نویسنده برای بیان اینكه در جهان هیچ چیز ثابت و مطلق نیست، و همه چیز نسبی است و در معرض تغییر و تحول، از آن بهره گرفته است. این كتاب در میان بودائیان آسیای میانه مورد توجه خاص بوده، و در آنجا به چینی ترجمه شده و قطعات بزرگی از اصل سنسكریت آن در ختن بهدست آمده است. میتوان گفت كه مردمان خراسان بزرگ پیش از ظهور اسلام با اینگونه آثار آشنا بوده و داستانهای مندرج در آنها را در خاطر نگهداشته بودند.من اكنون، به شرح اُودانه ورگه دسترسی ندارم، و ناگزیر روایت جاینی داستان را، كه در آن بدهیستوه جای خود را به واسودوه، از قدیسان مذهب جاین، داده است، نقل میكنم.یكی از دیوان خود را به صورت جیفة سگی مرده درآورده كه در كنار گذرگاهی افتاده است، و دندانهای سپید درخشان او نمایان است.رهگذران همه خود را از این راه و از بوی گند مردار دور میكنند و از راه دیگری میروند.واسودوه از راه میرسد، آرام به لاشة سگ مینگرد، و فریاد میكشد: «وه، چه درخشندگی زیبا و شكوهمندی در دندانهای اوست!».
2ـ زنده كردن استخوانهای شیر: این داستان نخست در الهینامة عطار، زیر عنوان «حكایت عیسی و اسم اعظم»:
ز عیسی آن یكی درخواست یك روز
كه نام مهتر حقم درآموز
و پس از او در مثنوی مولانا جلالالدین، دفتر دوم، زیر عنوان «التماس كردن همراه عیسی از او زنده كردن استخوان»:
گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در حفرة عمیق
به نظم درآمده است، و پیش از آنان خواجه عبدالله انصاری در طبقاتالصّوفیه آن را به صورتی بسیار كوتاه چنین نقل كرده است: «مردی وقتی فرا شیری رسید مرده. گفت: الهی، وی را زنده گردان. زنده شد و برخاست و او را بخورد».
طرح داستان در الهینامه و مثنوی هر دو یكسان است، و نتیجة آن نیز در هر دو جا بیان این نكته است كه كسب علم بدون داشتن استعداد و قابلیت لازم زیانبخش تواند بود، چنانكه تعلیم اسم اعظم به مردی كه شایستگی و توان تحمّل آن را نداشته باشد، موجب هلاكت و تباهی او خواهد شد.
این افسانه ظاهراً نخستینبار در جاتكههای بودائی، كه شرح و بیان سرگذشتهای بودا در نشئآت حیاتی پیشین اوست، آمده است، و از آنجا به مجموعههای دیگر راه یافته است. در جاتكة شمارة 150 چنین آمده است:
در زمانی كه بر همه دتّه در بنارس پادشاهی میكرد بُدهیستوهَ در خاندان برهمنی مالدار زاده شد، و چون به سن بلوغ و رشد رسید، برای تحصیل علم به تكسیلا رفت و در این راه به كمال رسید. پس از بازگشت به بنارس، حكیمی نامآور شد و به تعلیم طالبان علم پرداخت. پانصد جوان برهمن شاگردان او بودند، كه او در میان آنان به یكی به نام سنجیو توجه خاص داشت، و علم افسون زنده كردن مردگان را به او آموخت، اما افسونی را كه ضدّ و بیاثركنندة آن باشد هنوز به او نیاموخته بود.
روزی، هنگامی كه گروهی از شاگردان برای گردآوردن چوب و هیزم به جنگل رفته بودند، ناگاه در آنجا به جسد ببری كه بر زمین افتاده بود رسیدند. سنجیو، كه از قدرت نویافتة خود بسیار مغرور شده بود، به همراهان گفت:
من اكنون این جسد مرده را باز زنده خواهم كرد!
گفتند: هرگز نمیتوانی!
گفت: پس ببینید كه چگونه او را زنده خواهم كرد!
گفتند: اگر میتوانی بكن. و هر یك از آنها از درختی بالا رفت.
سنجیو افسون را خواند، و پارهای سفال شكسته بر جسد ببر افكند. ناگهان ببر برجست، و همچون صاعقه بر سنجیو حملهور شد و گلوگاه او را درید و در دم او را نابود كرد. ببر در همان جا باز جسدی شد و بر زمین افتاد، و جسد سنجیو در كنارش.
برهمنان جوان چوب و هیزمی را گرد آورده بودند برداشتند و به شهر رفتند و استاد را از آنچه دیده بودند باخبر كردند. استاد گفت: ای عزیزان من، ببینید كه چسان نیكی كردن به بدان و گناهكاران، و گرامی داشتن آنان كه شایستگی ندارند میتواند زیانآور باشد. سپس این قطعه را خواند:
دوستی كردن با نابكاران، و یاری كردن آنان/ همچون ببری كه سنجیو آن را زنده كرد/ و او سنجیو را از هم درید/ باعث تباهی خواهد بود.
3ـ عیسی(ع) در داستان سه انباز راهزن
این داستان در چندین منبع فارسی و عربی، چون مرزباننامة سعد وراوینی، روضةالعقول محمدبن قاضی ملطیوی، كیمیای سعادت و نصیحةالملوك و احیاءالعلوم غزالی، سراج الملوك طرطوشی، و مصیبتنامة عطار، به صورتهای كم و بیش همانند آمده است. در برخی از این روایات، داستان كوتاهتر است و در آنها نامی و سخنی از عیسی نیست، و در برخی دیگر، چون آنچه طرطوشی و غزالی و عطار نقل كردهاند، عیسی است كه چهرة نمایان داستان است و بر نتیجة نهایی آن مهر تأیید میزند. روایت طرطوشی به تازی است، و چون كمتر در دسترس است، آن را به ترجمة فارسی در اینجا نقل میكنیم.
عیسیبن مریم و مردی كه در سفر همراه او شده بود، گرسنه شدند، و چون به روستایی رسیدند، عیسی به همراه خود گفت: «برو و از این روستا طعامی فراهم كن.» و خود به نماز ایستاد. مرد با سه گرده نان از روستا بازگشت، و چون آمدن عیسی زمانی دیر شد، خود یكی از گردهها را خورد. چون عیسی از نماز فارغ شد و بازگشت، از مرد پرسید كه، «گردة سوم چه شد؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبودند.» از آنجا گذشتند و به چند آهو رسیدند. عیسی یكی از آهوان را بخواند، آن را كشتند و از آن خوردند. سپس عیسی به آهو گفت: «به اذن خدا برخیز»، و در حال آهو زنده شد و برخاست، و مرد همراه گفت: «سبحانالله!» عیسی گفت: «بدان خدای كه این آیت را به تو نمود، گرده سوم نزد كیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود!» از آنجا نیز گذشتند و به رودی بزرگ و پرتلاطم رسیدند. عیسی دست او را گرفت و بر روی آب قدم نهاد و به كرانة دیگر رسیدند. مرد گفت: «سبحانالله!» عیسی گفت: «بدان كسی كه این آیت را به تو نمود، گرده سوم نزد كیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود.» از آنجا رفتند و به روستای بزرگی كه ویران شده بود رسیدند، و چون نزدیك شدند،سه خشت طلا یافتند. مرد گفت: «این مال و مكنتی [بزرگ] است!» عیسی گفت: «آری، این مال و مكنتی بزرگ است. یكی از آنِ من، یكی آنِ تو؛ و یكی از آن كسی كه گردة سوم نزد اوست.» مرد گفت: «گردة سوم هم نزد من است.» عیسی گفت: «اینها همه از آنِ تو باشد.» و از او جدا شد. مرد با خشتهای طلا تنها ماند و كسی نبود كه آنها را برای او حمل كند. در این احوال سه نفر از راه رسیدند، او را كشتند و خشتها را صاحب شدند. سپس یكی از شریكان را به روستا فرستادند تا خوراكی فراهم كند، و چون او رفت، یكی از آن دو شریك به دیگری گفت: «بیا تا او را چون بازگشت بكشیم و مال را میان خود قسمت كنیم.» دیگری گفت: «نیكوست». آنكه به روستا رفته بود نیز با خود گفت: «در طعام زهر میریزم و آن دو را میكشم، و خشتها را خود میبرم»، و چنین كرد. اما چون به نزد شریكان بازگشت، آن دو او را كشتند، و طعامی را كه آورده بود خوردند و مردند.
عیسی بر آنجا گذشت، دید كه هر چهار بر كنار خشتها بر زمین افتادهاند. گفت «دنیا با اهل دنیا چنین میكند!»
چنین به نظر میرسد كه نقل طرطوشی و غزالی و عطار همه از یك روایت اصلی سرچشمه گرفتهاند، و تفاوتهایی كه میان آنها دیده میشود اندك است. مثلاً به جای سه خشت طلا در نقل طرطوشی، و یا تودة ریگی كه در نقل غزالی تبدیل به زر شد، در نقل عطار سه تودة خاك است كه آن نیز به دعای عیسی سه تودة زر میشود. و یا در نقل عطار، مردی كه همراه و همسفر عیسی است، در پایان داستان خود یكی از سه شخصی است كه قصد كشتن یكدیگر میكنند و هر سه كشته میشوند. در دو نقل كوتاهتر نیز، گرچه هر دو از اصل طبری مرزبان بن رستمبن شروین به فارسی ترجمه و تهذیب شدهاند، تفاوتهایی دیده میشود، چنانكه مثلاً در نقل محمدبن غازی ملطیوی آنچه سه شریك یافتهاند «دو خشت زرین» است، و در نقل سعد وراوینی «در زیر سنگی صندوقچهای زر». ولی به هر حال نتیجه داستان در همه موارد یكی و یكسان است.
این داستان نیز اصل هندی دارد، و كهنترین صورت آن در یكی از جاتكههای بودائی (جاتكه شماره 48) آمده است، و چون مطالب زائد و مكرر در آن بسیار است، نقل و ترجمه آن به اختصار آورده میشود.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
در اینجا ما به نقل چند داستان بودائی كه در آنها بودا (بُدهیسَتْوه) جای خود را به عیسای مسیح(ع) داده است، میپردازیم. ویژگیهای اخلاقی و رفتاری عیسی غالباً با تصوّری كه از بودا در افكار و اذهان ساخته شده است بیشباهت و بیمناسبت نیست.
1ـ عیسی و دندان سپید سگ:این داستان در سدههای پنجم و ششم هجری در میان پارسی زبانان معروف بوده است. غزّالی در احیاءالعلوم (المهلكات: الغبیة) بدان اشاره دارد، نظامی در مخزنالاسرار، و عطار در مصیبتنامه آن را به نظم درآوردهاند و شمس تبریزی نیز در مقالات خود از آن بهره گرفته است، هرچند كه آن را نه به عیسی بلكه به «شیخ» نسبت میدهد. ولی در همة موارد نتیجهای كه از داستان گرفته شده است، اگر یكی و یكسان نباشد، بسیار همانند و به هم نزدیك است.مراد نظامی از نقل داستان بیشتر منع خودبینی و خودپسندی است، چه اگر هركس سر به گریبان خود فرو برد و خود را چنان كه هست دریابد و بازشناسد، هرگز مجال عیبجوئی از دیگران را نخواهد داشت:
پای مسیحا كه جهان مینوشت/ بر سر بازارچهای برگذشت
گرگسگی برگذر افتاده دید/ یوسفش از چَه بدر افتاده بود
عطار بیشتر بر پاك دیدن و پاك اندیشیدن تأكید دارد، و چشم پوشیدن از زشتیها و بدیها را توصیه میكند:
آن سگ مرده به راه افتاده بود
مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید
عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت: این سگ آنِ اوست
آن سپیدی بین كه در دندان اوست
نه بدی، نه زشتبوئی دید او
آن همه زشتی نكوئی دید او
پاكبینی پیشه كن گر بندهای
پاكبین، گر بندة بینندهای...
شمس نیز برای تأیید این نكته كه گوید: «عیبی باشد در آدمی، كه هزار هنر را بپوشاند، و یك هنر باشد كه هزار عیب را بپوشاند»، به این داستان استشهاد میكند: «خود مردم نیك را نظر بر عیب كی باشد؟ شیخ بر مرداری گذر كرد. همه دستها بر بینی نهاده بودند، و روی میگردانیدند، و به شتاب میگذشتند. شیخ نه بینی گرفت، نه روی گردانید، نه گام تیز كرد. گفتند چه مینگری؟ گفت آن دندانهایش چه سپید است و خوب».
این داستان اصل بودائی دارد، و در شرح اُودانه ورگه (سدة 3 میلادی) آمده است، و نویسنده برای بیان اینكه در جهان هیچ چیز ثابت و مطلق نیست، و همه چیز نسبی است و در معرض تغییر و تحول، از آن بهره گرفته است. این كتاب در میان بودائیان آسیای میانه مورد توجه خاص بوده، و در آنجا به چینی ترجمه شده و قطعات بزرگی از اصل سنسكریت آن در ختن بهدست آمده است. میتوان گفت كه مردمان خراسان بزرگ پیش از ظهور اسلام با اینگونه آثار آشنا بوده و داستانهای مندرج در آنها را در خاطر نگهداشته بودند.من اكنون، به شرح اُودانه ورگه دسترسی ندارم، و ناگزیر روایت جاینی داستان را، كه در آن بدهیستوه جای خود را به واسودوه، از قدیسان مذهب جاین، داده است، نقل میكنم.یكی از دیوان خود را به صورت جیفة سگی مرده درآورده كه در كنار گذرگاهی افتاده است، و دندانهای سپید درخشان او نمایان است.رهگذران همه خود را از این راه و از بوی گند مردار دور میكنند و از راه دیگری میروند.واسودوه از راه میرسد، آرام به لاشة سگ مینگرد، و فریاد میكشد: «وه، چه درخشندگی زیبا و شكوهمندی در دندانهای اوست!».
2ـ زنده كردن استخوانهای شیر: این داستان نخست در الهینامة عطار، زیر عنوان «حكایت عیسی و اسم اعظم»:
ز عیسی آن یكی درخواست یك روز
كه نام مهتر حقم درآموز
و پس از او در مثنوی مولانا جلالالدین، دفتر دوم، زیر عنوان «التماس كردن همراه عیسی از او زنده كردن استخوان»:
گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در حفرة عمیق
به نظم درآمده است، و پیش از آنان خواجه عبدالله انصاری در طبقاتالصّوفیه آن را به صورتی بسیار كوتاه چنین نقل كرده است: «مردی وقتی فرا شیری رسید مرده. گفت: الهی، وی را زنده گردان. زنده شد و برخاست و او را بخورد».
طرح داستان در الهینامه و مثنوی هر دو یكسان است، و نتیجة آن نیز در هر دو جا بیان این نكته است كه كسب علم بدون داشتن استعداد و قابلیت لازم زیانبخش تواند بود، چنانكه تعلیم اسم اعظم به مردی كه شایستگی و توان تحمّل آن را نداشته باشد، موجب هلاكت و تباهی او خواهد شد.
این افسانه ظاهراً نخستینبار در جاتكههای بودائی، كه شرح و بیان سرگذشتهای بودا در نشئآت حیاتی پیشین اوست، آمده است، و از آنجا به مجموعههای دیگر راه یافته است. در جاتكة شمارة 150 چنین آمده است:
در زمانی كه بر همه دتّه در بنارس پادشاهی میكرد بُدهیستوهَ در خاندان برهمنی مالدار زاده شد، و چون به سن بلوغ و رشد رسید، برای تحصیل علم به تكسیلا رفت و در این راه به كمال رسید. پس از بازگشت به بنارس، حكیمی نامآور شد و به تعلیم طالبان علم پرداخت. پانصد جوان برهمن شاگردان او بودند، كه او در میان آنان به یكی به نام سنجیو توجه خاص داشت، و علم افسون زنده كردن مردگان را به او آموخت، اما افسونی را كه ضدّ و بیاثركنندة آن باشد هنوز به او نیاموخته بود.
روزی، هنگامی كه گروهی از شاگردان برای گردآوردن چوب و هیزم به جنگل رفته بودند، ناگاه در آنجا به جسد ببری كه بر زمین افتاده بود رسیدند. سنجیو، كه از قدرت نویافتة خود بسیار مغرور شده بود، به همراهان گفت:
من اكنون این جسد مرده را باز زنده خواهم كرد!
گفتند: هرگز نمیتوانی!
گفت: پس ببینید كه چگونه او را زنده خواهم كرد!
گفتند: اگر میتوانی بكن. و هر یك از آنها از درختی بالا رفت.
سنجیو افسون را خواند، و پارهای سفال شكسته بر جسد ببر افكند. ناگهان ببر برجست، و همچون صاعقه بر سنجیو حملهور شد و گلوگاه او را درید و در دم او را نابود كرد. ببر در همان جا باز جسدی شد و بر زمین افتاد، و جسد سنجیو در كنارش.
برهمنان جوان چوب و هیزمی را گرد آورده بودند برداشتند و به شهر رفتند و استاد را از آنچه دیده بودند باخبر كردند. استاد گفت: ای عزیزان من، ببینید كه چسان نیكی كردن به بدان و گناهكاران، و گرامی داشتن آنان كه شایستگی ندارند میتواند زیانآور باشد. سپس این قطعه را خواند:
دوستی كردن با نابكاران، و یاری كردن آنان/ همچون ببری كه سنجیو آن را زنده كرد/ و او سنجیو را از هم درید/ باعث تباهی خواهد بود.
3ـ عیسی(ع) در داستان سه انباز راهزن
این داستان در چندین منبع فارسی و عربی، چون مرزباننامة سعد وراوینی، روضةالعقول محمدبن قاضی ملطیوی، كیمیای سعادت و نصیحةالملوك و احیاءالعلوم غزالی، سراج الملوك طرطوشی، و مصیبتنامة عطار، به صورتهای كم و بیش همانند آمده است. در برخی از این روایات، داستان كوتاهتر است و در آنها نامی و سخنی از عیسی نیست، و در برخی دیگر، چون آنچه طرطوشی و غزالی و عطار نقل كردهاند، عیسی است كه چهرة نمایان داستان است و بر نتیجة نهایی آن مهر تأیید میزند. روایت طرطوشی به تازی است، و چون كمتر در دسترس است، آن را به ترجمة فارسی در اینجا نقل میكنیم.
عیسیبن مریم و مردی كه در سفر همراه او شده بود، گرسنه شدند، و چون به روستایی رسیدند، عیسی به همراه خود گفت: «برو و از این روستا طعامی فراهم كن.» و خود به نماز ایستاد. مرد با سه گرده نان از روستا بازگشت، و چون آمدن عیسی زمانی دیر شد، خود یكی از گردهها را خورد. چون عیسی از نماز فارغ شد و بازگشت، از مرد پرسید كه، «گردة سوم چه شد؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبودند.» از آنجا گذشتند و به چند آهو رسیدند. عیسی یكی از آهوان را بخواند، آن را كشتند و از آن خوردند. سپس عیسی به آهو گفت: «به اذن خدا برخیز»، و در حال آهو زنده شد و برخاست، و مرد همراه گفت: «سبحانالله!» عیسی گفت: «بدان خدای كه این آیت را به تو نمود، گرده سوم نزد كیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود!» از آنجا نیز گذشتند و به رودی بزرگ و پرتلاطم رسیدند. عیسی دست او را گرفت و بر روی آب قدم نهاد و به كرانة دیگر رسیدند. مرد گفت: «سبحانالله!» عیسی گفت: «بدان كسی كه این آیت را به تو نمود، گرده سوم نزد كیست؟» مرد گفت: «بیش از دو گرده نبود.» از آنجا رفتند و به روستای بزرگی كه ویران شده بود رسیدند، و چون نزدیك شدند،سه خشت طلا یافتند. مرد گفت: «این مال و مكنتی [بزرگ] است!» عیسی گفت: «آری، این مال و مكنتی بزرگ است. یكی از آنِ من، یكی آنِ تو؛ و یكی از آن كسی كه گردة سوم نزد اوست.» مرد گفت: «گردة سوم هم نزد من است.» عیسی گفت: «اینها همه از آنِ تو باشد.» و از او جدا شد. مرد با خشتهای طلا تنها ماند و كسی نبود كه آنها را برای او حمل كند. در این احوال سه نفر از راه رسیدند، او را كشتند و خشتها را صاحب شدند. سپس یكی از شریكان را به روستا فرستادند تا خوراكی فراهم كند، و چون او رفت، یكی از آن دو شریك به دیگری گفت: «بیا تا او را چون بازگشت بكشیم و مال را میان خود قسمت كنیم.» دیگری گفت: «نیكوست». آنكه به روستا رفته بود نیز با خود گفت: «در طعام زهر میریزم و آن دو را میكشم، و خشتها را خود میبرم»، و چنین كرد. اما چون به نزد شریكان بازگشت، آن دو او را كشتند، و طعامی را كه آورده بود خوردند و مردند.
عیسی بر آنجا گذشت، دید كه هر چهار بر كنار خشتها بر زمین افتادهاند. گفت «دنیا با اهل دنیا چنین میكند!»
چنین به نظر میرسد كه نقل طرطوشی و غزالی و عطار همه از یك روایت اصلی سرچشمه گرفتهاند، و تفاوتهایی كه میان آنها دیده میشود اندك است. مثلاً به جای سه خشت طلا در نقل طرطوشی، و یا تودة ریگی كه در نقل غزالی تبدیل به زر شد، در نقل عطار سه تودة خاك است كه آن نیز به دعای عیسی سه تودة زر میشود. و یا در نقل عطار، مردی كه همراه و همسفر عیسی است، در پایان داستان خود یكی از سه شخصی است كه قصد كشتن یكدیگر میكنند و هر سه كشته میشوند. در دو نقل كوتاهتر نیز، گرچه هر دو از اصل طبری مرزبان بن رستمبن شروین به فارسی ترجمه و تهذیب شدهاند، تفاوتهایی دیده میشود، چنانكه مثلاً در نقل محمدبن غازی ملطیوی آنچه سه شریك یافتهاند «دو خشت زرین» است، و در نقل سعد وراوینی «در زیر سنگی صندوقچهای زر». ولی به هر حال نتیجه داستان در همه موارد یكی و یكسان است.
این داستان نیز اصل هندی دارد، و كهنترین صورت آن در یكی از جاتكههای بودائی (جاتكه شماره 48) آمده است، و چون مطالب زائد و مكرر در آن بسیار است، نقل و ترجمه آن به اختصار آورده میشود.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}