تشكيل كالج عالي و دانشگاه
تشكيل كالج عالي و دانشگاه
خاطرات احتشامالسلطنه؛ شاهزادهعصيانگر
زير نظر: دكتر محمد كاظم حسينيان
اشاره : احتشامالسلطنه به روايت اهل تاريخ، مردي بود بي باك و جسور كه با اينكه تباري قاجاري داشت، ازدير باز ساز مخالفت با « ائيل » مي زد . او در اين قسمت چگونگي تاسيس دانشگاه در ايران را ذكر كرده است.
اسهام شركت به طبع رسيد و براي فروش آماده بود و من بدون آنكه جرأت اظهار مطلب را به نزديكترين كسان خود داشته باشم، خوشحال بودم كه چند سال نميگذرد كه علاوه از منافع كلي تعميم مدارس و معارف و باسوادشدن اطفال و جوانان و آماده شدن افكار عمومي از راه انتشار روزنامه و طبع نشر كتب مفيد، ملت با مشاركت در ادارة شركت ملي معارف و دخالت مستقيم در تعيين هيأت رئيسه انجمن و رؤسا مدارس و كتابخانهها و غيره در سراسر مملكت، طعم و لذت دخالت در تعيين سرنوشت خود را خواهند چشيد و با منافع مادي و معنوي كه از اين همكاري ملي عايدشان خواهد شد، به آساني و با يك نهيب آماده دخالت در امور عمومي و حكومتي و اجتماعي خود ميگردند و با بصيرت و شايستگي كامل و با يك جهش عمومي نظام پوسيده و فاسد حكومت فعلي را سرنگون خواهند ساخت و اختيار اداره مملكت را به دست نمايندگان برگزيده و شايسته خويش خواهند سپرد. اين افكار و آرزوهاي طلايي مربوط به هشت تا نه سال قبل از صدور فرمان مشروطيت بود.
توسعه و پيشرفت كار مدارس و استقبال حيرتآور محصلين و تشويق و مساعدت مردم و معاضدت و همكاريهاي بيدريغ و ذيقيمتي كه در اين راه مينمودند و از ياد روزمره مشتركين و خريداران روزنامه و مراجعه سالمندان براي كلاس اكابر به صورتي كه در ظرف سه تا چهار ماه چندهزار محصل و مشترك خريدار روزنامه و معلم كلاس اكابر بعلاوه طبقه متعين و ثروتمند كه براي اعطاء كمك به امر معارف بر يكديگر سبقت ميگرفتند، مرا مطمئن ساخته بود كه ديري نميگذرد كه ما از طريق انجمن معارف با يك طبقه كثيرالعده و عالم و با ايمان از مردم راه پيدا ميكنيم و اگر بتوانيم دامنة فعاليتهاي خود را به ولايات تسري دهيم و همين ارتباط و نفوذ را در مردم ايالات و ولايات پيدا نماييم صاحب چنان اقتدار و نفوذ ملي خواهيم شد كه نه شاه و نه دولت و قواي دولتي، قدرت مقابله و مقاومت با آن را ندارند.
اما بدبختانه، اين اساس عالي و اين مؤسسه ملي و سالم، چنانكه ذكر خواهم كرد، به واسطه خارج كردن من از تهران، تغيير مسير داد و به سراشيب سقوط و انهدام افتاد و بعد تماماً به هم خورد و از ميان رفت و حتي محل انجمن و ساختمان چاپخانه و دارالترجمه هم كه شخضاً از مال خود منتقل كرده و خريداري نموده بودم، به فروش رسانيدند، بدون آنكه از حراج چاپخانه و كتابخانه و حتي محل ملكي انجمن معارف اطلاع حاصل كنم...
با كمال تأسف حضراتي كه با نيت پاك آمده بودند و اين كارها را پيش برده بوديم، رفته رفته به خيال دخل افتادند! اعضاء انجمن معارف در آغاز كار عموماً و باستثناء كساني كه ممر و عايدي ديگر نداشتند و تمام اوقات خود را صرف معارف مينمودند ديناري حقوق از انجمن نميگرفتند. چند نفري كه حقوق و عايدي ديواني و شخصي نداشتند، مختصر مواجبي كه معمولاً «پنج تا ده تومان» در ماه بود و استثنائاً بيست تومان و يكنفر ذكاءالملك كه چهل تومان حقوق ميگرفت، بقية ما بدون حقوق و مجاناً خدمت ميكرديم و بالاخص اعضاء هيأت رئيسه انجمن كه يا مواجب كافي دولتي داشتيم يا تمكن مالي و براي خدمت به همنوعان كار ميكرديم.
رفقا شروع كردند قوم و خويشان خود را داخل كار نموده و براي ايشان مواجب و شهريه بيقاعده مطالبه داشتند و بعد از چندي، براي خودشان هم توقع حقالزحمه كردند!
چون تا حدودي آشنا به حالت و روحيات خودمان بودم، ابداً اسم و عنوان رياست براي هيچكس معين نشد. حتي خود بنده كه به اصطلاح تعزيه گردان بودم و عراده انجمن و مدارس را ميگرداندم و پول جمعآوري مينمودم و اسباب ميفروختم و دفاع ميكردم و در همه جا سپر بلا ميشدم، در جلسات انجمن پايين مجلس مينشستم و نميگذاشتم ساير اعضاء يا مراجعين مرا رئيس بخوانند، معذلك حس خودخواهي و كوچكبيني و ملاحظات شخصي و بخل و حسد كمكم مثل آتشي كه در زير خاكستر باشد، خود را به معرض جلوه درآورد.
شبي، به مرحوم نيرالملك وزير علوم گفتم: آقاي وزير علوم! ملاحظه ميفرمائيد كه ماها، تماماً با نيت پاك قدم به اين خدمت و كار زديم و اگرچه حدود يكسال است كه مشغول كار شدهايم اين همه ترقيات در زمينه تأسيس مدارس نصيب گرديده است. اما اكنون متجاوز از پانزده مدرسه و كتابخانه ملي عمومي و چاپخانه و روزنامه روزانه داريم و تعداد شاگردان مدارس ما به چهار هزار نفر رسيده است. اجازه فرماييد كه ما براي آينده اين مدارس و كلاسهاي بالاتر، مدرسه دارالفنون را كه متأسفانه امروز وجود خارجي ندارد و اطاقهاي آن به صورت حجرات مساجد متروكه كه طلاب درسنخوان در آن سكونت دارند، درآمده است، با تشكيلات و ترتيبات و پرگرام صحيح در دست بگيريم و معلمين و اساتيد لايق از فرنگ بخواهيم و در رشتههاي مختلف پرگرام دروس آن را مطابق مدارس عالي و كالجهاي اروپايي تعيين كنيم و چه و چه و مخصوصاً براي رعايت خودخواهي ايشان گفتم كه اين درخواست به آن معني كه دارالفنون از تحت اداره و رياست عاليه جنابعالي خارج گردد نيست بلكه آن مدرسه و حتي مدارسي كه ما تأسيس كردهايم، از خود شما خواهد بود و رياست عاليه شما محفوظ خواهد ماند و كسي قصد و نظري ندارد.
بدبختانه، عليرغم اين توضيحات، اظهارات من، آقاي وزير علوم را بدتر از آنچه بود كرد و كوتاه ساختن دست من از معارف را مسئله حياتي فرض كرده و كمر قتل مرا كه بيشتر از ديگران در كار مدارس سعي كرده و جنبشي راه انداخته بودم، بست.
آقاي نيرالملك به اتفاق دو سه نفر از اجزاء فعال انجمن از قبيل مفتاحالملك و سروش و وجود نامقدس ممتحنالدوله كه نميخواهم ذكر رذائل اين مجسمه بداخلاقي و مظهر عيوب و مفاسد و خودخواهي را بنمايم، متحد شدند و خاطر نامبارك شاه ضعيف و حواريون معلومالحالش را به اين كه رشته مدارس و انجمن بازي و غيره سر دراز دارد و قريباً زمزمههاي ديگر آغاز خواهند كرد، به وحشت انداخته و نگران ساختند!
از طرف ديگر، اعضاء فاسد و مغرض در وزارتخارجه كه مرا سنگ راه خود ميديدند و مانع كار ايشان بودم، با نيرالملك همداستان شده، يك سلسله عرايض محرمانه به شاه نوشتند.
مهندس الممالك و ميرزا محمودخان حكيم الملك كه در مزاج شاه نفوذ و رسوخ كامل داشتند، چنين وانمود كردند كه من در مقام ايجاد شورش و بلوا بر ضد سلطنت و به خيال تبديل و تغيير رژيم به جمهوري ميباشم!
عوامل و عناصر عجيب و غريب متعددي هم در آنروزها به اين مطالب تصادف كرده و ماده را غليظتر و نگراني شاه و دولت را بيشتر نمود، از جمله من ناظمالملك را.
براي كارپردازي اول بغداد را در نظر گرفتم و براي انتخاب او خيلي سنگ به سينه زدم، زيرا، از طرفي سابقة مأموريت خودم در بغداد تا حدودي مرا نسبت به صلاحيت كسي كه به آن مأموريت اعزام ميشد علاقمند ساخته بود و از طرف ديگر ناظم الملك را درستكار و امين و متشرع و مناسب با كارپردازي بغداد كه اختيار جان و مال صدها هزار ايراني و زوار و مجاور و مقيم را در دست داشت، ميدانستم.
باري، فرمان ناظمالملك صادر شد و با اينكه خودم پول نداشتم، دوهزار تومان قرض كرده و خرج راه و پول رسمي و تدارك وسائل عزيمت او را دادم.
علاءالملك، سفير كبير ايران در اسلامبول، از اين انتخاب تحاشي داشت و در صورتيكه ناظمالملك به كرمانشاهان رسيده بود، علاءالملك با كمك برادرش وكيلالملك وزير خلوت و منشي خاص و محرم اسرار و نوكر قديمي شاه او را در همان شهر متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشغال منصب كارپردازي بغداد را به او نميدادند.
علاءالملك، در آن سالها، عضو يكي از بزرگترين و مقتدرترين خانوادههاي ايران و متنفذترين خانواده آذربايجان و شهر تبريز بود كه در مزاج شاه عليل و دربار ذليل و فاسد و دولت او رخنه و نفوذ فراوان داشتند. برادرش وكيلالملك در حقيقت همنفس مظفرالدينشاه بود و برادر بزرگترش ميرزا رفيع نظامالعلماء تبريز، موسس و رئيس اين طايفه و نقشه ترقيات عموم برادران و برادرزادگان از او بود و با اينكه دو گوشش كر بود، معذلك بسيار باهوش و زيرك بود و توانست برادران و اقوام خود را تا مقام ايرانمداري ترقي دهد كه اگر عمري باقي باشد شرح حال كامل افراد اين خاندان را در كتاب مخصوصي كه از شرح حال اشخاص معاصر در دست تهيه دارم، خواهم نگاشت.
برادر ديگر علاءالملك، نظامالدوله است كه او نيز مدتي سفير كبير اسلامبول بود و بعد والي فارس و حاكم طهران شد. ناصرالسلطنه و سعيدالسلطنه پسران نظامالعلماء و غيره و غيره همه از اين خاندان هستند.
علاءالملك با استظهار به قدرت و نفوذ برادران و برادرزادگان متنفذ ـ كه عموماً از تمول زياد هم برخوردار بودند ـ هنگاميكه سفير كبير ايران در اسلامبول بود، مخصوصاً در سالهاي سلطنت مظفرالدينشاه، خود را مستقل و نظرات شخصي خويش را مقدم بر رأي و دستورات وزارتخارجه ميدانست و فيالواقع در راپورتهايي كه گاه گاه و بهندرت به عنوان وزارتخارجه ميفرستاد، امر ميكرد و دستور ميداد، نه اينكه اجازه بخواهد و درخواست كند و در چنين موقعيتي، بر سر مسئله مأموريت ناظمالملك به كارپردازي اول بغداد، فيمابين سفارت كبراي اسلامبول و وزارت خارجه يا به زبان ديگر فيمابين بنده و ايشان كشمكش و اختلاف خيلي سخت بالا گرفت.
ناظمالملك بيچاره، بلاتكليف و كله خورده در كرمانشاه متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشتغال به مأموريت و وظايف محوله به او داده نميشد و وزارتخارجه بر سر اين قضيه در انظار عامه، عليالخصوص، در چشم وزراء و اعضاء و اجزاء فضول و مزاحم خود، كموقع و بياهميت شده بود. حاج شيخ محسن خان مشيرالدوله وزير خارجه هم نزديك بود از ميدان دربرود تنها من سختي و پافشاري ميكردم.
روزي شنيدم وكيلالملك به شاه عرض كرده است كه اين سروصداها در وزارتخارجه تماماً افساد و انتريك احتشامالسلطنه است كه وزارتخارجه را به سفارت اسلامبول به هم انداخته و باب عالي درصدد استفاده از اين موقعيت ميباشد.
به وكيلالملك پيغام دادم: حالا كه شما جنگ را آغاز كرديد، منتظر ضربت مستقيم و عكسالعمل بنده هم باشيد. چو چغلي و وز و وز در خلوت را خلاف مردانگي ميدانم و به شيوه خانوادگي و روال پدر و برادرانم اهل مجامله و دورويي و رياكاري نيستم خواستم بدينوسيله مطلعتان كنم تا مراقب دوروبر خود باشيد.
بلافاصله، با آگاهي وآشنايي كامل به خصلت طمعورزي و منفعتطلبي شاه كه از پدر تاجدار مرحومش به ارث برده بود، و چون از احتياج مبرم دربار به تحصيل پول مطلع بودم و حراج اثاثيه سلطنت و استقراض ننگين چندهزار توناني امينالدوله از انگليسها از آثار بود عريضهاي در چند سطر به حضور شاه عرض كردم و «تذكره آذربايجان» را كه محل دخل وكيلالملك بود، كه به نام نان خانه در مقابل ساليانه هفتهزار تومان از شاه فرمان گرفته بود و پنجاه هزار تومان مداخل از آن ممر بهدست ميآورد، استدعا كردم به من رجوع فرمايند و در مقابل هفت هزار تومان فعلي، پنجاه هزار تومان بگيرند. چون تفاوت زياد بود، ميدانستم كه مرحمت شاه به اطرافيان تا آنجاست كه ديناري به منافع خودش لطمه نزند.
مظفرالدينشاه پيشنهادم را قبول كرد و فرمان صادر نمود.وكيلالملك، به معذرتخواهي آمد، اما دير بود و تير از كمان رها شده بود و من آدمي كه حرف خود را پس بگيرم نبودم.
اداره تذكره آذربايجان را به يمينالممالك واگذار كردم و او مشغول شد و علاوه از پنجاه هزار تومان سهم شاه، ساليانه ده بيست هزار تومان عايد خودش ميشد مكرر آمد كه اين پول حق شماست. يا لااقل نصف آن به شما متعلق ميباشد. ديناري از او قبول نكردم.
ديري نگذشت كه خانة نظامالعلماء را در تبريز چاپيدند و بالطبع اين طايفه هم با من خوني شدند. جالب آنكه از حمايت ناظمالملك دست برنداشتم. تا او را عليرغم تمام تشبثات علاءالملك، روانه بغداد كردم.
بالجمله، تمام طايفة نظامالعلمائي هم ضميمه ساير مدعيان من شدند و به شاه تلقين كردند كه من خيال دارم بر ضد سلطنت اقدامات نمايم. شاه خيلي متوحش شده بود و نقشههايي براي دفع شر من آغاز كرد. از جمله صدور دستور محرمانه قتل شبانه من به مختارالسلطنه مرحوم وزير نظميه كه بر اثر شرف و جوانمردي آن مرد صميمي و فداكاري و بزرگواري ميرزا علياصغرخان امينالسلطان، آن توطئه عقيم و شاه از دستورات صادره عدول كرد، ولي نقشههاي شيطاني ديگر براي طرد و تبعيد من از پايتخت، همچنان طرح و تعقيب ميشد، منتهي شاه ميخواست، به صورتي كه به افسانة ترقيخواهي و معارفپروري او كه خود من براي پيشبرد امور انجمن معارف و تأسيس مدارس ساخته و آن را شايع نموده و به افكار و نظرات عمومي تحميل كرده بودم، لطمه وارد نيايد دفع شر مرا بكند.
به استثناء دستور قتل مخفيانه من (كه از جزئيات و چگونگي نجات از آن توطئه كه به وسيله مرحوم مختارالسلطنه و با كمك وساطت مردانة امينالسلطان صورت گرفت. چنانكه شرح آن را قبلاً نوشتهام و تا بعد از مرگ مختارالسلطنه و عزل و تبعيد اتابك از كيفيت آن مطلع نشدم و نتوانستم حق حياتي را كه آن دو مرد، دريادل و شرافتمند بر من داشتند قبل از مرگ مختارالسلطنه به جا آورده وبه موقع خود سپاسگزاري كنم) ساير نقشهها و توطئه دشمنان كه كمكم خيل عظيمي را تشكيل داده بودند. روز به روز توسعه پيدا ميكرد و اخبارش همه روز به من ميرسيد.
دوستان يك جهت و ياران پاكنهاد، نصيحت ميكردند كه من كنارهگيري نموده و حتي از شهر و دسترسي شاه و ساير دشمنانم دور شوم، اما اين قبيل نصايح خيرخواهانه در من بياثر بود و من كسي نبودم كه به پاي خود از صحنه كارزار بگريزم.
عصر يكي از روزهاي ماه رجب (سال 1316 ـ ق) شخص اميني، از طرف مرحوم حاجي ميرزا ابوالقاسم كه تازه قرابتي با ما پيدا كرده بود، و صميميتي با هم داشتيم، پيغام آورد كه من هرطور هست فوراً مخفي شوم يا از شهر خارج گردم و يا به يكي از اماكن و سفارتخانهها تحصن جسته و پناه ببرم، زيرا كه ترتيبات بدي براي من فراهم شده است.
از مخفي شدن يا خروج از شهر كه در حكم فرار از ميدان و گريختن در وقت معركه بود خوشم نميآمد. تحصن در اماكن متبركه و مقدسه را حربة مقصرين و اشرار و ضعفا ميدانستم و پناهندگي به سفارت را خيانت و دور از وطنپرستي ديدم و چارهجويي را به خداوند قادر، قهار واگذار و به كلامالله مجيد متوسل شده و پناه به استخاره از قرآن بردم و اين آية وافي هدايه آمد: «اليس الله بكاف عبده و يخوفونك من دونالله». قلبم ساكن و خاطرم آسوده شد.
روزي دستخطي از شاه، خطاب بهوزير علوم صادر شد و ايشان ما را يعني انجمن معارف را حسبالامر همايوني براي استحضار از مضمون دستخط مبارك، دعوت كردند.
بهخانه نيرالملك رفتيم. دستخط بهخط وكيلالملك بود و اختيارات تام و استقلال مطلق به نيرالملك داده و مدارس و انجمن معارف و غيره را به او سپرده و مسئوليت آنرا از او خواسته و مقرر داشته بود، جرح و تعديل و قرارهاي جديد در كار مدارس و انجمن بدهد.
شنيدم نيرالملك بهشاه قول داده بود، رفته رفته انجمن معارف و مدارس و انجمن بازي و جريده نگاري را كه اساس فتنه و فساد مملكت شده است، از ميان ببرد. بعد از استماع مطلب و اطلاع از مضمون دستخط، گفتم: تا حالا هم البته رئيس واقعي شما بودهايد و بعد هم خواهيد بود و به همين ملاحظه براي انجمن رئيس معلوم نكردهايم و مسند حضرتعالي را محفوظ داشتهابم.
روز يكشنبه هفته بعد، موافق معمول بايد در محل كتابخانه و انجمن باشيم. همه اعضاء حاضر بودند و انجمن معارف تشكيل شد. ممتحن الدوله از جيب بغل خود كاغذ بدون عنوان و مخاطبي را در آورده، شروع بهخواندن كرد.
مندرجات نامه سراپا حمله به بنده بود، اما در جملة به من چه ميتوانستند گفت و نوشت؟ در نتيجه اباطيل و مهملاتي بههم بافته بودند، از جمله اينكه، آيا لازم است انجمن درخانة متعلق به فلاني تشكيل شود و آيا چه؟ و آيا چه؟ معلوم شد تداركي از پيش كردهاند. چون ديدم طرف مذاكره و خطاب بنده هستم، به حضرات گفتم:
آقايان! يك حس مقدسي ما را برآن داشت كه در چنين مسئلة حياتي. براي اين ملت و مملكت اقدام نمائيم. با داشتن همه قسم نواقص و موانع، به اينجا رسيدهايم كه در هر گوشه شهر مدرسة تازه و جديدي تأسيس كردهايم و هر صبح چندين هزارتن از اطفال ما، از اقصي نقاط پايتخت به اين مدارس هجوم ميآورند و ظرف اين مدت كوتاه، اينهمه پيشرفت و ترقي در اطفال ظاهر گرديده و مردم اينطور اميدوار شدهاند كه عالم و جاهل، باسواد و عامي، نسبت به آينده خوشبين گرديده و با هر كس گفتگو كنيد، ميگويد: ايران، بجاده ترقي و تمدن و تجديد مجد و عظمت باستان قدم نهاده است و در همين مدت كوتاه، موفق به تأسيس كتابخانه ملي آبرومندي شده و دارالترجمه و مطبعه و روزنامه يوميه ايجاد كردهايم. انصاف نيست كه از روي جهل و ناداني، يا از سر اغراض شخصي و الغاء و تحريك دشمنان، ما چند نفر همكار و همراه به جان يكديگر افتاده و اسير خودخواهي و زياده طلبي شويم و با حبجاه و رياست يا تحصيل منافع مادي بهدست خود وسايل تفرقه و از هم پاشيدن اين اساس مقدس را فراهم كنيم...
من اميدوار بودم كه اگر كارها به همين صورت فعلي پيش برود، در مدتي قليل حق اشتراك فيمابين ملت ايران ايجاد و شروع در تأسيس شركتهاي عمومي، راهآهن وغيره بنمائيم.
در اين هيئت همه بهطور برادري و برابري و تساوي رفتار كردهايم. رئيس يا مرئوسي در كار نداشتهايم. من بهقدر وسع خود، از دادن شهريه و تحمل مخارج از كيسه خويش و خريد خانه و اهداء كتابخانه و كتب خطي و چاپي و دوندگي و شب و روزگدايي و جلوگيري از حملات داخلي و خارجي، مضايقه نكردم ولي با كمال تأسف اينطور احساس ميكنم كه تحريكات دشمنان ترقي و تعالي ايران، مؤثر و تخم نفاق فيمابين كاشته شده است.
براي اينكه ما آلت خنده ديگران نشويم و اسباب يأس عمومي فراهم نشود، عقيده و رأي من اين است كه: همانطور كه برادرانه و با صميميت داخل كار شديم، حالا هم روي همديگر را بوسيده از هم جدا شويم و در سركار ملي سرو دست نشكنيم و اغراض خصوصي و شخصي را وسيله شكست و نابودي اين نهضت بزرگ وطني كه آنرا با خون دل بنا كردهايم، نسازيم...
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
اسهام شركت به طبع رسيد و براي فروش آماده بود و من بدون آنكه جرأت اظهار مطلب را به نزديكترين كسان خود داشته باشم، خوشحال بودم كه چند سال نميگذرد كه علاوه از منافع كلي تعميم مدارس و معارف و باسوادشدن اطفال و جوانان و آماده شدن افكار عمومي از راه انتشار روزنامه و طبع نشر كتب مفيد، ملت با مشاركت در ادارة شركت ملي معارف و دخالت مستقيم در تعيين هيأت رئيسه انجمن و رؤسا مدارس و كتابخانهها و غيره در سراسر مملكت، طعم و لذت دخالت در تعيين سرنوشت خود را خواهند چشيد و با منافع مادي و معنوي كه از اين همكاري ملي عايدشان خواهد شد، به آساني و با يك نهيب آماده دخالت در امور عمومي و حكومتي و اجتماعي خود ميگردند و با بصيرت و شايستگي كامل و با يك جهش عمومي نظام پوسيده و فاسد حكومت فعلي را سرنگون خواهند ساخت و اختيار اداره مملكت را به دست نمايندگان برگزيده و شايسته خويش خواهند سپرد. اين افكار و آرزوهاي طلايي مربوط به هشت تا نه سال قبل از صدور فرمان مشروطيت بود.
توسعه و پيشرفت كار مدارس و استقبال حيرتآور محصلين و تشويق و مساعدت مردم و معاضدت و همكاريهاي بيدريغ و ذيقيمتي كه در اين راه مينمودند و از ياد روزمره مشتركين و خريداران روزنامه و مراجعه سالمندان براي كلاس اكابر به صورتي كه در ظرف سه تا چهار ماه چندهزار محصل و مشترك خريدار روزنامه و معلم كلاس اكابر بعلاوه طبقه متعين و ثروتمند كه براي اعطاء كمك به امر معارف بر يكديگر سبقت ميگرفتند، مرا مطمئن ساخته بود كه ديري نميگذرد كه ما از طريق انجمن معارف با يك طبقه كثيرالعده و عالم و با ايمان از مردم راه پيدا ميكنيم و اگر بتوانيم دامنة فعاليتهاي خود را به ولايات تسري دهيم و همين ارتباط و نفوذ را در مردم ايالات و ولايات پيدا نماييم صاحب چنان اقتدار و نفوذ ملي خواهيم شد كه نه شاه و نه دولت و قواي دولتي، قدرت مقابله و مقاومت با آن را ندارند.
اما بدبختانه، اين اساس عالي و اين مؤسسه ملي و سالم، چنانكه ذكر خواهم كرد، به واسطه خارج كردن من از تهران، تغيير مسير داد و به سراشيب سقوط و انهدام افتاد و بعد تماماً به هم خورد و از ميان رفت و حتي محل انجمن و ساختمان چاپخانه و دارالترجمه هم كه شخضاً از مال خود منتقل كرده و خريداري نموده بودم، به فروش رسانيدند، بدون آنكه از حراج چاپخانه و كتابخانه و حتي محل ملكي انجمن معارف اطلاع حاصل كنم...
با كمال تأسف حضراتي كه با نيت پاك آمده بودند و اين كارها را پيش برده بوديم، رفته رفته به خيال دخل افتادند! اعضاء انجمن معارف در آغاز كار عموماً و باستثناء كساني كه ممر و عايدي ديگر نداشتند و تمام اوقات خود را صرف معارف مينمودند ديناري حقوق از انجمن نميگرفتند. چند نفري كه حقوق و عايدي ديواني و شخصي نداشتند، مختصر مواجبي كه معمولاً «پنج تا ده تومان» در ماه بود و استثنائاً بيست تومان و يكنفر ذكاءالملك كه چهل تومان حقوق ميگرفت، بقية ما بدون حقوق و مجاناً خدمت ميكرديم و بالاخص اعضاء هيأت رئيسه انجمن كه يا مواجب كافي دولتي داشتيم يا تمكن مالي و براي خدمت به همنوعان كار ميكرديم.
رفقا شروع كردند قوم و خويشان خود را داخل كار نموده و براي ايشان مواجب و شهريه بيقاعده مطالبه داشتند و بعد از چندي، براي خودشان هم توقع حقالزحمه كردند!
چون تا حدودي آشنا به حالت و روحيات خودمان بودم، ابداً اسم و عنوان رياست براي هيچكس معين نشد. حتي خود بنده كه به اصطلاح تعزيه گردان بودم و عراده انجمن و مدارس را ميگرداندم و پول جمعآوري مينمودم و اسباب ميفروختم و دفاع ميكردم و در همه جا سپر بلا ميشدم، در جلسات انجمن پايين مجلس مينشستم و نميگذاشتم ساير اعضاء يا مراجعين مرا رئيس بخوانند، معذلك حس خودخواهي و كوچكبيني و ملاحظات شخصي و بخل و حسد كمكم مثل آتشي كه در زير خاكستر باشد، خود را به معرض جلوه درآورد.
شبي، به مرحوم نيرالملك وزير علوم گفتم: آقاي وزير علوم! ملاحظه ميفرمائيد كه ماها، تماماً با نيت پاك قدم به اين خدمت و كار زديم و اگرچه حدود يكسال است كه مشغول كار شدهايم اين همه ترقيات در زمينه تأسيس مدارس نصيب گرديده است. اما اكنون متجاوز از پانزده مدرسه و كتابخانه ملي عمومي و چاپخانه و روزنامه روزانه داريم و تعداد شاگردان مدارس ما به چهار هزار نفر رسيده است. اجازه فرماييد كه ما براي آينده اين مدارس و كلاسهاي بالاتر، مدرسه دارالفنون را كه متأسفانه امروز وجود خارجي ندارد و اطاقهاي آن به صورت حجرات مساجد متروكه كه طلاب درسنخوان در آن سكونت دارند، درآمده است، با تشكيلات و ترتيبات و پرگرام صحيح در دست بگيريم و معلمين و اساتيد لايق از فرنگ بخواهيم و در رشتههاي مختلف پرگرام دروس آن را مطابق مدارس عالي و كالجهاي اروپايي تعيين كنيم و چه و چه و مخصوصاً براي رعايت خودخواهي ايشان گفتم كه اين درخواست به آن معني كه دارالفنون از تحت اداره و رياست عاليه جنابعالي خارج گردد نيست بلكه آن مدرسه و حتي مدارسي كه ما تأسيس كردهايم، از خود شما خواهد بود و رياست عاليه شما محفوظ خواهد ماند و كسي قصد و نظري ندارد.
بدبختانه، عليرغم اين توضيحات، اظهارات من، آقاي وزير علوم را بدتر از آنچه بود كرد و كوتاه ساختن دست من از معارف را مسئله حياتي فرض كرده و كمر قتل مرا كه بيشتر از ديگران در كار مدارس سعي كرده و جنبشي راه انداخته بودم، بست.
آقاي نيرالملك به اتفاق دو سه نفر از اجزاء فعال انجمن از قبيل مفتاحالملك و سروش و وجود نامقدس ممتحنالدوله كه نميخواهم ذكر رذائل اين مجسمه بداخلاقي و مظهر عيوب و مفاسد و خودخواهي را بنمايم، متحد شدند و خاطر نامبارك شاه ضعيف و حواريون معلومالحالش را به اين كه رشته مدارس و انجمن بازي و غيره سر دراز دارد و قريباً زمزمههاي ديگر آغاز خواهند كرد، به وحشت انداخته و نگران ساختند!
از طرف ديگر، اعضاء فاسد و مغرض در وزارتخارجه كه مرا سنگ راه خود ميديدند و مانع كار ايشان بودم، با نيرالملك همداستان شده، يك سلسله عرايض محرمانه به شاه نوشتند.
مهندس الممالك و ميرزا محمودخان حكيم الملك كه در مزاج شاه نفوذ و رسوخ كامل داشتند، چنين وانمود كردند كه من در مقام ايجاد شورش و بلوا بر ضد سلطنت و به خيال تبديل و تغيير رژيم به جمهوري ميباشم!
عوامل و عناصر عجيب و غريب متعددي هم در آنروزها به اين مطالب تصادف كرده و ماده را غليظتر و نگراني شاه و دولت را بيشتر نمود، از جمله من ناظمالملك را.
براي كارپردازي اول بغداد را در نظر گرفتم و براي انتخاب او خيلي سنگ به سينه زدم، زيرا، از طرفي سابقة مأموريت خودم در بغداد تا حدودي مرا نسبت به صلاحيت كسي كه به آن مأموريت اعزام ميشد علاقمند ساخته بود و از طرف ديگر ناظم الملك را درستكار و امين و متشرع و مناسب با كارپردازي بغداد كه اختيار جان و مال صدها هزار ايراني و زوار و مجاور و مقيم را در دست داشت، ميدانستم.
باري، فرمان ناظمالملك صادر شد و با اينكه خودم پول نداشتم، دوهزار تومان قرض كرده و خرج راه و پول رسمي و تدارك وسائل عزيمت او را دادم.
علاءالملك، سفير كبير ايران در اسلامبول، از اين انتخاب تحاشي داشت و در صورتيكه ناظمالملك به كرمانشاهان رسيده بود، علاءالملك با كمك برادرش وكيلالملك وزير خلوت و منشي خاص و محرم اسرار و نوكر قديمي شاه او را در همان شهر متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشغال منصب كارپردازي بغداد را به او نميدادند.
علاءالملك، در آن سالها، عضو يكي از بزرگترين و مقتدرترين خانوادههاي ايران و متنفذترين خانواده آذربايجان و شهر تبريز بود كه در مزاج شاه عليل و دربار ذليل و فاسد و دولت او رخنه و نفوذ فراوان داشتند. برادرش وكيلالملك در حقيقت همنفس مظفرالدينشاه بود و برادر بزرگترش ميرزا رفيع نظامالعلماء تبريز، موسس و رئيس اين طايفه و نقشه ترقيات عموم برادران و برادرزادگان از او بود و با اينكه دو گوشش كر بود، معذلك بسيار باهوش و زيرك بود و توانست برادران و اقوام خود را تا مقام ايرانمداري ترقي دهد كه اگر عمري باقي باشد شرح حال كامل افراد اين خاندان را در كتاب مخصوصي كه از شرح حال اشخاص معاصر در دست تهيه دارم، خواهم نگاشت.
برادر ديگر علاءالملك، نظامالدوله است كه او نيز مدتي سفير كبير اسلامبول بود و بعد والي فارس و حاكم طهران شد. ناصرالسلطنه و سعيدالسلطنه پسران نظامالعلماء و غيره و غيره همه از اين خاندان هستند.
علاءالملك با استظهار به قدرت و نفوذ برادران و برادرزادگان متنفذ ـ كه عموماً از تمول زياد هم برخوردار بودند ـ هنگاميكه سفير كبير ايران در اسلامبول بود، مخصوصاً در سالهاي سلطنت مظفرالدينشاه، خود را مستقل و نظرات شخصي خويش را مقدم بر رأي و دستورات وزارتخارجه ميدانست و فيالواقع در راپورتهايي كه گاه گاه و بهندرت به عنوان وزارتخارجه ميفرستاد، امر ميكرد و دستور ميداد، نه اينكه اجازه بخواهد و درخواست كند و در چنين موقعيتي، بر سر مسئله مأموريت ناظمالملك به كارپردازي اول بغداد، فيمابين سفارت كبراي اسلامبول و وزارت خارجه يا به زبان ديگر فيمابين بنده و ايشان كشمكش و اختلاف خيلي سخت بالا گرفت.
ناظمالملك بيچاره، بلاتكليف و كله خورده در كرمانشاه متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشتغال به مأموريت و وظايف محوله به او داده نميشد و وزارتخارجه بر سر اين قضيه در انظار عامه، عليالخصوص، در چشم وزراء و اعضاء و اجزاء فضول و مزاحم خود، كموقع و بياهميت شده بود. حاج شيخ محسن خان مشيرالدوله وزير خارجه هم نزديك بود از ميدان دربرود تنها من سختي و پافشاري ميكردم.
روزي شنيدم وكيلالملك به شاه عرض كرده است كه اين سروصداها در وزارتخارجه تماماً افساد و انتريك احتشامالسلطنه است كه وزارتخارجه را به سفارت اسلامبول به هم انداخته و باب عالي درصدد استفاده از اين موقعيت ميباشد.
به وكيلالملك پيغام دادم: حالا كه شما جنگ را آغاز كرديد، منتظر ضربت مستقيم و عكسالعمل بنده هم باشيد. چو چغلي و وز و وز در خلوت را خلاف مردانگي ميدانم و به شيوه خانوادگي و روال پدر و برادرانم اهل مجامله و دورويي و رياكاري نيستم خواستم بدينوسيله مطلعتان كنم تا مراقب دوروبر خود باشيد.
بلافاصله، با آگاهي وآشنايي كامل به خصلت طمعورزي و منفعتطلبي شاه كه از پدر تاجدار مرحومش به ارث برده بود، و چون از احتياج مبرم دربار به تحصيل پول مطلع بودم و حراج اثاثيه سلطنت و استقراض ننگين چندهزار توناني امينالدوله از انگليسها از آثار بود عريضهاي در چند سطر به حضور شاه عرض كردم و «تذكره آذربايجان» را كه محل دخل وكيلالملك بود، كه به نام نان خانه در مقابل ساليانه هفتهزار تومان از شاه فرمان گرفته بود و پنجاه هزار تومان مداخل از آن ممر بهدست ميآورد، استدعا كردم به من رجوع فرمايند و در مقابل هفت هزار تومان فعلي، پنجاه هزار تومان بگيرند. چون تفاوت زياد بود، ميدانستم كه مرحمت شاه به اطرافيان تا آنجاست كه ديناري به منافع خودش لطمه نزند.
مظفرالدينشاه پيشنهادم را قبول كرد و فرمان صادر نمود.وكيلالملك، به معذرتخواهي آمد، اما دير بود و تير از كمان رها شده بود و من آدمي كه حرف خود را پس بگيرم نبودم.
اداره تذكره آذربايجان را به يمينالممالك واگذار كردم و او مشغول شد و علاوه از پنجاه هزار تومان سهم شاه، ساليانه ده بيست هزار تومان عايد خودش ميشد مكرر آمد كه اين پول حق شماست. يا لااقل نصف آن به شما متعلق ميباشد. ديناري از او قبول نكردم.
ديري نگذشت كه خانة نظامالعلماء را در تبريز چاپيدند و بالطبع اين طايفه هم با من خوني شدند. جالب آنكه از حمايت ناظمالملك دست برنداشتم. تا او را عليرغم تمام تشبثات علاءالملك، روانه بغداد كردم.
بالجمله، تمام طايفة نظامالعلمائي هم ضميمه ساير مدعيان من شدند و به شاه تلقين كردند كه من خيال دارم بر ضد سلطنت اقدامات نمايم. شاه خيلي متوحش شده بود و نقشههايي براي دفع شر من آغاز كرد. از جمله صدور دستور محرمانه قتل شبانه من به مختارالسلطنه مرحوم وزير نظميه كه بر اثر شرف و جوانمردي آن مرد صميمي و فداكاري و بزرگواري ميرزا علياصغرخان امينالسلطان، آن توطئه عقيم و شاه از دستورات صادره عدول كرد، ولي نقشههاي شيطاني ديگر براي طرد و تبعيد من از پايتخت، همچنان طرح و تعقيب ميشد، منتهي شاه ميخواست، به صورتي كه به افسانة ترقيخواهي و معارفپروري او كه خود من براي پيشبرد امور انجمن معارف و تأسيس مدارس ساخته و آن را شايع نموده و به افكار و نظرات عمومي تحميل كرده بودم، لطمه وارد نيايد دفع شر مرا بكند.
به استثناء دستور قتل مخفيانه من (كه از جزئيات و چگونگي نجات از آن توطئه كه به وسيله مرحوم مختارالسلطنه و با كمك وساطت مردانة امينالسلطان صورت گرفت. چنانكه شرح آن را قبلاً نوشتهام و تا بعد از مرگ مختارالسلطنه و عزل و تبعيد اتابك از كيفيت آن مطلع نشدم و نتوانستم حق حياتي را كه آن دو مرد، دريادل و شرافتمند بر من داشتند قبل از مرگ مختارالسلطنه به جا آورده وبه موقع خود سپاسگزاري كنم) ساير نقشهها و توطئه دشمنان كه كمكم خيل عظيمي را تشكيل داده بودند. روز به روز توسعه پيدا ميكرد و اخبارش همه روز به من ميرسيد.
دوستان يك جهت و ياران پاكنهاد، نصيحت ميكردند كه من كنارهگيري نموده و حتي از شهر و دسترسي شاه و ساير دشمنانم دور شوم، اما اين قبيل نصايح خيرخواهانه در من بياثر بود و من كسي نبودم كه به پاي خود از صحنه كارزار بگريزم.
عصر يكي از روزهاي ماه رجب (سال 1316 ـ ق) شخص اميني، از طرف مرحوم حاجي ميرزا ابوالقاسم كه تازه قرابتي با ما پيدا كرده بود، و صميميتي با هم داشتيم، پيغام آورد كه من هرطور هست فوراً مخفي شوم يا از شهر خارج گردم و يا به يكي از اماكن و سفارتخانهها تحصن جسته و پناه ببرم، زيرا كه ترتيبات بدي براي من فراهم شده است.
از مخفي شدن يا خروج از شهر كه در حكم فرار از ميدان و گريختن در وقت معركه بود خوشم نميآمد. تحصن در اماكن متبركه و مقدسه را حربة مقصرين و اشرار و ضعفا ميدانستم و پناهندگي به سفارت را خيانت و دور از وطنپرستي ديدم و چارهجويي را به خداوند قادر، قهار واگذار و به كلامالله مجيد متوسل شده و پناه به استخاره از قرآن بردم و اين آية وافي هدايه آمد: «اليس الله بكاف عبده و يخوفونك من دونالله». قلبم ساكن و خاطرم آسوده شد.
روزي دستخطي از شاه، خطاب بهوزير علوم صادر شد و ايشان ما را يعني انجمن معارف را حسبالامر همايوني براي استحضار از مضمون دستخط مبارك، دعوت كردند.
بهخانه نيرالملك رفتيم. دستخط بهخط وكيلالملك بود و اختيارات تام و استقلال مطلق به نيرالملك داده و مدارس و انجمن معارف و غيره را به او سپرده و مسئوليت آنرا از او خواسته و مقرر داشته بود، جرح و تعديل و قرارهاي جديد در كار مدارس و انجمن بدهد.
شنيدم نيرالملك بهشاه قول داده بود، رفته رفته انجمن معارف و مدارس و انجمن بازي و جريده نگاري را كه اساس فتنه و فساد مملكت شده است، از ميان ببرد. بعد از استماع مطلب و اطلاع از مضمون دستخط، گفتم: تا حالا هم البته رئيس واقعي شما بودهايد و بعد هم خواهيد بود و به همين ملاحظه براي انجمن رئيس معلوم نكردهايم و مسند حضرتعالي را محفوظ داشتهابم.
روز يكشنبه هفته بعد، موافق معمول بايد در محل كتابخانه و انجمن باشيم. همه اعضاء حاضر بودند و انجمن معارف تشكيل شد. ممتحن الدوله از جيب بغل خود كاغذ بدون عنوان و مخاطبي را در آورده، شروع بهخواندن كرد.
مندرجات نامه سراپا حمله به بنده بود، اما در جملة به من چه ميتوانستند گفت و نوشت؟ در نتيجه اباطيل و مهملاتي بههم بافته بودند، از جمله اينكه، آيا لازم است انجمن درخانة متعلق به فلاني تشكيل شود و آيا چه؟ و آيا چه؟ معلوم شد تداركي از پيش كردهاند. چون ديدم طرف مذاكره و خطاب بنده هستم، به حضرات گفتم:
آقايان! يك حس مقدسي ما را برآن داشت كه در چنين مسئلة حياتي. براي اين ملت و مملكت اقدام نمائيم. با داشتن همه قسم نواقص و موانع، به اينجا رسيدهايم كه در هر گوشه شهر مدرسة تازه و جديدي تأسيس كردهايم و هر صبح چندين هزارتن از اطفال ما، از اقصي نقاط پايتخت به اين مدارس هجوم ميآورند و ظرف اين مدت كوتاه، اينهمه پيشرفت و ترقي در اطفال ظاهر گرديده و مردم اينطور اميدوار شدهاند كه عالم و جاهل، باسواد و عامي، نسبت به آينده خوشبين گرديده و با هر كس گفتگو كنيد، ميگويد: ايران، بجاده ترقي و تمدن و تجديد مجد و عظمت باستان قدم نهاده است و در همين مدت كوتاه، موفق به تأسيس كتابخانه ملي آبرومندي شده و دارالترجمه و مطبعه و روزنامه يوميه ايجاد كردهايم. انصاف نيست كه از روي جهل و ناداني، يا از سر اغراض شخصي و الغاء و تحريك دشمنان، ما چند نفر همكار و همراه به جان يكديگر افتاده و اسير خودخواهي و زياده طلبي شويم و با حبجاه و رياست يا تحصيل منافع مادي بهدست خود وسايل تفرقه و از هم پاشيدن اين اساس مقدس را فراهم كنيم...
من اميدوار بودم كه اگر كارها به همين صورت فعلي پيش برود، در مدتي قليل حق اشتراك فيمابين ملت ايران ايجاد و شروع در تأسيس شركتهاي عمومي، راهآهن وغيره بنمائيم.
در اين هيئت همه بهطور برادري و برابري و تساوي رفتار كردهايم. رئيس يا مرئوسي در كار نداشتهايم. من بهقدر وسع خود، از دادن شهريه و تحمل مخارج از كيسه خويش و خريد خانه و اهداء كتابخانه و كتب خطي و چاپي و دوندگي و شب و روزگدايي و جلوگيري از حملات داخلي و خارجي، مضايقه نكردم ولي با كمال تأسف اينطور احساس ميكنم كه تحريكات دشمنان ترقي و تعالي ايران، مؤثر و تخم نفاق فيمابين كاشته شده است.
براي اينكه ما آلت خنده ديگران نشويم و اسباب يأس عمومي فراهم نشود، عقيده و رأي من اين است كه: همانطور كه برادرانه و با صميميت داخل كار شديم، حالا هم روي همديگر را بوسيده از هم جدا شويم و در سركار ملي سرو دست نشكنيم و اغراض خصوصي و شخصي را وسيله شكست و نابودي اين نهضت بزرگ وطني كه آنرا با خون دل بنا كردهايم، نسازيم...
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}