چطور شد فيلمنامه نويس شدم ; آب و آتش


 

نويسنده: روبر توبنيني




 
هميشه از من مي پرسند که چرا کمدي نويس شدم و اصلاً چطور شد که وارد سينما شدم . اين سوال ها معلوم مي کند که من آدم مهمي شده ام و به اين دليل من هم از آنها تشکر مي کنم . نه يک بار ، بلکه چند بار ، مثلاً سه بار. من در يک خانواده خيلي فقير بزرگ شدم ؛ در توسکاني ، يکي از شهرهاي ايتاليا . پدرم کشاورز بود و مادرم هم کشاورز بود . در واقع هر دوي آنها کشاورز بودند . و من هم فرزند دو کشاورز بودم . ما فقير بوديم ، ولي من دوره بچگي خوبي داشتم ، چون شاد بودم و خدا به من لطف داشت . من تقريباً هيچ وقت پدرم را نمي ديدم ، چون هيچ وقت در خانه نبود و من فقط مادرم را مي ديدم و سه خواهر را که از من بزرگ تر بودند . همه روي يک تخت مي خوابيديم ، چون خيلي فقير بوديم . وقتي خيلي کوچک بودم ، به شهر ديگري رفتيم و من شروع کردم به خواندن کتاب و کتاب هاي زيادي خواندم . مادرم جادوگر و ساحره ها را به خانه مان آورد ، چون من خيلي سرکش شده بودم ، آنها فکر مي کردند که کسي مرا طلسم کرده است . البته من طلسم شده بودم ، ولي به وسيله کتاب ها . ساحره ها برايم يک معجون بدمزه و وحشتناک تجويز کردند که مادرم ، آن را تا يک سال به خورد من مي داد . بعد رفت و يک کشيش آورد . کشيش قد بلندي بود که به آدم يک جوري نگاه مي کرد . بعد از اين که چيزهايي به من خوراند ، گفت : « پسرم بهتري ؟ » و من که آن موقع يه کم مريض بودم ، گفتم : « بله ، بهترم » ، مي خواستم يک جوابي بدهم که او را راضي کند . او به مادرم گفت : « پسر تو بايد با من بيايد . من او را به صومعه مي برم چون استعداد خوبي براي کشيش شدن دارد . من از او يک کشيش خوب مي سازم . » وقتي دوازده سالم بود ، رفتم فلورانس تا در يک صومعه تربيت شوم و کشيش شوم . فکر کنم اين چيزي که مي خواهم بگويم مال ماکياولي باشد : « آدم هايي هستند که همه چيز را مي دانند ، اما اين همه چيزي است که آنها مي دانند » حرف خيلي عالمانه اي است که از خيلي وقت پيش در ذهنم مانده است . نمي دانم چرا اين حرف را اينجا آوردم ، ولي بايد اين حرف را مي زدم که زدم .
سال 1964 ، يکدفعه در فلورانس سيل عجيبي آمد . عجيب نه ، سيلي بود عظيم . آن صحنه را درست يادم هست . مثل فيلم هاي فليني بود . آب همه چيز را خراب مي کرد و مردم جيغ مي زدند و من هم جيغ مي زدم . فکر کردم بهتر است فرار کنم و برگردم خانه مان پيش مادرم . وقتي رسيدم خانه ، گفتم : « من ديگر حالم کاملاً خوب است . »
آن موقع ما در يک اتاق باشکوه زندگي مي کرديم . آن طرف اتاق اسب هاي زيادي ديده مي شدند . وقتي از پنجره به بيرون نگاه مي کردي ، مي توانستي رقص اسب ها را ببيني . چه خانه خوبي و من حسابي کيف مي کردم . خاطره خوبي از آنجا دارم . آنجا نزديک يک سيرک بود و هر شب ، من دزدکي مي رفتم و کار آدم هاي داخل سيرک را مي ديدم ؛ شعبده بازها ، دلقک ها ، بندبازها و حتي حيوان هاي سيرک . از همان موقع ، بيشتر از همه ، کار دلقک ها را دوست داشتم . آنها مردم را مي خنداندند و لذت وصف نشدني اي را براي آنها فراهم مي کردند . آن موقع دوست داشتم جاي آنها باشم . البته حالا کاري که مي کنم ، شبيه آنهاست . فيلمنامه هاي کمدي مي نويسم و در آنها بازي مي کنم . جاي شکرش باقي است که به آرزوي خودم رسيدم . من و فليني در يک چيز با هم مشترک بوديم . چون شنيدم که او هم دوست داشته دلقک بشود و حتي هميشه مي گفته که يک دلقک است . آدم احساس افتخار مي کند که با آدمي مثل فليني يک حس مشترک داشته باشد . در آن سيرک يک شب شعبده باز مرا ديد و به من اجازه داد که بروم مجاني نمايش هاي سيرک را تماشا کنم . او بعد به مادرم گفت : « پسر تو بايد با من بيايد . من از او يک شعبده باز مي سازم » جملات او عين جملات کشيش بود . مادرم خيلي خوشحال شد ، چون يک نانخور از خانه کم مي شد . پس بدون هيچ گونه معطلي مرا راهي سيرک کرد . البته خودم هم خوشحال بودم . کارهاي من در سيرک ساده بود . من شدم دستيار شعبده باز . هر شب به روي صحنه مي رفتم و وانمود مي کردم که توسط شعبده باز هيپنوتيزم شده ام . البته همه چيز کلک بود . قبل از هر صحنه کارها را با هم هماهنگ مي کرديم . او به من مي گفت : « حالا تو در يک صحرا هستي و هوا داغ است » من به سرعت شروع مي کردم به درآوردن لباس هام و تا به لباس هاي زير مي رسيدم ، او دوباره مي گفت : « حالا تو در قطب شمال هستي » ومن لباس هايم را مي پوشيدم . همه چيز خيلي ابلهانه بود ، ولي مردم کار را دوست داشتند و ما هم سر آنها کلاه مي گذاشتيم . يک کار ديگري هم مي کردم که بازي با آتش بود . با کرم و پودر مخصوص که به دست هايم مي زدم ، مي توانستم روي دست هايم آتش را روشن کنم ، بدون آن که صدمه اي ببينم . اما يک بار پودر عمل نکرد و دست هايم سوخت که هنوز جاي زخمش پيداست . من جيغ کشان از آنجا فرارکردم و ديگر هيچ وقت به سيرک برنگشتم . البته مادرم از اين قضيه ناراحت بود . در واقع آب و آتش بودند که باعث نجات من شدند . به نظر خودم آب و آتش در زندگي من نقش موثري داشته اند ، چون اگر آنها نبودند ، من فيلمنامه نويس نمي شدم . مثلاً اگر سيل نمي آمد ، شايد من الان کشيش بودم و شما به من مراجعه مي کرديد تا فرزندانتان را تعميد بدهم . و اگر آتش نبود ، حالا داشتم گوشه يکي از سيرک ها ، با حيوانات بازي مي کردم تا از داخل کلاهم خرگوش بيرون بياورم .
چه سوال سختي ! من واقعاً نمي دانم چه شد که فيلمنامه نويس شدم . من فقط مي دانم که چرا کشيش يا شعبده باز نشدم . اما گمان مي کنم که برخوردم با جوزپه برتولوچي در سرنوشت من بي تاثير نبوده است . وقتي او را ديدم به جوزپه گفتم که روستاي من داستان هاي زيادي دارد و او مرا تشويق کرد که آنها را بنويسم و اين شده پايه اي براي فيلمنامه نويس شدن من .
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.