هوش مصنوعي (قسمت دوم)
هوش مصنوعي (قسمت دوم)
هوش مصنوعي (قسمت دوم)
32. داخلي - اتاق خواب اصلي - شب ( ادامه )
هنري : ديويد !
هنري از روي مونيکا مي پرد ، ديويد را مي گيرد و به سختي او را تکان مي دهد .
هنري : چرا اين کار رو کردي ؟ چرا اين کار رو کردي ؟ زود باش حرف بزن . لعنتي ، د حرف بزن ديويد ! چرا اين کار رو کردي ؟ ديويد ؟ چرا اين کار رو کردي ؟ بگو چرا مي خواستي ...
مونيکا : هنري ، چه کار مي کني ، داري بهش صدمه مي زني ! هنري ، ولش کن ! داري بهش صدمه مي زني ! داري بهش صدمه مي زني ! تو ... نشکنش .
ديويد : هنري ... من مي خواستم مامان منو ... بيشتر دوست داشته باشه .
مونيکا : اوه ، خداي من ...
هنري : چيه ؟
مونيکا : آه ، خدا جون فکر کنم چشمم رو بريده .
هنري : بذار ببينم .
مونيکا : خداي من ، داره خون مياد .
هنري : بيا ... بيا ... زود باش ، تميزش کنيم .
تکه موي بريده شده مونيکا از تخت پايين مي آيد و کنار پاي تدي بر زمين مي افتد .
33. خارجي - استخر حياط پشتي - روز
مونيکا : اين طبيعه که پسر بچه ها نسبت به هم احساس رقابت و حسادت داشته باشن . فقط يه ماهه که مارتين برگشته خونه ... و اين رقابت بين دو تا برادر کاملاً طبيعيه ... اون ... اون داشت بازي مي کرد ، اما خب اشتباه کرد ، اون ... اون عملاً يه انسانه .
هنري : اما اون طوري که اون چاقو رو دستش گرفته بود اصلاً بهش نمي اومد انسان باشه .
مونيکا : اون قيچي بود .
هنري : به هر حال يه سلاح بود .
مونيکا : چرا همه ش تصور مي کني اون به عمد مي خواست به من صدمه بزنه ؟
هنر ي : اه ، چون خلافش رو نمي تونيم ثابت کنيم . تو فکر مي کني نگه داشتن اون واقعاً ارزش اين رو داره که جون تو ، مارتين و جون يه خونواده به خطر بيفته ؟
مونيکا : من اجازه نمي دم برش گردوني . گفته بودي اگه پشيمون بشيم چه اتفاقي براي ديويد مي افته .
هنري : يه کم فکر کن . اگه اون رو براي دوست داشتن ساخته باشن ، پس طبيعيه که فکر کنيم اون چيزي به عنوان نفرت رو هم مي شناسه ، و اگه به هر کدوم از اين احساسات تمايل بيش از حد نشون بده ، مي توني تصورش رو بکني که به چه موجودي تبديل مي شه ؟
34. خارجي - کنار استخر - ادامه
ديود : تولدت مبارک مارتين ، اين رو براي تو درست کردم .
تاد : همينه ؟ اين داداشته ؟
مارتين : نه واقعاً .
تاد از استخر خارج مي شود .
تاد : اين يه مکاس .
ديويد : مکا ديگه چيه ؟
تاد : ما ارگانيک هستيم ، تو مکانيکي هستي . ارگا . مگا . ارگا ...
چهار نفر ديگر از دوستان مارتين هم از استخر بيرون مي آيند .
مارتين : تاد ...
تاد : نمي دونستم اونا بچه هم درست مي کنن .
مارتين : ولش کنين ...
دوست مارتين 2 : دست بزن ...
دوست مارتين 3 : خيلي واقعي به نظر مياد .
دوست مارتين 2 : اه ، اون ... اون يه جوريه .
دوست مارتين 4 : واي ... خيلي واقعيه .
دوست مارتين 2 : بيش از حد واقعيه .
تاد دست ديويد را مي گيرد و آن را تکان مي دهد .
تاد : يه مکاي واقعي ، او DAS داره ؟
دوست مارتين 3 : DAS چي ؟
دوست مارتين 2 : Das ist gut ( جمله آلماني به معناي : آن خوب است ) دوباره مي خندند .
تاد : سيستم ضد تخريب . DAS ... يه سيستم آگاه کننده در مقابل درد . خدمتکار ما داره . اين سيستم طوري طراحي شده که مثلاً دستشون رو بدون محافظ داخل آتش نمي کنن .
تاد ديويد را به کنار ميزي مي برد و چاقويي را روي ميز برمي دارد .
تاد : حالا اينجا رو داشته باشين . نمي خوام دستت رو ببرم . چيزيت نمي شه . نترس ، دستت رو نمي برم . فقط هر وقت دردت اومد بگو .
به محض اين که نوک چاقو به دست ديويد مي خورد ، او دستش را مي کشد و پشت مارتين پنهان مي شود .
ديويد : نجاتم بده مارتين . نجاتم بده !
مارتين : ولم کن !
ديويد : نجاتم بده مارتين !
مارتين : ولم کن ! مامان ! مامان ! ماما ................ ن !
ديويد همان طور مارتين را با خود به عقب مي برد تا اين که هر دو به درون استخر مي افتند .
ديويد : نجاتم بده ، نجاتم بده ، نجاتم بده ، نجاتم بده ...
مونيکا : هنري !
هنري و دو نفر ديگر به داخل استخر شيرجه مي زنند . مارتين را از دستان ديويد رها مي کنند و او را با خود از استخر خارج مي کنند . ديويد با دست هاي باز کف استخر باقي مي ماند .
مونيکا : آه ، خداي من ! نفس نمي کشه ... نفس نمي کشه ! تو رو خدا نفس بکش !
هنري : يالا ، بجنب پسر ... مارتين ! نفس بکش ... سعي کن سرفه کني ! آفرين پسر ... پسرم خيلي قويه !
مونيکا : آه ... خدايا شکرت ... خدايا شکرت ، شکرت .
هنري : زنگ بزن به دکتر فريزير ... ماجرا بهش بگو ! از اينجا ببرينش !
ديويد کف استخر دراز کشيده ، همه رفته اند و تنها تدي را کنار استخر مي بينيم .
35. داخلي - اتاق خواب ديويد - روز
مونيکا : آهاي ديويد ؟
ديويد : ماماني ! ماماني ! ( و به سمت مونيکا مي دود )
مونيکا : ديويد ، يه دقيقه گوش کن . مي خوام باهات حرف بزنم . باشه ؟
ديويد : چشم ! ( برمي گردد و روي تختش مي نشيند )
مونيکا : خب ...
نگاهي به نوشته هاي ديويد مي اندازد . ديويد روي برگه هايي جداگانه ، براي او پيغام هاي زيبايي نوشته است . مثل : « تدي داره به من کمک مي کنه برات بنويسم که دوستت دارم ، تو و تدي رو دوست دارم .» « مامان عزيزم ، تو و هنري رو دوست دارم و خورشيد مي درخشه . » اشک مونيکا درآمده . دو پيغام ديگر را هم مي خواند : « مامان عزيزم ، من پسر واقعي شما هستم و از تدي متنفرم چون او واقعي نيس . » و « مامان عزيزم ، من پسر کوچولوي شما هستم ، مارتين هم همين طور ، اما تدي نه . »
مونيکا : ديويد ، اينا خيلي قشنگن ازت ممنونم . م م ... ( کنار ديويد روي تخت مي نشيند ) هي ديويد ، داشتم فکر مي کردم شايد فردا بتونيم با ماشين بريم بيرون و يه دوري همين اطراف بزنيم . من و تو . نظرت چيه ؟
ديويد : تدي هم مياد .
مونيکا : آره ، اونم مياد .
ديويد ( مونيکا را در بر مي گيرد ) : ممنونم مامان ! خيلي ازت ممنونم !
مونيکا : فردا فقط مال ما دوتاس ، مگه نه ؟
36. خارجي - جاده جنگلي - روز
ديويد : کجا داريم مي ريم ؟ يه جاي با حال ؟ ( چشمان مونيکا اشک آلود است ) اشک خوشحاليه ؟ امشب شام چي داريم ؟
مونيکا : مي دوني که نمي توني غذا بخوري .
ديويد : آره ، اما دوست دارم سر ميز باشم .
تابلوي انجمن سايبرترونيکز را مي بينيم . نشان بالاي تابلو همان پرنده مورد علاقه ديويد است . مونيکا ترمز مي کند . اما بعد دوباره حرکت مي کند و به داخل جنگل مي پيچد . کمي جلوتر باز توقف مي کند . ديويد ، شادمان از داخل اتومبيل پياده مي شود و در حالي که تدي و يک زيرانداز را به دست دارد به گوشه اي مي رود تا زيرانداز را پهن کند .
مونيکا به دنبال ديويد مي آيد .
مونيکا : ديويد . ديويد ، وايسا . ديويد ؟ ديويد ! گوش بده ! به من گوش بده ! ديويد ؟ ديويد گوش بده . شايد الان دليلش رو نمفهمي ، اما من ... من بايد تو رو اينجا بذارم و برم .
ديويد : اين يه بازيه ؟
مونيکا : نه .
ديويد : کي مياي برم گردوني ؟
مونيکا : ديگه نميام ، ديويد ، تو ... تو بايد خودت تنها اينجا بموني .
ديويد : تنها ؟
مونيکا : با تدي .
ديويد مي فهمد که قضيه جدي است و التماس مي کند .
ديويد : نه . نه ! نه ، نه ، نه ، نه ! نه مامان خواهش مي کنم !
مونيکا : هيس ... هيس ...
ديويد : نه ! نه ! خواهش مي کنم نرو مامان ، نه !
مونيکا : اونا تو رو از بين مي برن ...
ديويد : نه ، مامان !
مونيکا : ديويد ، اونا تو رو از بين مي برن . ديويد ... ديويد ، اونا مي خوان تو رو از بين ببرن .
ديويد : مامان ، نه ! معذرت مي خوام که مريض شدم ! معذرت مي خوام که موهاتو بريدم ، واقعاً متاسفم از اين که تو و مارتين و هنري رو اذيت کردم ، ببخشين که همه رو اذيت کردم !
بغض مونيکا هم مي ترکد . او برمي خيزد که برود ، اما ديويد او را رها نمي کند .
مونيکا : نه ... نه ، نه ... من بايد برم ، بس کن !
ديويد : معذرت مي خوام !
مونيکا : بسه ديگه ! من بايد برم !
ديويد : نه ، مامان ! ماماني ! مامان ، اگه پينوکيو تونست يه پسر بچه واقعي بشه . پس من هم مي تونم . اون وقت من مي تونم برگردم خونه ؟
مونيکا : اما اون فقط يه قصه س ، ديويد .
ديويد : خب قصه همون چيزيه که اتفاق مي افته .
مونيکا : قصه ها واقعي نيستن ! تو واقعي نيستي !
مونيکا به سمت اتومبيلش مي رود و ديويد هم به دنبال او مي آيد .
مونيکا : حالا گوش کن ، ببين ، ببين ! ( کمي پول از جيبش در مي آورد و آن را داخل کت ديويد مي گذارد ) اين رو بگير ، باشه ؟ اين رو داشته باش . نذار کسي بفهمه چقدر پول داري . حالا خوب حواستو جمع کن . از اون طرف نمي ري ، باشه ؟ نگاه کن ! به من نه ، اونجا رو نگاه کن ! از اون طرف نرو ، نذار بگيرنت ! گوش کن . از جشن آدما دوري کن ، هرجا آدماي زيادي ديدي فرار کن ! اصلاً به آدما نزديک نشو ! فقط اونايي که مثل خودتن ، فقط مکاها خطري ندارن ! حالا برو !
ديويد دستش را دور گردن مونيکا حلقه مي کند .
ديويد : چرا مي خواي منو اينجا بذاري و بري ؟ چرا مي خواي منو اينجا بذاري و بري ؟ ! متاسفم که واقعي نيستم ، اما اگه بخواي مي تونم واقعي بشم ، فقط به خاطر تو .
اما مونيکا او ار به سختي به عقب پرتاب مي کند .
مونيکا : ولم کن . ولم کن ، ديويد ! ولم ... کن ! ! متاسفم که همه چيز رو درباره دنياي آدما بهت نگفتم !
مونيکا سوار اتومبيلش مي شود . تلاش ديويد براي متوقف کردن او فايده اي ندارد . اتومبيل به سرعت دور مي شود و ما تصوير ديويد را در آينه بغل آن مي بينيم .
تصوير سياه مي شود .
37. داخلي - روز
38. خارجي - خياباني در شهر - شب
جين ( دختر ) : هي جو ، چي مي دوني تو ؟
جو : هي جين ، اوضاع چطوره ؟
دختر به صفحه نمايشگر گردنبندش نگاه مي کند . جو وارد هتل مي شود.
39. داخلي - هتل - ادامه
متصدي هتل : هي جو ، چي مي دوني تو ؟
جو : سلام ، آقاي ويليامسون . لطفاً يه بر چسب DND ( لطفاً مزاحم نشويد ) روي در اتاق يک - صفر - دو بچسبونش .
آقاي ويليامسون : اطاعت مي شه . اين هم کليد . اتاق . اه ، راستي ! جو ، رگ گردنت رو بشکن و نمايشگر خودت رو نشون بده . هوم ، جشن آدما قراره توي بارن کريک ( Barn Creek ) برگزار بشه . سگ هاي شکاري همه جا دنبال تيکه پاره هاي مکاها مي گردن .
جو نگاهي به نمايشگر روي سينه اش مي اندازد .
جو : چه خوب شد که اومد اينجا . ممنونم آقاي ويليا مسون .
آقاي ويليا مسون : قابلي نداشت .
جو از پله ها بالا مي رود . جلوي در اتاق 102 که مي رسد ، کف دستش را جلوي صورتش مي گيرد . آينه اي کف دستش روشن مي شود . ابروهايش را در آينه مرتب مي کند و سرش را تکان مي دهد . موهاي مشکي اش در يک آن به رنگ طلايي در مي آيد .
40. داخلي - اتاق 102 - ادامه
جو : خانم بونز . منم جو . در خدمتم . بعد از آخرين ديدارمون ، همه ثانيه ها رو شمردم . روي تخت مي نشيند . زن روي شکمش خوابيده و تکان نمي خورد . جو دستش را به طرف صورت دختر مي برد . انگشتش خوني مي شود .
جو : گريه کردي سامانتا ؟ من اينجا يه قطره اشک پيدا کردم .
جو خون جاري شده را مي بيند و سراسيمه از جا بلند مي شود .
آقاي بونز ( ناگهان در آستانه در ظاهر مي شود ) : هي جو ، چي مي دوني تو ؟
از آخرين باري که شما دو تا با هم بودين چند ثانيه مي گذرد ؟
جو ( رگ گردنش را مي شکند و موسيقي پايان مي يابد ) : دويست و پنجاه و پنج هزار و صد و سي و سه ثانيه .
آقاي بونز ( به سوي جسد زن مي رود و در گوش . او نجوا مي کند ) : خداحافظ سام . فراموش نکن ، اول تو منو کشتي .
مرد از اتاق خارج مي شود . بهت زده به جسد زن نگاه مي کند .
جو : تو دردسر افتادم .
41. خارجي - خيابان - ادامه
42. خارجي - جنگل - شب
ديويد : هروقت من يه پسر بچه واقعي بشم مي تونم برگردم خونه . اون وقت مامان منو دوست خواهد داشت .
تدي : چه جوري ؟
ديويد : پري آبي پينوکيو رو به پسر بچه واقعي تبديل کرد . اون مي تونه من رو هم به يه پسر بچه تبديل کنه . بايد پيداش کنم تا واقعي بشم . حتماً يه نفر توي دنيا پيدا مي شه که بدونه پري آبي کجا زندگي مي کنه .
صداي کاميوني را مي شنويم . کاميون بوق زنان ، دنده عقب مي آيد و در نزديکي ديويد و تدي توقف مي کند . در عقب آن باز مي شود و زباله ها بر زمين مي ريزد . ديويد به زباله ها - که شامل مکاهاي از کار افتاده است - نگاه مي کند . کاميون دور مي شود . چند نفر بلافاصله به طرف زباله ها مي آيند و مشغول جست و جو مي شوند . آنها مکاهاي اسقاطي هستند که در بين زباله ها به دنبال تکه هاي مناسبي براي ترميم اعضاي بدن خود مي گردند . ديويد با تعجب به صحنه نگاه مي کند . پيرمردي را مي بيند که چانه و دهان خود را يکجا مي کند ، چانه و دهان يک لاشه مکا را از صورتش جدا مي کند و آن را جاي چانه خودش مي گذارد . بعد ، مرد سياهپوستي را مي بيند که دست قطع شده خود را با يک دست سفيد ترميم مي کند . حالا سر و کله جو هم پيدا مي شود . مکاي ديگري را مي بينيم که چشمي را از ميان زباله ها برمي دارد و جاي چشم چپ خود مي گذارد . روشنايي عجيبي را مي بينيم که به تدريج از پشت تپه اي که جو بالاي آن ايستاده ، هويدا مي شود . مکاهاي وحشت زده به منبع روشنايي خيره مي شوند .
مکاي اسقاطي 1 ( مرد سياهپوست ) : ماه داره بالا مياد !
ديويد هم سرش را به سمت منبع نور - که در واقع يک بالون بزرگ است . - مي چرخاند ، جو از تپه پايين مي آيد تا پنهان شود .
مکاي اسقاطي 2 : براي جشن آدما اومدن . اونا ما رو مي برن روي صحنه و نابودمون مي کنن . من قبلاً اون جا بودم .
ديويد : حالا بايد چي کار کنيم ؟
تدي : فرار مي کنيم .
صداي لردجانسون - جانسون را از بلندگوي بالون مي شنويم .
لرد جانسون - جانسون : اينجا آهن قراضه پيدا مي شه ؟ آهن قراضه ؟ آهن قراضه ؟ آهن قراضه ؟ خودتون رو از اين زندگي مصنوعي نجات بدين . يالا بچه ها ، بذارين فرار کنن . حالا اگه يه دونه مکاي بي شناسنامه پيدا شد ! هي ، مي بينيش ؟ به نظرم آدميزاده .
داخل بالون ، لرد جانسون - جانسون نشسته و به کمک بلندگو حرف مي زند . يک نفر پروژکتور را مي چرخاند و مکاهاي در حال فرار را دنبال مي کند . اپراتور بالون هم با دوربينش تصوير برداري مي کند . چند مانيتور هم در اطراف بالون قرار گرفته .
اپراتور بالون : نه ، اون يه مکاس . بدون تاريخ انقضا و شماره ثبت .
لرد جانسون - جانسون : يعني يه مکاي مدل جديد ، بدون اين که شماره ش ثبت شده باشه ول مي گرده ؟
اپراتور بالون : قربان ، اون آخرين مدل از مکاهاي عاشقه .
لرد جانسون - جانسون : خب ، بين اين همه آهن پاره عتيقه ، خودش غنيمتيه .
تصوير جو را - در حال فرار - روي مانيتور مي بينيم .
لرد جانسون - جانسون : تو مطمئني که آدميزاد نيس ؟ اصلاً دلم نمي خواد که اتفاق ترنتون ( Trenton) دوباره تکرار بشه .
اپراتور بالون : نه قربان ، يه مکاي آزاده که داره مثل اسب فرار مي کنه .
لرد جانسون - جانسون : خب بچه ها ، بايد بگيريمش . سگ ها رو بفرستين سراغ بقيه .
43. خارجي - جنگل - ادامه
لرد جانسون - جانسون : شانتي تاون ( حلبي آباد ) رو خوب بگردين .
موتور سوارها هنوز در تعقيب ديويد و مکاها هستند . آنها به حلبيي آباد وارد مي شوند . آدم هايي را مي بينيم که ايستاده اند و صحنه تعقيب و گريز را تماشا مي کنند . از دهان حيوانات درنده سر موتورها ، اشياي گرد درخشاني به پشت دو مکا پرتاب مي شود و آنها را به ستون هاي کنار بيغوله ها مي چسباند . مکاي زن اسقاطي ( دايه ) را مي بينيم که به همراه ديويد و چند مکاي فراري ديگر به يک خانه متروکه وارد و در آنجا مخفي مي شوند .
مکاي اسقاطي ( دايه ) : اسمت چيه ؟
ديويد :من ديويدم .
مکاي دايه : سلام ديويد ! تو چند سالته ؟
ديويد : نمي دونم .
مکاي دايه : کسي رو داري که ازت مراقبت کنه ؟ مي خواي دايه داشته باشي ؟ من مي تونم چند نفر رو بهت معرفي کنم .
ديويد : نمي دوني پري آبي کجا زندگي مي کنه ؟
موتور سوارها ديوار چوبي خانه را از جا مي کنند . تور بزرگي به سمت ديويد و مکاها پرتاب مي کنند و آنها را به دام مي اندازند .
لرد جانسون - جانسون : مي ريم پايين . شتاب خوبه . کف قفس باز بشه . جو را مي بينيم که در قفسي که زير بالون تعبيه شده زنداني است . بالون در حال پايين آمدن است .
44. خارجي - داخل تور - ادامه
مکاي دايه : نترس ديويد . ( به زبان فرانسه لالايي مي خواند ) لا لا لا ، کوچولو لا لا ، کوچولو زود مي خوابه . لا لا لا ، کوچولو لا لا ، کوچولو زود مي خوابه ...
ديويد به سختي دست تدي را در هوا نگه داشته است .
تدي : الان مي شکنم .
سرانجام تدي از دست ديويد رها مي شود و سقوط مي کند . اما بعد از پايين آمدن در جنگل از جا بر مي خيزد و به دنبال بالون مي دود .
مکاي دايه : مامانم هميشه آواز قشنگي برام مي خونه ( بالون دور مي شود و صداي مکاي دايه هنوز شنيده مي شود ) مامانم هميشه آواز قشنگي برام مي خونه .
45. خارجي - جشن آدم ها - شب
دربان ( زن ) : سلام ، کسي اين رو گم کرده ؟ سلام . سگ شماست ؟
تدي ( مي غرد ) : قررررررر ...
زن اداي تدي را در مي آورد و او را به سمت همکارش پرتاپ مي کند .
دربان ( زن ) : ببرش به بخش گمشده ها ، باشه ؟
همکار 1 هم تدي را به سمت همکار 2 پرتاب مي کند .
همکار 1 : آهاي آلن ! ببرش بخش گمشده ها !
همکار 2 ( آلن ) تدي را مي گيرد و از پله ها بالا مي رود .
تدي : تو ديويد رو مي شناسي ؟
آلن : کليد خاموشت کجاس ؟
تدي : ديويد کجاس ؟ کمکم مي کني پيداش کنم ؟ من بايد پيداش کنم . منو مي بري پيش ديويد ؟
آلن توجهي به حرف هاي تدي ندارد . از سمت ديگر پله ها پايين مي آيد ، از ميان جمعيت مي گذرد ، تدي را در بخش گمشده ها داخل يک جعبه کارتن مي اندازد و مي رود .
46. خارجي - ميدان جشن ( آرنا ) - ادامه
مکاي سياهپوست ( کمدين ) : مي شه من رو طوري پرتاب کنين که از روي اون ملخ رد بشم ؟ راستش نمي خوام بيفتم لايي پره هاش . يعني اولش مي خواستم ، ولي پشيمون شدم .
زني که نقش معرکه گير را دارد ، وارد ميدان مي شود .
زن معرکه گير : حضار عزيز ! موتورها رو ... روشن ... کنين ! ( با اشاره او يکي از ملخ ها روشن مي شود و مي چرخد ) ده ، نه ، هشت ، هفت ، شش ، پنج ، چهار ، سه ، دو ، يک .
جمعيت هم همراه او مي شمرند . ديويد و مکاهاي اسقاطي از پشت ميله هاي قفس به صحنه نگاه مي کنند . شمارش معکوس تمام مي شود . کمدين سياهپوست از لوله توپ شليک مي شود ، از ميان ملخ چرخان مي گذرد و سر او - در حالي که هنوز مي خندد و در آتش مي سوزد - جدا مي شود و در مقابل ديويد ، بين ميله هاي قفس قرار مي گيرد . ديويد از ترس عقب مي رود و دست کسي را مي گيرد . او جو است .
زن معرکه گير ( جمعيت را تحريک مي کند ) : پس ما چي ؟
جمعيت : پس ما چي ؟
زن معرکه گير : پس ... ما ... چي ؟
جمعيت : پس ما چي ؟
زن معرکه گير : ما زنده ايم و اين جشن زنده بودن ماست ! اين يعني پيش به سوي يک آينده کاملاً انساني .
تدي از داخل جعبه کارتن بيرون مي آيد ، از ميان مردم مي گذرد و به سمت قفس مي دود . اما در نزديکي قفس زمين مي خورد . دختر بچه اي از راه مي رسد و تدي را از زمين بلند مي کند .
دختر بچه : اسمت چيه ؟
صداي ديويد : سلام ، تدي .
تدي : سلام ديويد .
دختر بچه با تعجب به ديويد - که از پشت ميله هاي قفس به او و تدي نگاه مي کند - خيره مي شود .
47. خارجي - اتاق مانيتورينگ - ادامه
مرد سياهپوست ( کارگردان فني ) : از اين بگير ! بگيرش !
تکنسين تصويربرداري ( ارسل ) : موتور سوار رو مي گيريم ، کلاهش رو نه ، خودش رو .
دختر بچه : بابا ؟ بابا ؟
پدر ( متوجه حضور دخترش مي شود ) : آماندا ، برگرد بيرون عزيزم . اينجا هوا آلوده س .
آماندا ( در حالي که تدي را در بغل گرفته ، جلو مي آيد ) : يه پسر بچه توي قفسه .
پدر آماندا : چي گفتي ؟
آماندا : يه پسر بچه واقعي . توي قفس گير افتاده .
پدر آماندا : منظورت توي زندانه ، عزيزم ؟
آماندا : همون جايي که مثل زندانه ...
راسل : واکنش تصادفي جمعيت ...
پدر آماندا : آهاي راسل ، دوربين رو مي چرخوني سمت قفس بزرگ ؟ تصويرش رو بده روي مانيتور VT1 . مي خوام ببينم اين دختره در مورد چي حرف مي زنه . ( در مقابل مانيتور VT1 قرار مي گيرد ) روي مانيتور يک .
راسل : برو جلو .
کارگردان فني : دنبال چي مي گردي ؟
پدر آماندا : آماندا مي گه يه پسر بچه اونجا ديده .
دوربين در قفس پيش مي رود .
راسل : برو جلو ! دني ، حالا يه نماي عريض مي گيريم ، يه نماي عريض . دوربين بالاخره ديويد را پيدا مي کند و پدر آماندا شگفت زده به سمت دخترش برمي گردد .
پدر آماندا : عزيزم ، چطور فهميدي ؟
آماندا : خرسه به من گفت .
تدي : من بهش گفتم .
48. خارجي - قفس بزرگ
يک نگهبان هم ديويد را بلند مي کند تا بيرون ببرد .
ديويد : نجاتم بدين ! نجاتم بدين ! نجاتم بدين !
سرنگهبان : هنوز نه ! فعلاً فقط اين يکي رو مي خوايم .
ديويد ( دست جو را مي گيرد و محکم به او مي چسبد ) : نجاتم بده . نجاتم بده . نجاتم بده ... ( جو بي حرکت و بهت زده سر جايش ايستاده )
آماندا به همراه پدرش و يک زن به قفس نزديک مي شوند .
زن ( همکار پدر ) : مايک ، بخش امنيت ؟ مايک ! موردي از بچه هاي گمشده بهت گزارش نشده ؟ باشه ، ممنونم . ( وارد قفس مي شوند )
پدر آماندا : بريم تو . ( ديويد را مي بينيد و صدايش مي زند ) پسر جوان ! هي ، پسر ! با توام ، اسمت چيه ؟ نترس ، کاري باهات ندارم . بيا جلو ببينمت . هي ، هي ، کاري باهات ندارم ، فقط مي خوام ببينمت .
پدر آماندا چراغ قوه اش را روشن مي کند تا با نور آن ، ديويد را معاينه کند . چراغ قوه گير مي کند ، او سر چراغ قوه را برمي گرداند و ضربه اي به پشت او مي زند . چراغ قوه روشن مي شود و نور آن روي صورت آماندا و تدي مي افتد ، ديويد با تعجب به جزئيات صورت آن دو - که زير نور چراغ قوه هويدا شده - نگاه مي کند . پدر آماندا چراغ قوه را خاموش مي کند ، آن را رو به سينه ديويد مي گيرد و دوباره روشنش مي کند . چراغ قوه را آهسته بالا مي برد و روي صورت ديويد زوم مي کند . صورت ديويد هم مثل صورت آدم هاست .
پدر آماندا : تو يه ماشيني .
ديويد : من يه پسر بچه م .
آماندا : يه پسر بچه اسباب بازي ؟
ديويد : اسمم ديوده .
پدر آماندا ( چشم هايش از تعجب گرد شده ) : غير ممکنه .
50. خارجي - آرنا
جمعيت هو مي کشند . نگهبان ها مکاي اسقاطي را به دستگاه جدا کنند مي بندند . موتور سواري از دور مي رسد و با اره برقي که در دست گرفته ، ضربه اي به شکم مکاي اسقاطي ( جوشکار ) - که در ميانه آرنا ايستاده - مي زند و آن را متلاشي مي کند . بعد مکاي اسقاطي ( کارگر راه سازي ) را مي بينيم که تنش توسط دستگاه جداکننده از هم در مي رود .
51. خارجي - قفس بزرگ
مکاي دايه ( در حالي که نگهباني از پشت او را گرفته ) : خداحافظ ديويد .پدر آماندا ( نزد ديويد مي آيد و صورتش را بررسي مي کند ) : هيچ جا بچه مکا درست نمي کنن . تا حالا که هيچ کس اين کار رو نکرده . واقعاً منظورشون چي بوده ؟
لرد جانسون - جانسون : خب ، اين احتمالاً سفارشي درست شده . بايد بچه قلابي يکي از همين خونواده هاي پولدار و تنها و خود خواه باشه .
مکاي اسقاطي ( صورت تلويزيوني ) : من سفارشي هستم . هفتادوپنج سال پيش ، مجله تايم منو به عنوان مکاي سال انتخاب کرد .
ديويد به طرف مکاي دايه که بيرون ميله ها ايستاده برمي گردد .
پدرآماندا : اه ، اين يه کار درجه يکه . وجودش سرشار از نيروي عشق شده . ديويد ، تو بي نظيري ، مي دوني ؟ کي تو رو ساخته ؟
ديويد : مامانم منو ساخته .
لرد جانسون - جانسون ( رو به پدرآماندا ) : مي تونم چند لحظه باهات خصوصي صحبت کنم ؟
آن دو برمي خيزند و از ديويد دور مي شوند . صداي موسيقي راک دوباره بلند مي شود . ديويد با ترس و تعجب بيرون را نگاه مي کند ، مکاي دايه را به چوبه اي بسته اند . بالاي چوبه ، سطل هايي را مي بينيم که از مايع مذاب پر شده اند . مکاي دايه از همان جا رو به ديويد مي چرخد . لبخندهاي پاياني بين آن دو ردوبدل مي شود . زنگ به صدا درمي آيد . سطل ها ناگهان سرازير مي شوند و مکاي دايه - در حالي صورتش هنوز به ديويد لبخند مي زند - ذوب مي شود .
لرد جانسون - جانسون : فکر مي کني نبايد توي نمايش ازش استفاده کنيم ؟
پدرآماندا : اين يه مدل اصليه ، با اون آهن پاره هاي به درد نخور خيلي فرق مي کنه !
لرد جانسون - جانسون : بله ، اما به نظر من ، اين چيز اصلي بايد به يه دردي بخوره وگرنه يه جنس لوکس بي مصرف بيشتر نيس . حالا اگه منظورت پوله ، بفرمايين ، اينم پول ... عزت زياد .
چند اسکناس به دست پدرآماندا مي دهد . بعد به سمت ديويد مي رود و او را از جايش بلند مي کند . ديويد دوباره دست جو را مي چسبد .
پدرآماندا : چه بلايي مي خواي سرش بياري ؟
لرد جانسون - جانسون : مي برمش همون جايي که بايد باشه ... توي نمايش .
دست ديويد را مي کشد تا او را از قفس بيرون ببرد .
جو : واقعاً شانس آوردم که اومدم پيش شما ( و دستش را به نرده هاي بيرون قفس مي گيرد )
لرد جانسون - جانسون : اونو ولش کن .
جو : به اون بگو ولم کنه .
لرد جانسون - جانسون : گفتم ولش کن .
جو : دارم سعي مي کنم ! ( ظاهراً تلاش مي کند تا دستش را از دست ديويد در بياورد )
ديويد : نذار منو ببره . نجاتم بده ! نذار منو ببره !
لرد جانسون - جانسون : هر جور راحتين ! ( و دوباره آن را با خود مي کشد و مي برد )
آنها به آرنا وارد مي شوند . ديويد ، هراسان ، به لاشه مکايي که توسط نگهبان ها روي زمين کشيده مي شود نگاه مي کند . لرد جانسون - جانسون هم همان طور ديويد را روي زمين مي کشد و او را به دست يکي از نگهبان ها مي دهد . جمعيت يک صدا جانسون را تشويق مي کنند ، نگهبان ها ، ديويد و جو را به چوبه اي مي بندند . زني در ميان جمعيت ، خوراکي پخش مي کند .
لرد جانسون - جانسون ( ميکروفني به دست گرفته و رو به جمعيت ايستاده ) : خانم ها ، آقايون . دخترا ، پسرا . کوچيک ترا ، بزرگ ترا ! اونا چي فکر کردن ؟ يه جعبه فسقلي ؟ يه عروسک دوره گرد ، يه اسباب بازي زنده . البته همه ما مي دونيم هدفشون چيه . مي خوان دل شما رو به دست بيارن . مي خوان اينا رو جايگزين بچه هاي واقعي شما بکنن . اين آخرين نمونه از اهانت هاي اونا به شرافت انساني شماس . يه برنامه زيرزميني طراحي کردن تا کم کم نسل کودکان واقعي شما را منقرض کنن . اونا مي خوان نسل بعدي بچه هاي شما رو به اين ربات هاي بي خاصيت تبديل کنن . ( به ديويد اشاره مي کند ) گول ظاهر خوش تراش اين موجود رو نخورين . سازنده ش حتماً آدم با استعدادي بوده . اما ازتون مي خوام چشماتون رو خوب باز کنين و ببينين که اين دروغ بزرگ چطور با همون ضربه اول متلاشي مي شده .
سطل هاي بالاي سر ديويد و جو از مايع مذاب پر مي شوند . قطره اي از آن روي کت ديويد مي ريزد و آن را مي سوزاند .
ديويد : منو نسوزونين ! منو نسوزونين ! من پينوکيو نيستم ! منو نکشين ! من ديويدم . من ديويدم ، من ديويدم !
زني از ميان جمعيت : يه مکا هيچ وقت براي زندگيش التماس نمي کنه ! اون کيه ؟ انگار يه پسر بچه واقعيه ...
ديويد : منو نکشين ... منو نکشين ! من ديويدم !
لرد جانسون - جانسون : شبيه يه پسر بچه واقعي ساختنش تا ما رو خلع سلاح کنن ! ببينين چطور سعي مي کنه احساسات ما رو تقليد کنه !
ديويد : من ديويدم ، من ديويدم ، من ديويدم ...
لرد جانسون - جانسون : به ادا و اصول اين ربات توجه نکنين . يادتون باشه ، ما فقط مي خوايم مصنوعيت رو از بين ببريم . حالا هر کي از ادا و اصول بدش مياد سنگ اول رو پرتاب کنه . مردي از ميان جمعيت برمي خيزد و شي ء را پرتاب مي کند . شي ء به جانسون برخورد مي کند . او مي خندد اما ديگران هم آشغال هاي خود را به سمت او پرتاب مي کنند .
جمعيت : اون يه پسر بچه واقعيه ... اون يه پسر بچه واقعيه . جانسون تو يه هيولاي ! ... بذار اون بچه بره !
جانسون بر زمين مي افتد .
پدرآماندا ( به سمت ديويد و جو مي آيد ) : قبل از اون که مردم اينجا رو با خاک يکي کنن ، اون دو نفر رو ببرين بيرون .
جمعيت به سوي جانسون هجوم مي آورند . ما ديويد و جو را مي بينيم که از صحنه خارج مي شوند .
52. داخلي - دفتر پروفسور هابي
دستيار 1 : پيداش کرديم .
هبي : کجاس ؟
دستيار 1 : توي جشن آدم ها ، بيرون هادون فيلد ( Haddon Field )
هابي : زنده س ؟
دستيار 2 : بله ، سالم سالمه .
هابي سرش را به علامت تاييد تکان مي دهد . همه با هم از دفتر خارج مي شوند . چند عکس راديولوژي از بالا تنه ديويد در آنجا ديده مي شود .
منبع: ماهنامه فيلم نگار 25.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}