نامه اي به دخترم


 






 
توصيه هايي از يک معلم قديمي براي زندگي بهتر جوان ترها در نامه منتشر نشده دکترغلامعلي حداد عادل به دخترش
نامه نوشتن به عزيزان، از آن سنت هايي است که خيلي ها تا به حال تجربه اش کرده اند. شايد يکي از مهم ترين و ارزشمندترين نوشته ها در اين قالب، نامه امام علي (ع) به فرزندشان امام حسن (ع) باشد که سرشار از نکته و الگو و توصيه هاي ناب است. بزرگان ديگري هم اين سنت را تکرار کرده اند. نامه جواهر لعل نهرو به دخترش و نامه هاي امام خميني (ره) به پسر و عروس شان از اين دست هستند. حتي نويسندگاني همچون نادر ابراهيمي هم از سنت نامه نويسي براي عزيزان استفاده کرده اند و آنها را به صورت کتاب منتشر کرده اند. دکترغلامعلي حداد عادل هم به بهانه سفر تحصيلي دخترش به خارج از کشور سنت نامه نويسي را تکرار کرده است. دکتر حداد عادل در اين نامه که براي اولين بار در «همشهري جوان» منتشر شده به عنوان معلم و استادي قديمي که از سال ها قبل با جوان ها برخورد نزديک داشته، چکيده تجربياتش را در زندگي در اختيار دخترش قرار داده تا توشه راه سفرش باشد؛ توصيه هايي که به درد همه جوان ها در سفر سخت زندگي مي خورد.

آخر اي جان عزيز از تو جدايم کردند
گنجم از دست گرفتند و گدايم کردند

هداي عزيزم، بنت الهداي خوبم
 

تقدير چنين بود که تو در آغاز زندگي مشترک با همسرت، دست کم تا مدتي از ما دور شوي و مستقل و جدا زندگي کني. اين روزها در آستانه سفر تو، همه در فکرند تا چيزهايي را که لازم داري برايت تهيه کنند تا با خود ببري. من هم به فکر افتادم بعضي مطالب و نکته هايي را که تصور مي کنم توجه به آنها براي تو ضروري و مفيد است، بنويسم و به تو بسپارم تا با خود به همراه ببري و بخواني و در آنچه نوشته ام تأمل کني. در تهران که نزد من بودي، گاهي با هم صحبت مي کرديم؛ حالا در سفر، من از طريق اين نوشته مي خواهم گهگاه با تو صحبت کنم.
اگر اين نوشته را با عبارت «تقدير چنين بود...» آغا ز کردم، آگاهانه چنين کردم. لااقل يک معناي تقدير اين است که در اين دنيا و در آنچه براي انسان پيش مي آيد، همه چيز به دست خود او نيست و هيچ کس از فرداي خود خبر ندارد و هيچ کس نمي داند که در امروز او چه اموري براي فرداي او رقم مي خورد. تا پيش از اين در مورد محل زندگي و تحصيل تو فکرهاي مختلفي ذهنم را به خود مشغول مي کرد اما هيچ گاه فکر نمي کردم روزگار اين گونه بين ما فاصله بيندازد. خدا را شکر که خواهران ديگرت کنار ما هستند:
به قول حافظ: در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود/ کان شاهد بازاري وين پرده نشين باشد
اما سخن گفتن از «تقدير» نبايد سبب شود که تو از دو امر مهم غفلت کني؛ نخست «توکل به خدا» و دوم «توجه به توانايي هاي خودت» و من مي خواهم درباره اين هر دو قدري با تو سخن بگويم.
در باب توکل به خداوند بايد بگويم که هر چه هست از خداست و هر چه بايد خواست از او بايد خواست. ما بايد در بندگي و اطاعت از او بکوشيم و يقين داشته باشيم که او به بندگان خود مهربان است. بايد اطمينان داشته باشيم که «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين» درست است و حق است و به حکم آيه «امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء» در هر حال به ويژه در حال اضطرار بايد بدو پناه برد و از او مدد خواست. تنها شرط اين است که رشته اتصال و ارتباط را که نماز و دعا و عبادت است، قطع نکنيم.

گرت هواست که معشوق نگسلد پيوند
نگاهدار سر رشته تا نگه دارد

آري اگر ما به ياد خدا باشيم او ما را فراموش نخواهد کرد؛ چنان که مي فرمايد «فاذکروني اذکرکم» اما اگر ما به ياد خدا نباشيم و او را فراموش کنيم او نه تنها ما را فراموش خواهد کرد که سبب مي شود تا خود ما هم خودمان را از ياد ببريم و فراموش کنيم؛ چنان که مي فرمايد «و لا تکونوا کالذين نسو الله فانسيهم انفسهم» و در اين آيه از سوره مبارکه حشر نکته هاي بسياري هست که مجال شرح آن نيست. آري، اگر ما خدا را ياري کنيم او ما را ياري خواهد کرد؛ چنان که مي فرمايد «ولينصرن الله من ينصره». آن کس که با خدا باشد هيچ گاه و هيچ کجا تنها نيست چون خدا با اوست که فرموده است «و هو معکم اينما کنتم» و در حقيقت تنها، کسي است که با خدا نباشد ولو آنکه خلقي انبوه پيرامون او گرد آمده باشند. اينها وعده هاي خداست و خدا خلف وعده نمي کند. «ان الله لايخلف الميعاد» و سخن خدا راست و درست است، «و من اصدق من الله قيلا» و در وفاي به عهد، هيچ کس از خدا وفادارتر نيست؛ چنان که خود مي گويد: «من اوفي بعهده من الله». اما در دينداري و تقرب به خداوند، توجه و توسل به اولياي خدا را نبايد فراموش کرد. اولياي خدا در درجه اول رسول گرامي او و خاندان مطهر اويند که بر همه آنان درود و سلام باد. پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) او، راه رسيدن به خداوند و دل و جان مسلمان مؤمن بايد از معرفت و محبت آنان آکنده باشد. عرض حاجت به پيشگاه ائمه هدي (ع) بردن و توسل به آنها و شفاعت خواستن از آنها بر خلاف آنچه وهابيون مي گويند و تبليغ مي کنند هيچ منافاتي با توحيد ندارد. ما به حکم توحيد که اصل همه اصول و اسّ اساس دين ماست، معتقديم که «لا موثر في الوجود الا الله» و براي هيچ کس و هيچ چيز غير از خدا قائل به تأثير و اثر مستقل نيستيم. توجه و توسط ما به معصومين (ع) کاري است در طور بندگي خدا، نه در عرض آن؛ يعني ما معصومين (ع) را در عرض و در رديف خدا نمي دانيم تا شبهه شرک پيش آيد. زيارت ما از قبور مطهر ائمه (ع) و اظهار ارادت و محبت نسبت به آنها از آن جهت است که آنها را بندگان خوب خدا مي دانيم و آنها را مطيع خدا مي شناسيم. ما معتقديم مقام والاي ائمه (ع) نتيجه اطاعت محض آنها از خداوند و منسوب به آنان است و کساني که از شفا يافتن بيماران و حاجت روا شدن حاجتمندان از اين طريق تعجب مي کنند و حتي آن را محال مي دانند، پاسخ آنها را بايد از قرآن کريم داد؛ آنجا که در سوره مبارکه يوسف (ع) از آيه نود و سوم تا نود و هشتم
مي فرمايد: «اذهبوا بقميصي هذا فالقوه علي وجه ابي يات بصيرا و اتوني باهلکم اجمعين (93) و لما فصلت العير قال ابوهم اني لاجد ريح يوسف، لولا ان تفندون (94) قالوا تالله انک لفي ضلالک القديم (95) فلما ان جاء البشير القاه علي وجهه فارتد بصيرا، قال الم اقل لکم اني اعلم من الله ما لا تعلمون (96) قالوا يا ابانا استغفرلنا ذنوبنا انا کنا خاطئين (97) قال سوف استغفرلکم ربي، ان هو الغفور الرحيم (98) (يوسف گفت، اکنون) اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيندازيد تا بينا شود و آنگاه همه خاندانتان را نزد من آوريد (93) و چون کاروان (از مصر به سوي کنعان) به راه افتاد پدر گفت اگر در حق من گمان کم عقلي نمي بريد من بوي يوسف مي شنوم (94) بدو گفتند به خدا قسم تو همچنان در همان اشتباه ديرينه خود باقي هستي (95) سپس وقتي پيک بشارت از راه رسيد و پيراهن را بر صورت وي افکند وي بيناشد (و) گفت مگر به شما نگفته بودم که من از (لطف) خدا چيزي مي دانم که شما نمي دانيد (96) گفتند پدرجان براي گناهان ما طلب مغفرت کن که ما خطاکار بوده ايم (97) يعقوب گفت به زودي براي شما از پروردگارم طلب مغفرت خواهم کرد که او آمرزنده اي مهربان است (98)».
از اين آيات چند نکته مهم به روشني معلوم مي شود. ابتدا يوسف (ع) که خود پيامبر است و سخن گزاف نمي گويد، مي گويد «اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيندازيد تا بينا شود». از اينجا معلوم مي شود که پيراهن يوسف هر چند از حيث پيراهن بودن فرقي با پيراهن هاي ديگر و پيراهن هاي ديگران نداشته، از آن حيث که پيراهن يوسف بوده، خاصيت شفابخشي داشته است. نکته ديگر اين است که هنوز کاروان به کنعان نرسيده، يعقوب بوي يوسف را از آن پيراهن مي شنود و اين در حالي است که ديگران نمي شنوند و يعقوب به همين جهت نگران آن است که ديگران او را به سبک عقلي متهم کنند. نکته سوم اين است که وقتي بشارت دهنده از راه مي رسد و آن پيراهن را روي صورت يعقوب مي اندازد وي بينا مي شود و يعقوب خطاب به اطرافيان خود که او را ملامت مي کرده اند، مي گويد: «مگر به شما نگفته بودم که من از (لطف) خدا چيزي مي دانم که شما نمي دانيد». از اين آيه به خوبي دانسته مي شود که سخن يوسف درباره اثر شفابخش پيراهنش صرفاً يک حدس و گمان و تعارف و خلاصه سخني شاعرانه نبوده بلکه يوسف از واقعيت تأثير آن پيراهن سخن مي گفته و اين تأثير واقعي بعداً در شفا يافتن و بينا شدن يعقوب، عملاً
آشکار شده است. نکته مهم ديگر اين است که پس از اين معجزه و کرامت فرزندان گنهکار و پيشمان يعقوب از او مي خواهند تا شفيع آنها شود و نزد خداوند براي آنها شفاعت کند تا خدا گناهان سنگين آنها را ببخشد و يعقوب هم مي پذيرد که چنين کند و قول طلب بخشش براي فرزندان مي دهد و مي داند که خداوند آمرزنده اي مهربان است.
از اين آيات بر هر کس که اهل عناد و لجاجت نباشد و مسلمان باشد و قرآن را وحي الهي بداند به وضوح معلوم مي شود که واسطه و شفيع قرار دادن اولياي خدا براي طلب مغفرت و تقرب به خداوند آموزه اي قرآني و اسلامي است و آثار غير طبيعي اشياي مادي متعلق به اولياي خدا را هم نبايد عجيب و ناممکن دانست. اگر کسي بگويد سخن قرآن درباره يوسف است و يعقوب که هر دو زنده بوده اند، در جواب خواهيم گفت قرآن خود مي فرمايد: «و لاتقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء ولکن لاتشعرون» (بقره 154) و کساني را که در راه خدا کشته مي شوند مرده مخوانيد که زندگانند و شما آگاه نيستيد.
سعدي با زبان و بيان شيرين گوشه اي از اين واقعيت را که همانا انتقال شرافت از صاحب يک چيز به آن چيز است اين چنين به تصوير مي کشد:

جامعه کعبه را که مي بوسند
او نه از کرم پيله نامي شد

با عزيزي نشست روزي چند
لاجرم همچنو گرامي شد

و اين همان سخني است که در جاي ديگر به اين صورت آورده که:

گلي خوشبو در حمام روزي
رسيد از دست محبوبي به دستم

بدو گفتم که مشکي يا عبيري
که از بوي دلاويز تو مستم

بگفتا من گلي ناچيز بودم
وليکن مدتي با گل نشستم

کمال همنشين در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم

اکنون وقت آن است که قدري درباره موضوع دوم که تحت عنوان لزوم توجه به توانايي هاي خودت است صحبت کنيم، در اين راه، نخستين قدم «خودشناسي» است. از ديرباز حکيمان و بزرگان جهان که سقراط يکي از آنان است، از انسان خواسته اند که خود را بشناسند و به او گفته اند خود را بشناس. خودشناسي، مقدمه اي ضروري براي خودسازي است. مردم غالباً در پي شناختن دنياي بيرون خودند و اندکند کساني که به شناخت دنياي دروني خود اهميت مي دهند و آن را جدي مي گيرند. بسياري از مردم اصولاً توجه ندارند که چيزي هم به نام «خود» وجود دارد که بايد آن را هم شناخت. آنها آن قدر در فکر و خيال عالم بيرون از خودند که جايي براي فکر کردن درباره خودشان باقي نمي ماند. شايد حافظ آنجا که مي گويد

پيوند عمر بسته به مويي است هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

همين گونه مردم را مخاطب قرار داده است. مي توان گفت همان طور که هر کس بر حسب ظاهر، شکل و شمايل خاصي دارد و صاحب خصوصيات جسماني معين و معلومي است، هر کس صاحب يک دسته از خصوصيات نفساني و روحي و رواني هم هست و بعضي استعدادها را بيشتر دارد و بعضي استعدادها را کمتر. خودشناسي اين است که ما از باطن و از درون خودمان، تصويري داشته باشيم؛ همان طور که از صورت ظاهري خودمان تصويري در ذهن داريم. ما مي توانيم عکس چهره خودمان را به سرعت و سهولت از ميان صدها عکس پيدا کنيم و تشخيص دهيم اما بايد از خود بپرسيم آيا از چهره باطني و نفساني خودمان که در حقيقت چهره واقعي و حقيقي ماست هم تصويري داريم؟ آيا تا به حال شده است آينه اي به دست بگيريم و صورت روحي و رواني خودمان را در آن تماشا کنيم و حس و عيب آن را معلوم سازيم؟
البته علماي اخلاق و کساني که در شناخت عالم درون خودشان تجربه اي حاصل کرده اند مي توانند در خودشناسي به ما کمک کنند. اما خودشناسي کاري است که در نهايت بر عهده خود ماست. مربيان حداکثر مي توانند آينه اي به دست ما بدهند اما در نهايت اين ماييم که بايد چشم هاي خود را باز کرده و خود را تماشا کنيم. اگر ما نخواهيم چشمان خود را براي ديدن خودمان باز کنيم، هيچ کس نمي تواند به ما کمکي بکند. ما بايد جرأت نگاه کردن به صورت دروني و باطني خودمان را داشته باشيم. ما مي توانيم نقاط قوت و ضعف خود را بشناسيم و با استفاده از نقاط قوت، ضعف هاي خود را برطرف کنيم و شخصيت خود را ترميم کنيم.
در معالجه بيماري هاي جسماني، لازم نيست مريض حتماً از بيماري خودش آگاه باشد. گاهي حتي لازم است آگاه نباشد. تنها کافي است بيمار به دستورات طبيب به دقت عمل کند تا نتيجه بگيرد. اما در درمان بيماري هاي روحي و نفساني و رواني، بيمار بايد از بيماري خود آگاهي داشته باشد و «خودآگاهي» داشته باشد. او بايد بداند چه مشکلي دارد و قوياً بخواهد تا آن را برطرف کند. روانپزشک در واقع بيمار را به دست خود بيمار بايد درمان کند نه مانند يک جراح به دست خودش.
در درون هر فرد زمينه هايي هست که مي تواند منشأ دشواري هاي رفتاري و مشکلات و ناهنجاري هاي شخصيتي بشود. في المثل بعضي افراد طبع و طبيعتشان اين است که کارهاي خودشان را نيمه کاره رها مي کنند و کار را جمع نمي کنند، تمام نمي کنند و جمع کردن و تمام کردن کارها را به وقت ديگري موکول مي کنند و هميشه از آن حيث که انبوهي از کارها و تعهدات ناتمام بر عهده آنها باقي مانده رنج مي برند و ديگران را هم رنج مي دهند. اين يک خصوصيت منفي است و اگر کسي بداند و خودآگاهي داشته باشد که داراي چنين خصوصيتي است، بهتر مي تواند به فکر چاره باشد تا کسي که نداند که چنين است و از دانستن عيب خود بترسد و از آن فرار کند.
اشخاصي را مي شناسم که وقتي قرار است کاري را به انجام برسانند، پيشاپيش قبل از آنکه فرصت از دست برود، مقدمات آن کار را فراهم مي کنند. مثلاً اگر قرار است به سفري بروند از روز قبل چمدان سفر را آماده کرده و چيزهايي را که در سفر لازم دارند تهيه مي کنند و از خانه وقتي به راه مي افتند که قبل از حرکت قطار يا اتوبوس يا هواپيما خود را به موقع به ايستگاه حرکت برسانند. اين افراد آرامش دارند. بر خلاف اينها کساني هستند که اجراي مقدمات لازم را به تعويق مي اندازند و در کارهايشان زمان بندي نمي کنند و به اصطلاح همه کارها را به دقيقه نود موکول مي کنند. اينها دائما دلشان شور مي زند و دلهره و نگراني دارند؛ هم خودشان را رنج مي دهند و هم ديگران را. حال مي گوييم اگر کسي واقعاً بداند که صاحب چنين خصوصيتي است، اين آگاهي و خودشناسي به او در اصلاح خودش کمک نخواهد کرد؟
اشخاصي هستند که در فکر کردن راجع به امور خود و ديگران، بيش از حد ضرورت دقت و کنجکاوي به خرج مي دهند و همه احتمالات ضعيف و قوي را در ذهن حاضر مي کنند و خود را با کوهي از سؤالات و مسائل مواجه مي سازند، بي آنکه براي احتمالات اولويت قائل بشوند و احتمالات ضعيف را در برابر احتمالات قوي کنار بزنند. اين گونه افراد يا اصلاً تصميم نمي گيرند يا بسيار دير تصميم مي گيرند و فرصت را از دست مي دهند. اگر از صد جزء مسأله، تکليف نود و نه جزء را روشن کرده باشند و تنها يک جزء باقي مانده باشد ــ ولو آنکه آن يک جزء فرعي هم باشد ــ باز هم دلشان راضي نمي شود که کار را نهايي کننند و تصميم بگيرند و اقدام کنند. خارخاري در ذهنشان هست که آنها را رها نمي کند. مي توان گفت اين قبيل افراد به نوعي وسواس فکري مبتلا هستند و بسا که همين خصوصيت فکري، انواع وسواس هاي ديگر را هم در آنها ايجاد کند. حال اگر کسي متوجه اين عيب در خودش باشد، توجه خواهد کرد که رفتارهاي او قبل از آنکه ناشي از واقعيت هاي عيني مستقل آزاد باشد، ناشي از خصوصيات ذهني خود اوست و به جاي جنگ با واقعيت ها، به سراغ خودش و عالم درونش مي رود و اصلاح را از آنجا شروع مي کند.
آدم با شهامت، کسي است که جرأت داشته باشد در آينه خودشناسي بنگرد و عيب ها و زخم هاي چرکين روح خودش را مشاهده کرده و آنها را اصلاح کند. شجاعت واقعي اين است. مثال هايي که آوردم تنها چند نمونه بود و هر کس مي تواند با مشاهده و تماشاي صورت دروني خودش مثال ها و نمونه هاي متعددي به دست آورد. خلاصه آنچه مي خواهم بگويم اين است که هيچ کس به اندازه خود انسان، او را نمي شناسد. انسان از هر کس ديگري به خودش نزديک تر است. هيچ کس به اندازه خود انسان نمي تواند در استفاده از قوت ها و استعدادهاي يک فرد به او کمک کند و هيچ کس به اندازه خود او نمي تواند در رفع عيب ها و برطرف کردن ضعف هاي دروني او مؤثر واقع شود.
نکته مهم ديگري که بايد هر کس بدان توجه دائم داشته باشد حاکم ساختن عقل است و سپردن مديريت وجود خود به دست عقل. انسان صاحب قواي بسياري است اما همه آنها بايد تحت امر «عقل» انسان باشند. عقل بايد «فرمانده کل قوا» باشد در مملکت وجود انسان. در ما قواي مختلفي وجود دارد مانند قوه خيال يا تخيل و عاطفه و مهر و کين و شهوت و آرزومندي و قواي ديگر. اما اينها همه بايد به وسيله عقل اداره و مهار شوند، همه اين قوا خوب، لازم و مفيدند؛ مادام که رهبري و هدايت و تنظيم و تدبير آنها به دست عقل باشد. متأسفانه امروزه در سخنان مربيان و در متون و منابع تربيتي و توصيه هاي روان شناسان از «عقل» کمتر سخن به ميان مي آيد و احساس مي شود که سخن گفتن از عقل و تکيه و تأکيد بر آن، نوعي حرکت بر خلاف «مد روز» است.
اکنون بعضي از «بايدها» و «نبايدها» را که به رفتار و کردار مربوط مي شود و در زندگي کاربرد دارد و عملاً به کار مي آيد ذکر مي کنم. غالب اين توصيه ها را من در زندگي تجربه کرده و آزموده ام و نتيجه گرفته ام. نخستين توصيه من اين است که به امر «تغذيه» و غذاي خود اهتمام داشته باش. گفته اند و درست هم گفته اند که «عقل سالم در بدن سالم است» و بدن سالم جز با تغذيه صحيح ممکن نمي شود. ناکافي بودن غذا، بي نظمي در وعده هاي غذا خوردن، افراط و تفريط در مقدار غذا، سلامت تن را از تو خواهد گرفت و ديگر فرصتي براي عقل و فکر و علم و هنر باقي نمي ماند و زندگي تلخ و تباه مي شود.
مخصوصاً لازم است در وعده هاي غذايي، «صبحانه» جدي گرفته شود. مبادا به قول حافظ «شکر خواب صبحدم» بر تو غلبه کند و تنبلي کني و بخوابي و خود و همسرت را از يک صبحانه به موقع و به اندازه محروم کني. همچنين مراقب باش که هيچ وقت شب، گرسنه نخوابي، منتها شام را سبک بگير و سر شب بخور. خوردن شام سنگين که شامل غذاهاي چرب و دير هضم باشد، مخصوصاً در آخر شب بسيار مضر است. نکته ديگري که توجه به آن بسيار ضروري است، «خواب» است. هر کس در زندگي، «خواب» نامنظم داشته باشد، «بيداري» او هم نامنظم مي شود. از مرحوم علامه طباطبايي نقل شده است که طول مدت خواب در شبانه روز نبايد از شش ساعت کمتر و از هشت ساعت بيشتر شود. من کساني را مي شناسم که شب ها تا پاسي از نيمه شب گذشته بيدار مي مانند و وقت خود را صرف کارهايي مثل تماشاي تلويزيون مي کنند و در عوض صبح ها تا ديروقت مي خوابند و فرصت سحرخيزي و بلکه نعمت سحرخيزي را از دست مي دهند. اين گونه کسان معمولاً در نزدگي موفق نيستند. توصيه اکيد من و تقاضاي پدرانه من از تو اين است که شب ها تا ديروقت بيدار نماني و با دير خفتن و دير برخاستن ، نظم زندگي روزانه ات را مختل نسازي. مطلب ديگري که بايد همين جا
ذکر کنم لزوم توجه به «ورزش» است. سلامتي بدون ورزش حاصل نمي شود و پايدار نمي ماند. ورزش به تن نيرو مي دهد و به جان نشاط مي بخشد و به تأمين سلامت کمک مي کند. از حدود 50 سال پيش، هنوز اين سخن در گوش من مانده است که يک روز صبح، مرحوم رضا روزبه ــ مدير مدرسه علوي ــ ما را که به صف ايستاده بوديم در حياط دبيرستان مخاطب قرار داده بود و از قول يک دانشمند نقل مي کرد که «نصف عمل هضم غذا را پاها انجام مي دهند». اين سخن، سخن حکيمانه و درستي است. پياده روي بهترين، ساده ترين و ارزان ترين ورزش است. زنهار از پياده روي غفلت مکن و تا آنجا که مي تواني راه برو. البته ورزش هاي ديگر هم مفيد است. اگر ورزش نکني دچار کسالت و بي حوصلگي خواهي شد. با ورزش شاداب مي شوي و صبر و تحملت در برابر کارها بيشتر مي شود. آرامشي که بعد از ورزش حاصل مي شود آرامشي شيرين و کارساز است.
از اين سه مطلب اساسي ــ يعني تغذيه و خواب و ورزش که در حکم شرط لازم و زيرساخت هر کار ديگري است ــ مي گذرم و بعضي نکته هاي ديگر را در زندگي يادآور مي شوم.
هداي عزيزم!
زنهار از «تجمل» در زندگي بپرهيز. هرگز سعادتمندي را در داشتن يک زندگي پر زرق و برق مدان. مبادا فريفته زندگي پر زرق و برق ديگران بشوي و در مسابقه تجمل گرايي با ديگران شرکت کني که اين مسابقه مانند خوردن آب شور به قصد رفع تشنگي است که تشنه هر چه بيشتر بنوشد تشنه تر مي شود. به قول مولانا:

گفت من مستسقي ام، آبم کشد
گر چه مي دانم که خود آبم کشد

مبادا هر چه ديدي و از آن خوشت آمد به فکر آن بيفتي که آن را بخري و به خانه ببري. اگر چنين کني به تدريج خودت را مانند کرم پيله در زنداني که خود تنيده اي اسير و محبوس خواهي کرد. اميرالمؤمنين علي (ع) مي فرمايد: «تخففوا تلحقوا» که من در ترجمه آن گفته ام: «سبکباري، سبکبالي است». حال به تو مي گويم زندگي پر عرض و طول و پر از اشياي تجملي و غير ضروري، مثل چاقي است. چاقي يک بيماري است. آدم هاي چاق واقعاً دچار گرفتاري هاي گوناگونند؛ از يک سو بايد براي اين همه سلول که وزن اضافي بدن آنها را تشکيل مي دهند دائماً غذا تهيه کنند و از سوي ديگر بايد اين بار گران را پيوسته و بي وقفه بر دوش بکشند. صاحبان زندگي هاي تجملي هم دائماً بايد فکر و ذکرشان معطوف به حفظ آنچه دارند بشود و از سوي ديگر پايبند اين زندگي خواهند شد و مثل آدم هاي سنگين وزن، آزادي و چابکي و چالاکي خود را از دست خواهند داد. تو هيچ گاه افسوس زندگي هاي پر زرق و برق ديگران را مخور، تو ساده زندگي کن تا آنها افسوس زندگاني تو را بخورند. بزرگ ترين ضرر اين قبيل زندگي ها اين است که انسان را از توجه به «خود» او غافل مي کنند؛ همان خودي که در بحث «خودشناسي» و «خودسازي» اين همه بر آن تأکيد کرديم و از آن سخن گفتيم.
«نظم در زندگي» هم از جمله اموري است که لازم است بر آن تأکيد کنم. نظم نتيجه مديريت است. در زندگي خودت با مديريت، نظم برقرار کن. از نشانه هاي نظم، يکي قرار دادن هر چيزي در جاي مخصوص آن چيز است. اين کار سبب مي شود تا هر وقت به آن احتياج پيدا کردي به آساني بداني که کجاست و ديگر وقتت تلف نشود و اعصابت به هم نريزد. نشانه ديگر نظم اين است که هر کاري وقتي دارد که بايد در آن وقت انجام شود. يک نشانه ديگر نظم هم حاضر شدن به موقع سر قرارها و وقت شناسي و تأخير نداشتن است. کساني که به موقع در جلسات يا سر وعده ها حاضر مي شوند مورد احترام ديگرانند.
خوشا به حال ملتي که بتوانند فرزندان خود و نسل آينده خود را منظم بار آورند. مردمي که نظم را در اثر تربيت آموخته باشند مي توانند جامعه اي تشکيل دهند که در آن «قانون» رعايت شود و کارها طبق مديريت صحيح اجرا شود و به پيش رود. ملتي که نظم و مديريت نداشته باشد و قانون پذير نشود، اگر همه ثروت هاي زميني و زير زميني دنيا و بالاترين استعدادها را هم داشته باشد پيشرفت نخواهد کرد.
نکته ديگر «کار» است. تا مي تواني کار کن و از تنبلي بپرهيز. کار، جوهر وجود آدمي را متجلي مي سازد. من هميشه از خدا خواسته ام تا دو نعمت را در زندگي به من عطا کند؛ يکي نعمت «فکر کردن» و ديگري نعمت «کار کردن».
دختر عزيزم!
خداوند به تو استعدادهاي بسيار داده است و من بعضي از آن استعدادهاي تو را شناخته و تحسين کرده ام. اما بدان! داشتن استعداد به تنهايي کافي نيست. استعداد را بايد با «کار» از قوه به فعل درآوري. تو که فلسفه خوانده اي معني قوه و فعل و تفاوت آنها را مي داني. بسا آدم هايي با استعداد متوسط و حتي ضعيف که با نظم و کار و پشتکار از آدم هاي با استعداد و کم کار و نامنظم پيش افتاده اند.
سعي کن بيش از حد توان خود متعهد به انجام دادن کاري نشوي. وظيفه تو در درجه اول اين است که به کارهاي خودت برسي و بعد به کارهاي ديگران. مقصود من اين است که تو نبايد زندگي خودت را پريشان و مختل کني براي آن که کارهاي ديگران را تعهد کرده اي. چون در اين صورت به آن کارها هم نخواهي رسيد. هيچ گاه انبوه توقعات ديگران را بر سر خود آوار مکن.
حال که دست تقدير يا بهتر و صحيح تر بگويم خواست خدا، ترا به کشور ديگري کشانده و براي مدتي در آن کشور ساکن کرده است، سعي کن با استفاده از فرصت، از خودت يک وجود نافع و سودمند بسازي که گره گشاي کارها و مشکلات مردم شوي و عاطل و باطل نماني. مبادا به زندگي عادي و روزمره اکتفا کني و بدتر از آن زندگي به اصطلاح «خاله زنکي» را پيشه کني و آرمان هاي بزرگ و بلند را فراموش کني. خود را بزرگ بدان و براي کارهاي بزرگ آماده شو.
توصيه من به تو اين است که يک هفته پس از استقرار در شهر محل زندگي ات پس از آنکه با راه و رسم اوليه زندگي در آن محيط مختصري آشنا شدي، يک کلاس زبان براي خودت انتخاب کن. البته زبان انگليسي تو خوب است و من قدرت تو را در فهم متون و ترجمه به فارسي آزموده ام اما براي رفتن به کلاس درس دانشگاه و تسلط بر فهم زبان و محاوره، حتماً بايد حداقل شش ماه دوره فشره زبان بگذراني. در محيط زندگاني تو و در آن کشور که تو در آن اقامت مي کني چيزهاي خوب و مثبت وجود دارد. همان طور که رفتارهاي بد و امور منفي هم وجود دارد. تو به همان اندازه که مراقب خواهي بود تا به زشتي ها آلوده نشوي، سعي کن با استفاده از جنبه هاي خوب و مثبت، خود را بسازي و بر غناي وجودي خودت بيفزايي.
يکي از استفاده هايي که مي تواني بکني و بايد بکني «درس خواندن» است. من بعد از توصيه به دينداري و تقواي الهي و همچنين توصيه به جلب رضايت همسرت در زندگي، به هيچ کار ديگر به اندازه درس خواندن به تو سفارش نمي کنم. سعي کن که وقتي به کشورت باز مي گردي با دست پر برگردي، پر از دانش و تخصص؛ فرصتي که خداوند نصيب تو کرده، نصيب همه کس نمي شود. از اين فرصت تا آنجا که مي تواني استفاده کن. درس خواندن البته دشوار است و زحمت دارد اما تو مي تواني با رعايت آنچه در اين نامه آورده ام، در کار و درس و تحصيل موفق شوي. تنها کافي است اراده کني و بخواهي و جديت داشته باشي. اين حديث از ديرباز از علي (ع) در خاطرم مانده است که مي فرمايد:
لن يقام الدين و لن تصلح الدنيا بالجد
«دين بر پا نخواهد شد و دنيا اصلاح نخواهد شد مگر با جديت و سختکوشي» و اين همان چيزي است که من از تو انتظار دارم.
اين نامه طولاني شد؛ اما اميداورم ملال آور نشده باشد. دقت آن است که دامن سخن فراچينم؛ اما دريغم مي آيد نکته اي بس مهم را به تو و همسرت يادآوري نکنم.
هداي مهربانم!
رهگذراني که در تهران از ميدان انقلاب رو به سوي ميدان آزادي در حرکتند همه روزه بر ديوار بلند دانشگاه صنعتي شريف چهره پنج شهيد را مشاهده مي کنند؛ شهيد دکتر حسن عباسپور، شهيد مهندس مجيد حداد عادل، شهيد شريف واقفي، شهيد مهندس حسين شوريده و شهيد محسن وزدائي. اولي دوست و همکار من در آن دانشگاه بوده است و دومي برادر من و سومي دوست من و چهارمي دانشجوي من. با پنجمي از نزديک آشنايي نداشته ام اما شگفت اينکه تو در آن سوي دنيا همراه با همسرت خانواده اي تشکيل مي دهي که از اين پنج چهره و پنج شهيد دو تن همواره در آن خانواده و در آن زندگي حضور دارند. شهيد حداد عادل عموي توست و برادر پدر تو و شهيد وزدائي که دايي شوهر توست و برادر مادر او. اين، يکي از طرفه کارهاي روزگار و يکي از شيرين کاري هاي خداوند است و البته همه کارهاي خدا شرين است. آنها مردان بزرگ و بلند همتي بوده اند که در راه آرمان و ايمان خود و براي رضاي خدا و تأمين سعادت مردم از جان خود گذشته اند و پيامشان به من و تو اين است که مبادا به اين دنياي پوچ و فريبنده دل ببينديد و اسير دام و دانه دنيا شويد.
نامه را با غزلي از حافظ به پايان مي رسانم. تو از علاقه و ارادت من به حافظ با خبري و سال ها در خانه انيس و جليس «حافظ خواني» من بوده اي. اين غزل را به ياد همه آن روزها و شب هاي پر از صفا و صميميت برايت مي نويسم تا آن را بخواني و آن خاطره ها را پيش خود مجسم کني.

به صوت بلبل و قمري، اگر ننوشي مي
علاج کي کنمت، «آخر الدواء الکي»(1)

ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار
که مي رسند ز ره رهزنان بهمن و دي

زمانه هيچ نبخشيد که باز نستاند
مجوز سفله مروت، که شيئه لاشي

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هو هو
منه ز دست پياله، چه مي کني هي هي

خزينه داري ميراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقي به فتوي دف و ني

چون هست آب حياتت به دست، تشنه ممير
فلاتمت و من الماء کل شيء حي

نوشته اند بر ايوان جنت الماوي
که هر که عشوه دنيا خريد واي به وي

سخن نماند، سخن طي کنم، شراب کجاست
بده به شادي روح و روان حاتم طي

شکوه سلطنت و حکم، کي ثباتي داشت
ز تخت جم سخني مانده سات و افسر کي

بخيل بوي خدا نشنود بيا حافظ
پياله گير و کرم ورز و الضمان علي (2)

پايان نامه است و وقت خداحافظي. آنچه گفتم بسيار شد و آنچه نگفتم و بايد بگويم هم بسيار است.
هداي عزيزم، براي سلامت و سعادت تو دعا مي کنم. تو هم مرا دعا کن. مادرت را هم دعا کن. سهم او در تربيت تو اگر از من بيشتر نباشد، کمتر نيست. چند بيت پاياني آن قطعه اي را که 24 سال پيش، پس از تولدت سروده ام برايت مي نويسم:

هميشه تا که زند سر ز خاوران خورشيد/ هماره تا که کند مهر و ماه جلوگري

هميشه تا که بهاران دهد به دشت و دمن
صفا و خرمي و لطف و تازگي و تري

دل و زبانش به شادي گواه و گويا باد
تن و روانش از آسيب و هر باد بري

خداش در همه حال از بلا نگه دارد
فرشته اش به سعادت کناد راهبري

هداي خوبم، هداي عزيزم! خداحافظ

گويند که هر مسافري مجنون است
اينک تو مسافري و من مجنونم

ان الذي فرض عليک القرآن، لرادک الي معاد فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين
ان شاء الله
حداد عادل
1388/10/10
 

پي نوشت ها :
 

1ــ کي: داغ کردن. داغ کردن زخم به قصد معالجه آن. آنجا که ديگر هيچ مرهمي کارساز نباشد. «آخر الدواء الکي» ضرب المثلي است که نشانه آن است که ديگر درماني مفيد نيست.
2ــ و الضمان علي: من تضمين مي کنم، من ضامن.
 

منبع: همشهري جوان، شماره 254