ماهی بزرگ (1)


 

نويسنده : جان آگوست
مترجم: نيما حسني نسب




 
BIG FISH
فيلمنامه نويس: جان آگوست (بر اساس رماني به قلم دانيل والاس)، کارگردان: تيم برتن، مدير فيلمبرداري: فيليپه روسلوت، تدوين: کريس لبنزون ، موسيقي: دني الفمن، طراحي صفحه: دنيس گازنر، طراحي لباس: نانسي هاي، طراحي چهره پردازي:گلوريابلز، بازيگران: اوان مک گرگور(ادوارد بلوم جوان)، آلبرت فيني (ادوارد بلوم پير)، بيلي کرودوپ (ويل بلوم)، جاسيکالانگ (ادوارد جوان)، آلبرت فيني ،(ادوارد بلوم پير)، بيلي کرودوپ (ويل بلوم)، جسيکالانگ (ساندرا بلوم پير)، هلنا بونهم کارتر (جني پير و جوان و ساحره)، آليسون لومان (ساندرا بلوم جوان) و...
رنگي ، سي و پنج ميلي متري، 125 دقيقه، محصول 2003 آمريکا .
نامزد جايزه بافتا در رشته هاي بهترين فيلم ، بازيگر نقش دوم مرد(آلبرت فيني)، فيلمنامه و کارگرداني.
اين داستان جنوبي است، سرشار از دروغ و افسانه پردازي، اما حقيقي تر از هر چه که تا به حال شنيده ايد.
تصوير روشن مي شود.

رودخانه
 

زير آب هستيم و داريم به يک گربه ماهي بزرگ نگاه مي کنيم که در امتداد رودخانه جلو مي رود .
ادوارد (صداي روي تصوير): بعضي از ماهي ها رو نمي شه گرفت. نه به اين دليل که فرزتر يا گنده تر از بقيه ماهي ها هستن. اونها از قدرت هاي ماورايي تاثير مي گيرن که مي شه اسمش رو شانس يا افسونگري گذاشت. اين جور ماهي ها هيولان .
هيولا در مسير عبورش زير آب، از مقابل ماهي آويزاني که طعمه اش کرم است مي گذرد. با گذشتن از اين طعمه وسوسه کننده، بارقه هاي نور خورشيد در زير آب نمايان مي شود؛ هيولا ناراحت نيست.
ادوارد (صداي روي تصوير، ادامه): اون پيش از به دنيا آمدن من افسانه شده بود. در سرتا سر آلا باما با هيچ طعمه اي نتونسته بودن گيرش بيندازن. بعضي ها مي گفتن که اين ماهي شبح يه دزده که شصت سال پيش توي اين رودخونه غرق شد. عده ديگه اي هم مدعي بودن که اين ماهي جزو بقاياي دايناسورهاي دوران کرتا سه ست.

1.شب- داخلي- اتاق خواب ويل بلوم(1973)
 

ويل بلوم سه ساله، با چشم گرد شده دارد به داستان پدرش ادوارد بلوم گوش مي کند. ادوارد حدوداً چهل ساله و خوش تيپ است. هر حرکت و ژست او موقع تعريف کردن نشان مي دهد که از زندگي عادي بزرگ تر است و تمام جزئيات داستان را با اعتقادي راسخ توصيف مي کند.
ادوارد: من گوشم به اين حدس هاي خرافاتي بدهکار نبود. چيزي که مي دونستم اين بود که من از هم سن و سال تو بودم، قصد داشتم اون ماهي رو به دام بندازم. (نزديک تر مي آيد) و بالاخره روزي که تو به دنيا اومدي، گرفتمش.

2.شب- خارجي- کنار چادر و مقابل آتش (1979)
 

چند سال گذشته و ويل کنار بچه هايي که مثل افراد يک قبيله سرخپوست کنار آتش نشسته اند، دارد به ادامه داستان ادوارد گوش مي دهد.
ادوارد: از هرجور طعمه اي استفاده مي کردم؛ کرم، چيزهاي اغواکننده ، کره بادام زميني و پنير. اما يه روز يه چيزي بهم الهام شد: اگه ماهي ماهي شبح يه دزد باشه، طعمه هاي معمولي به کارم نمياد. بايد از چيزي استفاده مي کردم که راست راستي طالبش باشه.
ادوارد حلقه ازدواجش را نشان مي دهد که در نور آتش مي درخشيد.
دلاور کوچولو (مبهوت):انگشتت؟
ادوارد:طلا.
در حالي که بقيه پسرها با دقت مسحور حرف هاي ادوارد شده اند، ويل بي حوصله وکسل به نظر مي رسد. او قبلاً اين داستان را شنيده است.
ادوارد: حلقه ازدواجم رو به محکم ترين نخ ماهيگيري بستم. اونا گفتن اين نخ او قدر محکمه که مي تونه يه پل رو چند دقيقه نگه داره. بعد قلاب رو بالاي رود خونه انداختم.

3.شب- داخلي- اتاق جلويي منزل بلوم(1987)
 

ادوارد دارد با دوست ويل گپ مي زند و دختر از شنيدن داستان و نيز از نيروي جذبه خاص ادوارد غرق لذت شده است.
ادوارد: هيولا پريد بالاي رود خونه و قبل از اين که حلقه به آب برسه اونو قاپيد به سرعت رو به جلو حرکت کرد.
ويل، که حالا هفده ساله است، غضبناک آماده رفتن مي شود، مادرش ، ساندرا، هم کنار او مقابل در ايستاده است.
ادوارد: مي بيني که توي مخمصه بدي افتاده بودم. حلقه ازدواجم، نشان وفاداري به همسر و مادر آينده فرزندم که قرار بود به زودي دنيا بياد، توي شکم يه ماهي غير قابل صيد گم شده بود.
ويل(آهسته و با پافشاري خطاب به مادر) : يه کاري کن تمومش کنه.
مادر در حالي که دارد گل سينه روي کت پسر را ميزان مي کند، از روي همدردي نوازشش مي کند.
دوست ويل:شما چه کار کردين؟
ادوارد: سه روز و سه شب همه جاي رودخونه کشيدمش بيرون. راست خيره شدم تو چشم هاش و يه چيز بزرگ و جالب توجه کشف کردم.

4. شب- داخلي-رستوران کوچکي در پاريس (1998)
 

ويل، حالا در 28 سالگي ، کنار عروس زيبايش، ژوزفين، نشسته است. مجلس عروسي آنها پر است از دوستان و اقوام و طبعاً بايد شاد باشند، اما ويل عصباني است. ادوارد وسط سالن ايستاده و مي خواهد چيزي بنوشد.
ادوارد: ماهيه هيولايي بود . با اين که مدت طولاني فکر مي کرديم که اين ماهي بايد نر باشه، ولي فهميديم که در واقع ماده است. شکمش پر از تخم بود و يکي از همين روزها قرار بود تخم گذاري کنه.
نزديک راهروي رستوران، ساندرا مي بينيم که حسابي در مجلس جلوه مي کند. اگر عروسي خودش هم مي بود، نمي شد خوشحال تر از اين تصورش کرد.
ادوارد: خلاصه وضعيتي بود. مي تونستم شکم ماهي رو پاره کنم و حلقه رو پس بگيرم ، ولي در اين صورت زيرک ترين گربه ماهي رودخونه آشتون رو کشته بودم، اون هم وقتي که مي خواست صد تا ديگه مثل خودش دنيا بياره .ويل نمي تواند اين وضع را تحمل کند. ژوزفين سعي مي کند جلوي او را بگيرد، اما ويل بلند مي شود و مي رود؛ ادوارد ابداً توجهي نمي کند.
ادوارد (ادامه): چطور مي تونستم پسرم رو- که قرار بود به زودي دنيا بياد- از شانس صيد يه ماهي مثل هميني که خودم گرفته بودم، محروم کنم؟ من و اين ماهي خانم تقدير مشترکي داشتيم.
ويل در حال بيرون رفتن، همراه حرف هاي پدر، زير لب غر غر مي کند.
ويل به طرف در خروجي مي رود و آنجا مادر جلويش را مي گيرد.
ساندرا: عزيزم امشب هنوز شب توئه.
ويل نمي تواند خشمش را کنترل کند و فقط از سالن مي زند بيرون.
ادوارد: حالا ممکنه براتون اين سوال پيش اومده باشه که با وجود اين که اين ماهي خانم شبح دزد نبود، چرا به اين ترو فرزي طلا رو قاپيد. اون هم وقتي که هيچ چيز ديگه اي نتونسته بود نظرش رو جلب کنه؟ (حلقه را در دستش گرفته) اين درسي بود که اون روز ياد گرفتم، همون روزي که پسرم به دنيا اومد.
ادوارد روي صحبتش را متوجه ساندرا مي کند؛ انگار اين داستان بيش از هر کس و هر چيز درباره اوست و هميشه هم خواهد بود.
ادوارد: گاهي وقتا، تنها راه به دست آوردن يه زن خوب اينه که بهش يه حلقه ازدواج پيشنهاد کني.(خنده حضار)
ادوارد به ساندر اشاره مي کند که پيشش برود. در حالي که ساندرا به سوي همسرش مي آيد، مي توانيم ببينيم که گذشتن سي سال از ازدواجشان نتوانسته ذره اي از مهر و عاطفه هيچ کدامشان را نسبت به هم کم کند. ادوارد چانه همسرش را با ظرافت مي گيرد و تکان مي دهد؛ مهمانان براي آنها دست مي زنند.
ادوارد نوشيدني را مي نوشد. ژوزفين هم با لبخندي به گرماي تابستان، غيبت همسرش را پنهان مي کند. ادوارد نوشيدني اش را سر مي کشد.

5.شب- خارجي- محوطه بيرون رستوران
 

در ميانه بحثي بين پدر و پسر در پياده رو کنار رستوران سر مي رسيم.
ادوارد: چي، يه پدر حق نداره درباره پسرش حرف بزنه؟
ويل: من تو اين قصه ها حاشيه ام؛ شدم سوژه اي براي ماجراهاي بزرگ تو که اتفاقاً هيچ کدومشون اتفاق هم نيفتاده. روزي که من دنيا اومدم، تو مشغول فروختن محصول جديدت توي ويچيتا بودي.
ادوارد (سرش را تکان مي دهد): خداي من. بي خيال پسر. همه اون قصه ها رو دوست دارن.
ويل:همه نه پدر. من ديگه هيچ علاقه اي به اين قصه ندارم، اون هم بعد از هزار دفعه شنيدن. زير و بم همشون رو مي دونم و مي تونم تمام اين قصه ها رو به خوبي دنيا بر وفق مراد ادوارد بلوم نمي گرده و تو مرکز همه چي نيستي. امشب مال من و زنمه. چطور اين موضوع رو متوجه نمي شي؟
ادوارد: متاسفم که باعث شرمدگيت شدم.
ويل(نمي گذارد جمله پدرش کامل شود): تو خودت رو شرمنده کردي پدر، فقط نکرده از آنجا دور مي شود.
ويل(با تلفن و بي وقفه) : ويليام بلوم هستم، از آسوشيتد پرس. اگه ممکن باشه مي خواستم...
در حالي که گوشي دستش است، ميان پاکت هاي روي ميز را مي گردد و نامه اي با نشاني دست نويس پيدا مي کند. در پاکت را باز مي کند.
ويل(ادامه صداي روي تصوير): گمان مي کنم که به طور غير مستقيم با هم در ارتباط بوديم. مادرم در نامه ها کارت هاي هديه کريسمس از خودشون برام مي نوشت.

7.روز- داخلي- آشپزخانه منزل بلوم
 

ساندرا با تلفن حرف مي زند و در پس زمينه ادوارد مشغول درست کردن ساندويچ است.
ويل(صداي روي تصوير): هر وقت زنگ مي زدم، مادر مي گفت که پدر بيرون ادوارد از آشپزخانه بيرون مي رود تا مشغول خوردن ساندويچ ها شود.

8.شب- داخلي- سرسراي منزل بلوم(ادامه)
 

ادوارد دارد در استخر شنا مي کند ؛ انگار در آب به دنيا آمده است.
ويل(ادامه صداي روي تصوير): حقيقتش اينه که من هيچ چي از خودم رو تو وجود پدرم نمي ديدم و گمان نمي کنم اون چيزي از خودش رو در من ديده باشه.
ما مثل غريبه هايي بوديم که همديگه رو خيلي خوب مي شناختيم.

10.روز- خارجي- رودخان
 

ادوارد با اشتياق به درون آب خيره شده؛ درست مانند شيري در کمين شکار.
ويل (ادامه صداي روي تصوير):موقع تعريف کردن سرگذشت زندگي پدرم، محاله بشه واقعيت و افسانه يا انسان واقعي و اسطوره ها رو از هم تفکيک کرد. بهترين کاري که مي تونم بکنم اينه که همون جوري که از خودش شنيدم، تعريفشون کنم.
نمايي از رودخانه و ادوارد که داخل آن ايستاده. آب رودخانه موج دار مي شود و اوضاع تغيير مي کند. با اطمينان مي شود گفت که وقتي دوباره به رودخانه نگاه مي کنيم، ادوارد جوان تر، حدوداً بيست ساله ، داخل رودخانه مشخص است. او نه تنها خوش ظاهر و مليح است، بلکه به نظر مي رسد همه قدرت هاي طبيعي براي خلق او دست در دست هم داشته اند.
ويل(ادامه صداي روي تصوير): اين قصه ها هيچ منطق خاصي ندارن و اغلبشون هم هرگز اتفاق نيفتادن.
ناگهان ادوارد دست هايش را به سوي آب مي برد و هيولا را قاپ مي زند. گربه ماهي را مقابل صورتش مي آورد و خيره در چشمش نگاه مي کند. در اين لحظه هيولا حلقه طلاي ادوارد را از دهانش بيرون مي اندازد و به صاحبش پس مي دهد.
ويل(ادامه صداي روي تصوير): و اين هم يکي از همون قصه هاست.
ادوارد جوان با لبخند حلقه را مي گيرد و هيولا را دوباره به رودخانه بر مي گرداند . ماهي بزرگ در مسير رود پيش مي رود و آب را به اطراف مي پاشد.

11.روز- داخلي- بيمارستان
 

دکتر بنت جوان در حال به دنيا آوردن نوزاد زني است که خيلي پر سر وصدا و بي تاب است و فشار زيادي را تحمل مي کند. اما دکتر با آسودگي و آرامش مشغول کار است.
دکتر بنت جوان: خب، خانم بلوم، يک ، دو، سه...
ناگهان بچه متولد مي شود و بنت سعي مي کند محکم نگهش دارد، اما نوزاد مثل ماهي ليز و لغزنده است و به هوا پرتاب مي شود.
 
پرستاران و همسر زن سعي مي کنند بچه را بگيرند، ولي هيچ کدام موفق نمي شوند. بچه روي کف سالن بيمارستان از دست همه ليز مي خورد. همه دنبال او هستند. نوزاد به سوي دوربين مي آيد و بالاخره پرستار او را مي گيرد. نوزاد ليز آن قدر نزديک مي شود که مي توانيم لبخندي را که روي صورتش نشسته ، به خوبي ببينيم؛ همه نفس راحتي مي کشند.
ويل(صداي روي تصوير): تولد پدرم قدم اول او را براي شروع داستان هاي عجيب زندگي اش بود. درسته که از بقيه طولاني تر نيست، ولي از همه شون عجيب تره. همون قدر که داستان هاش عجيبه، پايان اونها هم غافلگير کننده و شگفت انگيزه.

12.روز- داخلي- آپارتمان در پاريس(زمان حال)
 

روي صداي باران، تلفن زنگ مي زند. با شنيدن آهنگ زنگ تلفن مي فهميم که در آمريکا نيستيم؛ اين صدايي اروپايي است. در زمان شنيدن زنگ تلفن نمايي از آپارتماني چيده نشده مي بينيم که اسباب هايش هنوز داخل کارتن است. کليد داخل کشيده همراه با چند ساک پر وارد خانه مي شوند. ژوزفين او را کنار مي زند تا خودش تلفن را جواب بدهد.
ژوزفين(به زبان فرانسوي): الو، بله.
ويل دارد لباس هاي خيسش را در مي آورد و آويزان مي کند. سپس متوجه عکس العمل ژوزفين مي شود.
ژوزفين:آره ، همين جاست.
ويل گوشي را مي گيرد ؛ به نظر نمي رسد خبر خوبي باشد.
ويل: سلام، اهوم ... اهوم.
وقتي ژوزفين کت باران خورده اش را در مي آورد، مي فهميم که آبستن است. با دقت به حرف هاي ويل گوش مي کند و سعي دارد ميزان و خامت اوضاع را حدس بزند.
ويل (ادامه): دکتر بنت چي مي گه؟ البته ، نه مطمئن باش. باهاش حرف مي زنم. گوشي دستمه تا صداش کني .
جلوي دهني گوشي را مي گيرد و رو مي کند به ژوزفين .
ژوزفين: حالش بده؟
ويل: بيشتر از اوني که فکرش رو مي کردن. مي خوان شيمي درماني رو متوقف کنن.
ژوزفين: بايد بري اونجا.
ويل: شايد همين امشب برم.
ژوزفين: من هم باهات ميام.
ويل: تولازم نيست بياي.
ژوزفين (با لحني آرام، ولي قطعي) : من هم همراه تو ميام.

13.شب- داخلي- هواپيماي 747 ايرفرانس
 

هوا تاريک شده و اغلب مسافران از جمله ژوزفين خوابيده اند. ويل به همسرش نگاه مي کند که سرش را روي شانه او گذاشته و خوابيده .توجه ويل به پسري در رديف جلوتر جلب مي شود که با کمک نور چراغ مطالعه هواپيما، به خوبي و زيبايي، سايه انگشتانش را روي ميز جلوي صندلي به شکل هاي مختلف از جمله يک پرنده، ميمون و سگ تبديل مي کند. تصوير به سايه بزرگ روي ديواري قطع مي شود.
ادوار: خب، حالا بگو کدوم يکي رو مي خواي؟ ميمون توي انبار يا سگ در خيابان؟
با تمرکز روي آخرين تصوير سايه اي ...
قطع مي شود به:

14.شب- داخلي- منزل بلوم
 

... ادوارد را در حال ساختن اين سايه ها مي بينيم .ويل کودک با پيژامه کنار پدرش روي تخت خوابيده است. چراغ خواب بين آنها، منبع نوري است که سايه اش روي ديوار به شکل حيوان بزرگي در آمده بود.
ويل: اوني که مدرباره جادوگره ست.
ادوارد: مامانت گفته نبايد ديگه اونو برات بگم، چون شب ها کابوس مي بيني.
ويل: من نمي ترسم.
ادوارد دوروبر را نگاهي مي اندازد تا مطمئن شود همسرش آنجا نيست. بعد جلوتر مي رود و شروع به تعريف مي کند.
ادوارد: من هم بچگي مثل تو بود بودم. از هيچي نمي ترسيدم.
ويل از هيجان شنيدن يک حکايت ممنوعه لبخند مي زند.
ادوارد( ادامه): اين ماجرا توي يه باتلاق خارج از محدود آشتون اتفاق افتاد که بچه ها اجازه نداشتن به اونجا برن. چون مار و عنکبوت هاي سمي داشت و ماسه هاي اطرافش آدم رو تو خودش فرو مي برد، حتي قبل از اين که بتوني جيغ بکشي. اون شب ما پنج نفر رفتيم اونجا: من ، روتي، ويلبر و دوتا داداش هاي پرايس، دان و زاکي.
ادوارد دستش را بالا مي برد و با انگشت اسم ها را مي شمرد.
ادوارد(ادامه): هيچ کدوم از ما نمي دونستيم اونجا چه خبره.
دستش را جلوي نور چراغ مي گيرد و سايه انگشت هايش روي ديوار مي افتد.

15.شب- خارجي- محوطه اي کنار باتلاق
ماه پايين تر آمده و با نورش سايه هاي سايه هاي بلندي مي سازد. پنج کودک از مسيرهاي قابل عبور و روشن مي گذرد. چهار نفرشان چراغ دستي دارند و پنجمي که ادوارد ده ساله است، نقش راه بلد را دارد.
ادوارد: زاکي، چراغت رو روشن کن.
زاکي: مال من باتري نداره.
زاکي پرايس موسرخ ده سال دارد. بردارش دان دوازده ساله و از بقيه بچه ها بزرگ تر است.
دان: پس چرا آورديش؟
زاکي: نمي خوام توي باتلاق با جادو گر بدون چراغ قوه باشم.
ويلبر فريلي ده ساله پسر سياهپوست آسمي است. روتي هشت ساله هم فقط خوشحال است که آنجاست.
ادوارد: راسته که اون جادو گره يه چشمش شيشه ايه؟
ويلبر فريلي: مي گن او گوي شيشه اي تو چشمش رو از کولي ها گرفته .
ادوارد:کولي ديگه چيه؟
زاکي: مامان تو کوليه.
دان: مامان تو...
روتي: نبايد جلوي خانوم ها فحش بدين.
دان: آشغال.
زاکي: لعنتي .
ادوارد(نجوا کنان): چراغ قوه ها رو خاموش کنين که شما رو نبينه.
دوربين پشت سر بچه ها حرکت مي کند و دروازه يک خانه قديمي ديده مي شود.
 

16.شب- خارجي- يک عمارت قديمي ترسناک
 

ادوارد بزرگسال (صداي روي تصوير) : همه مي دونن که از شهرهاي اندازه اينجا، يه جادوگر داره که غذاش فقط بچه هاي بي تربيته. گاهي وقتا يه دونه سگ هم داره که تو محوطه چرخ مي زنه. جادوگرها از استخوان بچه هايي که خوردن، جادو و طلسم درست مي کنن که زمين هاي کشاورزي رو خشک مي کنه.
عمارت قديمي يادآور خانه هاي گوتيک و هراس انگيز است؛ با پنجره هاي شکسته، تاکستان هاي سرپوشيده و خفقان آور و ستون هاي ناوداني وحشتناکي که نصفش داخل زمين است. حتي خفاش ها هم مي ترسند روي آنها پرواز کنند.
زير نور ماه، عمارت شيطاني تر به نظر مي رسد. چه کسي مي داند در ميان سايه ها چه چيزي کمين کرده است؟
ادوارد بزرگسال (ادامه صداي روي تصوير): ميون جادوگرهاي آلا باما، يکي هست که از بقيه ترسناک تره. چون يه چشمش شيشه ايه که مي گن قدرت مرموزي داره.
بچه ها مقابل دروازه عمارت رسيده اند.
ويلبر فريلي: شنيدم هر کي مستقيم توي اون گوي شيشه اي نگاه کنه، لحظه مرگش رو مي بينه.
ادوارد: همه اش مزخرفه. او اصلاً جادو گر هم نيست.
دان: اگه راست مي گي، چرا خودت نمي ري توي چشمش نگاه کني؟ شنيدم اونو توي يه جعبه تو کمد اتاق خوابش نگه مي داره.
ادوارد نگاهي به خانه اشباح مي اندازد.
دان(ادامه): شايدم حسابي ترسيدي؟
ادوارد: الان مي رم و گيرش ميارم.
دان: برو ببينم.
ادوارد: باشه، رفتم.
ادوارد به سمت در عمارت پيش مي رود.
روتي: ادوارد، نرو.
ويلبر: اون جادوگر ازت صابون درست مي کنه. (روبه روتي) کارش همينه که از آدم ها صابون درست کنه.
ادوارد به نزديکي هاي دروازه عمارت مي رسد. حقيقت اين است که حسابي ترسيده، ولي همچنان جلو مي رود. ويلبر و روبي به هم نگاه مي کنند و با نگاه به توافق مي رسند که آنجا را به سرعت ترک کنند و دور شوند. زاکي هم مي خواهد همين کار را بکند، اما دان يقه اش را مي گيرد و نمي گذارد برود.

17.شب- خارجي- نزديک عمارت
 

ادوارد خميده از لاي بوته و شاخ و برگ هايي که جلوي در عمارت را گرفته اند مي گذرد. هر چيزي ممکن است به طرف آنها حمله کند. ادوارد به ورودي عمارت قدم مي گذارد. صداهايي شبيه جيغ و ناله جغد مي آيد، ولي او ادامه مي دهد. گربه اي با جيغ و سرو صدا از ميان بوته ها مي گذرد و نفس ادوارد بند مي آيد؛ حالا ديگر او درست مقابل در ايستاده است.
دستگيره در از فلزي قديمي ساخته شده، با دو بر آمدگي که شبيه شيپور است. ادوارد دستش را به سمت در دراز مي کند، ولي پيش از آن که زنگي را به صدا در آورد، در با سرعتي غير قابل تصور باز مي شود .پيرزني با يک چشم بند سياه روي چشم چپ در آستانه در ايستاده است . چهره پيرزن جوري است که انگار سال ها پيش مرده، ولي قصد رفتن از دنيا را ندارد.
ادوارد (آرام و صريح): خانم، من ادوارد بلوم هستم .همراه چند نفر ديگه اومديم که توي چشمتون نگاه کنيم.

18.شب- خارجي- پشت دروازه عمارت
 

زاکي و دان منتظر ادوارد هستند، گرچه هر لحظه بيشتر متقاعد مي شوند که او تا حالا مرده است. اما ناگهان او از دروازه عمارت بيرون مي آيد.
دان:چشمش رو ديدي؟
ادوارد:آوردمش اينجا.
دان (با ترديد): اگه راست مي گي نشون بده.
ادوارد کنار مي رود و پيرزن پشت سر او ظاهر مي شود. جلو مي آيد و چشم بندش را بر مي دارد. گوي شيشه اي داخل چشمش در نور چراغ قوه تلالويي جهنمي دارد. زاکي را مي بينيم که از ديدن چيزي پاهايش سست شده است.
قطع به داخل گوي شيشه اي:

19. روز - داخلي- ايوان منزل
 

پيرمرد زاکي روي يک نردبان کوچک لرزان دارد لامپ ايوان را عوض مي کند. ناگهان نردبان از زير پايش در مي رود و به زمين مي افتد؛ زاکي مي ميرد.
حالا نوبت دان است که لحظه مرگش را ببيند.
قطع به:

20. روز- داخلي- دستويي منزل
 

دان، بيست ساله، مشغول کاري است که ناگهان با صورت روي کاشي کف توالت مي افتد؛ موقع زمين خوردن، مجله اي در دست اوست؛ چه مرگ ناجوري.

21.شب- خارجي- جلوي عمارت قديمي
 

دان و زاکي دارند از ترس مي لرزند و چيزي نمانده که اشک زاکي سرازير شود.
زاکي: ديدم که چه جوري مي ميرم؛ توي پيري سقوط کردم.
دان: ولي من موقع مردن پير نبودم.
دو برادر ناگهان پا به فرار مي گذارند. ادوارد اما با لبخند دارد کنار پيرزن در حياط عمارت قدم مي زند.
ادوارد: من به مردن و اين جور چيزها زياد فکر مي کنم؛ اين که آدم چه جوري مي ميره.
پيرزن کمي به طرف او مي چرخد، ولي هنوز رخ به رخ نشده اند.
ادوارد(ادامه): يعني مي خوام بگم که فکر کردن در مورد مردن، يه جورايي مي تونه به آدم کمک کنه، مگه نه؟ اين جوري که تو وقتي مردنت رو ببيني، مي دوني که در موقعيت هاي ديگه زنده مي موني.
پيرزن لبخند کوچکي مي زند که دندان هاي کج و کوله و شکسته اش ديده مي شود.
ادوارد (ادامه): منظورم اينه که دلم مي خواد بدوم چه جوري مي ميرم.
پيرزن به سمت ادوارد مي چرخد. پس از شمارش معکوسي در سکوت، ادوارد داخل چشم شيشه اي نگاه مي کند. در اين لحظه ما چيزي نمي بينيم و روي چهره ادوارد مي مانيم که شاهد لحظه مرگش است. طبعاً هر چه مي بيند، و خيم تر از مرگ برادران پرايس نيست. آينده او چيزي غريب و ناشناس باقي مي ماند.
 
ادوارد: اوهوم.پس اين جوري مي ميريم؟
پيرزن با حرکت سر تاييد مي کند. ادوارد هنوز از فکر آن لحظه بيرون نيامده که پيرزن تنهايش مي گذارد و پشت در عمارت محو مي شود.
ادوارد بزرگسال (صداي روي تصوير): از اون موقع ديگه از مرگش نترسيدم.
به همين خاطر احساس جاودانگي مي کنم.
در حالي که ادوارد دارد از عمارت دور مي شود ، درها با حالتي مرموز به روي ما بسته مي شود.
قطع به:

22.روز- داخلي/ خارجي- منزل بلوم
 

در باز مي شود و ويل و ژوزفين با ساک سفري پشت در ايستاده اند. در نماي مقابل، ساندراي 53 ساله را مي بينيم که متعجب و کمي هم دلخور است.
ساندرا: چطوري رسيدين اينجا؟
ويل: تمام اقيانوس اطلس رو شنا کرديم. خيلي هم سخت نبود.
ساندار:راث مک هيبون مي خواست بياد فرودگاه دنبالتون.
ويل: با ماشين کرايه اي او مديم.
ساندرا: لازم نبود اين کار رو بکنين.
ويل: سلام مامان.
ويل مادرش را در آغوش مي گيرد.
پس از احوالپرسي مادر و پسر، ساندرا متوجه ژوزفين مي شود و نگاهي به اندازه شکمش مي اندازد. همديگر را در آغوش مي گيرند.
ژوزفين: خوشحالم که مي بينمتون .چقدر خوشگل شدين. تعارف نمي کنم، واقعا مي گم.
ساندرا: ممنون. شرط مي بندم الان احتياج داري که ...
ژوزفين: آره .
ويل دارد وسايل سفر را از صندوق عقب اتومبيل کرايه اي بيرون مي آورد. ساندرا پيش او مي آيد. در اين نما براي اولين بار کل خانه را در قاب تصوير مي بينيم: خانه حاشيه شهري قديمي، سه خوابه، بزرگ و جادار و يک باغچه قشنگ.بچه ها دارند در خيابان بازي مي کنند.
ويل: اين ماشين دکتر بنت نيست؟
ساندرا: پيش پدرته.
ويل سرش را به سوي خانه پدري مي گرداند.
ويل: حالش چطوره؟
ساندرا: اصلاً غذا نمي خوره.به همين خاطر بنيه ش خيلي کم شده. و چون ضعيف شده، اشتهايي هم به غذا نداره.
ويل: تا چند وقت ديگه زنده مي مونه؟
ساندرا: اين جوري نگو. هنوز مونده تا اون موقع .

23.روز-داخلي- آشپزخانه
 

ساندرا دارد براي ويل و ژوزفين«آيس تي» مي ريزد. دکتر بنت هشتاد و پنج ساله جلوي در ديده مي شود . از پله ها پايين آمده و نفس نفس مي زند. او اولين پزشک سياهپوست شهر است و هنوز بهترين پزشک شهر باقي مانده .
دکتر بنت: ويل.
ويل: دکتر بنت.خوشحالم که مي بينمتون. همسرم ژوزفين.
دکتر بنت: خوشبختم. هفت ماهته.
ژوزفين(تحت تاثير قرار گرفته): درست همين امروز.
دکتر بنت (نزديک گوش ژوزفين نجوا مي کند): بچه ت پسره.
ژوزفين لبخند مي زند؛ از روي شگفتي، نه ترديد. ويل نگاهش مي کند که يعني دکتر چه گفت؟ژوزفين سري تکان مي دهد.
ساندرا (به دکتر): فکر نمي کني حالش بدتر شده باشه؟
دکتر بنت: نه. به نظر من مثل قبله فرقي نکرده.
ويل: مي تونم ببينمش؟
دکتر بنت: چرا که نه. برات خوبه که باهاش حرف بزنه.
ساندرا (با يک قوطي مايع دارويي در دست): اينو بهش بده بخوره. مي گه نمي خورم، ولي بگو بايد بخوريش.

24. روز-داخلي- سرسراي منزل
 

ويل از آشپزخانه بيرون مي آيد و پله ها را به آهستگي بالا مي رود. تک تک پله ها غژغژ مي کنند. ديوار پر است از عکس هاي خانوادگي روزهاي خوش گذشته. بيشتر عکس هاي ويل است که از کودکي شروع مي شود و آخرينش مربوط به عروسي است. در هر پله اي که بالا مي رود، از طريق عکس ها رشد و بزرگ شدنش را مي بينيم.

25. روز-داخلي- راهروي طبقه بالا
 

نور خورشيد از لاي در نيمه باز اتاقي در انتهاي راهرو به بيرون درز کرده است. ويل به سوي در مي رود، در حالي که دستش را به کاغذ ديواري خانه مي کشد و جلو مي رود. لحظه اي در مقابل د راتاق مي ايستد، نفسي مي گيرد و وارد مي شود.

26. روز- دخلي- اتاق نشيمن
 

ادوارد بلوم، شصت و يک ساله، روي تخت دراز کشيده است. گرچه ديگر آن مرد پر جنب و جوش و با طراوتي که قبلاً ديده ايم نيست، اما آن قدرها هم که فکر مي کرديم حالش بد نيست. بيماري او را از پا نينداخته و علائم مشخصي ندارد.
ويل: پدر.
ادوارد لاي چشمش را باز مي کند، پيش از اين که کاملاً واضح ببيند، سعي مي کند چيزي بگويد، اما کلمه اي به ذهنش نمي رسد. به تنگ آب روي پاتختي اشاره مي کند. ويل ليواني آب برايش مي ريزد و به او کمک مي کند تا لب هاي خشکيده اش با خيس کند . ادوارد ليوان را مي گيرد و خودش مي نوشد. بعد از مدتي براي شکستن سکوت چيزي مي گويد.
ادوارد: اومدي اينجا که يه سورپريز ببيني. بچه دار شدن باعث مي شه که همه چي تغيير کنه؛ کهنه عوض کردن، بادگلو زدن بچه، نصف شب غذا دادن ...
ويل: تو خودت از اين کارها کردي؟
ادوارد: نه، ولي شنيدم مصيبت داره . بعدش سال ها وقت صرف مي کني که بچه رو با مزخرفاتي که توي کله ش فرو مي کني، از راه به در کني. اين گمراه کردن بچه رو کامل انجام مي دي .
ويل: فکر مي کني من اين جوري ام؟
ادوارد: تو اين کار رو از بهترين شخص ياد گرفتي .
ويل نمي خواهد اين جدل کلامي را ادامه دهد و ياد قوطي دارو مي افتد. آن را بالا مي برد. ادوارد با ديدن دارو واکنش نشان مي دهد.
ويل: اگر فقط نصفش رو بخوري، به مامان مي گم تمامش رو خوردي. اين جوري هيچ کدوم ضرر نمي کنيم.
ادوارد چشم مي گرداند قبول مي کند. ويل در قوطي را باز مي کند و ني نوشيدني هم روي پاتختي هست.
ادوارد: شماها بيخودي نگرانين. هنوز وقت مردنم نرسيده. من که اين جوري نمي ميرم.
ويل:واقعاً مي گي؟
ادوارد :کاملاً .توي چشم اون ديدم.
ويل: همون بانوي پير باتلاق؟
ادوارد: اون جادوگر بود.
ويل: اون فقط يه پيرزن خرف بود که احتمالاً ديوونه هم بود.
ادوارد: من مرگم رو توي چشم اون ديدم. اي طوري اتفاق نمي افتاد.
ويل: پس چطوري بود؟
ادوارد: يه پايان غافلگير کننده. نمي خوام ذهنيت تو رو در اين باره خراب کنم.
ادوارد مقداري از دارو را مي نوشد، تا جايي که نفس دارد؛ به سختي آن را قورت مي دهد.
ادوارد(ادامه): يه گدايي بود که هر روز تو راه کافي شاپ نزديک دفتر کار جلوي منو مي گرفت.
ويل: خب.
ادوارد: و من هر روز يه پولي به اون مي دادم، هر روز. تا اين که مريض شدم و دو هفته از خونه نيومدم. وقتي دوباره با اونجا برگشتم، مي دوني به من چي گفت؟
ويل: چي گفت؟
ادوارد: گفت تو به من سيصد و پنجاه تا بدهکاري!
ويل: واقعاً؟
ادوارد: کاملاً واقعي بود.
ويل: هيچ وقت شد که توي او ن دفتر کار کني؟
ادوارد: خيلي چيزها هست که تو در مورد من نمي دوني.
ويل: راست ميگي.
ادوارد لبخند طعنه آميزي مي زند.
ادوارد: مادرت نگران اين بود که ما ديگه با هم هم کلام نمي شيم، حالا ببين چه جوري مشغول گپ زدن شديم. هر دو تامون قصه گوييم؛ من اونها رو نقل مي کنم و تو مي نويسيشون. درست عين هم.
ويل: پدر، اميدوارم تو اين مدتي که اينجا هستم، فرصت کنيم درباره يه موضوع هايي حرف بزنيم.
ادوارد: منظورت مدتيه که من هنوز هستم.
ويل: فقط دلم مي خواد واقعيت اين چيزها رو هم بدونم؛ اتفاق ها، قصه ها و خود تو پدر.
ادوارد کمي قوطي دارو مي خورد، اما به سرفه مي افتد. درست مشخص نيست چقدر از اين کارهاي ادوارد نمايشي و براي جلوگيري از ادامه بحث است.
ادوارد: مادرت استخر رو تميز نکرده، تو اگه دوست داري اين کار رو بکني...
ويل: رديفش مي کنم.
ادوارد: مي دوني مواد ضد عفوني آب کجاست؟
ويل: وقت هايي که نبودي، من خيلي از اونها استفاده مي کردم. يادت رفته؟
ادوارد: تا به حال اين همه وقت توي خونه نمونده بودم، مثل زندان مي مونه.
خونه موندن و افتادن روي تختخواب؛ اين جور مردن بدترين اتفاقيه که مي تونه براي من بيفته.
ادوارد به اين حرف همراه با شوخي خودش لبخند مي زند.
ويل: گمان کنم که گفتي نمي ميري.
ادوارد: منظورم اين بود که اين ريختي نمي ميرم. بخش آخر ماجرا خيلي غيرعاديه. در اين مورد به من اطمينان کن.

27. روز- داخلي- راهروي طبقه بالا
 

در اتاق پشت سر ويل بسته مي شود و او بقيه محتويات قوطي دارو را سر مي کشد. ادوارد حق داشت؛ مزه اين دوا وحشتناک است. در مسير عبور از راهرو به اتاقي مي رسيم که درش باز است. هماره ويل نگاهي به داخل مي اندازيم...

28. روز- داخلي- اتاق خواب ويل(فلاش بک)
 

... ويل در هشت سالگي روي تختش دراز کشيده و صورتش پر است از دانه هاي آبله مرغان و محلول دارويي صورتي. بازوي ادوارد هم در کادر ديده ديده مي شود.
ويل نوجوان: دکتر بنت گفته بايد يه هفته توي خونه بمونه.
ادوارد: اين که چيزي نيست. من يا بار سه سال توي تختخواب موندم.
ويل آبله مرغون گرفته بودي؟
ادوارد: کاشکي اين بود.
قطع به:

29. روز- داخلي- کليساي محلي
 

ادوارد، حدوداً ده ساله، با پيراهن سفيد و پاپيون همراه جماعت دارد سرود مذهبي مي خواند. صدايش بلند و نازک است، اما با تمام وجود مي خواند .ناگهان صدايش مي شکند و نيم پرده افت مي کند. دوستانش، ويلبر و روتي، با تعجب نگاه مي کنند تا بفهمند چه اتفاقي افتاده. ادوارد با دستپاچگي ادامه مي دهد و سعي مي کند در بخش هايي با جماعت همراهي کند.
يقه اش کشيده مي شود، آن قدر که صورتش به سرخي مي زند. وقتي پاپيونش کنده مي شود، ترس بر ش مي دارد. ادوارد نمي تواند جلوي کنده شدن و پرتاب دگمه هاي لباسش را بگيرد. دو تا از آنها مي خورد پشت گردن خانم چاقي که رديف جلو نشسته است. پاهاي او را هم مي بينيم که با سرعتي غير عادي- اينچ به اينچ- در حال رشد کردن است.
ادوارد (صداي روي تصوير): واقعيتش اينه که هيچ کس نمي دونست چه بلايي سرم اومده. معمولاً آدم به مرور رشد مي کنه، اما من انگار دستپاچه بودم عجله داشتم.

30. روز- داخلي- اتاق خواب ادوراد نوجوان
 

ادوارد در تختخواب دراز کشيده و اعضاي بدنش با وسايل جورواجور بسته شده و وزنه هايي اهرم شده اند تا وزن و رشد بي رويه او را مهار کنند. يک دوجين کتاب دايره المعارف دوروبر او ريخته و همين مقدار هم روي زمين است.
ادوارد (صداي روي تصوير): ماهيچه هام نمي تونستن استخوان هام رو نگه دارن و استخوان هام با بلند پروازي جسم من کنار نمي اومدن. سه سال روي همين تخت گرفتار بودم و تنها ابزار سير سياحت من دايره المعارف جهان بود. اين کتاب ها رو مي خوندم تا شايد بتونم براي اين رشد غير طبيعي غول آسا دليلي پيدا کنم . سرانجام به يه مقاله درباره ماهي قرمز برخوردم. تصوير واضحي از صفحه دايره المعارف همراه با عکس ماهي.
ادوارد نوجوان (متن کتاب را مي خواند) : اگر تنگ آب کوچک باشد، ماهي قرمز کوچک مي ماند. در محيط بزرگ تر ماهي قرمز مي تواند دو، سه يا حتي چند برابر رشد کند.
ادوارد نوجوان به اين موضوع فکر مي کند.
ادوارد (صداي روي تصوير): با فهميدن اين نکته با خودم فکر کردم که ممکنه دليل رشد غير عادي من اين باشه که در پي چيزهاي بزرگ ترم. به هر حال يه مرد غول که نمي تونه زندگي عادي داشته باشه.
منبع: ماهنامه فيلم نگار26