ماهي بزرگ(3)


 





 

62. شب - داخلي- دايره وسط صحنه سيرک
 

تصوير روي چهره ادوارد باز مي شود که خنده اي عصبي روي لب دارد. سرش به يک طرف کج شده و زماني که دوربين عقب مي رود، علتش را مي فهميم: سرش را در دهان يک شير بزرگ فرو کرده که با دندان ها ي براقش دارد روي پوست سر ادوارد فشار مي آورد. اگر شير تکان بخورد، کار ادوارد تمام است؛ جمعيت به شدت تشويق مي کنند.
ادوارد (صداي تصوير): از اون لحظه هر کاري که آقاي کالووي مي خواست انجام مي دادم و حتي خيلي از کارهايي که او ن نخواسته بود. گاهي مي شود که سه روز غذا نمي خوردم و چهار روز نمي خوابيدم.

63. روز- خارجي- شهربازي
 

ادوارد متصدي يک دستگاه سواري گردان پارک است و چشم هايش دارد از شدت خواب روي هم مي افتد.
ادوارد (صداي روي تصوير): تنها چيزي که باعث مي شد سرپا بمونم، قول ملاقات دختري بود که قرار بود همسرم بشه.
با پايان اين جمله، يکي از کابين هاي سواري گردان به ادوارد برخورد مي کند و او را چندين متر به هوا مي فرستد؛ او در فاصله دوري نسبت به موقعيت اولش به زمين مي رسد.

64. روز- خارجي- محوطه بيرون سيرک
 

ادوارد مشغول شست و شوي يکي از آدم گنده هاي سيرک است که آموس وکيلش از کنار آنها مي گذرند.
ادوارد: جناب کالووي! امروز درست يه ماه شده که براتون کار مي کنم.
آموس مي ايستد، نگاهي به مرد جوان مي اندازد و سرانجام...
ادوارد با فگر کردن به اين قضيه غرق در اشتياق مي شود.
ادوارد: نرگس زرد!نرگس زرد!

65. روز- داخلي- اصطبل سيرک
 

ادوارد مشغول جمع کردن پهن فيل هاست، آن هم در کثيف ترين اصطبلي که مي شود تصور کرد. اما او با اين فکر همه کار مي تواند انجام دهد...
ادوارد (با خودش): نرگس زرد!
نکته جالب و عجيب اينجاست که در حال پارو کردن پهن ها هم لبخند مي زند .ادوارد (صداي روي تصوير): طبق قرارمون،اول هر ماه آموس يه نکته تازه درباره زن روياهايم به من مي گفت.

66. روز- داخلي- مکاني تاريک
 

نماي نزديک ادوارد که سر خوش از اطلاعات تازه و غرق در خيالبافي است و دارد کيف مي کند.
ادوارد: دانشگاه! اون مي ره دانشگاه.
ناگهان با صداي انفجار ، ادوارد را مي بينيم که از دهانه يک توپ جنگي به آسمان شليک مي شود.

67. روز- داخلي- پارک تفريحات
 

ادوارد وسط کره فلزي محل نمايش عمليات موتور سواري ايستاده و موتور ها دور سر او مي چرخند.
ادوارد (با خودش): موسيقي ! به موسيقي علاقه داره؛ مثل خودم!
ادوارد (صداي روي تصوير): بعد از چند ماه ، کلي چيز در مورد زني که مي خواستم باهاش ازدواج کنم ، مي دونستم. فقط نمي دونستم اسمش چيه و کجا زندگي مي کنه. موقعيتش رسيده بود و من ديگه نمي تونستم بيشتر از اين صبر کنم.

68. شب- خارجي- کانتينر محل زندگي آموس کالووي
 

ادوارد زير نور ماه کامل به سمت کانتينر مي رود که متوجه مي شود کانتينر دارد به شدت تکان مي خورد. ادوارد در مي زند ولي هيچ جوابي نمي آيد . از داخل صداي ناله به گوش مي رسد، اما ادوارد به در زدن ادامه مي دهد.
ادوارد: جناب کالووي! من ادوارد بلوم هستم. مي خوام باهاتون حرف بزنم.
ناگهان تکان و ناله قطع مي شود. لحظه اي بعد، دستگيره در شروع به تکان خوردن و تق تق مي کند. ادوارد دستگيره را مي چرخاند.
ناگهان در با فشار باز مي شود و ادوارد با يک سگ سياه عظيم الجثه برخورد مي کند که روي او افتاده است. ادوارد با اين جانور عجيب که مي خواهد گلويش را پاره کند، گلاويز مي شود. سگ را بين بازوهايش نگه داشته و مي خواهد او را به طرف ديگري پرتاب کند. اما اين حيوان به جاي پنجه دوتا دست دارد که به کمک آنها ادوارد را محکم چسبيده است.
 
آنها در هم پيچيده اند و ميان خاک و خل غلت مي زنند. در اطرافشان دلقک هاي سيرک پراکنده مي شوند و آقاي سوگي باتم هفت تيرش را بر مي دارد و پر از فشنگ مي کند. ادوارد بالاخره موفق مي شود اين جانور را به طرفي پرتاب کند. سگ جهنمي دوباره به سوي او مي رود و خرناش کشان مي خواهد به او حمله کند. سوگي باتم در حالي که اشک مي ريزد، تفنگ را به طرف سگ نشانه مي رود . درست در آخرين لحظه ...
ادوارد: نه، صبر کن!
ادوارد جلوي شليک سوگي باتم مي پرد و گلوله از کنار شانه اش رد مي شود. ادوارد روي زمين دنبال تفنگ مي گردد، ولي فقط بک تکه چوب پيدا مي کند. در همين لحظه رفتار سگ وحشي به طرز معجزه آسايي عوض مي شود و ادوارد که مي بيند اوضاع مساعد است، چوب را به دورترين نقطه ممکن پرتاب مي کند. سگ دوان دوان به سمت چوب مي رود و از روي سه اتومبيل پارک شده در آن منطقه مي گذرد. چند لحظه بعد با چوب در دهانش بر مي گردد و آن را آرام جلوي ادوارد مي اندازد.
ادوارد (صداي روي تصوير، ادامه): اون شب بود که فهميدم چيزهايي که فکر مي کنين پليد و شيطانيه، در حقيقت چيزي جز تنهايي و کمبود و زشتي ظاهري نيست.
ادوارد دوباره چوب را پرتاب مي کند. سگ مسير تازه را در پيش مي گيرد... و صحنه منتقل مي شود به :

69. داخلي- سپيده دم- محوطه سيرک
 

ادوارد که از بازي پرتاب چوب خسته شده، آن را داخل جنگل پرتاب مي کند. سگ به چالاکي دنبال چوب مي رود. مدتي طولاني مي گذرد و ادوارد از نيامدن سگ نگران مي شود؛ دنبال او به سوي جنگل مي رود.

70. داخلي- سپيده دم-جنگل
 

آموس کالووي، برهنه و با هيبت حيواني و بدني پر از پشم، پشت بوته ها ايستاده هنوز تکه چوب را در دهان دارد.
آموس: کسي رو که نکشتم؟ کشتم؟
ادوارد: چند تا خرگوش بودن. مثل اين که يکيشون قبلاً مرده بود.
آموس: پس معلومه سوء هاضمه م مال همين قضيه ست.
ادوارد ژاکت آموس را برايش مي اندازد تا خودش را بپوشاند.
آموس: در موردت اشتباه مي کردم، بچه. تو ممکنه چيز زيادي نداشته باشي، ولي همين هايي که داري خيلي زياده. تو مي توني هر دختري رو که بخواي به دست بياري.
ادوارد: من فقط مي خوام يکيشون رو به دست بيارم.
آموس: اسمش ساندرا تمپلتونه و به دانشگاه آوبرن مي ره. درسش تقريباً داره تموم مي شه و ترم آخرشه. بايد خيلي عجله کني.
ادوارد: خيلي ممنون.
آموس: موفق باشي بچه.
ادوارد به راه مي افتد و سپس شروع به دويدن مي کند تا زودتر به آنجا برسد. آموس روي زمين مي نشيند و گوشش را با انگشت هاي پا مي خاراند!
ادوارد (صداي روي تصوير): بعد از خداحافظي سه تا قطار عوض کردم تا بعد از ظهر همون روز رسيدم به آوبرن.

71. روز- خارجي- خوابگاه دانشجويي
 

ادوارد با دسته اي نرگس زرد مقابل در خوابگاه ايستاده است. از لاي در مي توانيم دختري را ببينيم که با دوستش آرام حرف مي زند. سرانجام لحظه موعود فرا مي رسد؛ در باز مي شود و زن روياهاي ادوارد، ساندرا تمپلتون، مقابلش ظاهر مي شود .او نمي تواند باور کند به ساندرا رسيده است. لبخند به لب، اما نگران و کمي عصبي است و نمي داند چه پيش خواهد آمد.
ادوارد: شما منو نمي شناسين، اما اسمم ادوارد بلوم و عاشقتونم. سه سال تموم سخت کار کردم تا بفهمم شما کي هستين. چند باري شليک شدم، خنجر خوردم و لگد مال شدم. دو بار دنده هام شکست، اما ارزشش رو داشت. عوضش حالا مي تونم شما رو ببينم و باهاتون حرف بزنم. مي خوام باهاتون ازدواج کنم. اينو از همون دفعه اولي که تو سيرک ديدمتون فهميدم و حالا از هميشه مطمئن ترم.
ساندرا به فکر فرو رفته؛ پس از مدتي فکر کردن مي گويد:
ساندرا: متاسفم.
ادوارد: لازم نيست معذرت بخواين. من خوشبخت ترين آدمي ام که امروز مي تونين پيدا کنين...
ساندرا دستش را روي چهارچوب در مي گذارد، طوري که مي شود انگشتر الماسي را در دست چپش ديد.
ساندرا: متاسفم. من قراره با يکي ديگه ازدواج کنم.
انگار قلب ادوارد بيست طبقه سقوط مي کند، اما سعي مي کند طبيعي رفتار کند.
ادورا: اوه.
ساندرا: ولي شما اشتباه مي کنين. من مي شناسمتون، لااقل از روي شهرتون. ادوارد بلوم اهل آشتون. آخه من هم با يه آشتوني نامزد کردم. اسمش دان پرايسه. اون چند سالي از شما بزرگ تره.
قطع به:
نماهاي مختلف از:
دان پرايس نوجوان چراغ قوه را روي صورت ادوارد مي انداز/ در فوتبال، بيس بال و بسکتبال هميشه ادوارد را در مقابل دان برده مي بينيم/ در گوشه خيابان اصلي آشتون، دان سيگاري را زير پا له مي کند.
بازگشت به :

72. روز- داخلي/ خارجي- درگاهي خوابگاه دختران
 

ادوار مبهوت مانده است، اما تمام قدرتش را جمع مي کند...
ادوارد : خوبه. مبارک باشه. ببخشين که مزاحم شدم.
ادوار دسته گل را ساندرا مي دهد و از پله ها پايين مي رود. ساندرا چند لحظه غمگين در در گاهي مي ايستد و به آن چه پيش آمده فکر مي کند. دخترها پشت سر ساندرا ريز ريز مي خندند.
ساندرا: بسه. اصلاً خنده نداره. پسر بيچاره.
ادوارد را مي بينيم که از آنجا دور مي شود و اشک در چشمانش حلقه زده است. ادوارد (صداي تصوير): اين دست بي رحم سرنوشت بود که در مقابلم قرار داشت. بعد اين همه سختي کشيدن خارج از آشتون، دختر مورد علاقه م شده بود نامزد مزخرف ترين آدم آشتون.
ادوارد از کادر خارج مي شود و دوربين روي نماي ساختمان خوابگاه مي ماند.
ادوارد (ادامه): يه وقت هايي هست که آدم بايد مبارزه کنه و گاهي هم بايد سرنوشتش رو قبول کنه و بپذيره که چيزي رو از دست داده. اين جور مواقع فقط يه احمق به تلاشش ادامه مي ده. راستش من هميشه آدم احمقي بودم.
لحظه اي بعد، ادوارد به داخل قاب تصوير بر مي گردد و نگاهش به خوابگاه است. دوربين دور ادوارد مي چرخد.
ادوارد (با فرياد): ساندرا تمپلتون! دوستت دارم و مي خوام باهات عروسي کنم.
ساندرا مي آيد پشت پنجره و پرده را کنار مي زند. ادوار به سرش زده؟

73. روز - داخلي- سالن کنفرانس
 

استاد اقتصاد در حال تدريس بحث اهميت واردات و موضوع عرضه و تقاضاست و ساندرا چندان توجهي به درس ندارد. استاد بدون نگاه کردن به اسلايد پخش شده توسط اورهد و با کمک چوب مخصوص دارد تصويري را توضيح مي دهد. دانشجويان از چيزي به خنده افتاده اند که استاد به آن توجهي نمي کند. يکي از دانشجوها با آرنج به پهلوي ساندرا مي زند که بالا را نگاه کند. روي اسلايد اورهد نوشته شده: «ساندرا، دوستت دارم» . ساندرا با ديدن تصوير هول مي کند، برافروخته مي شود و بعد لبخند مي زند. استاد بالاخره متوجه مي شود که قضيه از چه قرار است.

74. روز- خارجي- محوطه دانشگاه
 

ساندرا کتاب در دست راه مي رود و سرش را به علامت تعجب و ناباوري تکان مي دهد. در آسمان آبي بالاي سرش، هواپيماي مخصوص تبليغات با حلقه دود قلب بزرگي مي کشد که داخلش نوشته: «من ساندرا را دوست دارم.» ساندرا لبخند مي زند.

75. روز- داخلي- اتاق ساندرا
 

ساندرا از تختخواب برمي خيزد و به سوي پنجره مي رود. بيرون پنجره در مقابلش چمن زاري انباشه هزاران شاخه گل نرگس زرد مي بيند. ادوار شش ساعت تمام در ميان اين درياي گل به انتظار ساندرا مانده است. ساندرا خندان، کمي ترسيده، گيج و سرخوش به طرفش مي رود.
ساندرا: نرگس زرد؟
ادوارد: اين گل محبوب شماست.
ساندرا: اين همه گل از کجا آوردي؟
ادوارد: از پنج ايالت دوروبر! بهشون توضيح دادم که اين تنها راهيه که مي تونم دختري رو راضي کنم که زنم بشه.
ساندرا اشک هايي را که روي گونه هايش ريخته پاک مي کند.
ساندرا: تو حتي منو نمي شناسي.
ادوارد: توي باقي عمرم فرصت اين کار رو خواهم داشت.
از آن سو صداي مردي مي آيد...
صداي مرد:ساندرا!
ساندرا: صداي دانه. بايد بهم قول بدي که بهش آسيبي نرسوني.
ادوارد : چون تو اين طور مي خواي، قسم مي خورم کاريش نداشته باشم. دان پرايس با هيکل بزرگ و عضلاني وارد مي شود و دارو دسته اش هم دنبال او مي آيند.
دان: بلوم!
ادوارد: دان.
دان: تو اينجا چه غلطي مي کني؟ اين دختره نامزد منه!
ادوارد: فکر نمي کردم اون متعلق به کسي باشه.
دان مشت محکمي حواله صورت ادوارد مي کند. ادوارد خودش را جمع و جور مي کند، اما در صدد دفاع بر نمي آيد. دان هم دوباره او را مي زند.
ساندرا: بس کن ديگه.
دان: چي شده بلوم؟ اون قدر ترسيدي که جرئت نداري دعوا کني؟
ادوارد: من قول دادم اين کار رو نکنم.
دان ادوارد را زمين مي زند و شروع مي کند به کتک زدن او.
ادورد (صداي تصوير): با اين که حسابي کتک خوردم، اما بازنده اصلي دعوا دان بود.
در حالي که ادوارد دارد کتک مي خورد، تصوير به توالت منزل قطع مي شود. او روي توالت فرنگي نشسته شماره تازه مجله اي را نگاه مي کند.
ادوارد (صداي تصوير): اين همه تحريک و فعاليت جسمي باعث و خيم شدن نارسايي مادر زادي دريچه قلب دان شده بود. به زبان ساده قلبش ديگه نتونست دوام بياره.
دان پرايس با شدت تمام کف توالت مي افتد؛ مشابه تصويري که در گوي شيشه اي چشم پيرزن ديده بوديم.
بازگشت به:

76. روز- خارجي- محوطه خوابگاه در ميان گل ها
 

کتک کاري ادامه دارد و ادوارد جوري مقابل ضربه ها قرار مي گيرد که آسيبي به دان نرسد و با ضربه هاي بعدي او نقش زمين مي شود.
ساندرا: دان!
دان پشت سر هم مشت و لگد مي زند. ساندرا با خشم حلقه نامزدي اش را از انگشت در مي آورد.
ساندرا: من هيچ وقت با تو عروسي نمي کنم.
دان سراسيمه بلند مي شود. ادوارد با صورت و چشم هاي ورم کرده منتظره ضربه بعدي است.
دان: چي داري ميگي؟ تو عاشق اين مرتيکه شدي؟
ساندرا: با اين که برام مث غريبه مي مونه، اما به ترجيحش مي دم.
انگشتر را به او پس مي دهد و آتش دان يکباره فرو مي نشيند، اما نه قبل از آن که ضربه محکم آخر را به ادوارد بزند. ساندرا بدن درب و داغان ادوارد را از ميان گل ها بلند مي کند و هر دو کنار هم روي درياي گل زرد مي نشينند.
ادوار با صورت و دندان هاي خوني لبخند مي زند.
ادوارد (صداي روي تصوير): ماجرا اين جوري به پايان رسيد که ساندرا قرار کليسا رو به هم نزد، فقط داماد تغيير کرده بود.

77. شب - داخلي- مهمانخانه منزل بلوم/ زمان حال
 

ژوزفين: گمان کنم گفتين عروسيتون توي کليسا نبود.
ادوارد: خب، همه مون دوست داشتيم اين طوري باشه، اما اوضاع يکهو ريخت به هم.
ژوزفين ليواني آب مي ريزد و به ادوارد مي دهد. او تمام ليوان را سر مي کشد؛ تشنه تر از آن است که تصورش مي رفت. در بيرون از اتاق، ويل از خريد برگشته و توجهش به حرف هاي داخل اتاق جلب شده است.
ژوزفين: از اثر اين داروئه که اين قدر تشنه تون مي شه؟
ادوارد: راستش رو بخواي، تمام عمرم تشنه بودم. هيچ وقت نفهميدم
چرا؟
ويل کنار در مي آيد و از لاي در به مکالمه پدر و زنش گوش مي کند.
ادوارد (ادامه): يه موقعي، وقتي يازده سالم بود...
ژوزفين: داشتيم در مورد عروسي حرف مي زديم.
ادوارد: يادمه. مي خاستم در کنار اون يه حکايت ديگه هم برات تعريف کنم. مي دوني، خيلي ها داستان هاشون رو يکسره تعريف مي کنن. اين جوري ماجرا نه پيچيدگي داره، نه جذاب مي شه.
ژوزفين: من قصه هاي شما رو دوست دارم.
ادوارد: من هم تو رو دوست دارم.
ادوارد خيلي اين ابراز علاقه را طول نمي دهد. درنگ جايز نيست و قصه تازه بايد گفته شود.
ادوارد (ادامه): خلاصه، وقتي آدم توي سيرک کار مي کنه، جا و مکان و نشاني درستي نداره. من هم توي او سه سال يه عالمه نامه نرسيده داشتم.
ويل گوشه اي بيرون اتاق آرام نشسته و خودش را آماده مي کند تا يک بار ديگر به ماجراي تکراري گوش کند.
ادوارد (ادامه): در طول چهار هفته اي که توي بيمارستان بودم، مسئول اداره پست بالاخره تونست گيرم بياره.

78. روز- داخلي- بيمارستان
 

ادوارد با سر و صورت کبود و باند پيچي شده به کمک ساندرا نامه ها را از داخل پاکت بزرگي سوا مي کند. با بازکردن در يک پاکت مخصوص، حالت چهره اش تغيير مي کند صداي مارش نظامي به گوش مي رسد.
ادوارد (صداي روي تصوير): در شرايطي که قبلش متعلق به ساندرا بودم، ساير اعضاي بدنم مال دولت ايالات متحده شد.

79. شب- داخلي- هواپيماي ارتش
 

ادوارد و يک دوجين سرباز ديگر با تجهيزات چتر بازي در هواپيما نشسته اند. صداي هواپيما گوشخراش است، اما ادوارد کاملاً غرق مطالعه کتاب راهنماي اصطلاحات آسيايي است.
ادوارد (صداي روي تصوير): دوره خدمت سربازي سه سال طول مي کشيد و اين به معني سه سال دوري از ساندرا بود. مي دونستم که نمي تونم اين قدر دوري اش رو تحمل کنم، پس هر ماموريت خطرناکي رو قبول مي کردم تا شايد اين مدت بشه کمتر از يک سال. وقتي ماموريت خطير سرقت اسرار نظامي براي نيروي وونگ کاي تانگ پيش اومد، فرصت خدمت کردن به ميهنم را از دست ندادم!
فرمانده يگان چتر بازها نعره مي زند...
فرماند: برو! برو! برو!
مردها يکي يکي از هواپيما پايين مي پرند و چترهايشان را در امتداد يکديگر باز مي کنند. وقتي زمانش فرا مي رسد، ادوارد هم از هواپيما بيرون مي پرد...

80. شب- خارجي- صحنه نمايش در فضاي باز
 

حدود هزار سرباز چيني کسل و بي حوصله نشسته اند و دارند به نمايشي نگاه مي کنند. خيمه شب باز و عروسکش با لباس کمونيستي روي صحنه هستند .معلوم نيست به هم چه مي گويند، اما حرکاتشان خيلي شبيه هم است. مدير برنامه هاي نمايش روي صحنه مي آيد و پيش از تمام شدن نمايش او را به بيرون صحنه راهنمايي مي کند. خيمه شب باز اعتراض مي کند، ولي بالاخره قبول مي کند و از صحنه خارج مي شود.

81. شب - خارجي - فضاي بالاي صحنه نمايش
 

ادوارد با چتر نجات، درمانده و بي کنترل، دارد درست روي صحنه فرود مي آيد. در همين لحظه، فشفشه هايي در گوشه صحنه روشن مي شود وهمين نور فشفشه ها کافي است که ادوارد از نظرها پنهان بماند. او روي باريکه راه نرده هاي بالاي صحنه فرود مي آيد. به نرده ها چنگ مي زند و مانع افتادن روي پرده نمايش مي شود. از آن بالا نگاهي به انبوه سربازان خشمگين مي اندازد؛ به جيرجيرکي بدون پا مي ماند که در لانه مورچگان افتاده باشد. روي صحنه پرده بالا مي رود و خواننده اي به نام پينگ، حدوداً بيست و هفت ساله، روي صحنه ظاهر مي شود. يک وري روي صحنه ايستاده و سربازان با ديدنش از شوق فرياد مي کشند و تشويق مي کنند. بالاي باريکه نرده ها ، ادوارد و يک سرباز متعجب درگير مي شوند. گروه موسيقي شروع به نواختن مي کند و پينگ روي صحنه مي خواند، در حالي که به نظر مي رسد صداي خارج صحنه با هماهنگي کامل همراهي اش مي کند.
پينگ (مي خواند) سربازها نعره مي زنند. آن بالا ادوارد هنوز مشغول مبارزه است. پس از زدن اولين سرباز دشمن با کمک تسمه اي خودش را به پشت صحنه مي رساند.
پينگ (ادامه تصنيف): ولي اون نمي خواد
[...]
پشت صحنه دو مرد هنوز در حال مبارزه اند.
پينگ (ادمه تصنيف): من دو سر گذشت داشتم
اشک هام دو برابره
روزهاي بد برام دو برابره
براي اولين بار پينگ روي صحنه مي چرخد و تازه مي فهميم که چرا اين همه مدت يک وري بود؛ پينگ يک نيمه از دوقلوهاي به هم چسبيده است و خواهر ديگر، جينگ، در اين مدت همراهش مي خواند. آنها از ناحيه کمر به هم چسبيده اند و فقط يک جفت پا دارند.
پينگ: بگو سلام، جينگ.
جينگ: سلام جينگ.
پينگ (رو به جمعيت): من پينگ، اين هم جينگ.
ادوارد وارد چادري مي شود که داخل آن دو مرد پشت ميز نشسته اند و چيزي را دقت بررسي مي کنند. با ورود ادوارد کارشان را رها مي کنند و با حرکت هاي نمايشي رزمي سعي دارند جلوي ادوارد بايستند و خودي نشان بدهند. وقتي مقابل ادوارد گارد مي گيرند، او با خونسردي عينک مادون قرمزي به چشم مي زند، بعد چراغ بالاي سرش را خاموش مي کند و در تاريک کامل صحنه فقط صداي زد و خورد مي شنويم. چراغ که دوباره روشن مي شود، دو مرد رزمي کار روي زمين ولو شده اند. ادوارد از روي ميز دفترچه اي بر مي دارد که احتمالاً همان اسرار نظامي مورد نظر اين ماموريت است.
پينگ و جينگ کارشان روي صحنه تمام مي شود و پرده پايين مي آيد. با پايين آمدن پرده نمايش، سربازها- که مشغول تشويق هستند - چتر نجات ادوارد را روي پرده مي بينند. همگي بر مي خيزد و اسلحه شان را به طرف چتر نجات نشانه مي روند.

82. شب - داخلي- رختکن
 

پينگ: تو چطور حرف ها و کارهات يادت مي ره؟ يه کاري مي کني که من ابله و تنها به نظر بيام.
جينگ: شما تنها نيستين.
پينگ رويش را از خواهرش بر مي گرداند. جينگ سر مي کند داخل کمد تا لباسش را پيدا کند؛ کمدي که مخفيگاه ادوارد است. نفس جينگ بند آمده است.
پينگ: تو ديگه هستي؟
ادوارد (به زبان چيني): نمي خوام بهتون صدمه بزنم.
پينگ: لعنتي، معلومه که نمي توني اين کارو بکني.(باصداي بلند) نگهبان! جينگ به سرعت جلوي دهن خواهرش را مي گيرد، اما خيلي دير شده.
جينگ: به نگهبان ها بگو مزاحم ما نشن. در رو هم قفل کن.
ادوارد در کتاب راهنماي آسيايي با نوميدي دنبال عبارتي مي گردد و بالاخره پيدا مي کند.
ادوارد: خواهش مي کنم. من به کمکتون احتياج دارم.
پينگ: چرا فکر کردين ما بايد کمک کنيم؟
ادوارد عکسي از جيب ژاکت نظامي اش بيرون مي آورد ؛ عکس متعلق به ساندراست.
ادوارد (صداي روي تصوير): بالاي يه ساعت طول کشيد تا علاقه م به ساندرا و راه سختي که منو به اينجا کشونده رو براشون شرح دادم. بازهم مثل هميشه، عشق باعث نجاتم شد.
جينگ با شنيدن اين قصه اشک هايش را پاک مي کند و حتي پينگ هم واکنش مختصري نشان مي دهد.
ادوارد (صداي روي تصوير): به کمک هم يه نقشه استادانه براي فرار کشيديم؛ با يه کشتي صيد نهنگ تا روسيه، کرجي کوچکي براي رسيدن به کوبا و قايق پارويي کوچکي تا ميامي، مي دونستم که کار خيلي خطرناکيه .
پينگ: بعدش که رسيديم آمريکا، تکليف ما چي مي شه؟
ادوارد: مي برمتون سرکار. من با بزرگ ترين آدم دنياي نمايش اونجا آشنام.
جينگ: باب هوپ؟
ادوارد: بزرگ تر از اون.

83. روز- خارجي- منزل خانواده تمپلتون
 

ساندرا به اميد رسيدن نامه اي از ادوارد، صندوق پستي مقابل خانه را مي گردد.
ادوارد ( صداي روي تصوير): به اين ترتيب من و دوقلوها سفر دشوارمون رو به نصف دنيا شروع کرديم. بدبختانه هيچ راهي نبود که بتونيم به آمريکا پيغامي بفرستيم.
مقابل خانه تمپلتون، دو افسر ارتش از اتومبيل سياهي پياده مي شوند.
ادوارد ( صداي روي تصوير ، ادامه ): پس تعجبي نداشت که ارتش فکر کرده بود من توي جنگ کشته شدم.
ساندرا نامه اي را که افسرها به او مي دهند مي خواند و با فريادي به زمين مي افتد.

84. روز- خارجي- بيرون محوطه منزل
 

ساندرا مشغول پهن کردن لباس روي بند است.
ادوارد (صداي روي تصوير، ادامه) چهار ماه طول کشيد تا ساندرا از کابوس هاي وحشتناک خلاص شد. براي همين وقتي تلفن زنگ زد، گمان نمي کرد که من يه جورايي تونستم باهاش تماس بگيرم .وقتي هم يه ماشين از اونجا رد مي شد، از پنجره نگاه نمي کرد که ببينه منم يا نه.
ساندرا مشغول پهن کردن لباس هاست که سايه نيمرخ مردي را از پشت ملافه هاي سفيد روي طناب تشخيص مي دهد. از ديدن اين سايه مواج که با وزش باد روي ملافه هاي سفيد مي رقصد، خشکش مي زند. مي داند که اشتباه گرفته و اين مرد نمي تواند ادوارد باشد، آخر ادوارد که در جنگ کشته شده! به طرف سبد ملافه ها بر مي گردد تا ملافه اي ديگر براي پهن کردن بردارد. وقتي دوباره به بالا نگاه مي کند، مي بيند که ادوارد مقابلش ايستاده. نفسش بند آمده و نمي تواند باور کند، اما دست هاي ادوارد واقعي است؛ تقدير چنين بوده است.

85. روز- داخلي- اتاق خواب منزل بلوم
 

دارد صبح مي شود، اما ژوزفين و ويل هنوز مشغول صحبت اند.
ژوزفين: ديشب با پدرت حرف مي زدم.
ويل: واقعاً؟
ژوزفين: تو هيچ وقت برام نگفته بودي که پدر و مادرت چطوري ازدواج کردن.
ويل: اونها همديگه رو توي آوبورن ديده بودن.
ژوزفين: جزئيات ماجرا رو مي گم؛ اين که پدرت چطور عاشق مي شه، قضيه سيرک و بعدش هم ماجراي ماموريت جنگي. اينها رو که هيچ وقت نگفتي.
ويل: چون بيشترشون اصلاً اتفاق نيفتاده.
ژوزفين: ولي خيلي رمانتيکه.
ويل: اوووم. من هم اينو مي دونم که بايد با يه زن فرانسوي راجع به عشق حرف زد.
ژوزفين: تو پدرت رو دوست دارد؟
ويل: همه پدر منو دوست دارن. اون خيلي آدم محبوبيه.
ژوزفين (تکرار مي کند): تو دوستش داري؟ جوابش يه آره يا نه است.
ويل: تو بايد اين موضوع رو بفهمي. وقتي من در حال رشد بودم و داشتم بزرگ مي شدم، اون اغلب اوقات خونه نبود. مدام توي اين فکر بودم که شايد يه زندگي ديگه براي خودش دست و پا کرده ، توي يه خونه ديگه با يه خونواده ديگه. فکر کردم وقتي اينجا نيست مي ره پيش اونها. شايدم خونواده ديگه اي در کار نبود و اون اصلا اهل خونواده نبود. به هر حال اون همين زندگي دوم رو دوست داره. واسه همين هم هست که با گفتن اين قصه ها مي خواد از زندگي ملال آورش دور بشه، چون نمي تونه تحملش کنه.
ژوزفين: ولي اين حقيقت نداره.
ويل: حقيقت چي هست؟ تا حالا از پدرم راجع به چيزهاي حقيقي حرفي نشنيدم.
ژوزفين سکوت مي کند...
ويل: ببين، مي دونم چرا اونو دوست داري. مي دونم چرا همه دوستش دارن. اما ازت مي خوام بهم بگي که ديوونه نيستم.
ژوزفين: خب واقعاً نيستي. اما فکر مي کنم بايد با پدرت حرف بزني.

86. روز- داخلي- اتاق نشيمن
 

اعضاي خانواده صبحانه شان را تمام کرده اند و مقابل تلوزيون نشسته اند که دارد تبليغ يک اتومبيل را پخش مي کند. ادوارد از همه دقيق تر نگاه مي کند. قطعاً بيماري اش بهبود نيافته، اما در چهره اش نشاني از اميد و خوش بيني مشهود است . براي اولين بار است که او را واقعاً گرسنه مي بينيم.
ادوارد: تا حالا براتون تعريف کردم که چطوري...
ويل (حرفش را قطع مي کند): بله.
ادوارد تعجب مي کند.
ويل: درخت افرا و بيوک. همه موم داستانش رو شنيديم.
ادوارد (رو مي کند به ژوزفين): اما يکي هست که نشنيده.
ژوزفين: درخت روي ماشين سقوط مي کنه و همه شهدها مي ريزه. بعد مگس ها جمع مي شن روي شهد و تمام ماشين رو مگس مي پوشونه.
ادوارد: ولي خب، البته قصه اصلي اينه که چه جوري اين ماشين رو به دست آوردم. مي دونين...
ويل (حرفش را قطع مي کند):پدر؟
ادوارد: چيه پسرم؟
ويل: مي شه چند دقيقه با هم حرف بزنيم؟
ساندرا: من مي رم ظرف ها رو بشورم.
ژوزفين: بذارين بيام کمکتون.
زن ها تند تند ظرف ها را جمع مي کنند. ويل و ادوارد لبخند مي زنند. زن ها از صميم قلب دلشان مي خواهد اين اتفاق بيفتد؛ درست لحظه اي بعد از بيرون رفتن آنها از اتاق همين طور مي شود.
ويل: شما چيزي درباره کوه يخ مي دونين پدر؟
ادوارد: چيزي نمي دونم؟ من يه بار ازنزديک يه کوه يخ ديدم. تا تگزاس حملش کرده بودن تا ازش آب آشاميدني استخراج کنن، ولي حساب فيل عظيمي رو که توي اون منجمد شده بود نکرده بودن؛ يا ماموت ....
ويل (حرفش را قطع مي کند): پدر!
ادوارد: چيه؟
ويل: من منظورم استعاره کوه يخ بود.
ادوارد: پس نبايد حرفت رو با سوال شروع کني، چون آدم ها دلشون مي خواد جواب بدن. بايد اين جوري شروع کني که «درباره کوه يخ بگم که...»
ويل (مستاصل): درباره کوه يخ بگم که فقط ده درصدش رو مي شه ديد. نود درصد ديگه ش زير آبه و قابل ديدن نيست. شما هم براي من همين طورين. فقط مقدار کمي از شما رو مي بينم که روي آبه.
ادوارد (به شوخي): خب، يعني مثلاً فقط دماغم رو مي بيني، يا چونه م رو!
ويل: من اصلاً نمي دونم کي هستين، چون تا به حال حتي يه چيز واقعي بهم نگفتين.
ادوارد: هزار تا چيز واقعي بهت گفتم. پس اين همه داستان هايي که تعريف کردم چي بود؟
ويل: تو دروغ مي گي پدر، دروغ هاي سرگرم کننده . داستان هايي که به درد يه بچه پنج ساله توي رختخواب مي خوره. نمي شه اين افسانه هايي رو که استادانه هم ساخته شدن، براي بچه ده ساله و پانزده و بيست و سي ساله هم ادامه داد.
موضوع اينه که من اونها رو باور مي کردم تا اين که فهميدم هر چي برام مي گفتي عملاً غير ممکن بوده؛ همه شون. اون وقت بود که از اين که بهت اعتماد کرده بودم احساس حماقت کردم. تو برام مثل بابانوئل و خرگوش بودي؛ همون قدر که که جذابه جعلي و دروغ هم هست
ادوارد: تو فکر مي کني من جعلي ام.
ويل: فقط در ظاهر اين جوريه. اما اين همه چيزيه که من ديدم.
ادوارد با ناراحتي و ناباوري رو بر مي گرداند.
ويل: من دارم پدر مي شم و اين برام مرگ آوره که بچه م هيچ وقت نتونه پدرش رو درک کنه.
ادوارد: که برات مرگ آوره. آره؟ (بالاخره حرف اصلي را مي زند) تو چي مي خواي ويل؟ مي خواي من چه جوري باشم؟
ويل: خودت باش. خوب، بد يا هرچي. فقط يه دفعه نشونم بده که واقعاً کي هستي.
ادوارد: از وقتي دنيا اومدم فقط خودم بودم نه کس ديگه. اگه نمي توني اينو بفهمي، کوتاهي از خودته نه من.

87. روز- خارجي- حياط پشتي منزل بلوم
 

ويل با توري مخصوص مشغول تميز کردن برگ ها و خزه هاي روي سطح آب استخر است. ناگهان سطح آب استخر به خاطر حرکت چيزي زير آب مواج مي شود. ويل از ديدن جسم سياه داخل آب که شبيه ماهي بزرگ است، دسته توري را ول مي کند و از ترس عقب مي رود. لحظه اي بعد دوروبرش را نگاه مي کند تا بفهمد کسي او را نديده است.

88. روز- داخلي- انباري زيرزمين
 

ساندرا، ويل و ژوزفين وارد انباري مي شوند که شبيه موزه اي از حکم ها و نامه هاي محرمانه و فوري و پروژه هاي نيمه تمام است: موتور قايق ناتمام، درختچه هاي ژاپني خشکيده، چمن زن هاي عجيب. همچنين جعبه اي از محصولاتي که ادوارد مي فروخته در اين زير زمين پيدا مي شود. ساندرا راه باريکي از ميان خرت و پرت ها باز مي کند که ويل بتواند پشت ميزي که کاملاً خاک گرفته بنشيند. دو قفسه فلزي زنگ زده و درب و داغان هم آنجا هست.
ساندرا: پدرت اصرار مي کرد که بايد دفتر کار داشته باشه و نمي شد اين دفتر رو توي خونه راه انداخت. خودت بهتر از من مي دوني کدوم از اينها مهم ترن. ويل در حال جست و جو با صداي گربه اي که گوشه انباري مخفي شده از جا مي پرد. ساندرا، ژوزفين و ويل در سطل هاي زباله، لابه لاي کاغذهايي که دور ريخته شده نگاه مي کنند و دنبال چيزي مي گردند. ساندرا با ديدن يک برگه، ياد خاطره اي دور مي افتد.
ويل: اين چيه؟
ساندرا برگه تلگراف زرد رنگي را از ويل مي گيرد و به ژوزفين نشان مي دهد.
ساندرا: مال دوره جنگه. پدرت ناپديد شده بود و اونها فکر مي کردن توي جنگ کشته شده.
ويل نمي تواند چيزي را که مي خواند باور کند.
ويل: يعني اين ماجرا واقعاً اتفاق افتاده؟
ساندرا: همه چيزهايي ک پدرت مي گه خيالبافي مطلق نيست. برم يه سري به اون بزنم.
ژوزفين: من هم مي رم يه خورده استراحت کنم.
ويل: برو.
ويل با ناباوري دوباره تلگراف را مي خواند و بعد دورو برش را نگاه مي کند. روي ميز يک دست فلزي مکانيکي مي بيند که مثل گيره نگهدارنده عمل مي کند. ويل ياد خاطره اي مي افتد و لبخند مي زند. دوربين به متن تلگراف که به گيره دست وصل شده، نزديک مي شود.
صداي ادوراد شروع خاطره ديگري است.
ادوارد (صداي تصوير): بعد از جنگ جوون هاي آلاباما برگشتن به خونه هاشون و شروع کردن به پيدا کردن کار. مزيت اونها به من اين بود که زنده بودن، در حالي که من از نظر اداري و رسمي مرده بودم.

89. روز- داخلي - دفتري در مرکز شهر
 

ادوارد دارد به توضيحات رئيس جديدش درباره دست هاي مکانيکي گوش مي دهد. همه دخترهاي دفتر شيفته ادوارد شده اند.
ادوارد (صداي روي تصوير): چون آدم قانعي بودم، شغل فروشندگي سيار رو انتخاب کردم. اين کار پيشنهاد خودم بود. اگه يه چيز درباره ادوارد بلوم حتمي باشه، اينه که يه آدم اجتماعيه.

90. روز- خارجي- محوطه جلوي منزل
 

ادوارد جوان با علاقه از همسر باردارش خداحافظي مي کند و سوار بر موتور سيکلت يدک کش دور مي شود.
ادوارد (صداي روي تصوير): هر بار رفتنم چند هفته طور مي کشيد. ولي جمعه به جمعه هر چي پول در آورده بودم توي يه حساب بانکي پس انداز مي کردم تا بتونم باهاش يه خونه مناسب با نرده هاي سفيد چوبي بخرم.
ادوارد در حال تبليغ محصولات مختلف در نمايشگاه ديده مي شود.
ادوارد (صداي روي تصوير،ادامه): چند سال گذشت تا تونستم محصولات و شهرهاي محل فروش اونها رو اضافه کنم و دامنه شغلم از کنار دريا تا تگزاس جنوبي گسترش پيدا کرد.

91. روز- داخلي- بانک تگزاس
 

بانک نسبتاً شلوغ است. ادوارد کنار يکي از باجه ها مشغول پر کردن برگه سپرده گذاري است. سپس به آخر صف مي آيد و منتظر مي ايستد. در صف مارپيچ مقابل باجه، درست جلوتر از ادوراد، مردي به دقت به ادوارد نگاه مي کند.
مرد: ادوارد؟ ادوارد بلوم؟
اين مرد کسي نيست جز...
مرد: منم. نوردر وينسلو.
ادوارد (صداي روي تصوير):از ديدن بزرگ ترين شاعر آشتون و اسپکتر توي تگزاس حيرت کرده بودم. اصلاً باورم نمي شد.
وينسلو: مي خوام بدوني که رفتن تو از اسپکتر باعث شد چشم من به دنيا باز بشه. خيلي چيزها خارج او ن شهر پيدا مي شد که بهشون نرسيده بودم.شروع کردم به سفر؛ فرانسه و آفريقا رو ديدم، با نصف آمريکاي جنوبي. «هر روز يک ماجرا جويي تازه»، اين شعار منه.
ادوارد: عاليه نور در. برات خيلي خوشحالم . نمي تونم باور کنم به کمک من به اينجا رسيدي.
ادوارد واقعاً غرور مي کند.
وينسلو: دارم اين بانک رو سرقت مي کنم.
وينسلو از صف بيرون مي آيد، دو تا هفت تير از جيبش در مي آورد و به طرف سقف شليک مي کند. همه هراسان فرياد مي کشند. نگهبان پير و لاغر بانک دنبال اسلحه اش مي گردد، اما وينسلو خلع سلاحش مي کند. نگهبان روي زمين مي نشيند و اسلحه را سر مي دهد به طرف وينسلو.
وينسلو (به ادوارد): اون تفنگ رو بفرست اين طرف.
با اين که لحنش تهديد آميز نيست، اما ادوارد ترجيح مي دهد کاري را که او مي گويد انجام دهد و اسلحه نگهبان را بر دارد.
وينسلو (رو به جماعت): همه روي زمين دراز بکشين. من پول هاي تو باجه ها رو ور مي دارم و همدستم هم مي ره سراغ خالي کردن گاو صندق (خطاب به زن صندوقدار) به رفيق من کمک مي کني . باشه؟
زن سري به علامت تاييد تکان مي دهد. ادوارد درست نمي داند بايد چه کار کند. با اين که اسلحه در دست دارد، مطمئناً قرار نيست به کسي يا چيزي شليک کند. زن صندوقدار با ناراحتي و گريه مشغول باز کردن رمز گاو صندوق است. ادوارد احساس خيلي بدي دارد.
ادوارد: ببينين، من واقعاً شرمنده ام. نمي خوام به کسي آسيبي برسونم.
صندوقدار: ناراحتي ام براي اين نيست. فقط موضوع اينه که...
زن در گاو صندوق ر باز مي کند. داخلش به جز يک صندلي تاشو چيزي ديده نمي شود.
صندوقدار:... هيچ پولي در بساط نداريم. ماکاملاً ورشکست شديم.
ادوارد (صداي روي تصوير): يه موسسه مالي و اعتباري همه پول بانک رو بالا کشيده بود. اون هم نه با کمک سارقان مسلح، بلکه به وسيله بور بازها و زمين خوارهاي تگزاسي.
صندوقدار: بايد بهم قول بدي که در اين مورد به کسي چيزي نگي.
قطع به:

92. روز- داخلي اتومبيل ادوارد
 

ادوارد اداي فرار با اتومبيل را در مي آورد، اما حقيقت اين است که فقط کمي تندتر از حد مجاز مي راند.کسي تعقيبشان نمي کند و جاده با کيلومتر ها دورتر خالي خالي است. وينسلو در حال شمردن پول ها خوشحال به نظر مي رسد.
وينسلو: شصت... هشتاد... چهارصد دلار! براي باجه ها رقم خوبيه. رو کن ببينم تو چقدر از گاو صندوق زدي؟
ادوارد خودش را عقب مي کشد، اما هنوز هيچ حرفي نزده. کيسه را به وينسلو مي دهد فقط مقدار خيلي کمي پول داخلش هست.
وينسلو: کل گاو صندوق همين قدر پول داشت؟
ادوارد: راستش خيلي ترسيدم.
وينسلو: پس چرا پول پس اندازت رو گذاشتي توي کيسه؟
ادوارد مي فهمد که وينسلو موضوع را فهميده.
ادوارد: آخه دلم نيومد ببينم دست خالي برگردي. بايد بدوني که اونها به اين دليل پول ندارن که...
ادوارد (صداي روي تصوير): به نوردر توضيح دادم که ندانم کارهاي موسسه مالي تگزاس روي قيمت ملک تاثير مي ذاره و عمليات اجرايي غلطشون باعث تضعيف نظام بانکي مي شه. نوردر از اين حرف ها نتيجه گرفت که:

93. روز- داخلي- کنار جاده تگزاس
 

نوردر کنار جاده ايستاده و از پنجره اتومبيل ادوارد با او صحبت مي کند.
نوردر: ... بايد برم وال استريت، پول و پله اساسي اونجاست.
ادوارد (صداي روي تصوير) : اونجا بود که فهميدم دوره تبهکاري من به پايان رسيده؛ دوره اي که با ديدن دوباره نوردر تازه داشت شروع مي شد.
دو مرد سري تکان مي دهند و ادوارد به راه مي افتد. در آخرين لحظه نوردر فريادمي زند...
نوردر: ادوارد، بابت دست ازت ممنونم.
منظورش يکي از همان دست هاي مکانيکي است که ادوارد به او هديه کرده. نوردر وينسلو در جاده ايستاده و به روياهاي آينده فکر مي کند.
ادوارد (صداي روي تصوير): وقتي نوردر اولين يه ميليون دلار رو کاسب شد، يه چک ده هزار دلاري برام فرستاد. من مي خواستم قبول نکنم، ولي نوردر گفت که اين مبلغ حق المشاوره منه.
منبع: ماهنامه فيلم نگار 26