پرستوهاي مهاجر هاجر
پرستوهاي مهاجر هاجر
پرستوهاي مهاجر هاجر
نویسنده : مجيد جعفرآبادي
سالها این مادر بود که برای سه فرزند شهیدش مراسم یادبود برگزار میکرد، اما سال گذشته، در آستانة زمستان، روح بلند او میهمان شهيدان «آهندوست» شد. مادری که با سوادی در حد خواندن قرآن، سه انسان آسمانی را تربیت کرد.
بیش از بيستسال از آن رؤیای شیرین گذشته بود که آن را برای فرزندانش تعریف کرد: «بعد از آنكه خدا به من لطف کرد و چند دختر به من داد، در سفر مشهد، در حرم امام رضا(ع) حرف دلم را به ايشان گفتم که يا امام رضا(ع) شما از خدا بخواهید که به من پسر بدهد. همان موقع خوابم برد و در عالم خواب، خانمي نورانی به من گفت که برو، دعایت مستجاب شد. ما به شما سه پسر ميدهیم، ولی آنها را از تو میگیریم. از خواب که بلند شدم، چیزی نفهمیدم، ولی خوشحال بودم.»
زمان زیادی نگذشت که اولین پسر به دنیا آمد. نامش را «جاوید» گذاشتند. دو سال بعد، خدا «بهزاد» را داد و سال 47 هم «بهروز» متولد شد. دیگر دعای مادر مستجاب شده بود و چشم دلش به این بچهها روشن. آنقدر علاقهاش به این بچهها زیاد بود که شنیدنش آسان است، ولی باورش سخت.
پدر در ارتش خدمت ميکرد، ولی حال و هوای خانه سنتی و دینی بود. جاوید با آنكه بچهسال بود، اما به مادر در برپايي کلاسهای قرآن كمك ميکرد؛ كلاسهايي که خیلی وقتها مجبور بودند مخفی نگهش دارند.
انقلاب که پیروز شد و جنگ تحمیلی که آغاز شد، مادر احساس کرد که باید برای امتحانهای بزرگ آماده شود. گاهی دعا ميکرد: «خدایا مرا با بچههایم امتحان نکن.» او به چشم دل ميدید که بچهها با این نورانیت و صفای دل، اهل ماندن نیستند.
بهروز سنی نداشت، ولی جاوید با آنكه رتبة اول یک دانشکده را کسب کرده بود، وارد سپاه شد و مدتها در جبهة غرب مأموريت داشت.
بهزاد هم تقدیرش آمدن به تهران و دوری از خانواده بود. او در مسجد جامع «فاطمیة» نظامآباد، دوستانی پیدا کرد که با او راهي جبهه شدند. سال 61 بهزار با چند نفر از دوستانش در پادگان امام حسین(ع) آموزش تخریب دید و در روزهای آخر فتحالمبین خود را به جنوب رساند. بعد هم در بیتالمقدس تجربة دیگری در پاکسازی میادین مین کسب کرد. در يكي از نامهها به دوستان مسجدیاش نوشته بود: «اگر بهشت زیر سایة شمشیرهاست، فرقی نميکند که در کدام صحنه شمشیر برداری؛ در کارزار با دشمن یا هوای نفس.»
اوایل خرداد، گلولهای به پایش خورد که جراحت جدی نداشت و خودش آن را پانسمان کرد، ولی آثار آن را در نماز خواندنش ميشد ديد.
چند روزی به تهران آمد و ظهر پانزده خرداد، یکی از بچههاي مسجد با موتور او را به راهآهن رساند تا به اهواز برود. این مسجدی ميگفت: «وقتی به تقاطع خیابان انقلاب و ولیعصر رسیدیم، در آنوقتِ خلوت، آن هم با موتور، از چراغ قرمز گذشتم که بهزاد به من نهیب زد: «این کارها زیبنده ما نیست.»
بهروز در بحبوحة نوجوانی، در جبهة غرب جراحت سنگیني برداشت که ماهها او را زمینگیر کرد. در خرداد 64 بار دیگر به جبهه رفت، اما اینبار با گردان تخریب.
خانة كوچك آنها که تا سالها نیمهتمام مانده بود اگرچه خالی از پسرها بود، اما گرمی خود را داشت. عشق مادر به قرآن، دعوت از خانمها برای جلسات قرآن و تبدیل خانه به ستاد کوچکی برای پشتیبانی از جبهه، گرمابخش آن بود.
جاوید صاحب اولاد شده بود که خبر شهادتش در عملیات فاو رسید. داغ بهزاد بار دیگر زنده شد. دیگر به خوبی ميشد بار سنگینی غم و فراق را بر شانههاي نحیف مادر احساس کرد، اما این قصه ادامه داشت.
دو ماه پس از شهادت جاويد، بهروز بار دیگر با جسم معیوب خود به گروه تخریب بازگشت که از رفتنش تا شهادت، کمتر از بيست روز طول کشید.
مادر برای رفتن او به جبهه خیلی بیتابی کرد، اما یقین داشت که تقدیر الهی با رفتن بهروز رقم خواهد خورد. «آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع ... حیفم ميآید که تو را به خدا بسپارم.»
نوجوانی خوشسیما، باوقار و نورانی که به تازگي طلبگی را شروع کرده بود، آخرین هدیة مادر به خدا بود. از رفتنش به جبهه تا شهادتش، كمتر از بيست روز طول كشيد. همان شب که او در جزیره مجنون بر زمین افتاد، مادر و خواهرش خوابش را دیده بودند، اما برای هم تعریف نکرده بودند، تا وقتی كه خبر رسید.
مادر گفت: «که خواب دیدم سه کبوتر آمدند و روی دستانم نشستند و بعد بال در بال هم بلند شدند.» مادر ميگفت: «بارها و بارها، بهروز را دیدم که برای نماز شب بلند ميشود و با گریة شدید، نماز ميخواند. گاهی به او ميگفتم تو که سن و سالی نداری، چرا خواب را بر خودت حرام ميکنی؟ و او ميگفت: «مادر قیامت خیلی سخت است باید فکری کرد.» اما قصة اصلی از اينجا شروع شد. مادر هر سه پسرش را تقدیم کرد و همسرش نیز مدتی بعد به فرزندانش پیوست، اما صبور و دلشاد، آنچنان زندگی کرد که به وصف نميآيد.
آن قلب سرشار از ظرافت، لطافت، عاطفه، مهر و عشق هرگز نشكست و آن شانههاي نحیف که غمهاي بزرگ را تحمل ميکرد، هيچگاه خم نشد. ميوههاي قلب و نورچشمانش یک به یک رفتند و کسی اشکهای او را ندید. هرچه گریه بود، در خفا بود و آن گریهها هم صفابخش دل تا همگان را دعوت کند که با چشم دل به نظارة این قلهها بنشینند. تا دنیا دنیاست، باید در برابر این بزرگان زانو زد.
در این سالها او مقید بود كه هميشه برای بچهها مراسم سالگرد برپا کند، اما در سالی که گذشت، او به میهمانی فرزندانش رفته و ما باید یاد او را گرامی بداریم.
چندبار در ماههای آخر عمر به زبان آورد که دلم برای بچهها تنگ شده و منتظرم که زودتر پیش آنها بروم، سرانجام در آستانة زمستان روح بلند بانو «هاجر اباذری» میهمان ملائکه الهی و مسافر آسمانها شد و پیکر مطهرش با شکوه تمام در ارومیه و با حضور مردم قدرشناس و مسئولان شهر تشییع و به خاک سپرده شد.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 52
بیش از بيستسال از آن رؤیای شیرین گذشته بود که آن را برای فرزندانش تعریف کرد: «بعد از آنكه خدا به من لطف کرد و چند دختر به من داد، در سفر مشهد، در حرم امام رضا(ع) حرف دلم را به ايشان گفتم که يا امام رضا(ع) شما از خدا بخواهید که به من پسر بدهد. همان موقع خوابم برد و در عالم خواب، خانمي نورانی به من گفت که برو، دعایت مستجاب شد. ما به شما سه پسر ميدهیم، ولی آنها را از تو میگیریم. از خواب که بلند شدم، چیزی نفهمیدم، ولی خوشحال بودم.»
زمان زیادی نگذشت که اولین پسر به دنیا آمد. نامش را «جاوید» گذاشتند. دو سال بعد، خدا «بهزاد» را داد و سال 47 هم «بهروز» متولد شد. دیگر دعای مادر مستجاب شده بود و چشم دلش به این بچهها روشن. آنقدر علاقهاش به این بچهها زیاد بود که شنیدنش آسان است، ولی باورش سخت.
پدر در ارتش خدمت ميکرد، ولی حال و هوای خانه سنتی و دینی بود. جاوید با آنكه بچهسال بود، اما به مادر در برپايي کلاسهای قرآن كمك ميکرد؛ كلاسهايي که خیلی وقتها مجبور بودند مخفی نگهش دارند.
انقلاب که پیروز شد و جنگ تحمیلی که آغاز شد، مادر احساس کرد که باید برای امتحانهای بزرگ آماده شود. گاهی دعا ميکرد: «خدایا مرا با بچههایم امتحان نکن.» او به چشم دل ميدید که بچهها با این نورانیت و صفای دل، اهل ماندن نیستند.
بهروز سنی نداشت، ولی جاوید با آنكه رتبة اول یک دانشکده را کسب کرده بود، وارد سپاه شد و مدتها در جبهة غرب مأموريت داشت.
بهزاد هم تقدیرش آمدن به تهران و دوری از خانواده بود. او در مسجد جامع «فاطمیة» نظامآباد، دوستانی پیدا کرد که با او راهي جبهه شدند. سال 61 بهزار با چند نفر از دوستانش در پادگان امام حسین(ع) آموزش تخریب دید و در روزهای آخر فتحالمبین خود را به جنوب رساند. بعد هم در بیتالمقدس تجربة دیگری در پاکسازی میادین مین کسب کرد. در يكي از نامهها به دوستان مسجدیاش نوشته بود: «اگر بهشت زیر سایة شمشیرهاست، فرقی نميکند که در کدام صحنه شمشیر برداری؛ در کارزار با دشمن یا هوای نفس.»
اوایل خرداد، گلولهای به پایش خورد که جراحت جدی نداشت و خودش آن را پانسمان کرد، ولی آثار آن را در نماز خواندنش ميشد ديد.
چند روزی به تهران آمد و ظهر پانزده خرداد، یکی از بچههاي مسجد با موتور او را به راهآهن رساند تا به اهواز برود. این مسجدی ميگفت: «وقتی به تقاطع خیابان انقلاب و ولیعصر رسیدیم، در آنوقتِ خلوت، آن هم با موتور، از چراغ قرمز گذشتم که بهزاد به من نهیب زد: «این کارها زیبنده ما نیست.»
این رفتن دیگر برگشتی نداشت و روز آخر خرداد، بهزاد در میدان مین هویزه، با مین «پومز» یا به قول تخریبچیها «گوشتکوبی» به آسمان پر كشيد.
فراق بهزاد برای مادر خیلی سنگین بود. آن خواب داشت تحقق پيدا ميكرد و مادر با يادآوري آن، برای رفتن دو فرزند دیگرش هم اشك ميريخت. دو فرزندی که اهل ماندن در خانه نبودند و جبهه را منزل خود کرده بودند.
جاوید ازدواج کرد و مژده پدرشدن را هم به او دادند، ولی جبهه را ترک نکرد. گاهی به مادرش ميگفت: «مگر من ماندنی هستم که نام جاوید را برای من گذاشتید؟ اسم من جواد است.»فراق بهزاد برای مادر خیلی سنگین بود. آن خواب داشت تحقق پيدا ميكرد و مادر با يادآوري آن، برای رفتن دو فرزند دیگرش هم اشك ميريخت. دو فرزندی که اهل ماندن در خانه نبودند و جبهه را منزل خود کرده بودند.
بهروز در بحبوحة نوجوانی، در جبهة غرب جراحت سنگیني برداشت که ماهها او را زمینگیر کرد. در خرداد 64 بار دیگر به جبهه رفت، اما اینبار با گردان تخریب.
خانة كوچك آنها که تا سالها نیمهتمام مانده بود اگرچه خالی از پسرها بود، اما گرمی خود را داشت. عشق مادر به قرآن، دعوت از خانمها برای جلسات قرآن و تبدیل خانه به ستاد کوچکی برای پشتیبانی از جبهه، گرمابخش آن بود.
جاوید صاحب اولاد شده بود که خبر شهادتش در عملیات فاو رسید. داغ بهزاد بار دیگر زنده شد. دیگر به خوبی ميشد بار سنگینی غم و فراق را بر شانههاي نحیف مادر احساس کرد، اما این قصه ادامه داشت.
دو ماه پس از شهادت جاويد، بهروز بار دیگر با جسم معیوب خود به گروه تخریب بازگشت که از رفتنش تا شهادت، کمتر از بيست روز طول کشید.
مادر برای رفتن او به جبهه خیلی بیتابی کرد، اما یقین داشت که تقدیر الهی با رفتن بهروز رقم خواهد خورد. «آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع ... حیفم ميآید که تو را به خدا بسپارم.»
نوجوانی خوشسیما، باوقار و نورانی که به تازگي طلبگی را شروع کرده بود، آخرین هدیة مادر به خدا بود. از رفتنش به جبهه تا شهادتش، كمتر از بيست روز طول كشيد. همان شب که او در جزیره مجنون بر زمین افتاد، مادر و خواهرش خوابش را دیده بودند، اما برای هم تعریف نکرده بودند، تا وقتی كه خبر رسید.
مادر گفت: «که خواب دیدم سه کبوتر آمدند و روی دستانم نشستند و بعد بال در بال هم بلند شدند.» مادر ميگفت: «بارها و بارها، بهروز را دیدم که برای نماز شب بلند ميشود و با گریة شدید، نماز ميخواند. گاهی به او ميگفتم تو که سن و سالی نداری، چرا خواب را بر خودت حرام ميکنی؟ و او ميگفت: «مادر قیامت خیلی سخت است باید فکری کرد.» اما قصة اصلی از اينجا شروع شد. مادر هر سه پسرش را تقدیم کرد و همسرش نیز مدتی بعد به فرزندانش پیوست، اما صبور و دلشاد، آنچنان زندگی کرد که به وصف نميآيد.
آن قلب سرشار از ظرافت، لطافت، عاطفه، مهر و عشق هرگز نشكست و آن شانههاي نحیف که غمهاي بزرگ را تحمل ميکرد، هيچگاه خم نشد. ميوههاي قلب و نورچشمانش یک به یک رفتند و کسی اشکهای او را ندید. هرچه گریه بود، در خفا بود و آن گریهها هم صفابخش دل تا همگان را دعوت کند که با چشم دل به نظارة این قلهها بنشینند. تا دنیا دنیاست، باید در برابر این بزرگان زانو زد.
در این سالها او مقید بود كه هميشه برای بچهها مراسم سالگرد برپا کند، اما در سالی که گذشت، او به میهمانی فرزندانش رفته و ما باید یاد او را گرامی بداریم.
چندبار در ماههای آخر عمر به زبان آورد که دلم برای بچهها تنگ شده و منتظرم که زودتر پیش آنها بروم، سرانجام در آستانة زمستان روح بلند بانو «هاجر اباذری» میهمان ملائکه الهی و مسافر آسمانها شد و پیکر مطهرش با شکوه تمام در ارومیه و با حضور مردم قدرشناس و مسئولان شهر تشییع و به خاک سپرده شد.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 52
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}