سنگر به سنگر


 

نويسنده: اكرم باريكلو

 





 

مناجات
 

بارخدايا! تو را سپاس مي گويم كه در امتداد تاريخي زندگي کرده ام كه در قلّه هاي رفيع افتخارش رسول گرامي، محمد بن عبدالله (ص) زندگي سراسر حماسه اش را به نمايش گذاشته است و نايبين بر حقّش از علي (ع) تا امام مهدي (عج) و در غيبت حضرت قائم، امام خميني (ره) اين پيرخستگي ناپذير، هيچ گونه ابهامي در تشخيص حقيقت باقي نگذاشته اند. اين همه لطف بي حصر توست.
اي معبود يكتا! اين همه را تو بر ما ارزاني داشته اي.
(شهيد محمدرضا جعفري فردويي)

وقت كردي نفس بكش
 

تند تند غذا مي خورد. جويده و نجويده، لقمه ي اول را كه مي گذاشت سر دهانش، لقمه ي دوم دستش بود. پشمك را به اين سرعت نمي خوردند كه او غذا را مي خورد. با هم رفيق بوديم. گفتم: «اگر وقت كردي يك نفس بكش، هواگيري كن، دوباره شيرجه برو تا ما مطمئن شويم هنوز زنده اي و خفه نشده اي!» سري تكان داد و به بغل دستي اش اشاره كرد:
«چه مي گويي؟» او هم با دست زد روي شانه اش كه كارت را بكن، چيز مهمي نيست. بي خودي دلش شور مي زند.

آداب جبهه
 

در سوگواري ها و مراسم تعزيت اهل بيت (ع) بعد از اقتضاي محيط و ميدان نبرد و قرار گرفتن دو صف حق و باطل در مقابل هم، همه ي تلاش كساني كه به ياري اسلام، انقلاب و امام آمده بودند اين بود كه خودشان را بگذارند جاي ائمه، اصحاب و انصارشان و تا مغز استخوان مصيبت ايشان را بچشند و بكشند؛ بلكه اندكي دل شان آرام و قرار بگيرد، چنانكه در شب هاي شهادت اميرالمؤمنين در ماه مبارك رمضان بعضي با نان و نمك افطار مي كردند، اشك در چشمان شان بود و بغض در گلوي شان، سحر آن شب هيأت ها به عزاداران شان شير مي دادند و با اجراي نمايش قضاوت ها و حكايت هاي منسوب به حضرت امير(ع) شب هاي كوفه، غريبي و مظلوميت مولا را احيا مي كردند و گرم نگه مي داشتند.

سرداران
 

شهيد اكبر خردپيشه شيرازي
تولد: 1334- ده بيد فارس
شهادت: 1365- جزاير بوارين
آخرين مسئوليت: فرمانده ي يگان دريايي لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع)
بعد از عمليات والفجر 8 اعلام كردند كه حاج اكبر شهيد شده است. آن موقع فرمانده ي يگان دريايي بود و با آن همه زحمت ها و مشقت هايي كه مي كشيد واقعاً چيزي جز قدرت خدايي مشاهده نمي شد.
چند روزي از عمليات گذشت. به اتفاق يكي از برادران رزمنده در مقرلشكر نشسته بوديم. ديديم شهيد شيرازي از دور مي آيد. حاجي با آن هوش و استعدادي كه داشت فهميد كه در مورد او صحبت مي كنيم. وقتي به ما رسيد خنده اي كرد. گفتيم: «حاجي! شما كه زنده شديد!» گفت: «الان زنگ زدم به خانه و گفتند از كجا زنگ مي زنيد؟ گفتم: از آن دنيا.» با همان چهره ي بشاش و گشاده گفت: «غذا چيزي نداريم؟» گفتيم: «چرا! چلوكباب تخم مرغ داريم.» گفت: «بياوريد.» يكي- دو تا تخم مرغ از قبل مانده بود، آورديم و بنده خدا نشست و در سنگر غذا خورد.

وصيت نامه
 

هميشه پشتيبان روحانيون و امام عزيزمان باشيد تا خون جوان تان پايمال نشود. به خواهران عزيز توصيه مي كنم حجاب خود را حفظ كنند كه حجاب زن كوبنده تر از جنگ يك رزمنده با دشمن است.
شهيد رضا دانا
منبع: نشريه سلام بچه ها، شماره 6.