نگاهي به شخصيت هاي فيلم « اينجا بدون من»


 

نويسنده: نزهت بادي




 

فاصله ما از آنها
 

در صحنه پاياني فيلم احسان را در سالن سينما مي بينيم. چراغ ها روشن مي شوند و همه از سالن بيرون مي روند، اما احسان از جايش تكان نمي خورد. او هنوز از دنياي فيلمي كه ديده، بيرون نيامده و ارتباطش را با آن قطع نكرده است. چون به قول خودش شخصيت هاي فيلم همچنان در ذهنش زنده اند و نمي تواند نسبت به سرنوشتشان بي تفاوت باشد. درواقع فيلم هاي خوب آثاري هستند كه بعد از تمام شدنشان، داستان آن در ذهن ما پايان نگيرد و آدم نتواند يك باره از آن جدا شود. بلكه وقتي به زندگي روزمره برمي گرديم، تازه سر و كله شخصيت ها پيدا شود و مسائل و دغدغه هايشان دست از سر ما برندارد و تا آنجا پيش برود كه حتي خواسته هاي آنها از مسائل شخصي خودمان مهم تر شود و فكرش ما را راحت نگذارد.
احساسي كه احسان از آن حرف مي زند، همان تجربه متفاوتي است كه ما نسبت به فيلم اينجا بدون من از سر مي گذرانيم. بعد از تمام شدن فيلم تا مدت ها نسبت به سرنوشت و آينده شخصيت ها احساس نگراني مي كنيم، درباره مسائلشان با يكديگر حرف مي زنيم، براي خوشبختي شان دعا مي كنيم و به اين مي انديشيم كه چطور راهي بيابيم تا به آنها كمك كنيم. حواستان هست كه ما همه اين احساسات را درباره كساني به كار مي بريم كه در جهان واقعي ما وجود ندارند و ارتباط ما با آنها واقعي نيست و ممكن است خواسته ها و دغدغه هاي آنها مسئله خيلي از ما نباشد و هيچ وقت موقعيت مشابه آنان براي ما پيش نيامده باشد. ولي فيلم چنان در ما نفوذ مي كند كه ارتباط و وابستگي ما به شخصيت هاي خيالي اش جدي تر از رابطه مان با آدم هاي اطرافمان مي شود و مسائلشان ما را درگير خود مي كند و فكرمان را به خود مشغول مي دارد. واقعاً بهرام توكلي چطور فاصله ما و شخصيت هايش را از ميان برمي دارد و چنين همدلي و مشاركتي را از ما به دست مي آورد؟
توكلي از يك خانه كوچك با مشكلاتي ساده و معمولي شروع مي كند و به تمام دنيا با همه تنهايي و ناتواني انسان مي رسد. او در عين خلق شخصيت هايي كه در ظاهر شايد كاملاً بي شباهت به ما به نظر برسند، مسائلي را به نمايش مي گذارد كه از فرط شمول و اشتراك انساني تمام آدم ها را دربرمي گيرد. ظاهراً شخصيت ها دغدغه هايي را بيان مي كنند كه فقط به خودشان تعلق دارد، اما همه ما آنها را در شكلي ديگر ولي با باطني همگون و مشابه تجربه كرده ايم. به همين دليل شخصيت ها با همه تفاوت هايي كه ممكن است با هريك از ما داشته باشند، اين قدر به ما نزديك اند و نگراني ها، آرزوها و تلاش هايشان قابل درك است كه از شدت اين نزديكي مي توانيم آنها را در آغوش بگيريم و در شيريني و تلخي لحظاتشان شريك شويم و با شادي و غمشان بخنديم و گريه كنيم.
درواقع توكلي از دل نيازها و خواسته هاي روزمره و معمولي شخصيت ها مثل فقر، نقص عضو، كار اجباري، ازدواج و.. كه شايد مشكل بعضي از مخاطبان نباشد،‌ راهي به درون كمبودها، ناتواني ها و شكست هايي مي گشايد كه هريك از ما به گونه اي ديگر با آن سر و كار داشتيم. بنابراين ضرورتي ندارد تا براي ارتباط با شخصيت ها حتماً در موقعيت مشابه آنها به سر ببريم تا بتوانيم با آنها همدلي نشان دهيم. چون توكلي با استفاده از عناصر، جزئيات، احساسات و لحظات آشنا، تجربيات و خاطرات مشابهي را در ناخودآگاه ذهنمان تداعي مي كند و با كمك اين پيوند و قرابت ذهني فاصله ميان ما و شخصيت هايش را از ميان برمي دارد.
شايد تلاش ها و اميدهاي مادر براي ما نيز چون احسان مضحك و پوچ به نظر برسد و از دست خل بازي هايش كلافه شويم، اما برايمان قابل درك و همدلي است. چون براي همه ما اوقاتي پيش آمده كه در بدترين شرايط زندگي به شكل احمقانه اي سعي كرديم كه تسليم شرايط ناگوارمان نشويم و آن را تغيير دهيم. اگر حس مردم گريزي و انزواي خودخواسته يلدا به نظرمان آشنا مي رسد، براي اين است كه هرچند ما دچار نقص عضو نيستيم، اما در زندگي هريك از ما كمبودها و نواقصي بوده است كه از آنها رنج برده ايم و به خاطرشان در ارتباطمان با ديگران آسيب ديده ايم و احساسمان جريحه دار شده است. يا همه ما در صندوقچه مخفي ذهنمان روياها و آرزوهايي را مي پرورانيم كه غالباً امكان تحقق آن وجود ندارد و حتماً لحظاتي را داشته ايم كه كسي بي رحمانه به آنها سرك كشيده و آنها را مورد تمسخر و تحقير قرار داده و ما را رنجانده است.بنابراين به خوبي مي توانيم در احساس سرخوردگي و حقارت احسان نسبت به واكنش ديگران درباره داستان ها و اشعارش شريك شويم.
بنابراين او از دل اين خانه كوچك و ساده دريچه اي به جهان اطرافمان مي گشايد و به دغدغه هاي روزمره و معمولي كه شايد براي بخشي از ما مسئله قابل اعتنايي نباشد، ابعاد گسترده و پيچيده تري مي بخشد و درواقع از جزء به كل مي رسد. در چنين رويكردي است كه به خودمان مي آييم و مي بينيم كه شايد بعضي از ما هيچ گاه درگير مشكلاتي كه شخصيت هاي فيلم دارند، نبوديم، اما بارها از شدت اندوه و نااميدي دلمان خواسته است كه يك شام خوشمزه بخوريم و بعد شير گاز را باز بگذاريم و به آرامي بخوابيم. درواقع چيزي كه ما را به شخصيت ها پيوند مي دهد، اتكاي دنياي فيلم بر الگوهاي جهان شمول و عمومي است، همان تجربه فراگير انساني كه از احساسات آشنايي چون رنج، خوشي، تنهايي، ناكامي، علاقه، اميد و... برمي آيد. به همين دليل بعد از تماشاي فيلم دلم مي خواست به ميان مردم بروم و از دنياي شخصي ام فاصله بگيرم و خودم را در هياهو و ازدحامشان غرق كنم تا خودم و خواسته هايم را از ياد ببرم. انگار اين تنها كاري بود كه مي توانستم براي شخصيت هاي بي روياي فيلم بكنم.
منبع: نشريه فيلم نگار،‌ شماره 106.