اول خودشناسي، بعدش از نو ساختن!
كامرون كرو تاكنون هفت فيلم براساس فيلمنامه هاي خودش ساخته كه فيلم آخرش، كمدي رمانتيكي با بازي مت ديمون و اسكارلت جوهانسون است. كرو متخصص نوشتن فيلمنامه هاي پر جزئيات و برگرفته از تجربيات شخصي است؛ آثار او معمولاً تصويري باورپذير از زندگي روزمره آمريكايي ارائه مي دهند كه شخصيت هاي اصلي اش بعد از يك شكست بزرگ، براي خارج شدن از افسردگي حاصل از زندگي روزمره تلاش مي كنند. كرو توانايي خاص نيز در خلق شخصيت هاي باورپذير و ملموس دارد؛ مردهاي قصه هاي او معمولاً شهروندان به زمين خورده اي هستند كه در كنارشان يك زن الهام بخش وجود دارد تا آنها را براي از نو ساختن زندگي شان ياري كند. كرو در اكثر فيلم هايش قصد رساندن چند پيام اخلاقي مشخص را دارد و از اين كه برخي از اين پيام ها را كاملاً مستقيم با تماشاگرش در ميان بگذارد نيز ابايي ندارد؛ البته او خوب بلد است كه چطور اين پيام ها را در قالب فيلمي پرانرژي و صميميت بخش بگنجاند تا نه تنها به دام كليشه و شعار نيفتند، بلكه مخاطب نيز با آغوشي باز آنها را بپذيرد. در فيلمنامه هاي كرو عناصر مشترك فراواني پيدا مي شود، عناصري مانند خانواده، عشق، سفر و موسيقي. در اين مطلب نيز قصد داريم به بررسي برخي از همين عناصر مشترك بپردازيم؛ عناصري كه خالقش به آنها ايمان دارد، ايماني كه خوب مي داند چطور آن را به مخاطبانش نيز انتقال دهد. از طرفي فيلمنامه هاي كرو مي توانند گزينه هاي مناسبي براي شناختن جلوه ديگري از فرهنگ و زندگي آمريكايي باشند؛ اهالي اليزابت تاون را ببينيد، اين تصويري است كه كمتر در فيلم هاي آمريكايي شاهدش هستيم. در اينجا خبري از زندگي هاي پيچيده و پرحادثه، در دل شهرهاي بزرگي چون نيويورك و واشنگتن نيست. اليزابت تاون شهر بسيار كوچكي است در كنتاكي كه مردمش هنوز به با هم بودن اعتقاد دارند و براي زندگي به كنج آپارتمان هاي كوچك در برج هاي سر به فلك كشيده نخزيده اند. فيلمنامه هاي كرو معمولاً با خوشي پايان مي يابند؛ پايان هايي اميدبخش كه نشان مي دهد كرو، برخلاف بسياري از فيلمنامه نويسان مطرح حال حاضر سينماي آمريكا و دنيا، هنوز به زندگي و جادوي عشق و موسيقي ايمان دارد. براي همين هست كه ديدن فيلم هايش به زنگ تفريحي مي ماند كه مي توانيم هر چند وقت يك بار و بعد از سر و كله زدن با فيلم هاي پيچيده و خشن سينماي امروز به سراغشان برويم. راستي او از شيفتگان پر و پا قرص بيلي وايلدر نيز هست. كتاب مصاحبه هايش با وايلدر مي تواند به اندازه فيلمنامه هايش انرژي بخش باشد.
خانواده
خانواده يكي از مهم ترين مؤلفه هاي تكرارشونده در فيلمنامه هاي كرو است. كرو در فيلم هايش جلوه اي مقدس و ستايش آميز به خانواده بخشيده و دانستن قدر آن را يكي از مهم ترين دلايل موفقيت و خوشبختي در زندگي برشمرده است. در اليزابت تاون مي بينيم كه چطور درو( اورلاندو بلوم) ياد مي گيرد كه اول قدر خود و بعد قدر خانواده و زندگي اش را بداند. درو بعد از شكست كاري سنگين قصد خودكشي دارد، اما مجبور است به خاطر مرگ پدرش به زادگاه او يعني اليزابت تاون سفر كند. اين بازگشت به ريشه ها و قرار گرفتن در جمع خانواده پدر تازه از دست رفته و پي بردن به ارزش با هم بودن است كه درو را براي پذيرش عشق، كه همان كليد رهايي اش بود، آماده مي كند. فيلم ديالوگي دارد كه در آن چاك( همان تازه داماد ساكن هتل) به درو مي گويد:« خانواده همه چيز آدمه». علاوه بر اين اليزابت تاون يك فيلم پدر و پسري درجه يك هم هست؛ درواقع اين مردن پدر است كه به زندگي پسر جان دوباره اي مي بخشد. غير از اين، سفر نهايي و رهايي بخش پاياني درو نيز يك سفر پدري و پسري است؛ البته سفر يك پسر با پدر مرده اش، سفر پسري با خاكستر پدرش. اين رابطه پدر پسري به نوعي ديگر در جري مگواير و بين جري(تام كروز) و ري(پسر كوچك دوروتي) نيز وجود داشت؛ البته آنجا اين رابطه بيشتر براي پدر الهام بخش و راه گشا بود تا پسر. در جري مگواير شاهد زندگي يك واسطه ورزشي به نام جري هستيم كه در اوج محبوبيت و موفقيت از كارش اخراج شده و طي يك مدت كوتاه تمام بازيكن هاي بزرگي را كه برايشان كار مي كرد، از دست مي دهد. در اين شرايط سخت اين حضور دوروتي( رنه زلوگر) و پسرش است كه جري را براي ادامه دادن و تسليم نشدن ياري مي كند. از طرفي در پايان و بعد موفقيت جري مي بينيم كه چطور او وقتي اين موفقيت و پيروزي را كامل مي داند كه آن را با خانواده اش قسمت كند. كرو در يكي از مصاحبه هايش گفته بود: «داشتن فرزند يكي از راه هاي گرامي داشتن زندگي است». چنين آدمي بايد هم اين چنين براي خانواده در فيلم هايش ارزش قائل باشد. در فيلم هاي كرو، آدم ها در كنار خانواده هايش كامل مي شوند.
سفر
سفر كردن در فيلم هاي كرو يك جور طي كردن مسير منتهي به بلوغ است؛ اتفاقي كه هم در تقريباً مشهور رخ مي دهد و هم در اليزابت تاون. تقريباً مشهور داستان پسري عشق موسيقي را در دهه پر تب و تاب 70 ميلادي روايت مي كند. سفري كه او همراه با يك گروه موسيقي راك به شهرهاي مختلف آمريكا مي كند، آزادي و بلوغ را برايش به ارمغان مي آورد. سفري كه در آن عشق، موسيقي، هيجان و هم زيستي با ستارگان مشهور راك و طرفداران دو آتشه آنها را تجربه مي كند. در اليزابت تاون نيز سفر كردن است كه فرصت بازپروري را به درو مي دهد؛ فرصت پي بردن به ارزش هاي زندگي. اتفاقاً درو عشقش را هم در ميانه همين سفر پاياني براي هميشه به دست مي آورد. سفري پر از موسيقي و مكان هاي ديدني و البته همراه با به ياد سپردن خاكستر پدر، خاكستري كه در سراسر آمريكا پخش و براي هميشه به سفرش ادامه خواهد داد.
موفقيت و شكست
اغلب فيلم هاي كرو درباره از نو ساختن هستند؛ درباره زمين خوردن و دوباره ايستادن. در جري مگواير مي بينيم كه چطور جري زندگي اش را از نو مي سازد و در اين بين به آدم ديگري تبديل مي شود. شرطش اما ايمان و اعتقاد است؛ ايمان به افرادي كه در كنارت دارند براي آينده اي بهتر تلاش مي كنند. در اليزابت تاون نيز همين اتفاق مي افتد؛ ديالوگي در فيلم هست كه در آن كلر( كريستين دانست) رو به درو مي كند و مي گويد:« موفقيت يعني اين كه بعد از شكست بلند بشي و دوباره روي پاي خودت بايستي». مي دانم كه خيلي شعاري و نچسب به نظر مي رسد،اما باور كنيد كرو در فيلمش آن چنان فضايي خلق كرده كه چنين ديالوگي را با تمام وجود خواهيم پذيرفت. اليزابت تاون يك سكانس كليدي هم دارد كه در آن درو فيلمي را كه كلر براي ساكت كردن يكي از بچه هاي شيطان فاميل به او داده بود، در دستگاه مي گذارد. فيلمي كه در آن يك مرد از بچه ها قول مي گيرد كه به شرط گوش كردن به حرف پدر و مادرشان خانه اي را برايشان خراب كند. خانه منفجر مي شود و مرد رو مي كند به دوربين و مي گويد:« بياييد يك خانه جديد بسازيم». به اين مي گويند يك فيلمنامه نويس خوب؛ وقتي مي تواند يك ايده ظاهراً فرعي را اين چنين هماهنگ با تغيير جهان بيني شخصيت اصلي فيلمش به كار گيرد.
موسيقي
كرو يك عشق موسيقي تمام عيار است. او از نوجواني به عنوان خبرنگار در عرصه موسيقي فعاليت كرده و با مجلات مطرحي چون رولينگ استونز همكاري داشته است. طبيعي هم هست كه اين علاقه مفرط خودش را در فيلم هاي او نشان دهد. فيلم تقريباً مشهور مي تواند مثال خوبي در اين مورد باشد. فيلم يك جورايي زندگينامه خود كرو در دوران نوجواني است و در آن تا دلتان بخواهد به موسيقي دهه 70 آمريكا اداي دين شده است. در اوايل فيلم خواهر ويليام بعد از فرار كردن آرشيو صفحه هاي موسيقي را براي او به يادگار مي گذارد. همين صفحه ها زندگي ويليام را تغيير مي دهد و برايش تبديل به منبع هيجان، وسيله آزادي و عامل رسيدن به بلوغ مي شوند. كرو در اين فيلم، موسيقي را به عنوان ابزار رهايي نشان مي دهد و ستايش مي كند. علاوه بر اينها، در فيلم هاي ديگر كرو نيز بارها شاهد گوش كردن شخصيت ها به موزيك و آواز خواندن آنها هستيم. در اليزابت تاون اصلي ترين همراه درو و خاكستر پدرش به سوي رستگاري، آهنگ هايي است كه كلر براي آنها در نظر گرفته است. در پايان فيلم تقريباً مشهور راسل هموند در جواب ويليام كه از او پرسيده:« به چيه موسيقي عشق مي ورزي؟» جواب مي دهد:« به اين كه همه چيز را با اون مي شه از نو آغاز كرد».
عشق
عشق احتمالاً مهم ترين مؤلفه تكرارشونده در فيلم هاي كرو است. در تقريباً مشهور عشق پسر داستان به يك دختر خوش گذران، باعث كسب تجربه و حركت سريع تر او به سمت بلوغ و نجات دختر از مرگ مي شود. در جري مگواير نيز اين عشق جري به دوروتي است كه او را براي ادامه مبارزه سر پا و اميدوار نگه مي دارد. در آسمان وانيلي زندگي ديويد( تام كروز) درست بعد از دل بستنش به سوفيا( پنه لوپه كروز) تغيير جهت مي دهد و در پايان نيز همان عشق تبديل به كليد رهايي اش مي شود؛ آن هم در شرايطي كه عشق يك طرفه جولي( كامرون دياز) به او زمينه ساز اصلي سقوطش را فراهم كرده بود. به طور كلي همواره در كنار شخصيت هاي مرد فيلمنامه هاي كرو يك زن الهام بخش و منجي وجود دارد كه عشقش، مرد را براي رسيدن به رستگاري ياري مي كند. نمونه تمام عيارش را هم كه در اليزابت تاون ديده ايم؛ فيلمي كه در آن حتي مرگ نيز نمي تواند ذره اي از قدرت و تأثير رهايي بخش عشق بكاهد. سكانس ختم ميچ (پدر درو) و سخنراني همسرش( سوزان سارندون) را كه يادتان هست؟
خودشناسي
اغلب شخصيت هاي اصلي فيلم هاي كرو، پروسه اي را طي مي كنند تا به خودشناسي برسند. عشق، موسيقي، سفر و خانواده نيز از ابزار رسيدن به اين خودشناسي هستند. كرو در فيلم هايش، توجه زيادي به ايمان آوردن انسان به خود، توانايي ها و فرصت هايش نشان مي دهد. هم چنان مثال بهتر اليزابت تاون است؛ فيلمي مهجور كه كامرون كرويي ترين فيلم كرو نيز هست. درو تا وقتي كه به خود ايمان پيدا نكرده بود، نمي توانست به رستگاري برسد.
ساختار و مضمون در فيلمنامه هاي كامرون كرو
نويسنده: محسن رضازاده
تنها باش و افسرده نباش
طراوت و تازگي در عين پيروي كامل از قواعد كلاسيك
كامرون كرو آشكارا دلبسته سينماي كلاسيك است و طبعاً در فيلمنامه هاي شاخص خودش به سراغ الگوهاي آشناي اين سينما مي رود. مثلاً در فيلمنامه جري مگواير او از الگوي قديمي و امتحان پس داده اي بهره برده است؛ قهرماني كه نمي خواهد هم رنگ ديگران باشد. اين الگو در آثار شاخص مختلفي- از نمايشنامه اكسپرسيونيستي گوريل پشمالو( يوجين اونيل) كه حكايت شوريدن يك كارگر دون پايه عليه جامعه خنثي و بي تفاوت اطرافش بود تا فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته( ميلوش فورمن) كه طغيان يك نيمه ديوانه را عليه مديريت مستبدانه يك آسايشگاه رواني روايت مي كرد- تجربه شده و جواب گرفته است. در جري مگواير هم جري در تصميمي آني و خلق الساعه- كه البته از ذات ژنريك فيلم كه به هر حال يك كمدي است نشئت مي گيرد- از جمع همكارانش جدا مي شود تا هويت مستقلي پيدا كند و به نوعي به مبارزه با سيستم فاسد كاري آنها بپردازد. اين خط داستاني كلي فيلمنامه، كه تقابل آرمان خواهي و منفعت طلبي است، به فيلم رنگ و شكل كلاسيك بخشيده و پايان خوش قراردادي و اجتناب ناپذيرش هم تا حدي قابل پيش بيني به نظر مي رسد.
در فيلمنامه تقريباً مشهور هم باز با الگويي قديمي مواجه هستيم. الگويي كه تا حدي مشابه فيلم مشهور جوزف ال منكيه ويچ(همه چيز درباره ايو) است. در آن فيلم شخصيتي به نام ايو با عوالمي خاص وارد زندگي يك ستاره سينما به نام مارگو مي شود و در طول روايت فيلمنامه، او سعي در نفوذ به جمع هنرمندان و ستارگان هاليوود را دارد. در اصل، ايو حكم غريبه اي را پيدا مي كند كه وارد محفل خصوصي يك شخصيت تقدس يافته مي شود و مي كوشد تا به رمز و راز ستارگان به زعم خودش دست نيافتني سينما برسد و در نهايت هم ضربه اي اساسي را به همان ستاره محبوب و رويايي اش وارد مي كند. در فيلم منكيه ويچ، نكته اصلي مرز باريك ميان يك شخصيت محبوب و مشهور و هوادارانش است. در فيلم كروهم ويليام ميلر با تصورات خاص خودش وارد يك گروه موسيقي راك مي شود تا درباره آنها مقاله اي براي مطبوعات تهيه كند. در اينجا هم در ابتداي فيلمنامه محفل گروه شكلي نفوذناپذير و دست نيافتني دارد و هرچه به پيش مي رويم، مرز ميان ويليام و گروه موسيقي كمتر و كمتر مي شود. اما كرو به اين الگوي كلاسيك و تجربه شده- كه نمونه خوب ديگرش فيلمنامه سانست بولوار است- وجه جالبي بخشيده و همين به آن طراوت داده است؛ اين كه اين هوادار ابتدايي در پايان نه به دشمن آن گروه ستاره و مشهور كه به يك خبرنگار منتقد آنها تبديل مي شود. تقريباً مشهور از اين جهت، يكي از دقيق ترين تصاوير سينما از مقوله ژورناليسم هم هست.
ويليام- كه تازه دارد دوران بلوغ و بزرگسالي را تجربه مي كند- بايد هم به گروه موسيقي نزديك شود و هم با توصيه هاي لستر( فيليپ سيمور هافمن) فاصله اش را به عنوان يك خبرنگار تازه كار با آنها حفظ كند. ضمن اين كه هر دو فيلمنامه مهم و مورد بحث كرو در اين مطلب، شكلي اسطوره اي نيز مي يابند و با الگوي پيشنهادي استيوارت ويتيلا در كتاب اسطوره و سينما( ترجمه محمد گذرآبادي، نشر هرمس)تناسب جالبي دارند. الگويي كه خود ويتيلا در مورد فيلمنامه همه چيز درباره ايو، پياده كرده و به خوبي با آن تطبيق داده است. در مورد تقريباً مشهور به روشني مي توان اين الگو را بررسي كرد. قهرماني كه بايد از دنياي عادي( خانه) جدا شود و پا به دنياي ويژه(گروه موسيقي راك) بگذارد. ضمن اين كه در اين مسير استادي هم دارد(لستر) كه او را در مسير سفرش همراهي مي كند.( توصيه اوليه لستر به ويليام براي وكيل شدن به شكل ظريفي وجه منطقي و واقع بينانه اين شخصيت را برجسته مي كند). در فيلمنامه اليزابت تاون هم باز با چنين الگوي اسطوره واري رو به رو مي شويم و قهرمان فيلم با مرگ پدرش، عيناً سفري را تجربه مي كند.
اما علاقه كرو به كمدي رمانتيك هاي كلاسيك هم در فيلم هايش تجلي يافته است. علاقه اي كه هم به طور جزئي- و به شكل ديالوگ و با اشاره به آدري هپبورن ستاره بلامنازع اين گونه آثار- و هم به شكل فرمي و در جنس روابط شخصيت ها خودش را نشان مي دهد. محور فيلمنامه جري مگواير اصلاً رابطه ظريف شخصيت اصلي داستان و دوروتي است و فيلمنامه با برخورد تصادفي اين دو در هواپيما آغاز مي شود و با ازدواج و پياده روي آنها در زير نور آفتاب به پايان مي رسد. آن ارجاع به هپبورن هم در ديالوگي از جري خطاب به شخصيت دوروتي در يكي از سكانس هاي مياني فيلم بيان مي شود:« شبيه آدري هپبورن شدي!»
در فيلمنامه تقريباً مشهور و در نگاه اوليه شايد امكان برقراري مشابه چنين رابطه اي- با توجه به سن و سال نوجوانانه ويليام- فراهم نباشد. اما كرو با افزودن رابطه رمانتيك و كم تأكيدي كه ميان او و پني برقرار مي كند، حسي از يك رمانس جذاب را هم به فيلم مي بخشد. به ويژه اين كه او در اين فيلمنامه علاوه بر مثلث ويليام، مادرش و گروه موسيقي يك رابطه مثلثي ظريف هم بين ويليام، پني و راسل طراحي مي كند. پيرنگ اصلي فيلمنامه تقريباً مشهور كه روايت بلوغ و بزرگ شدن يك نوجوان در برخورد با جامعه اطرافش است، يك نمونه شاخص را در سينماي خودمان به خاطر مي آورد. فيلم من، ترانه،15 سال دارم رسول صدرعاملي هم درباره نوجواني است كه بايد از محيط امن خانه جدا و به قلب جامعه و شهر وارد شود. بلوغ قهرمان فيلم صدرعاملي هم در چنين مسيري است كه رخ مي دهد. اما فرق بزرگ اين فيلم با تقريباً مشهور در لحن فيلمنامه هاست. لحن رئاليستي فيلم صدرعاملي تلخي و گزندگي خاصي را به مخاطب منتقل مي كند و لحن فيلم كرو با توجه به رابطه عاشقانه اي كه ميان ويليام و پني شكل مي دهد، تلخي يك اثر رئاليستي را ندارد. رابطه اي كه به شكلي حساب شده، به تدريج و با پيش رفتن روايت، از حالت يك داستان فرعي اوليه به يكي از مركز ثقل هاي فيلمنامه تبديل مي شود. يك اداي دين كرو به سينماي كلاسيك هم از دل همين رابطه شكل مي گيرد. در يك چهارم پاياني فيلم، ارتباط عاشقانه ويليام و پني با وجود آن كه كاملاً عميق شده و قهرمان داستان برخلاف راسل حتي اسم واقعي محبوبش را هم فهميده، در فرودگاه و با وداعي از جنس وداع ريك وايلزا در رمانس محبوب و مشهور كازابلانكا به اتمام مي رسد.
علاوه بر اينها، در تقريباً مشهور كرو موفق شده حال و هواي دهه جادويي 1970 و تأثيرات جنبش مي 1968 را در وجود آدم هاي فيلمش تزريق كند. انرژي و شور و شوق همه اعضاي گروه موسيقي و جنب و جوش هاي غيرعادي آنها همان قدر كه در تقريباً مشهور به درستي بازتاب يافته، در فيلم هاي دهه هفتادي سينماي آمريكا هم قابل تشخيص است. داد و فريادهاي راسل از بالاي آن ساختمان و انرژي غيرمعمولش و شادي آدم هاي روي زمين از تماشاي اين وضعيت آنارشيستي، موقعيت جذاب و يكه مراجعه مكس و فرانسيس به فروشگاه در فيلم مترسك(جري شاتسبرگ) و داد و فريادهاي غريب فرانسيس جوان در سكوت معمول فروشگاه را به خاطر مي آورد. به علاوه، لحظه فرار اتوبوس حامل اعضاي گروه موسيقي از محل اجراي كنسرت و كندن نرده هاي فلزي مقابلشان، مي تواند اداي ديني به سكانس فرار مك مورفي و رفقاي مجنون همراهش با اتوبوس در فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته باشد. تقريباً مشهور از آن نمونه هاي مهم و قابل ارجاعي است كه زمان وقوع وقايع داستان و حال و هوا و فضاي حاكم بر فيلم و شخصيت هايش، تناسب و هم خواني دقيقي دارند.
شخصيت هاي خاصي كه عادي هم هستند
به تبعيت كرو از الگوهاي كلاسيك داستاني و البته نقش مؤثر او در جذاب ماندن و كهنه جلوه نكردن اين الگوها در بخش قبل پرداختيم. عنصر ديگري كه باعث طراوت و تازگي فيلمنامه هايي مثل جري مگواير و تقريباً مشهور شده، شخصيت پردازي آنهاست. اين دو كار كرو، فيلمنامه هايي شخصيت محورند و كنش و واكنش هاي شخصيت هاي اصلي آنهاست كه وقايع و ماجراها را رقم مي زند. تصميم آني جري مگواير براي ارسال شرح مأموريتش است كه وقايع بعدي داستان را شكل مي دهد و تصميم ويليام ميلر براي خروج از خانه و نزديك شدن به گروه موسيقي، نقطه عطف اول تقريباً مشهور به شمار مي آيد. كرو هم در جري مگواير و هم در تقريباً مشهور شخصيت هايي متناقض نما و چندوجهي آفريده كه همين تناقض ها و وجوه پاردوكسيكال شخصيتي، جذابيت به وجود آورده است. مثال مي زنم. جري مگواير شخصيتي تنهاست و جايي در يك ديالوگ اعتراف مي كند كه:« تنها بودن در تخصص من نيست». حالا چنين شخصيت تنهايي كه قطعاً هويتش را از بودن در محيط كار و مقبول جلوه كردن در نزد همكارانش مي گيرد، با يك تصميم ايده آليستي عجيب و بعد پافشاري بر آن، از ميان همكارانش جدا مي شود و بايد يك تنه در مقابلشان بايستد. از اينجا به بعد، او بايد براي جبران درد تنهايي اش، به طور مضاعفي بجنگد و مقبوليت به دست آورد. علت تلاش براي برقراري رابطه با دوروتي هم احتمالاً ناشي از همين مسئله بزرگ است(موقعيتي كه براي نگارنده يادآور راوي تنها و افسرده فيلم باشگاه مشت زني ديويد فينچر است. آنجا هم راوي موقعيت شغلي نامتناسبي داشت و با حضور در گردهمايي هاي خاص و برقراري رابطه با مارلا سينگر، سعي در كسب هويت داشت.)جوزف كمپبل قول مشهوري دارد كه به كار تكميل بحث مي آيد: « نويسنده بايد به حقيقت وفادار باشد. و اين امر كار بسيار شاقي است. زيرا تنها شيوه اي كه آدم مي تواند انسان را به تمام معني تشريح كند، توصيف عدم كمال اوست. انسان كامل جالب نيست. نقايص زندگي دوست داشتني اند. كمال حوصله آدم را سر مي برد و درواقع، غير بشري است. عدم كمال چيزي جز تلاش براي زندگي نيست... و همين چيزها هستند كه دوست داشتني اند»(1). خصوصيات جزئي شخصيت هاي فيلم هاي كرو از همين نقص شخصيت ها و عدم كمالشان سرچشمه مي گيرد و اين خصوصيات ريز و ظاهراً جزئي اند كه قهرمان هايي عادي و در عين حال خاص و منحصر به فرد مي سازند. به عنوان نمونه اي ديگر، مي توانم به رابطه مادر و پسري خاص فيلم تقريباً مشهور اشاره كنم. رابطه اي كه قرار است از جنس همان رابطه كليشه اي مادر سخت گير و فرزند تحت سلطه باشد. اما كامرون كرو با شيطنت، اين رابطه را به شكلي موجز در دقايق آغازين ترسيم مي كند و بعد، با ورود تدريجي ويليام به جمع موزيسين ها، از آن رابطه كليشه اي براي خلق چند موقعيت كميك بهره مي برد. از جمله تماس هاي مادر به محل اسكان گروه و سوء تفاهم هايي كه براي او پيش مي آيد و دل نگراني آشنايش از اين كه پسر نوجوان معتاد نشود!
كرو در خلق شخصيت هاي فرعي فيلمنامه هايش هم دو نكته مهم و سودمند را رعايت كرده است. نخست اين كه برخي از اين شخصيت هاي فرعي داراي جزئياتي هستند كه آنها را از شكل كليشه اي و معمول خارج مي كند. مثالش پسربچه فيلم جري مگواير(ري) است كه ظاهراً بايد مثل همه زنان بيوه، مخل رابطه مادرش و جري باشد. اما كرو با افزودن ويژگي شيرين عقلي به پسرك، آن را از شكل كليشه درآورده است. نكته دوم، عمل به اين آموزه مهم و اساسي ديل واسرمن است كه:« شخصيت هاي اصلي به ندرت باعث شگفتي مي شوند، اما شخصيت هاي فرعي غالباً اين كار را مي كنند و همين امر، تماشاگر را هوشيار مي كند و گوش به زنگ نگه مي دارد»(2). مثال اول براي اثبات اين ادعا، كنش نهايي شخصيت ري در سكانس آخر جري مگواير است. آنجا كه بعد از موفق شدن جري در مقابله با همكاران رقيبش، او هم انگيزه اي مضاعف پيدا مي كند و مهارت غيرمنتظره اش در پرتاب توپ را به ورزشكاران و مادر و جري، نشان مي دهد. مثال دوم هم شخصيت خواهر ويليام ميلر و تصميم غيرمنتظره اش براي ترك خانه است و از آن غيرمنتظره تر، يادگاري هايي است كه براي برادرش مي گذارد و مسير زندگي او را عوض مي كند.
فيلم هايي درباره تنها بودن در عين افسرده نبودن...
و اما كرو در كنار رعايت همه اين جزئيات در شخصيت پردازي، چند نكته مشترك را در هر سه فيلمنامه شاخصش آورده است. اين كه هر سه قهرمان فيلمش فرزند اين زمانه به حساب مي آيند و به درد تنهايي دچار شده اند. اين كه در دو فيلمنامه تقريباً مشهور و اليزابت تاون، فقدان موجب حركت قهرمان مي شود. ويليام ميلر با رفتن خواهرش از خانه و با يادگاري او، بالاخره در مسير بلوغ قرار مي گيرد و درو با مرگ پدرش و حركت در مسير زادگاه او، تولدي دوباره را تجربه مي كند. همچنان كه در فيلم تحسين شده ليتل ميس سانشاين( جاناتان ديتن و والري فريس) مرگ پدربزرگ( آلن آركين) به اعضاي خانواده انرژي مضاعف مي بخشد تا به ياد او هم كه شده، زمينه پيروزي دختر كوچكشان را فراهم كنند. كرو درباره آدم هايي تنها و افسرده فيلمنامه نوشته، اما اين افسردگي، به جو فيلم هايش سرايت نكرده است. چون قرار نيست هميشه فيلم هايي درباره تنهايي و افسردگي و انزوا، خودشان هم افسرده كننده و عبوس باشند. اين است كه دويدن رها و فارغ البال جري مگواير بعد از پيروزي رفيقش راد تيدول، كنشي مناسب و نه تحميلي به نظر مي رسد و آن را همواره به خاطرمان خواهيم سپرد. همچنان كه پايكوبي گروهي خانواده دوست داشتني ليتل ميس سانشاين و پاشيدن خاكستر پدر از دست رفته به دست پسر در اليزابت تاون را.
پي نوشت ها :
1. نقل قول با تلخيص از كتاب خلق شخصيت هاي ماندگار، ليندا سيگر، ترجمه عباس اكبري، انتشارات سروش.
2. همان منبع
منبع: نشريه فيلم نگار، شماره 106.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}