سجده رهبر سجدگاه وطن


 





 

در قلب هيجان‌هاي اساسي
 

من خودم جواني پرهيجاني داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعاليت‌هاي ادبي و هنري و امثال اين‌ها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد كه مبارزات در سال 1341 شروع شد كه من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجان‌هاي اساسي كشور قرار گرفتيم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويي. مي‌دانيد كه اين‌ها به انسان هيجان مي‌دهد. بعد كه انسان بيرون مي‌آمد و خيل عظيم مردمي را كه به اين روش‌ها علاقه‌مند بودند و رهبري مثل امام ـ رضوان‌الله عليه ـ را كه به هدايت مردم مي‌پرداخت و كارها و فكر و راه‌ها را تصحيح مي‌كرد، مشاهده مي‌نمود، هيجانش بيشتر مي‌شد. اين بود كه زندگي براي امثال من كه در اين مقوله‌ها زندگي و فكر مي‌كردند، خيلي پرهيجان بود، اما همه اين‌طور نبودند...
آن وقت‌ها بزرگ‌ترهاي ما ـ كساني كه در سنين حالاي ما بودند ـ چيزهايي مي‌گفتند كه ما تعجب مي‌كرديم چه طور اين‌ها اين‌طور فكر مي‌كنند؟ حالا مي‌بينم نخير، آن بيچاره‌ها خيلي هم بي‌راه نمي‌گفتند. البته الآن من خودم را به كلي از جواني منقطع نكرده‌ام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني را احساس مي‌كنم و نمي‌گذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشته‌ام و بعد از اين هم نمي‌گذارم، اما آن‌ها كه خودشان را در دست پيري رها كرده بودند، قهراً التذاذي را كه جوان از همة شئون زندگي دارد، احساس نمي‌كردند. آن‌وقت اين حالت بود. نمي‌گويم كه فضاي غم حاكم بود، اما فضاي غفلت و بي‌خبري و بي‌هويتي حاكم بود.
آن وقت من و امثال من كه در زمينة مسائل مبارزه، به طور جدي و عميق فكر مي‌كرديم، همت‌مان را بر اين گذاشتيم كه تا آنجايي كه مي‌توانيم جوانان را از دايرة نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بكشيم. مثلاً من خودم مسجد مي‌رفتم، درس تفسير مي‌گفتم، سخنراني بعد از نماز مي‌كردم، گاهي به شهرستان‌ها مي‌رفتم و سخنراني مي‌كردم. نقطة اصلي توجه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگي رژيم بيرون بكشم. خود من آن وقت‌ها اين را به «تور نامرئي» تعبير مي‌كردم. مي‌گفتم يك تور نامرئي وجود دارد كه همه را به سمتي مي‌كشد! من مي‌خواهم اين تور نامرئي را تا آنجا كه بشود پاره كنم و هر مقدار كه مي‌توانم جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكري خارج مي‌شد ـ كه خصوصيتش هم اين بود كه اولاً به تدين و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا مي‌كرد ـ يك نوع مصونيتي مي‌يافت. آن روز اين‌گونه بود. همان نسل هم بعدها پايه‌هاي اصلي انقلاب شدند. الآن هم كه من در همين زمان به جامعة خودمان نگاه مي‌كنم، خيلي از افراد آن نسل را ـ چه كساني كه با من مرتبط بودند، چه كساني كه مرتبط نبودند ـ را مي‌توانم شناسايي كنم.(1)

جاذبه پنهاني نواب
 

نواب يك سفر آمد مشهد. براي اولين‌بار نواب را آنجا شناختيم و فكر مي‌كنم كه سال 31 يا 32 بود. ما شنيديم كه نواب صفوي و فداييان اسلام آمده‌اند مشهد و در مهديه عابدزاده، از اين‌ها دعوت كرده بودند.
يك جاذبة پنهاني مرا به طرف نواب مي‌كشاند و بسيار علاقه‌مند شدم كه نواب را ببينم. خواستم بروم مهديه، ولي نتوانستم بروم چون مهديه را بلد نبودم. يك روز خبر دادند كه نواب مي‌خواهد بيايد بازديد طلاب مدرسة سليمان‌خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بوديم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كرديم. يادم نمي‌رود كه آن روز جزو روزهاي فراموش‌نشدني زندگي من بود.
مرحوم نواب آمد. يك عده هم از فداييان اسلام با او بودند كه با كلاه‌شان مشخص مي‌شدند. كلاه‌هاي پوستي بلندي سرشان مي‌گذاشتند و با آن مشخص مي‌شدند. اين‌ها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعيتي وارد مدرسة سليمان‌خان شدند. راهنمايي‌شان كرديم و آمدند در مدرس مدرسه كه جاي كوچكي بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. تابستان بود ظاهراً يا پاييز، درست يادم نيست. آفتاب گرمي بود. ايشان هم شروع به سخنراني كردند.
سخنراني نواب، يك سخنراني عادي نبود. بلند مي‌شد و مي‌ايستاد و با شعاركوبنده و با شعاري شروع به صحبت مي‌كرد. من محو نواب شده بودم. خودم را از لابه‌لاي جمعيت به نزديكش رسانده و جلوي نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود و به سخنانش گوش مي‌دادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاه‌هاي انگليس و اين‌ها بدگويي كردن. اساس سخنانش اين بود كه اسلام بايد زنده شود. اسلام بايد حكومت كند و اين كساني كه در راس كار هستند، اين‌ها دروغ مي گويند. اين‌ها مسلمان نيستند و من براي اولين‌بار اين حرف‌ها را از نواب صفوي شنيدم و آن‌چنان اين حرف‌ها درون من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس مي‌كردم دلم مي‌خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً داشتم كه دوست دارم هميشه با او باشم.
چنان‌كه گفتم، آن روز هوا خيلي گرم بود. عده‌اي كه با خود نواب بودند شربت آبليمو درست كردند و يك ظرف بزرگ، يك قدحي شربت آبليمو درست كردند و آوردند كه ايشان و هر كس نشسته هست بخورد. يكي از دوروبري‌هاي ايشان ليوان دستش گرفته بود و ذره‌ذره از آن شربت به همه مي‌داد و هر كس دوروبر نواب بود (شايد صد نفر آدم آن دوروبرها بودند) با يك شور و هيجاني به همه شربت مي‌داد. اواخر شربت كم شد، با قاشق به دهان هر كسي مي‌گذاشتند. وقتي كه به من مي‌داد، گفت: بخور، ان‌شاء‌الله هر كس اين شربت را بخورد شهيد مي‌شود.
بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسة نواب مي‌رود. من هم رفتم مدرسه نواب، براي اينكه بار ديگر نواب را ببينم. مدرسة نواب مدرسه بزرگي است. برعكس مدرسة سليمان‌خان كه كوچك است، مدرسه نواب جا و فضاي وسيعي دارد. آن روز همة آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند كه از مهديه راه افتاده‌اند به اين طرف. من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببينم. يك وقت ديدم از دور دارد مي‌آيد. يك نيم‌دايره‌اي در پياده‌رو درست شده بود كه وسط آن نيم‌دايره، نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همين‌طور صف مردمي بود كه از پشت سر فشار مي‌آوردند و مي‌خواستند او را ببينند و پشت سرش جمعيت زيادي حركت مي‌كرد.
من هم وارد شدم. باز رفتم نزديك نواب قرار گرفتم. جذب حركات او شده بودم. نواب همين‌طوري كه مي‌رفت شعار هم مي‌داد. نه اين‌كه خيال كنيد همين‌طور عادي راه مي‌رفت، يك منبر در راه شروع كرده بود: ما بايد اسلام را حاكم كنيم. برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حكومت كند.
از اين‌گونه حرف‌ها و مرتبا در راه با صداي بلند شعار مي‌داد. به افراد كراواتي كه مي‌رسيد مي‌گفت: اين بند را اجانب به گردن ما انداخته‌اند، برادر بازكن. به كساني كه كلاه‌شاپو سرشان بود، مي‌گفت: اين كلاه را اجانب سر ما گذاشته‌اند، برادر بردار. و من ديدم كساني را كه به نواب مي‌رسيدند و در شعاع صداي او و اشارة دست او قرار مي‌گرفتند، كلاه شاپو را برمي‌داشتند و مچاله مي‌كردند، در جيبشان مي‌گذاشتند؛ اين‌قدر سخنش و كلامش نافذ بود! من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسي را ديده‌ام. خيلي مرد عجيبي بود. يكپارچه حرارت بود، يك تكه آتش بود.
با همين حالت رسيديم به مدرسة نواب و وارد مدرسه شديم. جمعيت زيادي هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد، اما حدود مسجد مدرسه جمعيت زيادي جمع شده بودند. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمي نواب را مي‌پاييدم. شروع به سخنراني كرد. با همة وجودش حرف مي‌زد. يعني اين‌جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همة وجودش همين‌طور حركت مي‌كرد و حرف مي‌زد و شعار مي‌داد و مطلب مي‌گفت. بعد هم كه سخنراني‌اش تمام شد، ظهر شده بود و پيشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانيم. قبول كرد و اذان گفتتند. ايستاد جلو و يك نماز جماعت حسابي هم ما پشت سر نواب خوانديم. بعد نواب رفت و ديگر ما بي‌خبر بوديم و اطلاعي از نواب نداشتيم تا خبر شهادتش به مشهد رسيد، بعد از حدود تقريباً دو سال كه از سفر نواب به مشهد مي‌گذشت.
خبر شهادتش كه رسيد، ما در مدرسة نواب بوديم. يادم هست كه يك جمع طلبه آن‌چنان خشمگين و منقلب شده بوديم كه علناً در مدرسه شعار مي‌داديم و به شاه دشنام مي‌داديم و خشم خودمان را به اين صورت اظهار مي‌كرديم. و اينجا جاي دارد كه بگويم مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني روي همان آزادگي و بزرگ‌دلي كه داشت، تنها روحاني مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس‌العمل نشان داد و آن عكس‌العمل در درس بود. سر درس به يك مناسبتي حرف را به نواب صفوي و يارانش برگرداند و انتقاد شديدي از دستگاه كرد و تأثر شديدي ابراز كرد و اين جمله يادم است كه فرمود: وضعيت مملكت ما به جايي رسيده است كه حالا فرزند پيغمبر را به جرم گفتن حقايق مي‌كشند. اين را از مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني من به ياد دارم. هيچ‌كس ديگر متأسفانه عكس‌العمل نشان نداد و اظهاري نكرد.

نواب، كليد انگيزش انقلابي
 

بايد گفت كه اولين جرقه‌هاي انگيزش انقلابي اسلامي به وسيلة نواب در من به‌وجود آمد و هيچ شكي ندارم كه اولين آتش را در دل ما نواب روشن كرد. يك سال بعد از آن، من دوستي پيدا كردم كه از مريدان و نزديكان نواب بود. اين دوست معلم بود در تهران. الان هم هست. بعد از شهادت نواب در سال 35 بود كه او آمده بود مشهد و خاطرات فراواني از نواب نقل مي‌كرد. خودش هم با نواب نزديك بود. از زندگي شخصي نواب، از زندگي مبارزاتي نواب، از شعارهايش، از بيانيه‌هايش، از وضع خانوادگي، خيلي چيزها براي من گفت و ما را بيشتر مجذوب و عاشق نواب كرد و اين حالت و رنگ‌گيري از نواب شروع شد و موجب شد كه ما در همان سال 35 اولين حركات مبارزاتي خودمان را شروع كنيم و آن به اين صورت بود كه يك استانداري آمده بود مشهد به نام فرخ، اين شخصي بود كه به مظاهر و ضوابط ديني هيچ‌گونه احترامي نمي‌گذاشت. از جمله اينكه در ماه محرم و صفر دو ماه در مشهد معمول بود سينماها تعطيل مي‌شد. اين شخص اعلام كرد كه سينماها فقط تا بيستم محرم تعطيل است. اول گفت تا چهاردهم محرم، بعد يك‌قدري سر و صدا شد، تا بيستم محرم تمديد كرد. ما نشستيم با همديگر يك اعلاميه نوشتيم كه اول اعلاميه هم اين حديث نهج‌البلاغه بود كه: ما اعمال البر كلها والجهاد في سبيل الله عندالامر بالمعروف ونهي عن المنكر الا كنفسه عند البحيه.
و شايد اول اعلاميه نبود. اواسط اعلاميه بود. اعلاميه‌هايي نوشتيم دست‌نويس. كپي مي‌گذاشتيم. توي اطاق مي‌نشستيم با همديگر هر كداممان مي‌نوشتيم. هر اعلاميه‌اي حساب كرده بوديم حدود سه ساعت طول مي‌كشيد نوشتنش و مضمونش تحريك مردم در امر به معروف و نهي از منكر، در اين‌كه اين شخص اين استاندار آمده اين كارها را كرده و ضوابط و ظواهر ديني را مورد بي‌اعتنايي قرار داده. مردم چرا ساكتيد؟ چرا امر به معروف نمي‌كنيد؟ چرا حقايق را نمي‌گوييد؟ و از اين حرف‌ها.
چند نفر بوديم كه يكي من بودم، يكي همان دوست معلم‌مان بود. يكي همين آقاي سيدجعفر زنجاني بود كه براي زيارت مي‌آمدند مشهد، يكي ـ دو نفر ديگر هم بودند كه چون نمي‌دانم كجا هستند و چه كار مي‌كنند اسم‌هاي‌شان را نمي‌خواهم بياورم و نشستيم اين اعلاميه‌ها را نوشتيم و اعلاميه‌ها را پاكت كرديم و فرستاديم اين‌طرف و آن‌طرف. يك تعدادش هم ماند كه از عجايب اين است كه همين اواخر، يكي دو سال پيش، توي كاغذهاي كهنه و قديمي يكي از آن اعلاميه‌ها به خط خودم را پيدا كردم كه آن اعلاميه چهار صفحه است كه اين حديث هم وسط اعلاميه بود و اولش يك آية ديگري بود، حال يادم نيست و اين حديث هم اين بود: لتامرون بالمعروف و لتنهون عن المنكر تا آخر، راجع به امر به معروف و نهي از منكر بود و اولين حركت سياسي و مبارزاتي ما از اين جا شروع شد.

نامه‌رسان امام به آيت‌الله ميلاني
 

من به فضل الهي از اولين قدم مبارزه و نهضت امام وارد جريان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شكل ساده و ابتدايي بود، بدين صورت كه اعلاميه‌ها را تكثير كنيم و به ديگران برسانيم، با اين و آن كه درك درستي از نهضت و جريان نداشتند بحث كنيم. اعلاميه‌ها را از قم به تهران و از تهران به قم مي‌برديم و به افراد مختلف مي‌رسانديم. در اوايل نهضت جلسه نداشتيم. به‌تدريج جلساتي تشكيل شد كه از طرف مدرسين بود و من در يكي از اين جلسات كه در منزل آقاي مشكيني برگزار شده بود، شركت كردم. با بعضي از دوستان ديگر بحث و همفكري مي‌كرديم. هنوز مشكلاتي بر سر راه نبود و هيچ‌كس احساس وحشت نمي‌كرد. وقتي امام در سر منبر گفت ما مردم را [براي تعيين تكليف] به صحراي سوزان قم دعوت خواهيم كرد، ما احساس هيجان مي‌كرديم و فكر نمي‌كرديم كه مشكلاتي بر سر راه وجود داشته باشد.
به ياد دارم روزي عده‌اي از كسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اكنون كه دولت جواب آقايان علما را نمي‌دهد، ما دست از كار كشيده‌ايم. شما هم درس‌ها را تعطيل كنيد و تكليف مردم را روشن سازيد.» مردم به راستي نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لايحة انجمن‌هاي ولايتي را الغاء كرد، در روزنامه‌ها هم الغاي آن را اعلام كردند. همه خوشحال شدند. جوان‌هاي قم در خيابان‌ها به ما كه مي‌رسيدند، تبريك مي‌گفتند. ديگر مسئله‌اي نداشتيم، ليكن ناگاه شاه مواد شش‌گانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهايي كه مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزديك ماه رمضان بود. آقاي ميلاني نامه‌اي براي آقاي خميني داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوي سيدمحمد و شيخ‌علي‌آقا به قم برديم. وقتي كه رسيديم به تهران، روز ششم بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنراني كرده بود. روز ششم بهمن تهران كاملاً خلوت، گرفته و تاريك بود. افراد پراكنده‌اي را مي‌ديديم كه سر صندوق‌ها مي‌رفتند و رأي مي‌دادند، حالا از مردم بودند يا از خودشان؟ نمي‌دانم. ما بلافاصله به گاراژ شمس‌العماره رفتيم و به طرف قم حركت كرديم. پس از ورود به قم نيز يك‌راست به خدمت امام رفتيم. در قم نشانه‌هاي ارعاب از طرف دستگاه كاملاً مشهود بود. اولين باري بود كه فشار دستگاه را از نزديك مشاهده مي‌كرديم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامية كوتاه صادر كرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نكردند. وجود صندوق‌ها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نيز اصلاً هيچ‌كس از رفراندوم استقبال نكرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد شش‌گانه، تظاهرات به راه انداختند.

لباس‌هاي عزاي عيد
 

با نزديك‌شدن فروردين 42 حادثة تازه‌اي رخ داد. حادثه اين بود كه امام يك‌باره اعلام كردند كه ما عيد نداريم و در شرايطي كه علما را مي‌زنند، مردم را مورد تهاجم قرار مي‌دهند، احكام اسلام را زيرو رو مي‌كنند، چه عيدي مي‌ماند؟ ما عيد نداريم. اين اعلامية امام به شكل وسيعي پخش شد. امام علاوه بر اعلاميه در نامه‌هايي كه براي علماي شهرستان‌ها و ائمه جماعات مي‌فرستادند، از آن‌ها نيز خواستند كه در ايام فروردين اعلام عزا كنند و به مردم بگويند كه ما عيد نداريم. امام در آن شب‌ها فقط دو ساعت مي‌خوابيدند و بقيه شب را سرگرم نامه‌نگاري بودند!
به دنبال اعلام عزاي عمومي از طرف امام، ما تصميم گرفتيم طلاب را وادار كنيم كه لباس سياه بپوشند و رفتيم دنبال تهيه لباس مشكي. من خودم پيراهن مشكي تهيه كردم. پول كه نداشتيم تا قباي مشكي درست كنيم، ناچار براي آن روز، يك پيراهن مشكي خريدم. طولي نكشيد كه تهيه لباس مشكي در ميان طلاب رواج پيدا كرد. از روز عيد نوروز يا يك روز پيش از آن، هر روحاني و هر طلبه‌اي را كه در قم مي‌ديديد، لباس مشكي بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتيم، اصلاً نمي‌فهميديم كه كي ناهار و شام مي‌خوريم. دائماً در حركت و فعاليت بوديم تا روز اول فروردين كه زوار از سراسر كشور و به‌خصوص از تهران مي‌آمدند، بتوانيم حداكثر استفاده را بكنيم. تعداد زيادي تراكت تهيه كرديم، تراكت‌هاي فراواني مبني بر اينكه ما عيد نداريم، پلي‌كپي كرديم و هنگام تحويل سال ميان مردمي كه در صحن مطهر بودند، ريخته شد.
خاطره‌اي از آن روزها دارم كه خوب است در اينجا بازگو كنم. در همان روزها كه امام اعلام كرده بودند كه ما عيد نداريم، يكي از منبري‌هاي تهران كه نمي‌خواهم نامش را ببرم، چون اكنون وضع بدي دارد و در آن زمان از مبارزين به شمار مي‌آمد، به قم آمده بود. روزي به اتفاق آشيخ علي‌اصغر مرواريد و آن منبري، در منزل مرحوم حاج‌انصاري قمي براي ناهار دعوت داشتيم. طبق قرار به منزل او رفتيم، ليكن او هنوز نيامده بود. ما وارد منزل شديم و نشستيم. طولي نكشيد كه ديديم حاج انصاري وارد شد، ولي زير لب غرولندي مي‌كند كه: «پسرة نادان بي‌شعور...» پرسيديم: «چه شده؟ با كه هستيد؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقاي كاظمي موموندي در مدرسة فيضيه منبر رفتم و در پايان گفتم كه فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم؛ طلبه‌اي آمده يقة مرا گرفته كه تو چرا گفتي به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم. مگر آقاي خميني نگفتند به مناسبت قضاياي كشور و حوادث قم و تهران ما عيد نداريم.»
ما همگي در تأييد نظر آن طلبه به او اعتراض كرديم كه شما چرا اين حرف را زديد؟ حق با آن طلبه است. آقاي خميني به همه كشور اعلام كرده‌اند كه به علت مصيبت‌هاي وارده بر اسلام، ما عيد نداريم، ليكن شما به گونة ديگري جلوه داده و حقيقت اصل قضيه را مخفي كرده‌ايد. در همين اثنا كه ما با او بگو مگو مي‌كرديم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقاي انصاري گوشي را گرفت و از پاسخ‌هاي او متوجه شديم كه به او اعتراض مي‌كنند كه چرا در منبر آن‌گونه مطرح كرديد؟ گوشي را گذاشت و آمد سر سفره بنشيند كه بار ديگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار ديگر به او اعتراض كه چرا در منبر آن‌گونه كه امام موضع‌گيري كرده‌اند، جريان را منعكس نكرديد؟ شايد در مدتي كوتاه بيش از سي تلفن اعتراض‌آميز به او شد! تا جايي كه من پيشنهاد دادم تلفن را بكشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجي انصاري را هرگز آن‌گونه خسته، خرد شده و افسرده نديده بودم.
سيل اعتراض او را به كلي كلافه كرده بود. روز اول فروردين با پخش اعلاميه‌ها و تراكت‌هايي مبني بر عزاي عمومي، گذشت. در روز دوم فروردين، امام در منزل خود و برخي از علما در مسجد و يا مدرسه‌اي به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمي را برپا كردند، كوماندوهايي كه عصر روز دوم فروردين در مدرسه فيضيه شلوغ كردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بريزند، ليكن موفق نشدند. آقاي خلخالي در پشت بلندگو داد و بيداد كرده بود. در شبستان مدرسة حجتيه كه از طرف آقاي شريعتمداري مجلس برگزار شده بود، برادران ميره‌اي كه قدبلند و قوي بودند، ايستادند و گفتند هر كسي نفس بكشد، پدرش را درمي‌آوريم، شكمش را پاره مي‌كنيم و... اين برخوردها سبب شد كه كوماندوها بفهمند كه براي شلوغ‌كاري در آنجا زمينه فراهم نيست. شايد هم قصد شلوغ‌كاري در منزل امام و شبستان مدرسه حجتيه را نداشتند. البته نشانه‌هايي در دست بود كه خبر از برنامة از پيش مشخص شده براي اين مراسم و مجالس مي‌داد.

غارت حجره‌هاي فيضيه
 

عصر روز دوم فروردين 42 كه مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضه‌اي از سوي آيت‌الله گلپايگاني در مدرسه فيضيه برگزار شده بود. آن‌طور كه اطلاع پيدا كرديم كوماندوها در اثناي روضه بلند مي‌شوند و شعار مي‌دهند، شعار آن‌ها درگيري ايجاد مي‌كند. البته نمي‌خواستند مردم عادي را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا كاري مي‌كنند كه مردم عادي مرعوب شوند و از مدرسه فرار كنند. وقتي مردم از مدرسه بيرون مي‌روند، به طلبه‌ها حمله مي‌كنند. در اين بين طلاب كه اول غافلگير شده بودند، يكباره به خود آمدند، يك عده‌اي به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب يك حربة عمومي بود. از قديم مرسوم بود كه طلبه‌ها در اتاق‌شان بنا بر احتياط، چوب نگه مي‌داشتند. بعضي از طلاب هم از درخت‌هاي مدرسه فيضيه چوب كندند و با كوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فيضيه صحنة درگيري بين طلاب و كوماندوها بود. طلبه‌ها عبا را به رسم، دور ساعدشان پيچيدند و به كوماندوها حمله كردند و توانستند آنان را از مدرسه بيرون كنند. آيت‌الله گلپايگاني را در اين خلال به اتاقي بردند و مخفي كردند تا در فرصتي از مدرسه بيرون ببرند، بعضي از پيرمردها نيز در اتاق‌هاي مدرسه پنهان شده بودند.
كوماندوها وقتي كه بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گريختند، با كمك پاسبان‌ها و ساواكي‌ها از مسافرخانه‌هاي مجاور به پشت‌بام رفتند و به سوي طلابي كه در صحن مدرسه در حال دفاع ايستاده بودند، تيراندازي كردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجره‌ها را شكستند و طلاب را با وضع فجيعي مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسايل و اثاثيه طلاب را آوردند ميان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسايل زندگي چيز قابل توجهي نداشتند و همه زندگي‌شان از يك قابلمة كهنه، يك گليم پاره، يك جاجيم پوسيده و چند تكه لباس زير و رو تجاوز نمي‌كرد. من در حجره خود در مدرسه حجتيه يك كتري داشتم كه از بس دود چراغ خورده بود، به كلي سياه شده بود و با وجود اين براي ميهمانان خود با همان كتري چاي درست مي‌كردم. چند روزي كه از فاجعه فيضيه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو كه گاه و بيگاه به قم مي‌آمدند و به من سر مي‌زدند، آمدند و گفتند: «ما دعا مي‌كرديم به مدرسه حجتيه هم بريزند، چون شنيده بوديم كه وسايل طلاب را غارت مي‌كنند. گفتيم كه خدا كند بيايند اين كتري تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شويم!» وقتي كوماندوها به مدرسه فيضيه حمله كردند، من به اتفاق آقا جعفر شبيري زنجاني عازم فيضيه بوديم تا در مجلس روضه آيت‌الله گلپايگاني شركت كنيم. اواخر كوچه حرم، بعضي از طلبه‌ها را ديديم كه با شتاب مي‌آمدند. بعضي آن‌ها عمامه سرشان نبود، بعضي‌ها پابرهنه بودند، بعضي‌ها عبا نداشتند و به ما گوشزد كردند كه نرويد، خطرناك است. ما نفهميديم كه چرا خطرناك است تا اينكه يكي از آشنايان به ما رسيد و خبر داد كه به مدرسه فيضيه حمله شده و طلبه‌ها را مي‌زنند و مي‌كشند.
ما تصميم گرفتيم به منزل آقاي خميني برويم. وقتي كه خواستيم از كوچه حرم كه به خيابان ارم باز مي‌شد عبور كنيم، ديديم كه خيابان خلوت است، نه ماشين عبور مي‌كند و نه مردم رفت و آمد مي‌كنند، يك عده‌اي وحشت‌زده سر كوچه ارك ايستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رسانديم. چند تن از طلاب ورزشكار و قوي مانند علي‌اصغر كني را ديديم كه جلوي در منزل امام ايستاده بودند. در بيروني باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بيروني با چند نفري به گفت‌وگو پرداختم كه چگونه از منزل امام محافظت كنيم. چگونه در اطراف منزل سنگربندي كنيم كه اگر حمله كردند بتوان مقابله كرد. به نظرم رسيد اولين كاري كه مي‌‌توانيم بكنيم اين است كه در خانه را ببنديم. گفتند: «آقا گفته‌اند حق نداريد در را ببنديد.» عصري كه در را بسته بودند، ايشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببنديد، از خانه بيرون مي‌روم.» آن‌ها هم براي اينكه ايشان از خانه بيرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداري چوب فراهم كنيد كه اگر حمله كردند بتوانيم با چوب مقابله كنيم».

سخنان زندگي‌بخش
 

در اين بين نماز امام تمام شد و ايشان به طرف اتاق رفتند، آن هم يادم هست كه كدام اتاق بود، اتاقي بود كه به اتاق‌هاي بيروني متصل بود. از حياط بيروني، از پله‌ها كه بالا مي‌رفتيم، دست چپ قرار داشت. يك آينه‌اي هم به ديوار بود. اين آينه مخصوص امام بود كه هر وقت بلند مي‌شدند، در آينه خود را مرتب مي‌كردند و من به اين نظم و ترتيب و كار امام از همان زمان پي بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبه‌ها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ايستادم. بقيه نشسته بودند. در همين حين امام شروع به صحبت كردند. صحبت‌شان اين بود كه: «اين‌ها رفتني هستند و شما ماندني هستيد. نترسيد! ما در زمان پدر او، بدتر از اين‌ها را ديده‌ايم. روزهايي بر ما گذشت كه در شهر نمي‌توانستيم بيائيم. مجبور بوديم صبح زود از شهر خارج شويم و مطالعه و مباحثه ما در بيرون شهر بود، و شب به مدرسه مي‌آمديم، چون ما را مي‌گرفتند، اذيت مي‌كردند، عمامه‌ها را برمي‌داشتند.» آنچه را كه امام مي‌گفتند دقيقاً همان بود كه ما آن روزها احساس مي‌كرديم. پس از حمله به مدرسه فيضيه تا چند روز در قم اين وضع بود كه طلاب نمي‌توانستند در شهر راحت رفت و آمد كنند.
در اثناي صحبت‌هاي امام يك پسر چهارده ـ پانزده ساله‌اي را آوردند كه از پشت بام مدرسه فيضيه انداخته بودند كه كوفته شده بود، قبا از تنش كنده شده بود و پالتو تنش كرده بودند. از دم در كه واردش كردند، يكي با صداي بلند و با حال گريه گفت: «آقا! اين را از پشت بام انداخته‌اند.» امام منقلب شدند و دستور دادند كه او را بخوابانند و براي او دكتر بياورند.
ديگر نفهميدم چه شد. وقتي كه صحبت امام تمام شد، احساس كردم آن‌چنان نيرومند و مقاوم هستم كه اگر يك فوج لشكر به اين خانه حمله كند آماده‌ام يك‌تنه مقاومت كنم. آن صحبت امام به حدي بر من تأثير گذاشت كه احساس كردم از هيچ‌چيز نمي‌ترسم و آماده هستم يك‌تنه دفاع كنم. با خود گفتم امشب اينجا مي‌مانم، چون ممكن است حمله كنند. كسان ديگري نيز آماده شدند شب در آنجا بمانند، ليكن از طرف امام خبر آوردند كه همه بايد برويد. امام گفتند: «راضي نيستم كسي اينجا بماند.» ما آمديم بيرون و آن شب كسي آنجا نماند.

وصيت‌نامه‌اي براي تاريخ
 

از آنجا كه ما در شرايط بحراني و غيرعادي به سر مي‌برديم و هر لحظه ممكن بود خطري براي ما پيش بيايد، فرداي آن روز نشستم و وصيت‌‌نامه خود را نوشتم. تا چند هفته پيش، از اين وصيت‌نامه خبري نداشتم، ليكن آقاسيدجعفر آن را برايم آوردند و گفتند كه پسرشان در لابه‌لاي كاغذهاي قديمي پيدا كرده است. اين اصل وصيت‌نامه است كه در بالاي آن نوشته‌ام:
«وصيت‌نامه سيدعلي خامنه‌اي مرقومه ليله يكشنبه 27 شوال 1382» يعني فردا شب حادثه مدرسه فيضيه نوشته‌ام. متن وصيت‌نامه اين است:
بسم‌الله الرحمن الرحيم
«عبدالله علي بن جواد الحسيني الخامنه‌اي غفرالله لهما يشهد ان لااله الاالله وحده لا شريك له و ان محمداً صلي‌الله عليه و آله عبده و رسوله و خاتم‌الانبياء و ان ابن عمه علي بن ابيطالب عليه‌السلام وصيه سيدالاوصياء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومين صلوات‌الله عليهم الحسن والحسين و علي و محمد و جعفرو موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الحجه اوصيائه و خلفائه و امناءالله علي خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان كل ما جاء به النبي صلي‌ الله عليه و آ‌له حق. اللهم هذا ايماني و هو وديعتي عندك اسئلك ان تردها الي و تلقيها اياي يوم حاجتي اليها بفضلك و كرمك.
مهم‌ترين وصيت من آن است كه دوستان و عزيزان و سروران من، كساني كه بهترين ساعات زندگي من با آنان و ياد آنان سپري شده است، مرا ببخشند و بحل كنند و اين وظيفه را به عهده بگيرند كه مرا از زير بار حقوق‌الناس رها و آزاد نمايند. ممكن است خود من نتوانم از همه كساني كه ذكر سوءشان بر زبانم رفته و يا بدگويي‌شان را از كسي شنيده‌ام، حليّت بطلبم. اين كار مهم و ضروري را بايد دوستان و رفقاي من براي من انجام دهند.
 
دارايي مالي من در كم هيچ است، ولي كفاف قرض‌هاي مرا مي‌دهد. تفصيل قروض خود را در صفحه جداگانه يادداشت مي‌كنم كه از فروش كتب مختصر و ناچيز من ادا شود. هر كسي هم كه مدعي طلبي از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول كنند و ادا نمايند،... پنج ـ شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج اين دين الهي راحت كنند (البته يقيناً آن‌قدر مقروض نبودم، ولي احتياط كردم). مبلغي به‌عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئي از ياد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبين من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق عليه آقايان در جلسات زياد بود كه چرا فلاني اقدام نكرده، فلاني چرا اين حرف را زده و اين مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقايان اعلام و مراجع حليت طلب كنند).
و گمان مي‌كنم بهترين راه اين كار آن است كه عين وصيت‌نامه مرا در مجلسي عمومي كه آشنايان من باشند، قرائت كنند. پدر و مادرم كه در مرگ من از همه بيشتر عزادار هستند، به مفاد حديث شريف اذا بكيت علي شيء فابك علي‌الحسين، به ياد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند كرد ان‌شاءالله تعالي.
گويا ديگر كاري ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتي و آخر مصيبتي و اغفرلي و ارحمني بمحمد و آله الاطهار.
العبد علي الحسيني الخامنه‌اي»
(حالا صورت قرض‌هايم را كه در صفحه جداگانه‌اي نوشته‌ام برايتان مي‌خوانم):
«حدود 100 تومان، مقدس‌زاده بزاز (مشهد)
كمتر از 30 تومان، خياط گنگ (مشهد) 2 يا 3 تومان، عرب خياط(قم)
مطابق دفتر دين، آقا شيخ حسن بقال كوچه حجتيه (قم) (چون مرتب با او سر و كار داشتيم و نمي‌دانستيم چقدر به او بدهكاريم) گويا چند توماني
آقاي شيخ حسن صانعي (قم) 32 تومان تقريباً
حاج شيخ اكبر هاشمي رفسنجاني (قم) (بيشترين پولي را كه من آن زمان مقروض بودم، به آقاي هاشمي بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض مي‌كرديم.)
مطابق دفتر دين، آقاي مرواريد كتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دين، آقاي مصطفوي كتاب فروش (قم)
10 تومان آقاي علي حجتي كرماني
شايد 5 تومان، محمد آقا نانوا نزديك منزل (مشهد)

امام، فرياد، فيضيه
 

با حادثه فيضيه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و اين فكر تقويت شد كه اگر مبارزه ادامه يابد، ممكن است حوزه از دست برود، حوزه‌اي كه مرحوم آيت‌الله حائري، حاج شيخ‌عبدالكريم (رضوان‌الله تعالي عليه) در زمان پهلوي براي حفظ آن، آن همه زحمت كشيدند و حتي براي نگهداري و حفظ آن با پهلوي مبارزه نكردند، ممكن است با يك برخورد ابتدايي از دست برود و اين خيانت به آرمان حاج شيخ است! اين فكر به‌تدريج از گوشه و كنار، سربلند كرد و كساني كه از نظر روحي مستعد مبارزه نبودند مي‌خواستند با نهضت به گونه‌اي معارضه و مقابله كنند، اين فكر را مطرح كردند و كوشيدند آن را رواج بدهند، ليكن چند جريان در شكستن جوّ وحشت و كنار زدن افكار جامعه تأثير بسزايي داشت. يكي اعلاميه امام بود. امام نامه‌اي به علماي تهران نوشتند. اين نامه كه خطاب به آقاي حاج‌علي‌اصغر خوئي و به وسيله ايشان به علماي تهران بود، بسيار تند و كوبنده بود، به طوري كه خواندن آن يك عده‌اي را مي‌لرزاند، البته يك عده‌اي را هم شجاع مي‌كرد. يك عده از طلبه‌ها، جوان‌ها و به قول امروز حزب‌اللهي‌ها از اين نامه تشجيع شدند.
امام در اين نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فيضيه و فجايعي كه در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاه‌دوستي يعني غارتگري، شاه‌دوستي يعني آدم‌كشي، شاه‌دوستي يعني هدم آثار رسالت و...
اين نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسيعي از كشور پخش گرديد و عجيب گل كرد و درخشيد و جوّ رعب و وحشت را شكست. ديگر از عوامل جوشكن، فتواي امام بود مبني بر اين كه «تقيه حرام و اظهار حقايق واجب ولو بلغ ما بلغ» كه عجيب حركتي بود و غوغائي راه انداخت. اين جمله در شكستن جوّ وحشت و دور كردن افكار سازش‌طلبانه، بسيار مؤثر بود و تا سال‌هايي جلوي يك سلسله بهانه‌جويي‌ها و رياكاري‌ها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فيضيه سكويي براي پرش به سوي مراحل جديد مبارزه ساخت و عكس آن نتايجي را كه دستگاه از حادثه مدرسه فيضيه انتظارداشت به باور آورد.
يك كار مهم ديگر امام، رفتن به مدرسه فيضيه بود. به دنبال حادثه مدرسه فيضيه براي مدتي درس‌ها تعطيل شد. اولين روز شروع درس پس از حادثه، امام ضمن سخناني اعلام كردند كه بعد از بحث به مدرسه فيضيه مي‌روم و براي شهداي فيضيه فاتحه مي‌خوانم. امام راه افتادند و طلاب هم پشت سر ايشان به طرف مدرسه فيضيه رفتند. كسي فكر نمي‌كرد كه امام چنين حركتي انجام دهد و مدرسه فيضيه را بعد از آن حادثه احيا كند. مدرسه فيضيه بعد از حادثه دوم فروردين ديگر مسكوني نبود. مدرسه را ويران كرده بودند، درها را كنده و پنجره‌ها را شكسته بودند، ديوارها را خراب كرده بودند، همه جا ريخته و پاشيده و كثيف بود. طلابي كه در اين مدرسه سكني داشتند ديگر جرئت نمي‌كردند كه در آنجا بمانند و زندگي كنند.
آن روز در خدمت امام حركت كرديم و وارد مدرسه شديم، به سمت چپ پيچيديم و دم غرفه اول يا دوم ـ درست يادم نيست ـ امام نشستند. طلبه‌ها هم اطراف ايشان حلقه زدند. هاله‌اي از غم صورت امام را گرفته بود، شديداً غمگين بودند. ذكر مصيبتي شد، يك سيدي آنجا بلند شد، روضه خواند و پس از روضه امام از مدرسه بيرون آمدند. اين حركت نيز در شكستن رعب طلاب قم خيلي تأثير داشت. پاي طلبه‌ها به مدرسه باز شد و بار ديگر مدرسه به صورت پايگاه و به اصطلاح «پاتوق» درآمد.
يك كار ديگري كه انجام گرفت و سر نخ آن از طرف امام بود برگزاري مجالس فاتحه براي شهداي مدرسه فيضيه بود. از شهداي مشخص و نامدار آن مدرسه سيديونس رودباري بود. يادم هست كه در محله‌هاي دوردست قم فاتحه گذاشتند. طلاب هم راه مي‌افتادند و در اين مجالس شركت مي‌كردند.
كار مهم ديگري كه امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فيضيه براي گسترش مبارزه به سراسر ايران بود، امام از وقتي كه فاجعه مدرسه فيضيه اتفاق افتاد، به فكرش رسيد كه اين حادثه را در سراسر كشور منعكس كند و آن را زنده نگه دارد. حادثه فيضيه در ماه شوال بود و تا ماه محرم دو ماه و پنج روز فاصله داشت. امام ـ چنان‌كه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد ـ به محرم يك اعتقاد غريبي داشتند و واقعاً ماه محرم را ماه پيروزي خون بر شمشير مي‌دانست. لذا از اول، محرم را هدف گرفتند، يعني بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فيضيه تصميم گرفتند كه از اين حادثه در ماه محرم استفاده كنند و آن برنامه‌اي كه در ماه محرم آن سال طرح كرد و اجرا شد يك برنامه دفعي و آني نبود، برنامه‌اي بود كه اقلاً دو ماه روي آن فكر شده و كار شده بود.
نزديك محرم كه شد، امام براي شهرستان‌ها برنامه‌اي طرح كرد. آن برنامه عبارت بود از اينكه طلاب و فضلاي قم را به اطراف و اكناف كشور بفرستد و از آن‌ها و منبري‌هاي شهرستان‌ها بخواهد كه دهه محرم را به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو كردن فاجعه فيضيه و آن مصائبي كه در قم گذاشته است و از روز نهم نيز دسته‌هاي سينه‌زني اين كار را بكنند و در نوحه‌‌خواني‌ها آنچه را كه در مدرسه فيضيه اتفاق افتاده است، مطرح كنند تا همه مردم ايران بفهمند كه در حادثه فيضيه چه گذشته است. خود من از كساني بودم كه براي محرم از سوي امام اعزام شدم و تأثيرش را نيز ديدم. امام از من خواستند كه به مشهد بروم و يك پيام براي آقاي ميلاني و آقاي قمي و پيام ديگري براي علماي مشهد ببرم. پيام به علماي مشهد اين بود كه آماده باشيد براي مبارزه، صهيونيسم دارد بر اوضاع كشور مسلط مي‌شود، اسرائيل بر همه امور سلطه پيدا كرده است، امور اقتصادي كشور دست او است و سياست ايران را در مشت خود دارد. پيامي كه براي آقاي ميلاني و آقاي قمي دادند اين بود كه به منبري‌ها بگويند كه از روز هفتم محرم در منابر، روضه فيضيه را بخوانند و از روز نهم هم دسته‌هاي سينه‌زني و هيأت‌ها اين برنامه را اجرا كنند.
پيام اول امام را به عده‌اي از علماي مشهد رساندم، هر كسي يك عكس‌العملي از خود نشان داد. تنها كسي كه اين پيام را درست گرفت و درست درك كرد مرحوم آيت‌الله شيخ مجتبي قزويني بود. او خود مردي مبارز بود و نسبت به امام اظهار ارادت مي‌كرد.
پيام دوم امام را نيز به آقايان ميلاني و قمي رساندم. البته نظر آقاي ميلاني اين بود كه روضه براي فيضيه از روز نهم شروع شود. من گفتم هفتم مناسب‌تر است، براي اينكه نهم روز سينه زني و زنجيرزني است و مردم كمتر پاي منابر حضور پيدا مي‌كنند و به هيأت‌هاي سينه‌زني و زنجيرزني توجه دارند و منبري‌ها بايد از روزهاي قبل، مردم را آماده كنند. آقاي قمي برنامه امام را پذيرفتند و اعلام آمادگي كردند و بدين ترتيب امام توانستند از محرم آن سال براي بيداري ملت ايران و شورانيدن آنان بر ضد دستگاه و گسترش دامنه نهضت و مبارزه، بهترين بهره‌برداري‌ها را به عمل آورند و فاجعه فيضيه را مستمسك قرار دهند براي هيجان عظيم و روزافزون مردم و اين شور و هيجان مردمي در پانزدهم خرداد به اوج خود رسيد.(2)

سلول‌هاي سرد ساواك
 

در اواخر سال 43 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شركت در دروس عالي حوزه به تدريس سطوح عالي و تفسير اشتغال داشتم. مهم‌ترين اشتغال من در اين سال‌ها (43 تا 46)، فعاليت‌هاي پايه‌اي، فكري و سياسي در سطح حوزه و دانشگاه و به‌تدريج بعدها، در سطح كلي جامعه بود كه در حقيقت سرچشمة اصلي بيشتر حركت‌هاي تند انقلابي در همان سال‌ها و سال‌هاي بعد محسوب مي‌شد. جلسات درسي بزرگ و پرجمعيت من در تفسير و حديث و انديشه اسلامي در ديگر شهرها و در تهران نيز نظايري نداشت و همين فعاليت‌ها به اضافة فعاليت‌هاي نوشتني بود كه به بازداشت‌هاي متوالي من در سال‌هاي 46 و 49 منتهي شد.
از سال 48 كه زمينه حركت مسلحانه در ايران محسوس بود، حساسيت و شدت عمل دستگاه‌هاي رژيم پيشين نيز نسبت به من كه به قرائن دريافته بودند چنين جرياني نمي‌تواند با افرادي از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدداً به زندان افتادم. برخوردهاي خشونت‌آميز ساواك در زندان، آشكارا نشان مي‌داد كه دستگاه از پيوستن جريان‌هاي مبارزه مسلحانه به كانون‌هاي تفكر اسلامي، به شدت بيمناك است و نمي‌تواند بپذيرد كه فعاليت‌هاي فكري و تبليغاتي من در مشهد و تهران از آن جريان‌ها، بيگانه و بركنار است، پس از آزادي، دايرة درس‌هاي عمومي تفسير و كلاس‌هاي مخفي ايدئولوژي و... گسترش بيشتري پيدا كرد.
در سال‌هاي ميانه 50 و 53 فعاليت‌هاي حاد اسلامي و مبارزات پنهاني و نيز مبارزات پايه‌اي انقلابي در مشهد بر محور تلاش‌هايي دور مي‌زد كه در سه مسجد كرامت، امام حسن(ع) و ميرزاجعفر انجام مي‌شد. مهم‌ترين كلاس‌هاي عمومي و درس‌هاي تفسير من در اين سه مسجد تشكيل مي‌شد و هزاران نفر را در هر هفته، با تفكر انقلابي اسلام آشنا مي‌كرد و آن‌ها را نسبت به فداكاري و مبارزه بي‌قرار مي‌ساخت و دقيقاً به همين دليل نيز بود كه اين دو كانون مقاومت و روشنگري با يورش‌هاي وحشيانه ساواك تعطيل شد و بسياري به جرم شركت در آن يا كارگرداني جلسات آن به بازداشت يا بازجويي دچار شدند. با تعطيل اين مراكز، جوّ نارضايتي عمومي روشنفكران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امكان مي‌داد كه جلسات كوچك و خصوصي را هر چه بيشتر گسترش دهم و در محيط‌هاي امن‌تر، آزادانه‌تر و بي‌پرده‌تر، شور انقلابي را در جوان‌ها برانگيزم و به موازات آن دامنه فعاليت‌هاي خود را تا شهرهاي ديگر خراسان و ساير نقاط كشور بگسترانم. در همه اين چند سال طلاب و فضلاي جواني كه از من آموخته بودند به شهرستان‌ها گسيل مي‌شدند و اين آتش مقدس، به حوزه‌اي وسيع‌تر منتقل مي‌شد. با استفاده از فرصتي استثنايي يكي از جلسات بزرگ گذشته را زير نام درس نهج‌البلاغه به طور هفتگي دوباره شروع كردم. اين جلسه كه در مسجد امام حسن(ع) مشهد تشكيل مي‌شد، مجدداً محور بيشترين تلاش اسلامي مبارزان مشهد شد و گفتار علي(ع) كه با شرح و توضيح، تدريس و در جزوه‌هاي پلي‌كپي شده (به‌نام پرتوي از نهج‌البلاغه) دست به دست مي‌گشت، همچون صاعقه‌اي فضاي گرفته شهر شهادت را روشن مي‌ساخت.
سال 53 براي من يادآور حركت كوبنده علوي است. ساواك مشهد كه نمي‌توانست آن مركز عظيم تبليغاتي را كانون تبليغات انقلابي ببيند و تحمل كند، در فكر چاره بود، بارها مرا احضار و تهديد كردند. همواره جاسوس‌هاي خود را در اطراف خانه و مسير من گماشتند. افراد بسياري از نزديكان و دست‌اندركاران فعاليت‌هاي سياسي و تبليغاتي مرا بازداشت كردند. احساس كرده بودند كه اين تلاش عظيم تبليغاتي نمي‌تواند از فعاليت‌هاي سياسي پنهان، جدا باشد. كوشيدند ارتباطات مرا كشف كنند و بالاخره در دي‌ماه 53 ناگزير شدند با يورش به خانه‌ام مرا بازداشت و بسياري از يادداشت‌ها و نوشته‌هاي مرا ضبط كنند. اين ششمين و سخت‌ترين بازداشت من بود. به تهران و به زندان كميته مشترك در شهرباني فرستاده شدم و مدت‌ها با سخت‌ترين شرايط و همواره با بازجويي‌هاي دشوار، در وضعي كه فقط براي آنان كه شرايط را ديده‌اند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در اين بازداشت نيز مانند سال 50 چون ساواك ارتباط من با تلاش‌هاي پنهاني و نقش من در گردآوري نيروهاي ضدرژيم و بسيج آن‌ها را جدي گرفت، شدت عمل و خشونتي جدي به خرج داد.(3)

تجمع و تحصن در بيمارستان
 

مسجد كرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجدداً مركز تلاش و فعاليت شد و آن هنگامي بود كه من از تبعيد جيرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر يا آبان بود. وقتي بود كه تظاهرات مشهد و جاهاي ديگر آغاز شده و به‌تدريج اوج هم گرفته بود. ما آمديم و يك ستادي در مسجد كرامت تشكيل شد براي هدايت كارهاي مشهد و مبارزاتي كه مرحوم شهيد هاشمي‌نژاد و برادرمان جناب آقاي طبسي و من و يك عده از برادران طلبه جوان آن را رهبري مي‌كردند. آنجا جمع مي‌شديم و مردم هم در رفت و آمد دائمي بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجيب اين است كه نظامي‌ها و پليس از چهار راه نادري كه مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نمي‌كردند اين طرف بيايند. ما روز را با امنيت مي‌گذرانديم و هيچ واهمه‌اي كه بريزند اين مسجد را تصرف كنند يا ما را بگيرند، نداشتيم، اما شب كه مي‌شد، از تاريكي شب استفاده مي‌كرديم و آهسته بيرون مي‌آمديم و در منزلي غير از منازل خودمان شب را مي‌گذرانديم.
شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود، تا اينكه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد كه مسائل بسيار سختي بود، در آغاز، حمله به بيمارستان بود كه ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم. وقتي كه خبر بيمارستان به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند. ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا دارند از آن طرف خط با كمال دستپاچگي و سراسيمگي مي‌گويند حمله كردند، زدند، كشتند، به داد برسيد... حتي بچه‌هاي شيرخوار را زده بودند. من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم. آمديم اين اتاق. عده‌اي از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل يكي از معاريف علماي مشهد بود. من رو كردم به اين آقايان و گفتم كه وضع بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه به احتمال زياد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بيماران و اطبا و پرستارها و... مي‌شود و من قطعاً خواهم رفت و آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد. ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم، اما من مي‌دانستم كه آقاي طبسي مي‌آيند. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت، اگر آقايان هم بيايند، خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال مي‌رويم.
لحن توأم با عزم و تصميمي كه ما داشتيم موجب شد كه چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد هم گفتند كه ما مي‌آئيم، از جمله آقاي حاج ميرزاجوادآقا تهراني و آقاي مرواريد و بعض ديگر. حركت كرديم به طرف بيمارستان. وقتي كه ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي در كوچه و خيابان و بازار جمع شده بودند. ديدند كه ما داريم مي‌رويم. مردم راه افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را كه شايد حدود سه‌ربع تا يك ساعت راه بود، پياده طي كرديم. هرچه مي‌رفتيم، جمعيت بيشتري با ما مي‌آمد و هيچ تظاهر، يعني شعار و كارهاي هيجان‌انگيز هم نبود. فقط حركت مي‌كرديم به طرف يك مقصدي تا اينكه رسيديم نزديك بيمارستان.
در مقابل بيمارستان امام رضاي مشهد، يك فلكه هست كه حالا اسمش فلكه امام رضاست و يك خياباني است كه منتهي مي‌شود به آن فلكه. سه تا خيابان به آن فلكه منتهي مي‌شود. ما از خياباني كه آن وقت اسمش جهانباني بود، داشتيم مي‌آمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. طبيعتاً ممكن نبود بتوانيم از سد آن‌ها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي كه بودند گفتم كه ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچ‌گونه تغييري در وضع‌مان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين كار را كرديم. سرها را انداختيم پايين و بدون اينكه به روي خودمان بياوريم كه اصلاً سرباز مسلحي در مقابل ما وجود دارد، رفتيم نزديك! به مجرد اينكه به يك متري اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اينكه آن‌ها بي‌اختيار پس رفتند و يك راهي به قدر عبور سه ـ چهار نفر باز شد. فكر آن‌ها اين بود كه ما برويم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند اين كار را بكنند. به مجرد اينكه ما از اين خط عبور كرديم، جمعيت ريختند و اين‌ها نتوانستند كنترل بكنند. شايد مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند. بعد گفتيم در را باز كنند. بچه‌هاي دانشجو و پرستار و طبيب كه توي بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز كردند و وارد شديم و رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان. آنجا يك جايگاهي بود و گمانم مجسمه‌اي هم بود كه بعدها آن را فرود آوردند و شكستند، لكن آن موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا كه رسيديم جاي رگبار گلوله‌ها را ديديم. بعد كه پوكه‌هاي‌شان را پيدا كرديم، ديديم كاليبر50 بوده! چقدر اين‌ها در مقابل مردم گستاخي به خرج مي‌دادند. براي متفرق كردن مردم يا كشتن يك عده‌اي، كاليبرهاي كوچك مثلاً ژـ3 هم كافي بود، اما كاليبر50 سلاح بسيار خطرناكي است و براي كارهاي ديگر به درد مي‌خورد، ولي اين‌ها در برابر مردم به كار بردند. بعدها كه در آن بيمارستان، متحصن شديم، من آن پوكه‌ها را كه از روي زمين جمع كرده بودم، به خبرنگارهاي خارجي نشان مي‌دادم و مي‌گفتم: ‌«اين يادگاري ماست! ببريد به دنيا نشان بدهيد كه با ما چگونه رفتار مي‌كنند.»
به هر حال رفتيم آنجا و يك ساعتي بوديم. معلوم نبود كه مي‌خواهيم چه كار كنيم. با چند نفر از معممين و نيز افراد بيمارستان رفتيم توي يك اتاقي تا ببينيم حالا چه بايد كرد؟ چون هيچ معلوم نبود چه خواهد شد، همين‌قدر معلوم بود كه تهاجم ادامه خواهد داشت. من پيشنهاد كردم كه در آنجا متحصن بشويم و همان‌جا بمانيم تا خواسته‌هاي ما برآورده شوند و قرار شد خواسته‌هاي‌مان را مشخص كنيم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براي اينكه اين حركت هيچ‌گونه تزلزلي پيدا نكند، بلافاصله يك كاغذ آوردم و نوشتم كه ما مثلاً جمع امضاكنندگان زير اعلام مي‌كنيم كه در اينجا خواهيم بود تا اين كارها انجام بگيرد. حالا يادم نيست همه اين كارها چه بود؟ يكي ـ دو تايش يادم هست. يكي اينكه فرماندار نظامي مشهد عوض بشود، يكي اينكه عامل گلوله‌باران بيمارستان امام رضا(ع) محاكمه يا دستگير بشود. يك چنين چيزهايي را نوشتيم و اعلام تحصن كرديم. اين تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمي بخشيد، يعني بعد معلوم شد كه آوازه آن جاهاي ديگر هم پيچيده و اين يكي از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هيجان‌هاي بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.(4)

شمع شوراي انقلاب
 

در مشهد با برادراني كه در آنجا بودند، سرگرم كارهاي اين شهر بوديم و در جريانات عمومي و عظيم مردم فعاليت مي‌كرديم كه مرحوم شهيد مطهري چند بار تلفني به طور مستقيم يا با واسطه به من اطلاع دادند كه بايد به تهران بروم. من تصور مي‌كردم براي كارهاي علمي، سياسي و ايدئولوژيكي كه مشتركاً انجام مي‌داديم بايد به تهران بروم و فكر نمي‌كردم براي شوراي انقلاب باشد. گفتم مي‌آيم، منتهي چون در مشهد گرفتاري‌هاي زيادي داشتم و خيلي بار روي دوش من بود، مرتباً تأخير مي‌افتاد تا اينكه پيغام دادند كه امام دستور داده‌اند كه من به تهران بروم.
جلسات اول شوراي انقلاب در منزل شهيد مطهري برگزار شد، البته شوراي انقلاب به مقتضاي مصلحت روز، افراد ديگري را هم پذيرفت كه خطوط سياسي ديگري داشتند و به‌تدريج چهره آن‌ها روشن شد، اما گروهي كه پايه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معيارها بودند، بيشتر همين برادران روحاني عضو شورا بودند. اين‌ها با همه سختي‌هايي كه كار با افراد ليبرال و مهره‌هايي مانند بني‌صدر در بر داشت، به‌خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامي تحمل كردند و با سعي و كوشش، كارها را به سامان رساندند، ضمن اينكه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم مي‌كردند.(5)

سخني از روي اخلاص
 

هنگامي كه قرار بود امام تشريف بياورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعي از رفقاي نزديكي كه با هم كار مي‌كرديم و همه‌شان در طول مدت انقلاب، نام و نشان‌هايي پيدا كردند و بعضي از آن‌ها هم به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، آقاي هاشمي، مرحوم رباني شيرازي، مرحوم رباني املشي و... با هم مي‌نشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت مي‌‌كرديم. گفتيم كه امام دو ـ سه روز ديگر وارد تهران مي‌شوند و ما آمادگي لازم را نداريم. بياييم سازماندهي كنيم كه وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد و كارها از همه طرف به اينجا ارجاع شد، معطل نمانيم. صحبت از دولت هم در ميان نبود. ساعتي را در عصر يك روز معين كرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليت‌ها شد و در آنجا گفتم مسئوليت من اين باشد كه چاي بدهم! همه تعجب كردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا كرد. مشخص شد كه مي‌شود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مي‌خواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم، هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كار آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي كه در آنجا زدم، مي‌دانستم كه كسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد كرد و نمي‌گذارند كه من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما واقعاً اگر كار به اينجا مي‌رسيد كه بگويند درست كردن چاي به عهده شماست، مي‌رفتم عبايم را كنار مي‌گذاشتم و آستين‌هايم را بالا مي‌زدم و چاي درست مي‌كردم! اين پيشنهاد نه تنها براي اين بود كه چيزي گفته باشد، واقعاً براي اين كار آماده بودم.
من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مي‌گفتم كه آن كسي نيستم كه اگر وارد اتاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر كنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اتاقي ندارم. من وارد اتاق مي‌شوم و هر جا خالي بود، همان‌جا مي‌نشينم. اگر مجموعه احساس كرد كه اينجا براي من كم است و روي صندلي ديگري نشاند، مي‌نشينم و اگر همان كار را نيز مناسب دانست، آن را انجام مي‌دهم.
گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممكن است حمل بر چيزهاي ديگري شود، اما واقعاً اعتقادم اين است كه براي انقلاب بايد اين طوري باشيم. از پيش معين نكنيم كه صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوييم حق‌مان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشه‌اش ذره‌اي ساييده بود، بگوييم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر كنيم و بيرون برويم. من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نكردم اين‌طوري باشم. در مجموعه انقلاب، تكليف ما اين است.(6)

بازگشت جان به وطن
 

در روز ورود امام ما كه در دانشگاه متحصن بوديم. همه خوشحال بودند و مي‌خنديدند، ولي بنده از نگراني بر آنچه كه براي امام ممكن است پيش بيايد، بي‌اختيار اشك مي‌ريختم، چون يك تهديدهايي هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتيم. به مجرد اينكه آرامش امام را ديديم، نگراني و اضطراب ما به كلي برطرف شد و ايشان با آرامش خودشان به بنده و شايد خيلي‌هاي ديگر كه نگران بودند، آرامش بخشيدند. وقتي پس از سال‌هاي متمادي امام را زيارت كرديم، ناگهان خستگي چند ساله از تن ما خارج شد. احساس مي‌كرديم همه آن آرزوها با كمال صلابت و با يك تحقق واقعي و پيروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پيدا كرده است.
بعد هم آمديم داخل شهر و آن تفاصيلي كه همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همة مردم، زنده است. همان‌طور كه مي‌دانيد امام،‌ عصر آن روز از بهشت‌زهرا(س) به نقطه نامعلومي رفتند، يعني در واقع آقاي ناطق‌نوري ايشان را ربودند و به نقطه امني بردند تا كمي استراحت كنند؛ چون از شب قبل كه از پاريس حركت كرده بودند، دائماً در حال فشار كار و بعد هم حضور در ميان مردم بودند و يك لحظه هم استراحت نكرده بودند.(7)
ما در آن فاصله رفته بوديم مدرسة رفاه و كارهاي‌مان را انجام مي‌داديم. قبل از اينكه امام وارد شوند، با برادران نشسته بوديم و روي برنامه اقامتگاه ايشان و ترتيباتي كه بعد از ورودشان بايد انجام مي‌گرفت يك مقداري مذاكره كرديم و برنامه‌ريزي‌هايي شد.
آن روزها ما نشريه‌اي را درمي‌آورديم كه بعضي از اخبار در آن نشريه چاپ مي‌شد و از همان مدرسه رفاه بيرون مي‌آمد و چند شماره‌اي چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشريه‌اي را راه انداختيم و يكي دو شماره‌اي چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم مي‌كردم كه توي همان نشريه‌اي كه گفتم چاپ بشود و بيرون بيايد. ساعت حدود ده شب بود. يك وقت از حياط داخلي مدرسه رفاه، صداي همهمه‌اي را احساس كردم. معلوم شد يك حادثه‌اي واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه كردم و ديدم امام از در وارد شدند. هيچ‌كس با ايشان نبود و برادرهاي پاسدار (پاسدار يعني همان كساني كه آنجا بودند) كه ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگي آن روز، با كمال خوش‌رويي با اين‌ها صحبت مي‌كردند. اين‌ها هم دست امام را مي‌بوسيدند. شايد ده ـ پانزده نفري بودند. امام طول حياط را طي كردند و رسيدند به پله‌هايي كه به طبقه اول منتهي مي‌شد. آن پله‌ها پهلوي همان اتاقي بود كه من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم كه امام را از نزديك ببينم. امام وارد هال شدند. در هال عده‌اي بودند. اين‌ها هم رفتند طرف امام و دور ايشان را گرفتند كه دست‌شان را ببوسند. من هر چه سعي كردم نزديك بشوم و دست امام را ببوسم، ديدم كه به قدر يك نفر مزاحمت براي امام ايجاد خواهد شد و به‌‌رغم ميل شديدي كه داشتم بروم خدمت امام دست ايشان را ببوسم، كنار ايستادم و امام از دو متري من عبور كردند.
من نزديك نرفتم، چون ديدم شلوغ است دور و بر ايشان و رفتنِ من هم به اين شلوغي كمك خواهد كرد. عين اين احساس را من توي فرودگاه هم داشتم. توي فرودگاه همه مي‌رفتند طرف امام، من هم خيلي دلم مي‌خواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضي ديگر هم مانع مي‌شدم كه بروند طرف امام كه ايشان را خسته نكنند.
امام از پله‌ها بالا رفتند. پاي پله‌ها سي ـ چهل نفري جمع شده بودند. امام به پاگرد پله‌ها كه رسيدند، ناگهان برگشتند طرف جمعيت و روي زمين نشستند. نمي‌خواستند علاقه‌مندان و دوستداران خود را رها كنند. يكي از برادران يك خيرمقدم حساب نشده پرهيجاني را ايراد كرد، چون هيچ‌كس انتظار نداشت. امام چند كلمه‌اي صحبت كردند و بعد به اتاقي كه براي‌شان معين شده بود، راهنمايي شدند. بالا در اتاقي كه براي‌شان معين شده بود راهنمايي شدند به آنجا. (8)

سجده شكر انقلاب
 

آن ساعتي كه راديو براي اول بار گفت: «اين صداي انقلاب اسلامي است»، من داشتم با ماشين از كارخانه‌اي كه عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ كرده بودند، به طرف مقر امام مي‌آمدم. مشكلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هيچ كاري انجام نشده بود و اين‌ها به فكر باج‌خواهي و باج‌گيري بودند و در كارخانه تحريكات ايجاد مي‌كردند و ما رفتيم آنجا كه يك مقداري سر و سامان بدهيم. در مراجعت بود كه راديو اعلام كرد كه اين صداي انقلاب اسلامي است، من ماشين را نگه داشتم آمدم پايين روي زمين افتادم و سجده كردم، يعني اين‌قدر براي ما غيرقابل تصور و غيرقابل باور بود. هر لحظه‌اي از آن لحظات يك مسئله داشت. در آن روزها طبعاً در همه فعاليت‌ها دخالت داشتيم. يك حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاكم بود. من تا مدتي بعد از 22 بهمن بارها به اين فكر مي‌افتادم كه آيا ما خوابيم يا بيدار و تلاش مي‌كردم از خواب بيدار نشوم كه اين روياي طلايي تمام نشود. اين‌قدر براي ما شگفت‌آور بود.(9)

پي نوشت ها :
 

*. مصاحبه درباره شهيد نواب صفوي، 22/10/1363
1. گفت و شنود در ديدار با جوانان، 7/2/1377.
2. فصلنامه فرهنگي سياسي تاريخي 15 خرداد، بهار 1373.
3. نسل كوثر، از انتشارات دفتر تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي.
4. مصاحبه با شبكه 2 صدا و سيماي جمهوري اسلامي، 11/11/1363.
5. روزنامه جمهوري اسلامي، 21/5/64.
6. جديت ولايت، جلد اول، صفحه 40.
7. مصاحبه مطبوعاتي درباره دهه فجر، با مجلة اطلاعات هفتگي، 24/10/63
8 ـ همان.
9 ـ همان.

منبع:ماهنامه امتداد ویژه نامه رهبری