از هيتلر تا فرشته مرگ
چگونه هيتلر از 2 ترور جان سالم به در برد
از همان روز اول كه آدولف هيتلر به قدرت رسيد خيلي ها نقشه قتلش را كشيدند. چندين و چند بار او به اشكال مختلف مورد سوء قصد قرار گرفت كه متأسفانه (!) هيچ كدام از آنها افاقه نكرد و رايش سوم با خيال راحت دنيا را به جنگ و آشوب كشيد. يكي از اين سوء قصدها در دومين روز از آغاز جنگ جهاني دوم روي داد. هيتلر به مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب نازي ها در آلمان به مونيخ رفته بود تا براي هوادارانش سخنراني كند. او پس از پايان سخنراني با همراهانش به يك سالن مشروب فروشي رفت ولي به دليلي كه هيچ وقت كسي نفهميد چند دقيقه بيشتر آنجا نماند و زود خارج شد. در كمتر از 10 دقيقه پس از رفتن هيتلر بمبي در آن سالن منفجر شد كه 80 كشته و 63 زخمي به جاي گذاشت. خطر ترور هميشه او را تهديد مي كرد ولي اين اقدامات در آخرين سال هاي جنگ دوم جهاني به شدت افزايش يافت. دليلش هم اين بود كه بسياري از آلماني ها و حتي نزديكان هيتلر كه پيش از آن او را در جريان جنگ ياري كرده بودند از سياست هاي او ناراضي بودند. يكي از نامدارترين اين مخالفان اروين رومل، «روباه صحرا» بود كه هيتلر بيشتر فتوحاتش در جنگ جهاني دوم را مديون لياقت و زيركي او بود. رومل معتقد بود كه ادامه جنگ به نفع ملت آلمان نيست. او راه نجات را فقط در مرگ هيتلر و صلح با متفقين مي ديد. در 20 جولاي 1944 رومل يكي از فرماندهان زيردستش به نام «فن اشتوفنبرگ» را با كيفي كه در آن بمب كار گذاشته شده بود، به جلسه اي در آشيانه گرگ فرستاد كه هيتلر در آن حاضر بود. اين كيف منفجر شد ولي تنها دست هيتلر آسيب ديد و پرده يكي از گوش هايش پاره شد. پس از اين اقدام به دستور هيتلر چند هزار نفر را اعدام كردند. رومل هم خودكشي را به اعدام ترجيح داد و در زندان كپسول سيانور را بالا انداخت و خلاص.
كريمخان و مردك پدرسوخته
كريمخان زند هر روز در ارگ شاهي مي نشست و براي رسيدگي به مشكلات و شكايات مردم آنها را به حضور مي پذيرفت. روزي مردي را به دربار آوردند كه تا چشمش به كريمخان افتاد شروع كرد به گريستن؛ طوري كه نمي توانست صحبت كند. بعد از اينكه او را آرام كردند مورد دلجويي شاه قرار گرفت و كريمخان از خواسته اش پرسيد. مرد گفت: «من از مادر نابينا متولد شدم و سال ها با وضع اسفباري زندگي كردم تا اينكه روزي خود را به زيارت آرمگاه پدر شما رساندم و متوسل به مرقد مطهر ابوي مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرك آن قدر گريستم كه به خواب عميقي فرو رفتم. در خواب پدر شما را ديدم كه به سراغم آمد و دستي به چشمانش كشيد و گفت برخيز كه تو را شفا دادم! وقتي بيدار شدم خود را بينا ديدم و جهان تاريك پيش چشمانم روشن شد!» مرد كه انتظار صله و هديه داشت، با تعجب ديد كريمخان خشمگين شده و دستور داد كه دژخيم بيايد و چشمانش را درآورد. پس از اينكه با وساطت درباريان وكيل الرعايا از اين كار منصرف شد، رو به مرد چاپلوس كرد و گفت: «مردك پدرسوخته! پدرم تا وقتي زنده بود در گردنه بيدسرخ خر مي دزديد. وقتي شاه شدم عده اي متملق براي خوشايند من و از روي چاپلوسي برايش آرامگاه ساختند. اكنون تو دروغگو آمده اي و پدر خر دزد مرا صاحب كرامت و معجزه معرفي مي كني؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را در مي آوردم تا بروي براي بار دوم از او چشمان تازه و پرفروغ بگيري!»
رفيق خروشچف! كجا بودي؟
نيكيتا سر گيوويچ خروشچف كه پس از مرگ استالين به رهبري شوروي و رياست حزب كمونيست اين كشور رسيد در زمان حكومت او از بلشويك هاي بلند پايه حزب كمونيست بود. خروشچف مورد اعتماد و حمايت استالين بود و از جانب او به سمت هاي مختلفي منصوب شد. اين دو رابطه نزديكي با هم داشتند؛ طوري كه استالين -كه با آن سبيل و ابهت كسي را آدم حساب نمي كرد- در يكي از سخنراني هاي انتخاباتي اش (كه احتمالاً هيچ تأثيري هم در نتايج انتخابات نداشت!) گفت: «نيكيتا سرگيوويچ عزيز ما گفت: «برو يك نطق خوبي بكن!» يعني اين قدر صميمي بودند! اما همين سرگيوويچ عزيز وقتي پس از مرگ استالين به قدرت رسيد، به كنگره حزب كمونيست شوروي رفت و در يك سخنراني طولاني آنچه جنايت استالين خواند را محكوم كرد. اعدام رهبران و اعضاي حزب كمونيست، اعزام ميليون ها بي گناه به اردوگاه هاي كار اجباري با اتهام هاي واهي و قتل عام ميليون ها شهروند بي گناه شوروي تنها تعدادي از اتهاماتي بودند كه خروشچف به استالين نسبت داد. اين اتفاقات همه در زماني افتاده بود كه خود خروشچف در حزب كمونيست و دولت شوروي پست هاي متعددي داشت. در شب 24 فوريه سال 1959 ميلادي وقتي او سخنراني اش را عليه استالين ايراد مي كرد يكي از كساني كه در كنگره بود از ميان حاضران فرياد كشيد: «رفيق خروشچف! وقتي بي گناهان قتل عام مي شدند، خود شما كجا بوديد؟» وقتي خروشچف اين جمله را شنيد با خشم گفت: «چه كسي اين سوال را كرد؟ فوراً از جايش بلند شود!» اما كسي كه آن جمله را گفته بود جرأت نكرد خودش را معرفي كند. خروشچف نفس عميقي كشيد و گفت: «در آن زمان من همان جايي بودم كه الان شما هستيد!»
وقتي دزد و قاتل ها شاد شدند
از آن آدم هايي بود كه دائم زرنگ بازي درمي آوردند. خداي موش و گربه بازي بود. آلن پينكرتون در اصل اهل اسكاتلند بود. او در سنين جواني يكي از اعضاي فعال و تندروي جنبش چارتيسم اولين جنبش طبقه كارگر به شمار مي آمد كه براي اصلاح در پادشاهي بريتانياي كبير و ايرلند شمالي اتفاق افتاد. او سپس با همسرش به ايالات متحده آمريكا مهاجرت كرد و بعدها توانست نفش مهمي در تحولات اين كشور ايفا كند. با همين تيزبازي هايش توانست با كله گنده هاي آمريكا ارتباط برقرار كند و مسؤوليت ها و مأموريت هاي مختلفي برعهده بگيرد كه خيلي هايشان براي هميشه مخفي ماندند. در سال 1849 او به عنوان يك كارآگاه خبره در شيكاگو فعاليت مي كرد. در دهه 1850 پينكرتون و يك جاسوس زبر و زرنگ ديگر مثل خودش به سفارش مقامات آمريكايي تشكيلات پليسي و امنيتي اي را در شمال آمريكا پايه گذاري كردند. پينكرتون توانست با شناسايي و دستگير كردن باندهاي مختلف سرقت ها و قتل هاي زنجيره اي كه مدت ها بود در آمريكا فعاليت مي كردند لياقت خود را نشان دهد. او از اين طريق با آبراهام لينكلن و ديگر بزرگان سياست آمريكا نزديك شد. او در جنگ هاي داخلي آمريكا در سال هاي 1861 و 1862 مسؤوليت فعاليت هاي جاسوسي و امنيتي گسترده اي را بر عهده گرفت. پس از جنگ نيز به فعاليت هاي امنيتي اش در آمريكا و چند كشور ديگر ادامه داد. اگر فكر مي كنيد مي توانيد حدس بزنيد آدم به اين زرنگي و باهوشي آخرش چگونه مرد، سخت در اشتباهيد.
پينكرتون در 63 سالگي يك روز صبح مشغول ورزش صبحگاهي بود كه خورد زمين و زبانش بين دندان هايش گير كرد و زخم شد. او بر اثر همين زخم قانقاريا گرفت ومرد و دل هرچي دزد و سارق بود خنك شد!
ژانگولر بازي كريستف كلمب
همان طور كه قبلاً هم در عجيب ولي واقعي خوانديد كريستف كلمب قاره آمريكا را كاملاً اتفاقي كشف كرد و خودش هيچ نقشي در اين قضيه نداشت چون به عنوان يك دريانورد دستور گرفت كه برخلاف روش متداول آن روز كه كشتي ها از شرق به سوي هند مي رفتند از غرب راهي به سمت اين ناحيه پيدا كند. به هر حال كلمب با دريافت اين فرمان به سمت غرب راه افتاد و به آمريكا كه خودش ابتدا فكر كرده بود هند است رسيد. وقتي برگشت و با گذشت زمان معلوم شد كه او يك خشكي بزرگ را كشف كرده است بادي به غبغب انداخت و ديگر هيچ كس را تحويل نگرفت و شروع كرد به تعريف داستان اينكه چگونه با زيركي قاره آمريكا را كشف كرده بود. شبي در يك مهماني او طبق معمول داشت از كشفش لاف مي زد كه يكي از مهمانان به او گفت: «كشف آمريكا هم كار چندان سختي نبود. بالاخره هر كس سوار كشتي مي شد و آن طرفي مي رفت به آنجا مي رسيد.» انصافاً حرف حق هم زد! كريستف كلمب تخم مرغي را از ميزي برداشت و گفت: «آيا كسي مي تواند اين تخم مرغ را با سر روي ميز بگذارد؟» همه مهمان ها تلاش كردند ولي از عهده كار برنيامدند. كلمب لبخندي زد و سر تخم مرغ را كمي شكست، گرد كرد و سپس آن را به راحتي روي ميز گذاشت! همه گفتند: «اينكه كار سختي نبود.» كلمب گفت: «كشف آمريكا هم مثل همين كار بود. آسان؛ ولي هر كسي عقلش نمي رسد كه آن را انجام دهد.» خب ژانگولر بازي قشنگي درآورد ولي ما هم نفهميديم با اين كار چي را مي خواست ثابت كند!
اختراع چاپ
دستگاه چاپ را در كنار اسلحه و قطب نما يکي از نمادهاي رنسانس و بيرون آمدن انسان قرون وسطايي از رخوت براي ورود به مدرنيسم مي دادند. چاپ يكي از مهم ترين ابزاري بود كه پيشرفت فرهنگ را تسريع كرد. اگرچه از قرون ابتدايي در چين، كره و حتي خود اروپا قدم هايي در اين راه برداشته شده بود ولي به طور خاص مي توان اختراع دستگاه چاپ و آغاز اين صنعت را به ژوهانس گوتنبرگ، زرگر آلماني نسبت داد. در سال 1452 ميلادي گوتنبرگ به ايده چاپ متحرك تحقق بخشيد. او در كارگاهش فناوري ساخت ورق، جوهر با پايه روغني و پرس را براي چاپ يك كتاب گرد هم آورد و دستگاه چاپ را اختراع كرد. در واقع او فناوري هايي را كه سال ها قبل برايشان فكر و تلاش شده بود به ثمر رساند. گوتنبرگ، چاپگر آلماني نخستين كسي بود كه براي هر حرف قطعه فلزي جداگانه اي در نظر گرفت. او قطعه ها را براي تركيب كلمات مناسب كنار هم قرار داد. بر آنها مركب ماليد و بر ورق هاي كاغذ فشرد و به اين ترتيب چاپ نوين را ايجاد كرد. او حروف را ابتدا از جنس چوب، سپس از سرب و بعدها از آلياژ سرب و قلع و آنتيموان ساخت. پس از مدتي گوتنبرگ توانست روزانه بين 300 تا 500 برگ چاپ كند. به اين ترتيب اولين كتابي كه به شيوه جديد چاپ شد كتاب مقدسي بود كه 42 سطر داشت.
از ديگر ترفندهاي فرشته مرگ
در تاريخ كم نيستند كساني كه با قورت دادن خلال دندان به ديار باقي شتافته اند! در قرن سوم پيش از ميلاد، آگاتوكلس پادشاه خودكامه سراكيوز، منطقه اي در ايتالياي كنوني به همين ترتيب خلال دندان را كه نمي دانيم در زمان او چه شكلي بود بلعيد و از دنيا رفت. البته اين يكي آن قدر ظلم كرده بود كه مرگش باعث خوشحالي است و نبايد برايش دل سوزاند! مورد بعدي مربوط به قرون وسطي است. يكي از فلاسفه سرشناس اهل فلورانس هم به همين طرز مضحك در اوج جواني با دنيا خداحافظي كرد و به جواب سوال هاي فلسفي اش رسيد. ديگري شروود آندرسن از نويسندگان و شاعران عصر طلايي داستان كوتاه در آمريكا بود كه خودش هم داستان كوتاه هاي فوق العاده اي دارد. او در هشتم مارس 1941 پس از صرف شام در يك مهماني مشغول خلال كردن دندان هايش بود كه همين بلا به سرش آمد.
منبع: دانستنيها شماره 37
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}