بخشي از خاطرات مرتضي عرب از جبههها
در حال غرق شدن بودم كه بهسمت پشت برگشتم و آن كوله از پشتم افتاد و سبك شدم و خودم را كشاندم بالا! به غير از غواصها كه حرفهايتر بودند و باري هم نداشتند، اسلحة بيشتر بچهها در آب افتاده بود و بدون تجهيزات به خشكي رسيده بودند! همراهم چندتا نارنجك بود كه يكباره به خودم آمدم و ديدم ضامن نارنجك در يك دست و خود نارنجك در دست ديگرم است كه فوراً آن را پرتاب كردم، ولي منفجر نشد!
يك تير به كلاهش شليك شد و درست جلوي سنگر من افتاد! ديدم اصلاً خوني از بدنش نميآيد. به او نزديك شدم. ديدم كلاهش سوراخ شده و گلوله از يك طرف كلاه آمده و از طرف ديگر رد شده، يعني درست از كنار پيشانياش رد شده و به سرش اصابت نكرده است و او فقط از موجش بيهوش شده بود! گفتم بلند شو طوريت نشده، فقط يك گلوله به فاصله چند ميليمتري از كنار پيشانيات عبور كرده و اين هم كار خدا بود!
بچههاي خيلي از شهرها در روايتهايي كه از جنگ شده، از قلم افتادهاند؛ خصوصاً شهرهايي كه خودشان تيپ و لشگر مستقل نداشتهاند و با شهرهاي ديگر اعزام ميشدهاند. يكي از اين شهرها شاهرود است كه دهها شهيد تقديم انقلاب كرده است. ميهمان حاجمرتضي عرب شديم تا خاطرات او از جبهه و جنگ را بشنويم. شايد كه انعكاس آن، نماياننده گوشهاي از مظلوميت دلاوران شهرستاني باشد.
حكومت خودمختار لب مرز!
در نوبت اول اعزام، از سردشت سر درآورديم. در پادگان امام حسن(ع) تهران، دو ـ سه روزي معطل بوديم، بعد يك كارت جنگي صادر شد كه پشت آن مهر قرمزي ميخورد كه غرب يا جنوب. همه دوست داشتند بروند جنوب! ولي براي من غرب افتاد و يك دورة سهماهه به سردشت رفتيم و در يكي از روستاهاي لب مرز بهنام بيژوه مانديم. درگيري شديدي نداشتيم. اوايل انقلاب بود و آنجاها هنوز بخشداري و فرمانداري نداشت و براي مردم آنجا كه لب مرز بودند، ايران و عراق فرقي نميكرد. ما هم به مردم روستا ميگفتيم كه نمايندة جمهوري اسلامي هستيم. امكانات روستا خيلي كم بود، چون با عقبه ارتباطمان قطع بود. شده بوديم يك حكومت خودمختار كه غذا و همه چيز را خودمان درست ميكرديم! يك ارتفاع بلندي بود كه بچههاي ارتش روي آن مستقر بودند و ما هم هيچ پادگان يا پايگاهي نداشتيم و ميلة مرزي هم معلوم نبود. براي سكونت دو ـ سهتا از خانههاي روستا در اختيارمان بود.
اجاقهاي گرمكننده و سازنده
آقاي اسماعيل قاسمپور فرمانده گردانمان بود. حدود دويستوپنجاه، سيصدنفر در گرداني به نام «محرم» بوديم كه همه بچه شاهرود بودند. فرمانده گروهانمان يادم نيست، ولي فرمانده دستهمان معاون كميته انقلاب شاهرود بود بهنام محمد موحدي كه در قيد حياتاند. در آن ميان جمعي بود كه بيشتر با هم بوديم كه البته خيليهايشان شهيد شدند و عدة اندكيشان زندهاند! دو تا روحاني هم شاهرود دارد كه خيلي همراه بچهها در جبهه بودند. يكي كه به ايشان ميگويند «دايي رضا بسطامي» و يك روحاني ديگر به نام حاجغلام قندهاري كه هر دو زندهاند. آنها مدتي پيش ما بودند و حضور اين دو نفر در آنجا خيلي سازنده بود. همان روحياتي كه ما خيلي هم با آن آشنا نبوديم و اولينبار آنجا ميديديم! عدهاي از بچهها هم كه اعزام مجددي بودند يعني قبلاً جبهه آمده بودند، اينها اجاقهايي بودند كه روشن ميشدند و فضا را گرم ميكردند، مانند آقاي محمد محمدي كه از روستاهاي شاهرود آمده بودند و بعدها طلبه شدند و در عمليات بعد هم شهيد شدند يا آقاي علي بسطامي و برادر آقاي قاسمپور.
شلنگهاي يخزده حمام
حتي حمام هم نداشتيم. يك كلبهاي بود كه روي سقف آن اتاقكي درست كرده بودند با يك بشكه دويستوبيست ليتري! از اين باب امكانات را ميگويم چون ميخواهم فضاي آنجا شفافتر در ذهنتان بيايد. اين بشكه را از طول نصف كرده بودند و گذاشته بودند كنار هم و دو ـ سه تا آجر زيرش بود و هيزم. يك شلنگ بود و يك ظرف و يك شيرفلكه و آب اينها هم توسط شلنگهايي از يك چشمهاي تأمين ميشد كه شايد دو كيلومتر از آنجا فاصله داشت. چون كردستان سرد بود، برخي صبحها ميديديم آب نميآيد يا آب در بشكهها نيست و مصرف شده و شلنگها هم يخ زدهاند! مجبور ميشديم يك چوب برادريم و اين دو كيلومتر را بزنيم توي سر شلنگها! يا سر شلنگها را در ميآورديم و فوت ميكرديم تا باز شوند و اين كار را هر ده متر تكرار ميكرديم! تا اينكه يخ شلنگها خارج ميشد و دوباره ارتباط با چشمه پيدا ميشد.
زندان كوملهها
ارتباط مردم روستا با ما خوب بود. حتي بعضيشان ميآمدند و براي پيشمرگ شدن ثبتنام ميكردند يا عدهايشان ميآمدند و زير نظر ما آموزش ميديدند و مسلح ميشدند و خودشان هم داخل روستا جايي داشتند كنار مسجد كه به آن ميگفتند مقر كوموله! با اينكه كومله دشمن آنها بود، اسمش را گذاشته بودند كومله. يك چيز عجيب اينكه روستاي ما با اينكه از محرومترين روستاها بود، در پايينتر از روستا يك ماشين بنز سواري ديده ميشد و جالب اينكه فقط نصف ماشين مانده بود! باز بالاتر از روستاي ما سولهاي بود كه ميگفتند زنداني بوده كه كوملهها ساخته بودند. زنجيرهايي از سقف آن آويزان بود كه معلوم ميشد زندانيها را از سقف آويزان ميكردند! فكر كنم اين مناطق دست نيروهاي ضد انقلاب بوده و ارتش عملياتي كرده و آنجا را گرفته بود و ما براي تثبيت آن رفته بوديم.
در تيررس مستقيم
در اعزام بعدي، ابتدا به تبريز رفته و آموزش شنا ديديم و بعد به اهواز رفتيم و آموزش بلمراني ديديم. بهخاطر آموزشها، جزء نيروهاي خطشكن شديم و مدام توي آب بوديم. يادم هست در آن آموزشها بعضاً چندين شبانهروز در بلمها ميمانديم و همان داخل آب ميخوابيديم! با بلم، پنج ـ شش ساعت پارو زديم تا ساعت نه شب به نزديكيهاي كمين دشمن رسيديم. عمليات شروع شد و سكوت آرام شب تبديل به غوغايي از سروصداي تير و تفنگ شد! حدود دويست متر مانده بود به خاكي برسيم كه يكباره منوري مثل چهلچراغ بالاي سرمان روشن شد و بعد تيربارچي عراقي، ابتدا به لهجة عراقي چيزهايي گفت و شروع به تيراندازي كرد! هفت ـ هشت بلم بوديم كه در هر بلم سه يا چهار نفر بودند. چند دقيقه قبل از شروع عمليات، من در بلم آخر بودم كه بلمها دور زدند و بلم ما شد اولين بلم و من هم دقيقاً براي هدايت بلم جلوي بلم نشسته بودم! تيرباران را كه شروع كرد چون تيرها رسام بود ديده ميشد كه با سرعت از كنار ما رد ميشدند و ما هم به حالت سجده به كف بلم چسبيده بوديم. دوتا از بچهها همانجا تير خوردند: يكي علي مردان بود كه از همكلاسيهاي خودم بود و ديگري شهيد عمودي بود كه تا تير خورد صداي اللهاكبرش را همه شنيدند.
پيرمردي كه نشناختمش و كمكم كرد
فرمانده گفت همه بريد توي آب! چون در غير اين صورت همه سيبل تيرها ميشديم. همه پريديم داخل آب و اين دويست متر باقيمانده را شناكنان رفتيم. در آخرين نقطه كه ميخواستيم به خشكي برسيم، ارتفاع آب خيلي زياد شد و مشخص بود كه اينها در زير آب كانال بزرگي را كنده بودند. من هم كولهپشتي پر از گلوله آرپيجي پشتم بود كه خيلي سنگين بود. وقتي به اينجا كه عمق زياد شد رسيديم، به زير آب رفتم و كلاهم روي آب ماند! در حال غرق شدن بودم كه بهسمت پشت برگشتم و آن كوله از پشتم افتاد و سبك شدم و خودم را كشاندم بالا! به غير از غواصها كه حرفهايتر بودند و باري هم نداشتند، اسلحة بيشتر بچهها در آب افتاده بود و بدون تجهيزات به خشكي رسيده بودند! همراهم چندتا نارنجك بود كه يكباره به خودم آمدم و ديدم ضامن نارنجك در يك دست و خود نارنجك در دست ديگرم است كه فوراً آن را پرتاب كردم، ولي منفجر نشد!
در حينآمدن به خشكي در آب، پيرمردي را ديدم كه به من گفت دستت را بده به من تا كمكت كنم. نميشناختمش. پنج ـ شش بلم بيشتر نبوديم، همه همديگر را ميشناختيم. فقط يك تعداد بچههاي اطلاعات عمليات بودند كه همه لباس غواصي پوشيده بودند و كمي جلوتر از ما بودند كه يكيشان هم يادم هست بهنام احمد قاسمي كه گلوله مستقيم آرپيجي خورد و سرش از بدنش جدا شد! او را بعداً با همان لباس غواصي دفنش كردند. در اين جريان، هنوز كه هنوزه اين اتفاق براي من هميشه جاي سؤال هست كه آن پيرمرد كي بود كه دست ما را گرفت و ما را كمك كرد؟!
پلي كه بايد منهدم ميشد
عراقيها در سنگرهاي سمت راست و چپمان بودند و مدام شليك ميكردند. در همان بحبوحه يكي از بچهها نزديك يكي از سنگرها شد و نارنجكي به داخل آن پرتاب كرد و بعدش چندتا عراقي از آن آمدند بيرون و افتادند زمين كه رفتيم و اسلحههاي آنها را برداشتيم. سنگرهايشان همه بتني و پر از مهمات و امكانات بود. در همين بين بود كه يكي از بچهها فرياد زد: حمله كردند! ديديم از سنگر مقابل عدة زيادي به طرف ما ميآيند و ما هم آنها را به رگبار بستيم. اين درگيري تا صبح ادامه پيدا كرد و چند روزي آنجا بوديم. بعد از آن بود كه مسئلة پاتك عراق و عقبنشيني پيش آمد. يك شب هم ما را به كنار رود دجله بردند. پلي آنجا بود كه ميخواستند آنرا منهدم كنند. قرار بر اين بود كه يك تعداد از ما با بلم برويم و شروع به درگيري و تيراندازي كنيم تا نيروهاي عراقي مستقر در آنجا متوجه ما بشوند و در آن حين، بچههاي تخريب بتوانند به پل نزديك شوند و مينگذاري كنند. به ما گفتند احتمالاً برگشتي هم نخواهيد داشت و همه ميميريد! اين پل، پلي بود كه بعداً براي بچهها خيلي دردسر درست كرد، چون عراق در روزهاي بعد تعداد زيادي تانك از روي همان پل عبور داد و جلوي ما آرايش داد و تلفات گرفت. خلاصه اينكه حركت كرديم و خيلي هم جلو رفتيم و تا ميخواستيم حمله را شروع كنيم گفتند طرح عوض شده، برگرديد! آنموقع اصلاً مردن برايمان اهميت نداشت. چون همة بچهها ميدانستند دارند چه كار ميكنند و اين راه به كجا ختم خواهد شد، حس ترس هم در ما نبود! حضرت امام كه خودشان يكي از اولياي الهي هستند وقتي ميگويند «خدايا مرا با اين بسيجيان محشور كن!» معلوم است در اينها چيزهايي ديده بودند.
خونهاي پاكي كه جاري شد
بعد از آن چند شبي مستقر بوديم تا اينكه عراق آمد و تانكهاي خود را مستقر كرد و پاتك عراق شروع شد و ما بيشترين تلفات را در اين زمان داديم و فقط چند روز مانديم كه اين پاتك را جواب دهيم. يادم هست صبح خاكريزي كه ما داشتيم خيلي مرتفع بود بعدازظهر طوري شد كه ما بلند ميشديم نصف خاكريز بيشتر نمانده بود و ما ديده ميشديم و اجباراً خميده راه ميرفتيم! فقط شب، فرصت داشتيم كه جنازة مطهر شهدا را برداريم و به عقب منتقل كنيم! ماشين آبپاش را ديديد كه وقتي راه ميرود آب از پشت سرش ميريزد، حالا شما تصور كنيد كه ما ماشين آمبولانس را پر ميكرديم وقتي كه ميرفت عين ماشين آبپاش، از پشتش خون ميريخت! اگر سرمان را بلند ميكرديم در مقابلمان دشتي بود كه به فاصلة كمي از ما، تانكهاي عراقي صف كشيده بودند!
جنگ تن با تانك
آنقدر خستگي زياد بود كه وقتي يك لحظه تكيه ميدادم به خاكريز خوابم ميبرد! يا از خستگي از حال ميرفتم و بعد با صداي بچهها بيدار ميشدم كه ميگفتند دارند تانكهايشان ميآيند جلو! حتي پيش آمد كه بعضي تانكها به بالاي خاكريز رسيده بودند و لولهشان از خاكريز رد شده بود كه بچهها منهدم كردند! در يك صحنه، گلولهاي به سنگر خورد و شياري باز شد و تكهاي از خاكريز ما رفت! حدود چهار ـ پنج متر از آن رفت و من يكدفعه چشم باز كردم ديدم يك تانكي به سرعت دارد به طرف ما ميآيد. جوري بود كه اگر بلند ميشدي حتماً ميخوردي، چون آنها كاليبر مسلسلها و تانكهايشان را بر روي لبههاي خاكريز تنظيم كرده بودند. من از لاي همان شياري كه باز شده بود هدف گرفتم و يك گلوله گذاشتم و زدم به خورشيدي جلوي اين تانك و ظاهراً زنجيرش پاره شد و از حركت ايستاد. يكدفعه ديدم در تانك باز شد و خدمه آن فوراً پريدند و رو به عقب فرار كردند.
كمپوتي كه ناجي شد!
آنجا كه گفتم چندمتر از خاكريز ما رفت، علتش اين بود كه من يك دوستي داشتم كه هنوزم هست، به نام آقاي مسعود نوروزي، داشت آنجا سنگر ميكند آن هم با بيل! دسته بيل از خاكريز زده بود بالا و عراقيها فوراً از پشت دوربين تانك، اين دستة بيل را ديده بودند و گلوله را پرتاب كرده بودند كه خاكريز ما چند مترش رفت! با موتور، نان خشك و يا كمپوت ميآوردند و ميانداختند و ميرفتند. من به مسعود گفتم ما كه معلوم نيست چند روز اينجا هستيم يك كم كمپوت آلبالو آنجا هست بردار بيار! او كه مشغول كندن سنگر با بيل بود كار را رها كرد و به مجرد اينكه بهسمت كمپوت رفت دقيقاً در همان لحظه گلوله تانك مستقيم خورد به اين سينة خاكريز و تمام خاكريز را از همان پاييناش برد و مسعود سالم ماند! آنقدر با دست هايم خاكهاي سنگر را بيرون داده بودم كه ديگر كتفهايم توان نداشت. البته من هم زياد دنبال سنگر درست كردن نبودم، فقط يك چيزي ساخته بودم تا فرمانده دعوايم نكند! يعني اينكه بياييم كيسة شن درست كنم و پنج طبقه بسازم و اينها نبود!
و جواني كه ماند
يك گروهي داشتند ميآمدند كه يك جواني بين آنها بود كه كلاه آهني داشت. به مجرد اينكه آمد، از همان شياري كه ايجاد شده بود رد شود يك تير به كلاهش شليك شد و درست جلوي سنگر من افتاد! ديدم اصلاً خوني از بدنش نميآيد. به او نزديك شدم. ديدم كلاهش سوراخ شده و گلوله از يك طرف كلاه آمده و از طرف ديگر رد شده، يعني درست از كنار پيشانياش رد شده و به سرش اصابت نكرده است و او فقط از موجش بيهوش شده بود! گفتم بلند شو طوريت نشده، فقط يك گلوله به فاصله چند ميليمتري از كنار پيشانيات عبور كرده و اين هم كار خدا بود!
والله ان قطعتموا يميني...
مسعود، شب به سنگر من آمد. نزديكيهاي صبح بود كه خمپارهاي كنار ما خورد و منجر به مجروحشدن دست من و پاي مسعود شد! يكموقع ديدم خون از بدنم فواره ميزند. احساس كردم دستم قطع شده است. يعني در آن بحبوحه درگيريها و آن حرارت جنگ و درگيري ما ديگر خود را فراموش كرده بوديم. همان روز دستور عقبنشيني دادند، چون قسمت بالا و شمالي خاكريز كمكم داشت به تصرف عراقيها درميآمد. يكي از آشناهاي ما كه در همان منطقه بود، در حال عقبنشيني من را ميبيند و به عقب منتقل ميكند. شرايط طوري بود كه اگر كسي زخمي و مجروح ميشد فرصت و يا امكان به عقب بردنش نبود، مگر اينكه خودش با همان وضعيت ميرفت! آقاي موسوي كه از اقوام پدري من بود، ديده بود من چند قدمي رفتم و افتادم به زمين و از شدت خونريزي بيهوش شدم. آمده بود بالاي سر من و يكي از دوستهايش را هم صدا زده بود و من فقط فهميدم كه چفيه دور كمرم را باز كردند و به كتفم بستند. بعدش من را برده بودند بيمارستان صحرايي و از آنجا به بيمارستان شهيد محمدي بندرعباس و بعدش هم يك مدتي بيمارستان شاهرود بودم. يكي از دوستانم را بعدها در بيمارستان ديدم كه در برگهاي با خطي زيبا نوشته بود: «والله إن قطعتموا يميني إني احامي ابدا عن ديني» كه گفتم اين چيه؟ گفت: وقتي كه مجروح شدي با صداي بلند اين را گفتي! در لحظة مجروحيت، تركش بزرگي به دستم خورده بود و دستم به پوستي بند بود و پهلويم هم صدمه ديده بود. با همان حال، بر روي برانكارد چشمم به آسمان افتاد و ياد نماز صبح افتادم و توي حال بيهوشي حمد نمازم را خواندم.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 51.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}