نعمت رهبري


 






 

روايت آيت الله حائري شيرازي از انتخاب مقام معظم رهبري در مجلس خبرگان
 

چهاردهم خرداد روزي است که غم هجران امام راحل با انتخاب يکي از لايق ترين شاگردانش تسلي يافت هم او بيش از دو دهه و با تمام سختي ها، کشتي انقلاب را در ميان تندبادها حفظ کرد. جناب عالي از کساني هستيد که در جريان انتخاب ايشان به رهبري حضور داشتيد و نقش مؤثري را هم ايفا کرديد. از خاطرات آن روز بگوئيد.
بسم الله الرحمن الرحيم قبل از اينکه وارد اين بحث بشوم، داستاني را نقل مي کنم. حضرت عيسي(ع)همراه با حواريون خود از جائي عبور مي کرد. گنجي ديدند. حواريون گفتند ما اين گنج را دفن کنيم تا به مستحقش برسد. عيسي(ع)فرمود: «من به آبادي و به سراغ گنج خودم مي روم.» آمد و به خانه پيرزني رسيد و گفت: «شما امشب مهمان قبول مي کنيد؟» طرف چهره نوراني حضرت عيسي(ع)را ديد و خيلي استقبال کرد و اتاقي را مرتب کرد و حضرت عيسي(ع)در آنجا مستقر شد. پسر آن پيرزن خارکش بود و خار به خانه آورده بود که ناني تهيه و با آنچه در حد استطاعتشان بود، از عيسي(ع)پذيرائي کنند. عيسي (ع) به آن جوان فرمود: «احساس مي کنم ناراحتي. به من بگو شايد بتوانم برايت کاري کنم.»جوان گفت: «من خارکش هستم. از کنار قصر سلطان عبور مي کردم، چشمم به دخترش افتاد و عشق او در دلم آتش افروخت. چون امکان خواستگاري او را ندارم، درد من خوب شدني نيست.»عيسي(ع)فرمود: «فردا برو و به سلطان بگو که به خواستگاري دخترش آمده اي و هر چه هم گفتند تو هيچ نگو و بپذير!»خارکش رفت و گفت :«مي خواهم با شاه ملاقات کنم.»گفتند: «بايد بگوئي براي چه مي خواهي شاه را ببيني.» گفت: «آمده ام خواستگاري دختر شاه.» خبر به گوش شاه رسيد و گفت: «بيايد ببينم چه مي گويد.»خارکش به حضور شاه رفت و شاه گفت: «بايد اين مقدار الماس و اين مقدار طلا و اين مقدار جواهرات و اشياي و زين بياوري.»جوان گفت: «باشد.» برگشت پيش عيسي(ع). ايشان نماز خواند و دعا کرد و اين چيزها فراهم شد.
پسر خارکش آنها را برد و پادشاه گفت: «به تو دختر مي دهم، به شرط اينکه مشاورت را بياوري تا او را ببينم.» عيسي(ع)آمد و پادشاه دخترش را به خارکش داد و او را وليعهد هم کرد. همان شب شاه از دنيا رفت و اين پسر شد پادشاه و همه براي تبريک آمدند. عيسي(ع)هم براي خداحافظي آمد و با او خلوت کرد. پسر پرسيد: «من در فاصله دو روز از خارکشي به سلطاني رسيدم. سئوالي داري . تو که مي تواني در ظرف دو روز، يک خارکش را تبديل به سلطان کني و دختر سلطان قبلي را هم به او بدهي، چرا خودت اين طور زندگي مي کني؟» عيسي(ع)پاسخ داد: «اگر تو عالم معنا را ببيني، آن وقت مي بيني که اين دنيا چقدر بي ارزش است و مي فهمي چرا من قبول نمي کنم و اين گونه زندگي مي کنم.» جوان گفت: «تو براي خودت، نجات از اينها را انتخاب کردي، آن وقت مرا به اين قضايا مبتلا کردي؟چرا مرا به سلطنت رساندي؟» گفت: «براي اينکه وقتي دلشکسته بودي، اين را خواستي. من سلطانت کردم که آزمايشت کنم. اين را مي خواهي يا آن را؟ گفت: «نه!سلطنت را نمي خواهم، تو را مي خواهم.» لباس سلطنت را بيرون آورد و لباس خودش را پوشيد و همه چيز را رها کرد و همراه عيسي(ع)راه افتاد. عيسي(ع)به حواريون رسيد و گفت: «اين گنج من است».
کسي که سلطنت را پيدا و بعد آن را رها کند، به عيسي(ع)مي رسد. اول بايد کسي را سلطان کنند و بعد بگويند سلطنت را رها کن! خدا همين کار را براي انسان مي کند. انسان بردست و زبان گوش و چشمش سلطنت مي کند، ليکن بايد از اين سلطنت عبور کند و به آن دل نبندد. اگر کسي را سلطان کردند و او عبور کرد، مثل آن جوان ، ملازم عيسي(ع)مي شود
برايتان خاطره اي را نقل کنم. دو ماه يا کمتر به انتخابات رياست جمهوري سال68 مانده بود. امام يکي از کساني را که رقيب من بود و با من موضع داشت، براي يکي از امور جاري و مهم در شيراز معين کرد. گفتم امام که به اين شخص اعتماد دارد و او هم که براي امامت جمعه من مشکل ايجاد مي کند، پس بهتر است که من امامت را رها کنم و به سراغ کارهاي فرهنگي بروم. نامه اي نوشتم و در آن استعفاي خودم را اعلام کردم. تصميم داشتم نامه را به آقاي صانعي يا رسولي بدهم، بعد گفتم مي دهم به آيت الله خامنه اي، رئيس جمهور وقت که ببرد بدهد به امام. وقت گرفتم و آمدم خدمت آقا. نامه را به ايشان دادم و گفتم بدهيد به امام. نگفتم داخل نامه چه نوشته ام. ايشان گفت امام دفتر دارند. گفتم از باب رفاقت، شما لطف کنيد بدهيد. بعد به ايشان گفتم دوره رياست جمهوري شما دارد تمام مي شود. شما بعد از آن چه کار مي کنيد؟ايشان گفت: مي روم قم به دنبال طلبگي و تدريس، مگر اينکه امام نهي ام کنند. بعد از رياست جمهوري اگر امام به من بگويند برو و مسئول عقيدتي سياسي ژاندارمري يکي از روستاهاي سيستان و بلوچستان بشو، ترديد نمي کنم! مثل آن جواني که سلطانش کردند و او لباس سلطنت را در آورد. ايشان هم گفت اگر امام فرمود شمابرو آنجا، عيساي من است و من حواري او هستم.
کساني که امروز با ايشان رقابت مي کنند، آيا واقعا در التزام به ولايت اين چنينند که اگر بعد از رياست جمهوري، ولي به آنها بگويد بشو مسئول عقيدتي سياسي يکي از روستاهاي سيستان و بلوچستان نه نگويد و بگويد من مي خواهم تحت هر شرايطي با امام باشم؟رابطه ايشان باولايت اين گونه است. ايا فقط با ترقي و اعتلا بايد پيرو و ولي بود و با ذلت و تنزل نه؟ اگر انسان حاضر بشود با ولي خودش تنزل بکند، اخلاص است. ايشان از نظر تبعيت از ولي، نمونه آن جوان است که سلطنت را رها کرد و ملازم عيسي(ع)شد. سعدي در اين باره مي گويد: «يکي قطره باران ز ابري چکيد/خجل شد چو پهناي دريا بديد/که جائي که درياست من چيستم؟/گر او هست حقا که من نيستم/چو خود را به چشم حقارت بديد/صدف در کنارش به جان آفريد/سپهرش به جائي رسانيد کار/که شد نامور لؤلؤ شاهوار/بزرگي از آن يافت که او پست شد/در نيستي کوفت تا هست شد/بزرگان نکردند در خود نگاه/خدا بيني از خويشتن بين مخواه/از آن برملائک شرف يافتند/که خود را به از کس نپنداشتند.»ايشان گفت اگر امام بگويد برو کمترين مسئوليت را بپذير، ترديد نخواهم کرد: بزرگي از آن يافت که او پست شد.
نکته دوم اين است که رهبري نعمت الهي است، مثل باران که آن هم نعمت الهي است. باران روي زمين شيرين مي بارد، از آن عبور مي کند و نهر آب شيرين و رودخانه آب شيرين مي سازد. روي زمين شور که گنبد نمگي دارد، مي بارد و همين آب مي شود رودخانه آب شور. ثروت نعمت الهي است، قدرت نعمت الهي است، علم نعمت الهي است، قدرت نعمت الهي است، همه اينها نعمت هستند، اما اين نعمت ها اگر به انساني برسد که گنبدهاي نمکي وجودش را تصفيه نکرده، وقتي آب از روي اين گنبدهاي نمکي عبور کند، آنچه به دست مي آيد، ولو ولايت باشد، مي شود آب شور، و کشنده است! نه تنها با آن رفع عطش نمي شود کرد، زراعت هم نمي شود کرد. پس:«ان الرياسته لا يصلح الا لاهلها»،اهلش کساني هستند که مشکل گنبد نمکي و رياست طلبي را حل کرده اند. ايشان که مي گفت من بعد از رياست جمهوري اگر امام بگويد بشو مسئول عقيدتي سياسي روستائي در سيستان و بلوچستان، ترديد نمي کنم، معلوم مي شود که گنبد نمکي ندارد، رياست طلب نيست. چون قلباً نمي خواهد رياست را به او مي دهند.
خداي تعالي به کساني که وقتي به آنها نعمت هايش را مي دهد، مي گويند برايمان کم است و شرط و شروط مي گذارند، هماني را هم که داده از آنها مي گيرد! اينکه مي گوئيد بعضي ها مطرح بودند، چطور شد که نشد؟ علت دارد
شما ببينيد چه جور شد که بعد از جالوت حکومت به دست داوود رسيد . همه مردمي که آمده بودند، به آب امتحان شدند، همه خوردند و 313نفر در اين امتحان پيروز شدند که آنها مخلصين بني اسرائيل بودند و جلوي شکمشان را گرفتند. اما همين 313نفر در اين امتحان پيروز شدند که آنها مخلصين بني اسرائيل بودند و جلوي شکمشان را گرفتند. اما همين 313نفر، وقتي جالوت آمد و گفت: «مگر نه اينکه هرکس مرا بکشد به بهشت مي رود و به دست من هم کشته شود به بهشت مي رود؟ يا بيائيد مرا بکشيد يا کشته شويد و به بهشت برويد.»اصول اعتقادات اينها را به چالش کشيد.»جالوت ديد هيچ کس نيامد.داوود هنوز عازم جبهه نشده بود. براي برادرانش آذوقه آورده بود، وقتي صداي جالوت را شنيد، گفت: «من به جنگ او آمده ام.» آمدند به جالوت گفتند. گفت: «هر چه مي خواهد به او بدهيد.»برايش زره و اسب و نيزه و کلاهخود و شمشير آوردند. داوود وقتي مي خواست حرکت کند، چون به اين چيزها عادت نداشت. گفت: «اينها را نمي خواهم و همه را رها کرد. من با همين کيسه سنگي و سنگ چرخانم به جنگ او مي روم.» براي جالوت امتحان سختي بود. يک بچه نورسي به جنگش آمده، اگر او را بکشد، براي او ننگ است، اگر هم اين بچه، او را بکشد که صد مرتبه بيشتر ننگ است. گفت:«نمي خواهم تو به دست من کشته شوي. به مادرت رحم کنم.» داوود گفت: «اما من خيلي دوست دارم تو به دست من کشته شوي.» حمله کرد و سنگ چرخانش را به سمت پيشاني او هدف گرفت و جالوت با همين سنگ کشته شد
اين کشته شدن به اندازه اي زيباست که خدا وقتي مي خواهد اين قضيه را مطرح کند، هم قاتل و هم مقتول را ذکر مي کند، در حالي که رسم قرآن اين است که از کنار بسياري از مسائل عبور مي کند. مي گويد:«فهزموهم باذن الله و قتل داود»رابطه اي را بين قتل جالوت و«فهزموهم»بيان مي کند. «فلن تجد لسنه الله تبديلا و لن تجد الله تحويلا »جالوتش را برد، ملک از آن او شد. به همين دليل مي گوئيم علي(ع)چندين جالوتش را از بين برده . مي گوئيد اينکه شد يک بام و دو هوا. خدا به داوود(س)ملک داد، چرا به علي(ع)نداد. خدا داد، اينها ندادند. اگر هم از خدا بپرسند، مي گويد من دادم. قانون من عوض نمي شود،شما نگذاشتيد .«و علمه من ما يشاء:حکمت به او داديم.»در اين دو تا نسبت به علي(ع)کسي ترديد نمي کند که حکمت را و علمه من ما يشاء را به او دادند، مي ماند«عطاء الله الملک»مي گويد بايد به او مي داديد، حقش بود.
اگر بعد از امام، رهبري به مقام معظم رهبري رسيد، به خاطر اين بود . وقتي بعد از قبول قطعنامه، عراق مجدداً حمله کرد، يادتان هست ايشان چه اطلاعيه اي داد؟ اين اطلاعيه را در حاشيه اين مصاحبه بياوريد. عين عبارتش اين بود: «من به سمت سرنوشتم مي روم» معنايش اين است که يا عراق را برمي گردانم يا من برنمي گردم! اين تکان دهنده بود. همه ما روحانيون به خاطر اين جمله به صحنه آمديم. آقاي جزايري هم که وضعيت اين طور ديد،دانشگاه اهواز را تعطيل کرد و خوابگاه دانشگاه شهيد چمران را در اختيار ائمه جمعه و روحانيون گذاشت. وقتي خوابگاه دانشگاه هزار تا سوئيت داشته باشد و هزار تا روحاني بخواهند در آنجا سکونت کنند، چه مي کنند؟مي گويند خودتان برويد هر کدام را خواستيد انتخاب کنيد يا قرعه کشي مي کنند؟ اين کار را کرده و جلوي اسم هر يک از روحانيون، شماره اتاقش را نوشته بودند. آقاي فقيه به من زنگ زد و گفت:«اتاق شما کنار اتاق ماست .»27سال قبل از آن در مدرسه حجتيه، من حجره104بودم، آقاي فقيه حجره105. به من گفت:«بيا اتاقت را ببين.»من مي خواستم در ميان هزار مبلّغ سازمان تبليغات باشم. برايم راحت تر بود که داخل طلبه ها باشم. آقاي فقيه گفت:«حالا بيا اينجا ببين.»رفتم ديدم باز اتاق من104و اتاق آقاي فقيه 105است.
چه سالي با اقاي فقيه در مدرسه حجتيه بوديد؟
حائري:سال40،تا سال67مي شود27سال. هيچ کس هم از اين مطلب اطلاع نداشت که بايد اين اسم ها و شماره ها را با هم هماهنگ کند. دقيقاً حجره من104بود، اينجا هم شده بود104،دقيقاً حجره اقاي فقيه105بود، اينجا هم شده بود105
کدام آقاي فقيه؟
امام جمعه نيريز. الان هم در قيد حيات است. مصاحبه اي با ايشان بکنيد تا خودش بگويد. الان هم را مرکب بالاي سرحجره ما، همان104و105هست. هر چند رويش را با گچ گرفته اند، ولي اين ارقام قابل خواندن هستند. به هر حال او که مي گويد به سوي سرنوشتم مي روم، امام زمان(عج)بخواهد به ما بگويد من شاهد برکار شما هستم، چگونه مي گويد:«انني معکما اسمع و اري»،اين شماره را مي آورد که يعني اين جزئيات را هم ما برايتان انتخاب مي کنيم نه اينکه دستي که داخل گلدان رفته ، اين کار را کرده باشد. اين يک اتفاق ساده نيست، اين اراده الهي، مگر اينکه انسان نخواهد دقت کند که مي وشد مثل فرعون. فرعون بني اسرائيل را تعقيب کرد و تا لب دريا آمد. بعد ديد دريا تا کف زمين شکافته شده و مردم دارند عبور مي کنند و مي روند. خب تو چرا آمدي؟اين دريا را براي اينها شکافتم . آيا خدا و فرشتگان مي گذارند تو بيائي وسط دريا اينها بکشي؟ من مي گويم آقاي اوباما که ما را تهديد مي کند و جريان طبس يادش رفته، مثل فرعون است که ديد ديوارهاي آبي براي بني اسرائيل درست شده، تو چرا آمدي داخل آن؟ براي تو که درست نشده بود.در روايت داريم جبرئيل سوار مادياني شده بود، اسب فرعون دنبال ماديان راه افتاد. جبرئيل به اين شکل او را به اين راه کشاند. وقتي که خدا مي خواهد کسي را به جائي بکشد. از راه اسبش هم مي کشاند. وقتي فرعون آمد، نگفت اين اسب مرا بگيريد و نگذاريد برود. اينها هم گفتند مگر مي شود فرعون اشتباه کند؟«و اتبع امر فرعون و ما امر فرعون بالرشي؟»مي گفتند اشتباه نمي کند، لذا همراهش آمدند. خدا با ظرافت کار مي کند. فرعون را قبلاً نگرفت، اما اينجا گرفت تا براي بعدي ها عبرت شود.طرف دارد مي بيند که من آب نيل را براي اينها باز کرده ام:«چشم باز و گوش باز و اين عمي؟/حيرتم از چشمبندي خدا.»آقاي اوباما تو که جلوي رويت ديدي که خدا چه کرد، باز عبرت نگرفتي و نياموختي؟
ابرهه به عبدالمطلب گفت:«من تعجب مي کنم که از من گوسفندان و شترهايت را مي خواهي، در حالي که من فکر کردم از من مي خواهي تا از گناه اينها بگذرم و کعبه شان را خراب نکنم»عبدالمطلب گفت:«انا رب الابل و للبيت رب يحميه»پاي خدا در ميان آمد. ما هم هر وقت چيزي مافوق قدرتمان تهديدمان بکند، نوبت خداست. هر وقت در حد قدرت خودمان باشد، نوبت خودمان است، چرا؟چون گفت:«ان تنصروالله ينصرکم»يعني ان تنصرالله في ما تستطيعون ينصرکم في ما لا يستطيعون. ما لا يستطيعون خط و حد ما نيست، خط و حد خداست، خط و حدما، يستطيعون است. در يستطيعون خود کوتاهي کنکنيم و نگران ما لا يستطيعون نباشيم. قرآن اين را هم مي فرمايد که :«و حاجه قومه قال اتحاجوني في الله و قد هدين...و کيف اخاف ما اشرکتم و لا تخافون انکم اشرکتم بالله ما لم ينزل به عليکم سلطانا ....»اين وعده صادق است.»الذين آمنوا و لم يلبسوا إيمانهم بظلم أولئک لهم الأمن و هم مهتدون»ما بايد راحت بخوابيم و از تهديد هيچ ناراحت نباشيم، البته اگر«لم يلبسوا ايمانهم بظلم»باشيم

برخي از رفتارهاي قائم مقام وقت رهبري را به خاطر داريد؟
 

وقتي در سال67هواپيماي ايرباس را زدند، هر کسي به امام تسليت گفت. آقاي منتظري هم يک نامه سرگشاده نوشتند که در رسانه ها خوانده شده است. در آن نامه نوشت همه مشکلات ما از آمريکاست و ما در هر موضعي که نگاه کنيم، خواهيم ديد امريکا علت اصلي است. بعد به اين نتيجه رسيده بود که عراق، فرعي و معلول است. طبعاً جنگ با معلول، در هر منطقي شکست خورده است. در شرايطي که امام مي گويد:صلح، دفن اسلام است و مردم دارند مي جنگند، عنوان مي شود که عراق معلول است و جنگ با معلول در هر منطقي شکست خورده است! اين بود که امام او را عزل کرد. يا به عنوان نمونه همان فرد چندي قبل از عزل اعلام کرد که بايد اعتراف کنيم که لجبازي کرديم! امام هم گفت من از خانواده شهدا عذرخواهي مي کنم. خانواده شهيد از ما خواهد پرسيد پس بچه من حرام شد؟ بي جا مصرفش کرديد؟ من معتقدم امام، قائم مقام وقت رهبري را نجات داد. بزرگ ترين خدمت را امام به شاگرد خودش در اين تصميم کرد، به او ظلم نکرد، ظلم را کساني به او کردند که مي خواستند اين کار را به او تحميل کنند. حتي خود ايشان هم قائم مقامي رهبري را نمي خواست. دوستانش به او تحميل کردند.آنها به او ظلم کردند. امام اهل ظلم نبود و به ايشان خدمت کرد. گرفتن کاري از فردي که انجام آن در توان وي نيست، خدمت است.
من فکر مي کنم امام در رابطه با رهبري آيت الله خامنه اي هم برنامه داشت. علتش هم اين است، آن وقتي که ايشان انتخاب شدند، آقاي جنتي گفتند برويم و ديداري با حاج احمد آقا داشته باشيم و تسليتي بگوئيم. به حاج احمد آقا خبرداديم که ايشان انتخاب شده اند. احمد آقا گفت که دل امام را شاد کرديد. بعد هم ادامه داد:«چند روز قبل داشتيم با امام تلويزيون نگاه مي کرديم، رئيس جمهور را ديديم که دارد بازديد مي کند، من ديدم خيلي با وقار و متانت حرکت مي کند. به امام گفتم آقاي خامنه اي خيلي با وقار حرکت مي کند. امام گرفتند من هر چه فکرش را مي کنم، اسيد علي آقا براي رهبري مناسب است

اين جمله را خود احمد آقا گفت؟
 

بله، تا قبل از اينکه آقاي خامنه اي در آن روز مطرح شوند، اصلا اسمي از اينکه امام به ايشان اشاره داشته اند، برده نشد. امام اين جريان را گردن خبرگان گذاشت و آنها خودشان انتخاب کردند که جريان آن را هم خواهم گفت. من هميشه فکر مي کردم چرا وقتي بعد از ايراد خطبه هاي نماز جمعه، امام به ايشان نامه نوشته بود که :«اين طور نيست و ولي فقيه اختيارات حکومتي دارد و اختياراتش محدود به احکام اوليه و ثانويه نيست»،اما اين نامه را به رئيس جمهور نداد و به صدا و سيما داد که جواب را بخوانند؟ من با خود آيت الله خامنه اي صحبت مي کردم و ايشان مي گفت:«پاي راديو نشسته بودم، ديدم دارند نامه امام را به من مي خوانند. مي خواستم به امام نامه بنويسم که نامه حضرت عالي را استماع و زيارت کردم. بعد ديدم نه، اين کنايه دارد. نوشتم نامه حضرت عالي را زيارت کردم.»امام مي خواسته اگر ايشان گنبد نمکي دارد، عصباني اش بکند و اگر ايشان واکنش تلخي نشان داد، فکر ديگري بکند. امام مي خواست ببيند در شرايط دشوار چه عکس العملي نشان مي دهد . برايش برنامه داشته است. امام با اين کارها مي خواسته ببيند اگر ايشان از خودش عبور نکرد ، آن را نشان بدهد تا امام به فکر کس ديگري باشد. وقتي همه اين کارها را به سرش آورده و ايشان هم بعد از اين همه امتحانات دشوار،باز مي گويد:«اگر بعد از رياست جمهوري، امام به من بگويد برو و مسئول عقيدتي سياسي ژاندارمري دهي در سيستان و بلوچستان بشو، من ترديد نمي کنم»،تکليف معلوم است. اخيراً به ايشان گفتم:«من چنين چيزي را از شما درهمه جا نقل مي کنم. يادتان هست که من اين را گفتم و شما اين جور جواب داديد؟» گفتند: «بله، کاملاً يادم هست.» گفتم: «الهي شکر! بعد نگوئيد که يادم رفته.» گفتند: «نه، يادم هست.»
امام حتي وقتي نخست وزير را به ايشان تحميل کرد، مي خواست اطاعتش را نسبت به ولي فقيه ارزيابي کند. در چهار سال دوم رياست جمهوري، عملا کاري براي ايشان نبود. حالا اين صحت دارد که ايشان فقط امضاي حقوقش را مي خواسته بکند و کار ديگري نبود که بياورند امضا کند؟ اين را بايست خودشان توضيح بدهند. من فکر مي کنم اينها همان معنائي است که امام مي گويد«من هر چه فکرش را مي کنم»، فقط فکر هم نيست. امام روي ايشان کار مي کرده است

شما عضو مجلس خبرگان بوديد. از انتخاب ايشان به رهبري چه خاطراتي داريد؟
 

بعد از رحلت امام، هيأت رئيسه خبرگان از همه اعضا دعوت کرد که بيايند. من در مشهد بودم و شبانه خودم را به مجلس رساندم. آيت الله خامنه اي داشت وصيت نامه امام را مي خواند. وصيت نامه تمام شد و ظهر براي ناهار و نماز رفتيم. آقاي شرعي در اين فاصله به من گفت که نظر هيئت رئيسه برشورائي شدن رهبري است، اما مردم براي قوت قلب نياز دارند که رهبري فردي باشد. به حرف آقاي شرعي فکر کردم و ديدم حرف درستي است . من معمولا براي نطق قبل از دستور ثبت نام نمي کنم، ولي وقتي آقاي شرعي اين حرف را زد، رفتم و براي نطق قبل از دستور ثبت نام کردم که عليه شورائي شدن رهبري صحبت کنم. همه کساني که براي نطق قبل از دستور قبل از من بودند، فرصت پيدا کردند صحبت کند، اما نوبت من که رسيد، مجلس اعلام کفايت مذاکرات داد! يعني گفتند مطالب تکراري است . به خودم گفتم مي خواستم عليه شورائي شدن صحبت کنم و آن هم نشد!
آقاي مشکيني اسماً جلسه را اداره مي کرد، ولي آقاي هاشمي رسماً مسئول اداره جلسه بود. ايشان گفت وارد دستور مي شويم. دستور جلسه بحث درباره شورائي شدن يا رهبري فردي است. طبق آئين نامه، ابتدا بايد مخالف صحبت کند. آقاي هاشمي به آقاي طاهري خرم آبادي که منشي جلسه بود، گفت:
«اگر کسي نطق قبل از دستورش را انجام نداده و مي خواهد در مقام مخالف حرف بزند، اولويت با اوست.» آقاي طاهري پرسيد: «آقاي حائري! شما مي خواهيد به عنوان مخالف شورائي شدن رهبري صحبت کنيد؟» گفتم: «بله» و رفتم و به عنوان اولين مخالف صحبت کردم و گفتم: «تا بازنگري قانون اساسي نشده بود، مسئله شوراي رهبري مطرح نشد، اما شما شوراي عالي قضائي را برداشتيد و داديد به رئيس قوه قضائيه، يعني شوراي عالي قضائي را فردي کرديد. نخست وزير را حذف و اختياراتش را در رياست جمهوري ادغام کرديد تا تمرکز حاصل شود. الان به صورت ارسال مسلم مسئله شورائي شدن از چشم مردم افتاده. شما نظرتان اين است که اگر شورائي باشد، وحدتي به وجود مي آيد و از هر طايفه و گروهي عضوي جزو شورا مي شود. رهبري فردي را انتخاب و اينهائي را که مورد نظرتان است به عنوان مشاور به ايشان معرفي کنيد تا رهبري از فکر آنها استفاده کند، ولي مسئوليت با خودش باشد».
بعد از من يک نفر به عنوان موافق شورائي آمد و همين مسئله را مطرح کرد که آقا در جامعه سليقه هاي مختلفي وجود دارد و بايد از هر سليقه اي يک نفر در شورا باشد تا وحدت حفظ شود و يک چيزي مثل کابينه وحدت ملي شود. دليل ايشان احساسي و عاطفي بود، برهان نداشت.
مخالف دوم شورائي آقاي جنتي بود. ايشان نکته جالبي را مطرح کرد و گفت: «اگر شورائي باشد، يکي رئيس تر است، يکي مديرتر و يکي مدبرتر و يکي اعلم است. اگر آنکه اعلم است، مي توانست علميت خود را به ديگري تزريق کند و آنها هم بالا مي آمدند، خوب بود. اگر آنکه سياستمدارتر است، مي توانست به سياست بقيه هم بيفزايد، خوب بود.» منظورش اين بود که اگر اينها خواستند دور هم جمع شوند، نتيجه تابع اخص متقدمتين است. آنکه ضعيف است نمي تواند پا به پاي قوي بيايد و قوي ناچار است کوتاه بيايد و پاي به پاي ضعيف راه برود. البته به اين صراحت نگفت، اما همه معني حرفش را گرفتند. بعد يک نفر ديگر آمد و حرفش با موافق اول چندان تفاوتي نداشت. حرف هاي مخالفين مکمل هم شدند.
موقع راي گيري شد. آن روزها آرا به وسيله نوشتن گرفته نمي شد، بلکه به صورت قيام و قعود بود.در نوشتن، آرا سه قسمت مي شود: موافق، مخالف، ممتنع. الان هم که کارت مي زنند، همين طور است، اما وقتي قيام و قعود است، دو حالت بيشتر ندارد. ممتنع هم هميشه جزو قاعدين است، اگر بگويند موافقين شورا قيام کنند، ممتنعين به مخالفين شورا اضافه مي شوند و به ضرر شورا مي شود. مثلا فرض کنيد 75نفر باشند ، 15نفر ممتنع باشند، 30نفر مخالف هستند،30نفر موافق. در هر حالتي، قيام و قعود به نفع گروهي مي شود که نشسته اند. وقتي که موقع رأي گيري شد، يکي از آقايان که از دنيا رفته و آدم خوبي هم بود، آمد جلوي تريبون و گفت بگوئيد مخالفين شورا قيام کنند که ممتنع ها به موافقين شورا اضافه بشوند و شورا رأي بياورد. اينها هم همين را گفتند، منتهي برخلاف انتظارشان آنهائي که ايستاده بودند، تعدادشان بسيار بيشتر بود و رهبري فردي رأي آورد. البته تا اواسط شمردند و ديدند تعداد بيشتر است و گفتند شايد اشتباه کرده ايم، يک بار ديگر بلند شويد. باز قانع نشدند و سه بار شمردند. بعد گفتند شورائي راي نياورد و نظر مجلس خبرگان به رهبري فردي است.
تا اعلام شد رهبري فردي، يک نفر اسم آقاي خامنه اي را برد. تا اسم ايشان برده شد، ايشان به هم ريخت و عصباني شد و بدون هماهنگي رفت پشت تريبون و برافروخته و عصباني گفت: «مي دانيد مي خواهيد چه باري را بردوش من بگذاريد ؟» شوراي نگهباني ها از پائين گفتند: «شما چرا جلوي اجراي قانون را مي گيريد؟» ايشان ديگر هيچي نگفت و آمد نشست. اما عصبانيتش کاملا مشخص بود. به هر جهت به نام ايشان رأي گيري کردند. هيچ کس هم اسمي از امام نياورد که مثلا بگويد امام اسم ايشان را برده است. کساني که در مورد قائم مقام مخالف بودند وبه امام گفته بودند،اين مطلب را مطرح کردند. آقاي هاشمي هم بعد از اينکه تقريباً تمام اعضا تصميم خود را گرفته بودند، اعلام کرد که امام نسبت به آقاي خامنه اي چنين ديدگاهي داشته اند.

شما با مقام معظم رهبري دوستي ديرينه داشته ايد. چه ويژگي هائي در ايشان شما را به اين نتيجه رسانده که در هر موقعيتي از رهبري ايشان دفاع کنيد؟
 

مقام معظم رهبري، موقعي که رئيس جمهور بودند، چند بار به شيراز آمدند. من دو چيز را در ايشان ديدم. يکي اينکه وقتي نماز مي خواند، نمازش با حضور قلب بود. من معناي نماز با حضور قلب را مي فهمم که مي گويم. حضور قلب فقط اين نيست که انسان معنايش را بداند. حضور قلب اگر نباشد ، جلوي انسان بند قرار مي گيرد و انسان نمي تواند وارد حالت تذکر بشود. اگر حق الناس به گردن انسان باشد، اين بند برداشته نمي شود و نمي توان وارد شد. آقاي آشيخ حسنعلي نجابت، پيش آقاي قاضي تربيت مي شد. آقاي قاضي گفت:«بايد بروي از همه کساني که به گردنت حق دارند، عذرخواهي کني و حلال بودي بطلبي و حق خودشان را ببخشند تا بتواني پيش من بيائي».گفت:«آقا! يک بنده خدائي را موقعي که درسش مي دادم، کتک مي زدم، اما براي اينکه تربيت بشود، از پدرش هم اجازه گرفته بودم.»آقاي قاضي گفت:«نه، نمي شود. تا به او نگوئي و تو را نبخشد، نمي تواني بيائي.»با حق الناس نمي شود وارد سلوک شد. نماز هم عيناً همين است. انسان بايد خيلي مواظب باشد که کلامش موجب آزردگي مؤمني نشده باشد، حقي از کسي ضايع نکرده باشد که وقتي مي خواهد بيايد سرنماز، اين بند را از جلويش بردارند. آقاي خامنه اي وقتي الله اکبر گفت، احساس مي کردي بندي جلويش نبود. داخل نماز بود. اين چيزي بود که من از ايشان ديدم.
يکي ديگر هم با هم خصوصي نشسته بوديم و صحبت مي کرديم. ايشان گفت: «امام آقاي هاشمي را خيلي دوست مي دارند. هر وقت ايشان به مسافرت مي رود، گوسفندي را براي سلامتي ايشان قرباني مي کنند، وقتي هم برميگردد، گوسفندي را براي شکرانه قرباني مي کنند. امام آن کسي را که مي خواسته براي تربيت اول بگذارد، سربه سرش مي گذاشته که اگر در وجودش چيزي هست، ظهور پيدا کند. کسي را که مي خواسته براي خودش حفظ کند، با محبت نگه مي داشته که تحريک نشود و اين علامت اين است که يک کسي را با لطف و کرامت نگه مي دارند، چون وجودش لازم است. اين هم که امام گفته بود اگر شما با هم باشيد، من فکرم آرام است و اين ملاحظاتي هم که رهبري نسبت به ايشان مي کند، از همين نظر است. درست است که بزرگان بايد حرف هايشان را بزنند. و ملاحظه نکنند، اما انصافاً رهبري خيلي ملاحظه مي کندو مثلاً بعضي ها که تند مي روند، ايشان به آنها تذکر مي دهند و مي گويند رعايت کنيد.
رهبري در انتخابات رياست جمهوري سال84 نظرش به آقاي احمدي نژاد بود و مي گفت بايد يک نيروي جوان بيايد و در واقع به مردم گرا مي داد، منتهي آمدن آقاي هاشمي هم، همان طور که در نامه اي به خود ايشان نوشتم، موجب خير شد، چون اينها مي خواستند انتخابات رياست جمهوري حداقلي شود . با آمدن آقاي هاشمي حداکثري شد. شما قرباني اين شديد که ما از اين توطئه نجات پيدا کنيم و اين توطئه سختي بود . علتش هم اين است که اگر يک وقتي تيم هاي پيروزي و استقلال با هم مسابقه بدهند، استاديوم آزادي پر مي شود، اما اگر يکي از اينها بخواهند با تيم ثالثي مسابقه بدهند، فوقش ده بيست هزار نفر مي آيند. آراي انتخابات هم همين طور است. اگر دو تا قَدَر مقابل هم باشند، اين طور مي شود. در انتخابات اخير هم، همين آقاي موسوي که آمد خيري داشت. خيرش اين بود که اينها همه چيز را در اين مناظره ها مطرح کردند و حساسيت مردم تا آخرين حد، شديد شد. اخيراً در جائي خواندم که انگليس ها ياد گرفتند براي اينکه آراء انتخاباتشان بالا بيايد، از روي الگوي انتخابات ما، مناظره احزاب را راه بيندازند.
علاوه براين انصافاً رهبري هم تلاش کرد که آقاي موسوي را حفظ کند، يعني هيچ حالت انتقام جوئي و اينکه چون آن دفعه آن طور شد، حالا که آمده، يک کاري کنيم که شکسته شود، ابداً در نيتش نبود. نيتش اين بود که بتواند آبروي آقاي موسوي و آقاي خاتمي و آقاي کروبي را حفظ کند. اگر دوستان آنها گذاشته بودند و به آنها کمک مي کردند که حرف رهبري را گوش کنند، آبروي هر سه تايشان حفظ مي شد و خداي تعالي هم فرموده:«الله يعلم حيص يجعل رسالته»به کسي مي دهد که از قدرتش براي اصلاح، براي نجات، براي حيات جامعه استفاده کند.
امام هم براي قائم مقام خودش، همه تلاشش را کرد که او را حفظ کند و آسيبي به حيثيتش وارد نشود. واقعاً دشمنان و نزديکان اينها هستند که چنين مي کنند. دوست اصلي اينها رهبري بود، الان هم همين طور است.

شما با مقام معظم رهبري از زمان رياست جمهوري ايشان، رابطه صميمانه اي داشتيد. غير از ويژگي هائي که برشمرديد، چه ويژگي هاي برجسته ديگري در ايشان ديديد که اين رابطه همچنان با همان قوت باقي است؟
 

در اهواز در اعلاميه اي نوشته بودند که من مشاورعالي رهبري هستم. من در سايتم نوشتم مشاور ايشان بودن، افتخار است، ولي من مشاور ايشان نيستم، بلکه به ايشان علاقه دارم. گاهي هم اگر چيزي به ذهنم بيايد، به ايشان منتقل مي کنم، ولي کارهائي که مي کنند، برنامه ريزي هاي خود ايشان است. ايشان در مسائل انقلاب بسيار صاحب نظر است. يک بار درباره ائمه اطهار(ع)سخنراني و به اين نکته اشاره کرد که راه هائي که اهل بيت(ع)رفتند، مثل گردنه هائي هستند که نشان مي دهد آنان در هر جائي متناسب با شرايط عمل کردند. آنچه از تاريخ اهل بيت(ع)استفاده کرده، نگفته هايش مهم تر از گفته هايش هست. در سال58 در کنگره «انتقال به تعليم و تربيت اسلامي»صحبت کردم و گفتم که علوم انساني دانشگاه ها بايد توسط خود ما تدبر و تحرير شوند. ما اگر بتوانيم علوم انساني را اسلامي کنيم، همه مشکلاتمان حل مي شود، اگر نتوانيم، پيروزي هاي ما همه موقتي است. در ميزگرد اخوي آقاي مجتهد شبستري از من سئوال کرد: «شما بين علوم انساني و علوم تجربي فرق مي گذاريد؟» گفتم: «در علوم انساني، تعريف انسان جزو موضوع است، در علوم تجربي تعريف انسان دخيل نيست و تعريف انسان از ديد علوم غرب با تعريف آن در اديان الهي فرق دارد.» اگر رهبري بارها تأکيد مي کند که علوم انساني بايداز قرآن گرفته شود، به همين دليل است. در جريانات اخير کاري ندارم که حجاريان اين حرفي که در باب علوم انساني زده، سياسي بوده يا نبوده، اما انسان اگر بخواهد حرف سياسي هم بزند، اگر زمانش نرسيده باشد، اثر سياسي ندارد. حالا زمانش بود. گفت:«ما از شوراي انقلاب فرهنگي گلايه داريم که در علوم انساني، راهي را پيش پاي ما نگذاشته و ما به امثال ماکس وبر روي آورديم و به اينجا رسيديم و من از مردم به خاطر اين اتفاقي که افتاده، عذر خواهي مي کنم.»رهبري در اين زمان مي بيند که جامعه اين را مي خواهد و مطرح مي کند

از نظر قدرت علمي، رهبري را در چه جايگاهي مي بينيد؟
 

ايشان در هر رشته اي که رفته، در آن رشته زحمت کشيده. علاوه برفقه و اصول، مثلا در شعر کار کرده و به جائي رسيده. نه اينکه صرفا شعر بگويد، مهم شعر شناسي است. در قرائت و فهم قرآن برجسته است و از نوجواني هم همين طور بود. يک بار آقاي آسيد نورالدين شيرازي به مشهد مي رود. در آن زمان آيت الله خامنه اي، يک بچه 8، 9ساله بوده و جلوي مرحوم شيرازي قرآن مي خواند. ايشان در قرائت و تجويد کار کرده و حالا هم وقتي پيش مي آيد، ايرادات فني و علمي مي گيرد. شعر را با حساب و کتاب نقد مي کند. در هر رشته اي که رفته، سعي کرده آن را درست فرا بگيرد. من دبيرستان که مي رفتم، به ما انگليسي ياد مي دادند و من سعي کردم اين چيزي را که به ما ياد دادند، عملياتي کنم و الان به انگليسي سخنراني مي کنم. ايشان چه در درس خارج و چه در سطح و چه رشته هاي ديگري که وارد شده، آن را درست ياد گرفته. وقتي هم که در تبعيد بود، مرحوم آقاي صدوقي با ايشان مباحثه اي کردهو وقتي برگشته بود به پسرش گفته بود که ايشان ملا و صاحب ذوق است. ايشان در مسائل، صاحب نظر قطعي است. گاهي هم که با ايشان اختلاف نظر داشته ام، صحبت کرده ونظر خودم را گفته ام. ايشان در مجموع ذهن و قاد و نقادي دارد و اجتهاد رسمي مي کند. درست رفتن غير از زياد رفتن است. کساني که خطشان خوب مي شود، به خاطر اين نيست که زياد مي نويسند، کم مي نويسند، اما خوب مي نويسند. ايشان وقتش را تلف نمي کند و خوب مطالعه مي کند. روشش هم اين نيست که بالبداهه صحبت کند. آقاي هاشمي بالبداهه گوست، منتهي ايشان مراجعه مي کند و يادداشت برمي دارد. اين شيوه، خطايش کمتر است. خيلي راه خوبي است که ايشان تست تهيه مي کند، مرتب مي کند و مطلبي را که مي خواهد بگويد جامع وارد مي شود.
منبع: پاسدار اسلام شماره 342