جوانان بخوانند و بدانند!


 






 

هميشه عشق و دوست داشتن ملاک خوشبختي واقعي نيست !
 

اختلاف و تضادهايي بين هر دو جواني که قصد ازدواج دارند، ديده مي شود.
مشکلات و مسايلي از جمله: اختلافات خانوادگي، سطح طبقاتي دو خانواده، تضاد در فرهنگ، آداب و رسوم طرفين، اختلافات در عقايد و دين و مذهب.
پس در اين راه مشکلات و موانع بسيار است و عشق و تفاهم هم مي تواند گره اي از کار بگشايد. اما اي کاش بدانيم که هميشه اين عشق و تفاهم مشکل گشا نخواهد بود.
بنيان بعضي از خانواده ها، حتي با عشق و دوست داشتن هم، ريشه دار نخواهد شد.
و چه بسا، حتي به مرحله اي از نابودي و نيستي دو جوان عاشق نيز کشيده شود.
اينجا صحبت از ازدواج هاي دختران و پسران ما با افراد خارجي است که هميشه مثل قصه هاي شيرين در سريال ها و فيلم هاي سينمايي نخواهد بود و هميشه عشق و تفاهم ما بين طرفين ملاک و عامل خوشبختي آنان نخواهد شد.
البته در همه جا استثناء و خوب و بد وجود دارد. ديده شده است، چه در ايران و چه در خارج از ايران که مردان خارجي با زنان ايراني ازدواج کرده اند و بسيار خوشبخت هستند و بالعکس.مردان ايراني با زنان خارجي زندگي کرده اند و عشق شان زبانزد عام و خاص است.
اينجا صحبت از مرد ايراني معتادي است که براي پايبند کردن زن خارجي خود، او را معتاد کرده و به وادي اعتياد کشانيده تا هيچ گاه از دستش ندهد.
هديه، دختر شيرين زبان و بياني بود که بيش از چهار سال نداشت، چند روزي بود که به دليل مشکلات خانوادگي اش به مهد کودک مي رفت.
يک روز، در مهد کودک آفتاب باز شد و هديه با آن موهاي طلايي و چشمان درشت آبي اش دست در دست مادر وارد مهد شد. آنا، مادر هديه زن جوان 25-24 ساله اي بود که هديه، به حق تمام زيبايي ظاهري اش را از او به ارث برده بود. هديه دست مادر را رها کرد و خود را به پله هاي مهد رساند. در را باز کرد و با سيل عظيمي از دختر و پسرهاي کوچک که مشغول بازي بودند، روبرو شد. آنا، هم به دنبال او براه افتاد. خاله بنفشه جوان ترين مربي مهد کودک، با ديدن هديه او را بغل کرد، آرام بوسيدش و بدين ترتيب ديدن هديه، دختر ناز و کوچولوي آنا و رضا، هر روز به آن مهد کودک مي رفت.
بنفشه، صبح به صبح وظيفه گرفتن هديه را از والدينش داشت. هديه بر خلاف همه بچه ها، دوست داشت زودتر از پدر و مادرش جدا شود و خودش را بنفشه برساند. بنفشه هم، هديه را مشتاقانه در آغوش مي کشيد و با خود مي برد. اما موضوع به همين راحتي و سادگي نبود.
يک بار رضا، پدر جواني که صورت و قيافه اش اصلا به مردي که بچه اي به اين سن و سال داشته باشد نمي خورد، براي بردن هديه به مهدکودک آمده بود. او رو به بنفشه کرد و گفت:
- ببخشيد بنفشه خانم، هديه خيلي از شما تعريف مي کند شما خيلي براي او زحمت مي کشيد، مي خواستم از شما دعوت کنم فردا عصر با هديه براي گردش به پارکي، جايي برويم... راستش انا، مدتي است که به سر کار مي رود. مي دانيد که زبان انگليسي اش خوب است و همه جا برايش کار پيدا مي شود. ما هم مجبوريم شديم که هديه را به مهدکودک بياوريم. البته خيلي خوشحالم از اينکه مربي به اين خانمي و با درايتي نصيب ما شده و هديه زير دستان شما بزرگ مي شود.
- بنفشه نيم نگاهي به هديه کرد، هديه که برق شادي و خوشحالي در چشمانش ديده مي شد، مدام به او اصرار مي کرد تا دعوت پدرش را قبول کند، بنفشه به خيال خود که حتما انا هم در اين جمع خواهد بود، قبول کرد تا فردا بعدازظهر همراه آنان به پارک برود.
- فرداي همان روز وقتي صبح آنا، هديه را آورد، بنفشه با عجله به طرف هديه دويد. هديه کوچولو، دست آنا را رها کرد وگفت: سلام خاله بنفشه. بنفشه تا آمد سرش را بالا کند و آنا را ببيند، هديه با بغض کودکانه و معصومانه اش گفت:
- ديشب بابا رضا زد تو گوش مامان آنا. ببين صورتش چه جوري شده است ؟
- بنفشه قدرت نگاه کردن به صورت آنا را نداشت. سرش را بالا برد. صورت آنا، گوياي همه چيز بود. آنا با آن لهجه خاص خودش که آرام و کشيده، کشيده فارسي صحبت مي کرد.
- بنفشه را در آغوش کشيد و گفت:
-به خدا خسته شدم، از دست همه. از دست مادر رضا که آن قدر با من بدرفتاري مي کند به خاطر مشکلات مالي که تمامي نداره. ديروز ماشينمون تصادف کرد و کلي صدمه خورد. از کجا بياوريم او مي گفت و گريه مي کرد.
- بنفشه او را نوازش کرد و گفت:
- عيبي نداره آنا جان مشکلات، توي همه خانواده هاست. حتي دو تا ايراني هم که با هم ازدواج مي کنند، باز هم با يکديگر مشکل دارند بايد ساخت و تحمل کرد.
آنا، سرش را پايين انداخت. حال چندان خوبي نداشت. چشمانش را بست و گفت: باور کن همه بدنم درد مي کند، راستش سرما خورده ام. اين سرماخوردگي هم از من جدا نمي شود. قرص هايم را نياورده ام الان بايد بروم سر کار، حالم اصلا خوب نيست ؟
بنفشه او را روي صندلي کنار در نشاند و گفت: قرص سرماخوردگي من دارم، مي خواهي بخوري ؟
- راستش خودم قرص خانه دارم.
- چرا با خودت نياوردي ؟
- نياوردم که آن را نخورم. بايد يک زنگ به رضا بزنم تا برايم بياورد. مي توانم از اينجا زنگ بزنم.
بنفشه، هديه را به داخل مهد کودک برد. آنا هم شروع کرد به شماره گرفتن. هديه همراه باقي بچه ها راهي کلاس شد. او مي خنديد و بازي مي کرد و هيچ متوجه حال و روز مادرش نبود.
آنا، شماره را گرفت، پس از کلي بحث و جدال با رضا، گوشي را گذاشت. بنفشه که متوجه حالت و رفتار آنا شده بود، بي اختيار کنارش نشست. آنا، قدرت نگاه کردن به او را نداشت. سرش را پايين آورد و از داخل کيفش يک سيگار درآورد و همان طور که آن را روشن مي کرد، با صدايي لرزان و بي حال گفت:
- به رضا زنگ زدم الان مي آيد.
بنفشه که اصلا فکر نمي کرد آنا سيگار بکشد، بدون توجه به حرفهاي آنا گفت:
- ببخشيد معذرت مي خواهم، اينجا نمي توني سيگار بکشي، براي بچه ها خوب نيست. آنا آرام از در بيرون رفت و در حياط به انتظار ايستاد.
پس از چند دقيقه رضا آمد. بنفشه که سخت مشغول کار بود، اصلا متوجه رفت و آمد رضا نشده بود. ناگهان با صداي آنا به خود آمد و گفت: ببخشيد دستشويي اينجا کجاست ؟
بنفشه دستشويي را به او نشان داد. نيم ساعت بعد آنا با قيافه اي سرحال تر و سرزنده تر از دستشويي بيرون آمد و رژ لب کمرنگي هم زده بود. هديه را بوسيد و با خوشحالي از او جدا شد.
بنفشه باورش نمي شد که او يکدفعه با خوردن قرص سرماخوردگي حالش آن قدر خوب شود.
بعدازظهر، رضا براي بردن هديه آمد اما بدون آنا. رضا که مدام پشت سر هم سيگار مي کشيد و خميده خميده خودش را روي زمين مي کشيد، گفت:
-راستش آنا حالش اصلا خوب نبود.
امروز اصلا نتوانسته بود سر کار برود و حالش بد شده بود براي همين عذرخواهي کرد و نتوانست بيايد.
بنفشه، در ابتدا سعي داشت از آمدن امتناع کند. اما خواهش ها و التماس هاي هديه، براي لحظه اي بر تمامي احساساتش غلبه کرد. هر سه به پارک رفتند. بنفشه خود را بيشتر با هديه و بازي با او مشغول کرد.
دلش واقعا براي هديه مي سوخت. پدر و مادرش حال چندان خوبي نداشتند.
موقع خداحافظي، بنفشه از رضا تشکر کرد و گفت اميدوارم هر چه زودتر حال آنا خوب شود.
رضا با آن حال بدش گفت:
- راستش او هيچ کس را اينجا ندارد، دوستي هم ندارد. خوشحالم از اينکه شما حداقل به فکر او هستيد.
- شما در خارج با او ازدواج کرديد ؟
بله ما در خارج ازدواج کرديم و بعد به ايران آمديم.
- او چطور راضي شد به ايران بيايد، آيا مسلمان شد ؟
- بله، راستش ما، سه بار به عقد هم درآمديم.
يک بار در کليسا، يک بار در مسجد، و يک بار در محضر در ايران.
خانواده هايتان موافق اين ازدواج بودند ؟
همه چيز از روي عشق و علاقه شروع شد. عشقي را که من به او دارم، هيچ کس نمي تواند باور کند.
راستش، مي خواستم چيزي به شما بگويم و اميدوارم اين مسئله بين خودمان باقي بماند. اين را مي گويم تا شما که هديه را تربيت مي کنيد، بدانيد که او دخترش نيست. من به خاطر عشق و علاقه اي که به آنا داشتم، حاضر شدم با او ازدواج کم بچه سه ماهه اي را که به خاطر يک اشتباه حامله شده بود، به فرزندي خود قبول کنم.
بنفشه دلش مي خواست چيز ديگري نشود و هديه را که دوان دوان به سوي او مي آمد در آغوش گرفت و بوسيدن از آن ها خداحافظي کرد. قبول اين واقعيت حتي براي بنفشه به عنوان مربي مهدکودک هديه، بسيار سخت بود، اما آن چه شنيده بود واقعيت داشت و او روز به روز شاهد واقعيت هاي ديگر زندگي هديه مي شد.
آنا، يک روز سرش درد مي گرفت، يک روز ديگر چشم هايش نمي ديد، يک روز تب مي کرد و هر بار از مهد کودک، با رضا تماس مي گرفت و از او مي خواست تا برايش قرص بياورد.
رفته رفته، بنفشه حس بدي نسبت به او پيداکرد. حسي که هيچ گاه جايگاه عشق و علاقه مادري به فرزندش، در آن ديده نمي شد. هديه بچه واقعي او بود. اما آنا وقتي حالش بد مي شد، هيچ چيز نمي فهميد. اصلا نمي فهميد چطور هديه او را از صميم قلب در آغوش مي کشد و يا چطور بي اعتنا از آغوش او بيرون مي آيد. او تا قرص را نمي خورد، هيچ چيز نمي فهميد. بنفشه دلش نمي خواست فکر کند، آنا هم به بيماري اعتياد مبتلاست تا اينکه آن روز وقتي همه والدين بچه ها به دنبالشان آمدند و مهدکودک تقريبا خالي شده بود، هديه تنهاي تنها، روي نيمکت در حياط نشسته بود و چشم به در دوخته بود. او مرتب به دم در مي رفت و دوباره روي صندلي مي نشست. بنفشه او را صدا کرد و گفت: هديه ! امروز کي قراره دنبالت بياد؟!
- نمي دونم. ديشب مامان آنا، مامان بزرگي را زد و بهش گفت براي بابايي شام درست کنه.
نمي دونم چرا مامان آنا، ماماني را زد ؟ مامان آنا وقتي حالش بد ميشه، هيچي نمي فهمه ؟ يه وقتها با دمپايي مي زنه تو سر من !
بنفشه اشک در چشمانش جمع شد و گفت:
- هديه تو دختر بزرگي شدي، بايد بدوني وقتي آدم ها مريض مي شوند حتي حوصله خودشان را هم ندارند.
-آخه مامان و بابا هميشه مريض اند. يا خوابند، يا دعوا مي کنند يا به زبان خارجي چيزهايي به هم مي گن.
- تو انگليسي بلدي ؟
- مامان آنا، اصلا حوصله منو نداره. اصلا: منو دوست نداره که با من حرف بزنه.
هديه، با آن سيماي کودکانه و کلام بچه گانه اش، همه چيز را مي فهميد. او طوري براي بنفشه حرف مي زد، انگار دختر بزرگي با دوستش درد دل مي کند.
بالاخره آنا پس از يک ساعت تأخير آمد، روي صندلي نشست و گفت: پاهايم درد مي کند فکر کنم کفشم براي پايم تنگ شده، نمي تونم اصلا راه بروم.
بنفشه جون مي شه يک دقيقه بنشينم.
- خواهش مي کنم، فقط من بايد بروم. بنفشه که داشت وسايلش را جمع مي کرد، چشمش به آنا افتاد. آنا، چشمانش بسته بود، سرش پايين آمد و دوباره بالا رفت.
بنفشه نمي توانست چشم از او بردارد. تکانش داد و گفت:
آنا...آنا... حالت خوب نيست ؟
آنا فقط چشمانش را باز کرد و گفت:
- بنفشه جون، پول داري به من قرض بدي براي فردا.
بنفشه از تعجب چشمانش گرد شده بود.
- پول ؟
- آره براي تعمير ماشين مي خواهيم !
- راستش نه ؛ بنفشه بلند شد تا برود، اما دلش نيامد هديه را تنها در آن وضعيت رها کند.
- آنا... تو اما، آنا زودتر به طرف تلفن رفته بود.
دوباره تلفن.... دوباره دستشويي... دوباره...
فرداي آن روز وقتي آنا، هديه را آورد، رو به بنفشه کرد و گفت:
- پول براي من آوردي ؟
کدام پول من که پول ندارم ؟
نداري، پس چرا ديروز به من گفتي که پول داري ؟ من روي پول تو حساب کردم.
- من کي گفتم ؟ تو اصلا ديروز حالت خوب نبود.... نفهميدي !
- چرا خوبم فهميدم ! تو قرار بود به من پول بدهي ! خودت گفتي ! من به پول تو احتياج دارم.
شما همه تون دروغ مي گوييد تو، رضا، مادرش، همتون.
بنفشه مي خواست داد بزند و بگويد: ما دروغ مي گوييم ؟ يا تو، که همش دروغ مي گويي و اين اعتياد لعنتي را پنهان مي کني. بنفشه در افکار خودش بود که دست محکم آنا را روي شانه اش احساس کرد.
آنا، دستش را محکم به طرف بنفشه برد و تکانش داد و گفت:
- من پول مي خوام. همين حالا. تو که هديه را دوست داري و به خاطرش با شوهرم به پارک مي روي. تو بايد به من کمک کني...
من مي خواستم بروم. مي خواستم دو سال پيش برگردم. اما رضا نگذاشت. کاري کرد که نروم و بمونم. او منو بازيچه دست خودش کرده بود. او منو دوست نداره. نه من را، نه هديه را.
اما من، به خاطر عشق او از همه چيز زندگي ام گذشتم. از مادر و پدر و شهر و ديارم. از خودم، از همه چي ؟
بنفشه صورتش از عصبانيت سرخ شده بود. آنا را به گوشه اي برد و گفت:
- تو اشتباه مي کني. شوهرت تو را دوست دارد. اگه تو را دوست نداشت.... اگه...
آنا، بلند شد و هديه را با آن حال بدش با خود برد. هديه دست مادر را گرفت و او با سن کم اش مادر را با خود کشيد. دريغ از اينکه بداند، چه دردهاي بزرگي را بايد با خود در آينده به دوش بکشد.
از آن روز به بعد، هديه ديگر به آن مهد کودک نيامد و بنفشه ديگر هيچ وقت هديه را نديد. ديگر هيچ وقت از آنا و رضا و عشق فاني و زودگذرشان، چيزي نشنيد از مشکلات و اعتيادشان و از اينکه چه بلايي بر سر هديه ناز کوچولو آمد، خبري نشنيد اما چطور مي توانست آنچه را ديده بود، فراموش کند. هديه، مثل يک خاطره هميشه در ياد و ذهن او باقي ماند. بنفشه از اينکه نتوانسته بود براي آن ها کاري بکند، احساس بدي داشت.
بنفشه، هيچ گاه نفهميد که چرا هديه ديگر به مهد نيامد، هيچ گاه نفهميد آيا رضا از روي عشق حاضر شده بود آنان را بپذيرد يا آنا از روي عشق حاضر شده بود رضا را با آن شرايط بپذيرد و خود نيز به دام اعتياد افتاد.
بحث و گفت و گوهاي زيادي پيرامون اعتياد اين بيماري و بلاي خانمان سوز شده است.
در تمام جرايم و خطاها، نام اعتياد و آدم معتاد ديده مي شود. آدمي که براي رسيدن به اهدافش از همه زندگي اش مي گذرد و اگر اين آدم ؛ عاشقي باشد که براي رسيدن به آروزهايش از همه زندگي اش بگذرد مسلما معشوق را هم نابود خواهد کرد.
و در اينجا هيچ کس جوابگوي ديگري نخواهد بود، همه از عشق و علاقه دست به کارهايي مي زنند که نه تنها خود را نابود کرده بلکه افراد بي گناه ديگري را هم در نابودي عشق شان شريک مي کنند.
ريشه بسياري از مشکلات و مسائل، درست فکر کردن و احساسي عمل کردن است که متاسفانه بعضي مواقع، شرايط به حدي خواهد رسيد که ديگر عقل هم چاره ساز نخواهد بود.
بايد از ابتدا با شعور و درايت کافي تصميم گرفت و خوشبختي را با تمام وجود از روي عقل و انديشه و احساس کرد.
منبع: مجله خانواده شماره 210.