نگاهي به فيلمنامه«تصادف»برنده جايزه اسکار بهترين فيلمنامه اصيل
نگاهي به فيلمنامه«تصادف»برنده جايزه اسکار بهترين فيلمنامه اصيل
نگاهي به فيلمنامه«تصادف»برنده جايزه اسکار بهترين فيلمنامه اصيل
نويسنده: سعيد مستغاثي
جامعه اي مملو از هراس و بي اعتمادي نژاد پرستانه
و يک تحليلگر اجتماعي به هر حال مي تواند مسائل مبتلا به روحي يک جامعه را از درون حتي فيلم هاي غيرواقعي اش ببيند، چنانچه تأثير تبليغات سرسام آور رسانه هاي غرب پس از حادثه 11سپتامبر 2001 در وحشت و هراس دائم از تروريسم خارجي را در اغلب آثار سينماي روز آمريکا مي توان مشاهده کرد. به هر حال، فيلمنامه نويسان و سينماگران درون همان جامعه زندگي مي کنند و روز و شب با همان داده هاي اطلاعاتي مواجه اند که همه جامعه روبه روست.
غرض از اين مقدمه، تصوير سياه و تلخي است که فيلم تصادف از لس آنجلس امروز و به طور کلي جامعه آمريکاي کنوني به مخاطبش ارائه مي دهد. تصويري که نمي توان آن را فقط حاصل ذهن پال هگيس(کارگردان و نويسنده فيلمنامه) دانست و با مارک تصورات موهوم از کنارش گذشت. اگر اين تصوير را کنار ديگر فيلم هايي که امروزه از سينماي آمريکا بيرون مي آيد حتي فيلم هاي به قول معروف اکشن و حادثه اي ولو آثار ابلهانه اي همچون سه ايکس قرار دهيم. مي توان به يک ديدگاه نسبتاً واقع بينانه از فضاي روحي، رواني و وضعيت ارتباطي اجتماع امروز آمريکا دست يافت. البته اگر تکه هاي پازل مورد نظر را به درستي کنار يکديگر قرار دهيم.
فيلم تصادف همانند آثار برخي از فيلم سازان دور و نزديک به نمايش تصويري واقع گرايانه از يک کلان شهر امروز دنيا مي پردازد و مثل فيلم هاي اخير مايکل مان چون وثيقه يا خودي و يا مخمصه ، لس آنجلس را شهري مخوف و در تيول تبهکاران و دزدان و غارتگران نشان مي دهد. مانند فيلم روبرتو رودريگز به نام شهر گناه که در جشنواره کن امسال هم به نمايش در آمد ولي با وجود ساختار هوشمندانه و بديعش در مراسم گلدن گلوب و اعلام نامزدهاي اسکار به آن بي اعتنايي شد. همان نگاه و تصويري که مارتين اسکورسيزي از نيويورک دارد، در فيلم هايي مانند بيرون آوردن مردگان، راننده تاکسي و دارو دسته نيويورکي، همان تصويري که حتي اسپيلبرگ در گزارش اقليت و سرجئولئونه در روزي روزگاري در آمريکا به نمايش مي گذارد.
بسياري از فيلم هاي همين سال هاي اخير را مي توان نام برد که ناامني، گسستگي روابط، هراس ها و تشويش ها، نابهنجاري ها و نابساماني هاي اجتماعي و اقتصادي و حتي روحي، رواني آمريکاي امروز را به خوبي منعکس کرده اند. از نزديک تر(مايک نيکولز) تا قتل ريچارد نيکسن(نيلز مولر)، کانديداي منجوري(جاناتان دمي)، دهکده(ام. نايت شيامالان)، مترجم(سيدني پولاک)، محبوب ميليون دلاري(کلينت ايستوود)، شراکت خوب(پال و کريس ويتز)، هواشناس(گوروربينسکي)، آب تيره(والترسالس)، گمشده در آمريکا(گبريل داکترمن)، بمان(مارک فورستر)، يک تاريخ خشونت(ديويد کراننبرگ)، سيريانا(استيون گاگان) و ارباب جنگ(اندرو نيکول) و...
اما به نظر فيلم تصادف مجموعه اي از همه تصاوير کج و معوج از جامعه امروز آمريکا را يکجا در بردارد.
تصادف با يک تصادف شروع مي شود و با تصادفي ديگر به پايان مي رسد. تصادفاتي که هر کدام، گروهي از آدم ها را درگير خود مي کند. آدم هايي که به نوبه خود هريک ملغمه اي عجيب و غريب از ترس و بي اعتمادي و خلافکاري و تحقير و البته تفکرات نژاد پرستانه هستند در تصادف با 15شخصيت از همين نوع آدم ها مواجه ايم. يک زوج سفيد پوست به نام هاي ريک(با بازي برندن فريزر) که نماينده و وکيل منطقه است و جين(يکي از معدود نقش هاي پذيرفتني ساندرابولاک در سال هاي اخير) که در همان اوايل فيلم، اتومبيلشان سرقت مي شود. سارقان دو جوان سياه پوست هستند به نام پيتر برادر فراري گراهام(با بازي دان چيدل) است که خود، کارآگاه اداره مبارزه با مواد مخدر بوده و زني مکزيکي دارد و مادري بيمار که مدام براي پسر کوچکش دلتنگي مي کند. او همچنين مجبور است به پرونده سازي هاي اداره خود گردن بنهد تا برادرش را نجات دهد.آنتوني و پيتر پيش از سرقت اتومبيل ريک و جين، يک مرد کره اي(که تصور مي کند چيني است) را زير مي گيرند که خود آن مرد دلال فروش کودکان کره اي است. بعداً که پيتر مجدداً پس از يک دزدي ناموفق به سراغ وانت مرد کره اي مي رود تا آن را به همان دلال اتومبيل بفروشد، متوجه مي شود که تعداد زيادي کودک فقير کره اي در آن زنداني شده اند.
علاوه برآن زوج سفيد پوست آمريکايي که قرباني دزدي اتومبيل مي شوند، فرهاديک مغازه دار ايراني نيز همه اموالش را در يک سرقت از دست مي دهد. در فيلم تصادف سرقت تنها مادي نيست. يک زوج عصبي پليس؛ ستوان راين(با ايفاي نقش مت ديلن که به خاطر ايفاي اين نقش نامزد دريافت جايزه اسکار هم شده است) و ستوان هنسن(با بازي راين فيليپ)اتومبيل يک زوج سياه پوست؛ کامرون(يک کارگردان تلويزيوني) و همسرش کريستين را به عنوان مشکوک متوقف کرده و شخصيت و غرور آنها را در يک بازرسي بدني تحقير آميز خرد مي کنند، به طوري که اين قضيه شيرازه خانوادگيشان را در هم مي ريزد. ستوان«راين» پدري بيمار دارد که مدعي است پزشکان به وي رسيدگي لازم را نکرده اند. او مي گويد پدرش در طول 27سال صادقانه و با دل و جان کار کرده و به بسياري از کارگرانش حتي سياه پوست ها، کمک و ياري رسانده و به همين دليل اينک مستحق اين همه رنج و مرارت نيست.
آن چه در تصادف بيش از هر چيزي نمايان است، عدم اعتماد و هراس آدم ها از يکديگر با توجيهات نژاد پرستانه است.
ستوان راين با وجود اخطار همکارش، اتومبيل کامرون را بازرسي مي کند، زيرا معتقد است اغلب سياه پوست ها خلافکار هستند. ستوان هنسن هم با وجود اين که بعداً راه خودش را از راين جدا مي کند، ولي هنگامي که تصادفاً پيتر را(بعد از اين که از دست پليس گريخته) سوار اتومبيلش مي کند، به تصور اين که پيتر براي بيرون آوردن اسلحه دست در جيب خود کرده، در يک اقدام ناگهاني او را به قتل مي رساند. در حالي که پيتر فقط مي خواست مجسمه کوچکي را براي علت خنده اش به ستوان نشان دهد!
دنيل يک قفل ساز آرام و متين مکزيکي است که به شدت عاشق خانواده اش است، اما هرگز مورد اعتماد مشتريانش نيست. جين که وي را براي تعويض قفل درهاي منزلش آورده، به شوهرش مي گويد که اصلاً به آن مرد طاس اعتماد ندارد، چرا که حتماً نمونه اي از کليد خانه را به دار و دسته خودش که همگي سارق و دزد هستند خواهد داد. توصيه دنيل حتي مورد قبول آن مغازه دار ايراني هم قرار نمي گيرد. به همين دليل وقتي مغازه اش سرقت مي شود، با اسلحه يکراست به سراغ دنيل مي رود تا به قول خودش پول هاي دزديده شده صندوقش را از او بگيرد و اگر نبودند فرشتگان خيالي او با دنيل(که مي گويد از پنج سالگي قول محافظت از دخترش را به وي داده اند!) دختر دنيل را در آغوش پدر با گلوله به قتل رسانده بود. اين تفکر نژاد پرستانه در ميان سياه پوستان بيشتر رواج دارد. پيتر و آنتوني وقتي در اوايل فيلم براي نخستين سرقت از آن کافي شاپ خارج مي شوند، مي گويند که سفيد پوستان همواره به آنها به چشم کاکاسياه نگاه مي کنند و به همين دليل بايد آرامش را از آنان گرفت. آنتوني معتقد است سرقت از هم نژادان، يک خيانت بزرگ است.
حتي روابط خانوادگي با همين ديدگاه هاي نژاد پرستانه به هم مي ريزد. همسر گراهام، وي را از خود مي راند و با افتخار مي گويد که«مادرم پورتوريکويي بود و پدرم اهل السالوادور...»
در جامعه تصادف سياه پوستان به هر حال ناچارند براي بقاي خود در ميان سفيد پوستان، بسياري از ظلم ها و بي عدالتي ها را ناديده بگيرند. همان طور که گراهام به پرونده سازي اداره مبارزه با مواد مخدر گردن مي گذارد و حتي پيتر و آنتوني زورگويي هاي دلال اتومبيل را مي پذيرند، کامرون علاوه بر تحمل رنج حقارت برخورد توهين آميز و شنيع پليس با همسرش، حتي سر کارش و به هنگام کارگرداني نمايش هاي تلويزيوني ناگزير است که تحميلات نژاد پرستانه تهيه کننده سفيد پوست را بپذيرد. تهيه کننده به وي مي گويد: «بايد گفت و گوهاي يک سفيد پوست با اصطلاحات سياه پوست ها فرق داشته باشد تماشاگر يک گفتار عامي سياه پوستي را از زبان يک سفيد پوست نشود
تأکيد فيلم ساز بر قفل ها و کليدها و درهايي که بسته و باز مي شوند، حکايت از بي اعتمادي مفرط در چنين جامعه اي دارد. حتي دختر کوچک دنيل از هراس، شب ها زير تختخواب خود مخفي مي شود. تأکيد آن مغازه دار ايراني و زوج سفيد پوست آمريکايي بر اطمينان از قفل شدن درها و اسلحه اي که در دسترس همه هست نشانه هايي ديگر از همين سندروم عدم اعتماد است.
در اوايل فيلم دختر مغازه دار ايراني را مي بينيم که با عصبيت آشکار مشغول خريد اسلحه است. سپس آن را به پدرش مي دهد و تأکيد مي کند که با اين به طرف هر کس مي خواهد مي تواند شليک کند. اولين برخورد با آنتوني و پيتر پس از يک مکالمه نسبتاً طولاني و بي ربط(مثل آن زوج ابتداي فيلم پالپ فيکشن) ناگهان اسلحه هاي خود را مي کشند، زيرا مي گويند: «در اين جامعه و ميان سفيد پوستان ما همواره در ترس و وحشت هستيم.» دوربين تأکيد خاصي بر دست به دست شدن اسلحه ها دارد؛ از دست کامرون به آنتوني، از دست دختر فرهاد به دست پدرش و در آخر فيلم برعکس آن.
در نيمه دوم فيلم يک سري ماجراهايي گويي مي خواهد آن تور سفت و محکم و بي اعتمادي و بي اعتقادي را پاره کند. ستوان راين در يک شرايط سخت به ياري همسر کامرون(که پيش از اين در بازرسي بدني تحقيرش کرده بود) مي رود و وي را از سوختن در آتش نجات مي دهد. در صحنه شليک فرهاد به سمت دنيل و دخترش مانند آن چه براي جولز در پالپ فيکشن اتفاق افتاد، معجزه اي روي مي دهد. کامرون و همسرش پس از آن جدايي عذاب آور ولو به شکل وصل دوباره تام کروز و نيکول کيدمن در پايان فيلم چشمان باز بسته مجدداً زندگي در کنار هم را برمي گزينند و آنتوني هم کودکان کره اي را آزاد مي کند. اما تصادفي ديگر نشان از تکرار همين وقايع ناگوار دارد.
پال هگيس که سال گذشته فيلمنامه درخشان محبوب ميليون دلاري را از وي شاهد بوديم. اين بار بر اساس قصه و فيلمنامه اي از خودش فيلم تصادف را با گروهي از بازيگران معروف جلوي دوربين برده است. ساختار فيلمنامه، برش هاي کوتاه(رابرت آلتمن) و ماگنوليا(پل تامس اندرسن) را به ذهن متبادر مي سازد(البته نه به قوت و ارزش آنها) با اين تفاوت که درون مايه فيلمنامه برخلاف آنها که جهان شمول تر و به کليت جوامع انساني نظر داشتند، جامعه آمريکاست با همه تنوع و تضادهاي نزادي و قومي اش. گناه و بزه از سر و روي چنين جامعه اي بالا مي رود و خانواده ها در محاصره اين نابساماني هاي اجتماعي همچون زورق هايي آسيب پذير در تلاطم امواج اقيانوس هستند.
استفاده بجا و مناسب هگيس از موسيقي و آوازهاي قوميت ها در صحنه هايي که اعضاي چنين جامعه اي درمانده و حيران و سرگشته در خود فرو رفته اند، در فضاسازي نهايي فيلم و نمايان ساختن معصوميت نهادي انسان(که در شرايط قرباني شدن به وضوح مي رسد)، کاملاً مؤثر است. از جمله استفاده از ترانه فولکلور ايراني«دختر بوير احمدي» در فصل درماندگي مغازه دار ايراني! که تماشاگر علاقه مند را به بهره جويي پي يرپائولو پازوليني از آواز گلپايگاني در فيلم مده آ مي اندازد!!
فيلم تصادف که در جشنواره و نيز امسال هم درخشيد، کانديداي شش جايزه اسکار 2006 بود که سه جايزه عمده بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه اورژينال و بهترين تدوين را از آن خود کرد.
منبع: فيلم نگار شماره 43.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}