نگاهي به فيلمنامه«پدر خوانده»


 

نويسنده: شاپور عظيمي




 

کالبد شکافي يک دوزخ!
 

اکنون که سال ها از زمان نخستين نمايش فيلم پدر خوانده(که بعدها عددهايي جلوي اين نام گذاشته شد) ساخته فرانسيس فورد کاپولا مي گذرد، اگر به گذشته نقب بزنيم و بخواهيم پس از گذشت اين همه سال پديده پدر خوانده در سينماي آمريکا را مرور کنيم، بي شک نمي توانيم حق مطلب را ادا کنيم. به يک دليل ظاهراً ساده اما در باطن بسيار پيچيده. شرايط دوراني که پدر خوانده در جامعه آمريکا آفريده شد، اکنون دگرگون شده است. به زبان ديگر، نه کاپولا همان کاپولايي است که به هر دري مي زد تا استوديوهاي فيلم سازي را وا دارد که فيلم را تهيه کند و نه سينماي امروز آمريکا مي تواند روي اين مسئله حساب کند که پدر خوانده ها اکنون همان جايگاهي را دارند که در روز نخست داشته اند. اما مي توان به جهان دروني داستان پدر خوانده فرو برويم و مانند يک صياد مرواريد توشه اي از اين دريا بگيريم. ساليان سال گذشته است. اگر ساليان سال هايي ديگر هم بگذرد، باز مي توان سراغ پدر خوانده(اساساً منظورم پاره نخست از اين سه گانه است) آمد و از آن درس فيلمنامه نويسي گرفت. مي گويم فيلمنامه نويسي، چون نوشتار حاضر قرار است در يک نشريه تخصصي فيلمنامه نويسي منتشر شود وگرنه در زمينه کارگرداني هم پدر خوانده حرف هايي اساسي براي گفتن دارد.
فرانسيس فورد کاپولا به همراه ماريو پوزو که رمان پدر خوانده را نوشته بود، فيلمنامه اي نوشتند درباره خانواده اي از مافيا با اصالتي ايتاليايي که دوران گذر را طي مي کرد. دهه چهل ميلادي و عواقب جنگ جهاني دوم که به هر حال به آمريکا نيز سرايت کرد. همراه با تحولات اجتماعي جامعه آمريکايي دست به دست هم دادند تا مافياي آمريکايي مجبور شود دست به يک خانه تکاني بزند. در واقع پوزو در کتابش دروازه هاي دوزخ را گشود و سپس همراه کاپولا و در فيلمنامه پدر خوانده اين دوزخ را که مانند آن چه در دوزخ دانته مي بينيم(در آستانه ورود به دوزخ دانته نوشته اي نصب شده: هر کس پاي به اينجا مي گذارد، دست از اميد بشويد) يک طرفه است و راه بازگشت در آن سراغ نداريم، کالبد شکافي کرد. اگرچه کنش در اين فيلمنامه بسيار اهميت دارد و نمي توان آن را ناديده گرفت، اما کاپولا و پوزو ترجيح داده اند که شخصيت ها در فيلمنامه آنها برجسته تر باشد. بنابراين پدر خوانده بيش از هر چيز ديگر فيلمنامه اي است شخصيت محور که مهم ترين شخصيتش را در مرکز توجه قرار داده. او دون کورلئونه است. دقيقاً به همين دليل است که فيلمنامه در نخستين سکانس سعي مي کند که او را به تماشاگر بشناساند. در دفتر دون کورلئونه هستيم و بوناسرا در يک تک گويي از عجز و ناتواني خودش در حضور کورلئونه سخن مي گويد. فيلمنامه با سخنان آدمي آغاز مي شود که اساساً موجود ضعيفي است. بوناسرا در دو سر ترازويي که يک سر آن کورلئونه نشسته، يک بازنده است، يک بازنده واقعي. او مايل است که دون، شرافت لکه دار شده دخترش را با کشتن آن جوان هاي لاابالي تلافي کند. بوناسرا آن قدر آدم ضعيفي هست که به کورلئونه بگويد هرچه بخواهد، او پرداخت خواهد کرد. نخستين گفت و گويي که کورلئونه در طول فيلمنامه مي گويد بسيار با اهميت است، تقريباً به اندازه خود شخصيت او اهميت دارد. کورلئونه در واکنش به لحن زار و نزار بوناسرا مي گويد که او چرا اول رفته پيش پليس و نزد او نيامده است. به زير متن اين گفت و گوي به ظاهر ساده اگر توجه کنيم، شايد کليد راه يابي به فيلمنامه پدر خوانده را يافته باشيم زير متن اين گفت و گو چنين به نظر مي رسد. دون کورلئونه خود ش را برتر از قانون مي داند. او حتي مي تواند اين قانون را جا به جا کند. او کسي است که توانايي اين را دارد که در بازي شطرنج مرگ و زندگي، هر مهره اي را که دلش بخواهد رقم بزند. از بازي خارج کند. او از حماقت ذاتي بوناسرا دلگير شده است. چرا بايد بوناسرا تصور کند که پليس مي تواند کاري براي او بکند؟ بوناسرا پيشاپيش پاسخ اين پرسش آخر را گرفته است. او مي گويد(پيش از نخستين گفت و گوي دون کورلئونه) که مثل يک آمريکايي خوب رفته پيش پليس ولي نتيجه اي نگرفته است. قاضي آن دو نفر را به زندان تعليقي محکوم کرده است و حتي همان روز اين دو از زندان آزاد شده اند. بوناسرا واپسين جمله اش را که مي گويد، نخستين جمله دون کورلئونه را مي شنويم. بوناسرا مي گويد: «اون وقت بود که به زنم گفتم، براي گرفتن عدالت بايد پيش دون کورلئونه بروم». کورلئونه وقتي که بوناسرا در گوش او مي گويد که منظورش از عدالت چيست، با پاسخ منفي دون رو به رو مي شود. او دلايل خودش را براي مخالفت با بوناسرا دارد. دون مي گويد: 1)او و بوناسرا خيلي وقت است که همديگر را مي شناسند، اما اين اولين باري است که او براي کمک نزد دون کورلئونه آمده است. 2)کورلئونه مي گويد به خاطر نمي آورد که آخرين بار چه موقعي بوناسرا او را به صرف يک فنجان قهوه به منزلش دعوت کرده است. 3)دون مي گويد بهتر است که با هم رک باشند چون هيچ وقت بوناسرا دوستي دون کورلئونه را نخواسته است و شايد هم مي ترسيده که مديون او شود. در همين بخش از گفت و گوهاي کورلئونه اگر توجه کنيم، پي مي بريم که چگونه فيلمنامه در گام نخست، داستانش را برشانه هاي شخصيتي بنا مي کند که تا به آخر رکن ثابت و اصلي فيلمنامه اي است که ظاهراً سراسر است از کنش و واکنش. کورلئونه سه دليل براي نپذيرفتن درخواست بوناسرا ارائه مي کند. يادمان باشد که ما همچنان نمي دانيم او چه خواستهاي را در گوش کورلئونه گفته(هرچند مي توانيم حدس هايي بزنيم). بوناسرا خيلي وقت است که با کورلئونه آشناست. اما اين اولين باري است که براي مشورت سراغ او آمده است. زير متن گفت و گو مي گويد کورلئونه آشکارا دلخور است. احساس مي کند به او توهين شده است. (اين را در گفت و گوهاي بعدي اش حتي به زبان نيز مي آورد.) احساس او اين است که بوناسرا آدم فرصت طلبي است. او سال هاست که مي داند کورلئونه کيست و چه کارهايي از عهده اش برمي آيد، اما اکنون و براي نخستين بار، آن هم زماني که مستأصل شده سراغ او آمده است. کورلئونه يادش نمي آيد که بوناسرا او را براي خوردن يک فنجان قهوه(حتي يک ملاقات کوتاه) به خانه اش دعوت کرده باشد. بوناسرا هيچ وقت دوستي کورلئونه را نمي خواسته چون خودش را اگر نه دست بالاي کورلئونه، دست کم هم شأن او مي دانسته. کورلئونه به سرعت به قلب ماجرا مي زند. شايد بوناسرا مي ترسيده که مديون او بشود.
بوناسرا به سرعت مي گويد که نمي خواسته توي دردسر بيفتد. کورلئونه به خوبي آدم هايي از جنس او را مي شناسد. آنهايي که همه چيز داشتند و ديگر نيازي به دوستي با او احساس نمي کردند. و سرانجام در همين گفت و گو است که کورلئونه پرمفهوم ترين کلمه را که در تمامي فيلمنامه پژواک آن به گوش مي رسد ادا مي کند؛ «پدر خوانده». کورلئونه به بوناسرا مي گويد که او درخواستش را محترمانه ادا نمي کند و حتي او را پدر خوانده خطاب نمي کند. او دون شأن خودش مي داند که فردي روز عروسي دخترش سراغ او بيايد و بگويد که به خاطر پول آدم بکشد. تصورش(دست کم براي نگارنده دشوار است) حتي نزديک به محال به نظر مي رسد که بتوان در فشردگي اين چنيني، گفت و گوهايي بتواند به اين دقت شخصيت پردازي کنند. در واقع دليل محکمي که به ما مي گويد فيلمنامه اين فيلم اساساً شخصيت محور است، همين فراز از گفت و گوي کورلئونه است. او پدر خوانده است. او نقشي را بازي مي کند که معادل نقش خدايان در اسطوره هاي يونان و رم است. چنان غروري در وجود او نهفته است که بيرون زدنش در اين گفت و گو احساسي دوگانه در مخاطب ايجاد مي کند. کورلئونه به گونه اي از خودش سخن مي گويد که گويي ازلي- ابدي است. مالک همه چيز است. کاپولا به اين ترتيب شخصيت اصلي درام خود را به شکلي پوست کنده و صريح با مخاطبش تنها مي گذارد. بله! ما را با دون کورلئونه تنها مي گذارد تا بدانيم که با چه شخصيتي رو به رو هستيم. نقطه عزيمت داستان در فيلمنامه پدر خوانده به اين دليل با اين داستانک آغاز مي شود تا بدانيم که قرار است در طول داستان اصلي و داستانک هاي فرعي بعدي با چه نوع درامي رو به رو شويم. بوناسرا مي رود، اما پيش از رفتن کورلئونه را پدر خوانده خطاب کرده و دست او را مي بوسد. اين ديگر در حکم يک تمام کننده است. اما کارکردي دوگانه دارد و اين دوگانگي در تمامي فيلمنامه کاپولا خودنمايي مي کند. توضيح مي دهم. کورلئونه سرانجام به آن چه که فکر مي کند حق مسلم اوست مي رسد. بوناسرا تسليم مي شود. او را پدر خوانده خطاب مي کند و دستش را مي بوسد. اما چگونه بوناسرا تسليم شخصيت پدر خوانده مي شود؟ با رضايت قلبي اش؟ آيا برخوردي که پدر خوانده با او مي کند در رساندن بوناسرا به اين نقطه تأثيرگذار نبوده است؟ بوده است! اين همان دوگانگي است که به زعم من، شخصيت دون کورلئونه را به يک نمونه تما م عيار بدل مي کند. اما با حربه زور و تهديد اين لقب را براي خودش نگه داشته است. او خودش هم مي داند که بايد به زور برتري اش بر ديگران را اثبات کند. چرا که اگر چنين نکند او و تشکيلاتش نابود خواهند شد.
فيلمنامه پدر خوانده در واقع به شکلي مدور با مرکزيت يک شخصيت اصلي باز مي شود. به اين دليل که دقيقاً در سکانس بعدي که به مهماني عروسي کاني دختر کورلئونه مي پردازد، همچنان اين اوست که در مرکز توجه قرار دارد. او سراغ پسرش مايکل را مي گيرد و اعلام مي کند که وقتي او آمد عکس دسته جمعي خواهند گرفت و بلافاصله شاهد يک قرار ملاقات ديگر هستيم. ناتزورين آمده تا از دون کورلئونه تقاضايي بکند. پس از رفتن او تام هيگن که به نوعي مانند پسر دون کورلئونه است، بي مقدمه از پدر خوانده مي پرسد که کاري را که ناتزورين خواسته چه کسي بايد انجام دهد. لوکا برازي هم براي تشکر از کورلئونه مي آيد. همچنان اين دون کورلئونه است که در مرکزيت توجه فيلمنامه قرار دارد.
 
سرانجام به سکانس(اکنون ديگر مشهور فيلمنامه) آمدن جاني مي رسيم. جاني آمده تا از پدر خوانده تقاضا کند که نقش اول يک فيلم هاليوودي را به او بدهند. هربار که اين سکانس را در فيلم ديدم، اين پرسش را از خودم مي پرسيدم که چرا پدر خوانده حاضر است چنين کاري براي جاني انجام دهد؟ در واقع فيلمنامه هيچ پاسخي براي اين پرسش ندارد، جز اين که پدر خوانده از او مي پرسد آيا جاني به خانواده اش مي رسد و پاسخ مثبت او واکنش پدر خوانده را در پي دارد که«خوبه، چون مردي که به خانواده اش نرسه، مرد واقعي نيست». شايد به نظر برسد که اين جزئيات(به ظاهر بي اهميت) در فيلمنامه پدر خوانده قابل ذکر نيستند، اما از آنجا که هر حرکت کوچک قلم در نگارش فيلمنامه اين فيلم بي دليل نيست، اين حرکت پدر خوانده نيز معنايي دروني دارد که به شکلي کاملاً مستقيم به شخصيت پردازي دون کورلئونه مربوط مي شود. ما، در مقام مخاطب مي دانيم که آن تهيه کننده هاليوودي چه تاوان سنگيني در برابر سرپيچي از امر پدر خوانده پرداخت مي کند. (سر بريده اسب هزار دلاري در رختخواب او را به خاطر داريد؟) اگر اکنون و پس از تماشاي چندين و چند باره پدر خوانده به آن پرسشم باز گردم، احتمالاً چنين دليل را مطلوب تر از بقيه مي پندارم. در شخصيت دون کورلئونه تناقض بسيار عجيبي وجود دارد. او از يک سو و با اشاره يک انگشت به سادگي مي تواند جان آدمي را بگيرد. اما کورلئونه آدمي است بسيار خانواده دوست و حتي مبادي آداب! در صحنه اي از فيلمنامه که ساني در حضور سولتز و شروع به حرف زدن مي کند، کورلئونه به او تذکر مي دهد که نبايد ساني جلوي غريبه ها در مورد خانواده(يعني مافيا) اين طور حرف بزند. کورلئونه هم براي خانواده خودش و هم خانواده حرفه اش ارزش قائل است. اين تناقض رفتاري که منشأ اخلاقي هم پيدا کرده است. کليد فهم شناخت دون کورلئونه است. او انسان است. در بخشي از فيلم قطار افسار گسيخته، آن دختر به قهرمان داستان مي گويد که«تو يک حيووني». او پاسخ مي دهد: «بدتر، من يک انسانم». کاپولا و ماريو پوزو در پرداخت داستان خانواده هاي مافيايي بيش از هر چيز ديگري بر اين تناقض ها انگشت گذاشته اند. کورلئونه زندگي دوگانه اي دارد. هر بار ماسکي بر چهره مي زند. او به معناي واقعي کلمه بي رحم است. اما نمي خواهد که پاي خانواده را به تجارت مواد مخدر باز کند، نه به خاطر وجه غير انساني اين کار، بلکه او نگران از دست دادن حمايت«کله گنده ها» است. او حتي پس از کشته شدن پسر بزرگش ساني در تصفيه هاي خانواده مافيا در جلسه اي با سران ديگر خانواده ها اعلام مي کند که ديگر نمي خواهد خوني ريخته شود. اما خواهش غيرواقعي و حتي تا حدي احمقانه جاني را رد نمي کند. در سکانس هايي که تام به سراغ آن تهيه کننده مي رود، کورلئونه حضور ندارد، اما روح فرمان او حاضر است. تام زماني که پاسخ منفي مي شنود، مي گويد که او را سريعاً به فرودگاه برسانند چون دون کورلئونه عادت دارد خبرهاي بد را زود بشنود. تصور من بر اين است که تناقض هاي وجود انسان در زندگي اش را بايد درون مايه مهم و انکار ناپذير پدر خوانده ها دانست. اگر به پدر خوانده هاي2 و3 توجه کرده باشيم و استحاله شخصيت مايکل را در نظر بگيريم، پي مي بريم که او به تدريج به يک دون کورلئونه ديگر بدل مي شود. او حتي گوي سبقت را از پدرش مي گيرد و در اين راه همسرش را نيز قرباني مي کند. شايد ارزشي که در پديدار شناسي پدر خوانده ها و به خصوص پدر خوانده قسمت اول بيش از همه چشمگير است، همين کالبد شکافي دوزخ درون آدمي است. آن چه در سطح روايت در پدر خوانده مي گذرد، نشان ازهوشمندي کاپولا و پوزو دارد. آنها در لا به لاي حوادث فيلمنامه در واقع رد گم مي کنند و حتي اگر کسي روزي روزگاري از آنها بپرسد که آيا در زير متن، در جست و جوي چيز ديگري بوده اند يا نه؟ پاسخ درخوري نخواهند داد.
منبع: فيلم نگار شماره 43.