پدر خوانده(2) قسمت دوم


 






 
بيرون خانه قديمي کورلئونه در نيويورک
پنتانجلي از ماشين خود پياده مي شود و به سمت خانه اي که او الان در آن زندگي مي کند، مي رود.
يک محافظ(خارج از قاب، به چيچي): سلام چيچو.
چيچو دستي براي او تکان مي دهد.
 
پنتانجلي(به محافظان): چي شده؟ (به محافظ مايکل نگاه مي کند که در خانه او ايستاده، بعد دوباره به محافظان) ما مهمون داريم، ها؟
پنتانجلي از کنار محافظ مايکل عبور مي کند و وارد خانه مي شود. همسرش جلو مي آيد، به ايتاليايي چيزي به هم مي گويند.
خانم پنتانجلي(به ايتاليايي): مايکل کورلئونه اينجاست... اون تو اتاق توئه... بهتره عجله کني، نيم ساعته منتظره.
پنتانجلي کلاهش را برمي دارد، دستمال گردنش را باز مي کند و دستي به موهاي خود مي کشد.
خانم پنتانجلي(به پنتانجلي): مشکلي پيش اومده؟
پنتانجلي در را باز مي کند و مايکل را مي بيند که نزديک پنجره ايستاده است.
پنتانجلي: دون کورلئونه، کاشکي بهم مي گفتي مي خواي بياي، چيزي برات آماده مي کردم.
مايکل: نمي خواستم بدوني که من دارم ميام. (پنتانجلي در اتاق را مي بندد) شنيدي تو خونه من چه اتفاقي افتاد؟
پنتانجلي: مايک، من خودم چيزي نموننده بود بميرم. ما همه مون اون قدر...
مايکل(فرياد مي زند): تو خونه خودم! تو تختخواب خودم، وقتي زنم خوابيده بود! (صدايش را پايين مي آورد) جايي که بچه هام ميان و با اسباب بازي هاشون بازي مي کنن. تو خونه خودم(مايکل بعد از يک مکث طولاني روي صندلي مي نشيند) ازت مي خوام بهم کمک کني انتقام خودم رو بگيرم.
پنتانجلي(که آشکارا ترسيده): مايکل، هرچي که بخواي. چي کار مي تونم بکنم.
مايکل: مشکلاتت رو با برادرهاي رزاتو حل کن.
پنتانجلي گيج شده است.
پنتانجلي: مايک، من نمي فهمم. من... ببين، من براي معامله هاي بزرگ... آه... عقل تو روندارم... اما اين يه قضيه خيابونيه. اون هايمن راث تو ميامي... اون از اين حرومزاده ها حمايت مي کنه.
مايکل: مي دونم اين کار رو مي کنه.
پنتانجلي: چرا ازم مي خواي با اونها کنار بيام مايک؟
مايکل(پس از چند لحظه مکث): اين هايمن راث بود که سعي کرد منو بکشه. مي دونم کار اون بود.
پنتانجلي: خداي من، مايک... خداي من. بيا از شر همه شون راحت بشيم. وقتي زورش رو داريم، بيا حسابشون رو برسيم.
مايکل دوباره چند لحظه مکث مي کند و بعد بلند مي شود.
مايکل(با اشاره به اتاق): اينجا قبلاً اتاق مطالعه پدرم بود... خيلي عوض شده(گوشه اي از اتاق را نشان مي دهد) يادمه قبلاً اينجا يه ميز بزرگ بود. درست همين جا... فرانکي، يادمه وقتي کوچک بوديم، نزديک اينجا که مي شديم بايد خيلي آروم بازي مي کرديم. (پس از چند لحظه مکث) خيلي خوشحال بودم که اين خونه هيچ وقت دسته غريبه ها نيفتاد... اول کلمنزا اومد اينجا، حالا تو... پدرمم اينجا خيلي چيزها بهم ياد داد... تو همين اتاق. (مايکل کنار پنتانجلي مي نشيند) اون بهم ياد داد. به دوست هات نزديک باش. اما به دشمن هات نزديک تر. حالا اگه هايمن راث ببينه من تو اين قضيه پا در ميوني کردم و برادرهاي رزاتو از عهده اش برنيومدن، به اين فکر مي کنه که رابطه اش با من هنوز خوبه(به ايتاليايي) درسته؟
پنتانجلي تأييد مي کند.
مايکل: اين همون چيزيه که من ازش مي خوام. مي خوام از دوستمون خيالش کاملاً راحت باشه. اون وقت مي تونم بهفمم کي تو خانواده من خائنه.
قطع به:
اتاق خواب خانه فردو
شب است. فردو و ديانا خوابيده اند. تلفن زنگ مي زند. فردو گوشي را برمي دارد .
فردو: بله؟
صداي جاني اُلا: فردو، جاني ام... جاني الا. بازم به کمک احتياج داريم.
فردو: جاني، خداي من، ساعت چنده؟
ديانا: کيه، عزيزم؟
فردو: هيش...
فردو: واسه چي به من زنگ زدي؟ من نمي خوام باهات حرف بزنم.
صداي جاني اُلا: پنتانجلي يه جلسه با برادرهاي رزاتو گذاشته، مي گه مي خواد باهاشون صحبت کنه.
فردو: اوه، خدا...
صداي جاني اُلا: تنها مياد؟
فردو: من هيچي نمي دونم. تا همين الان هم خيلي کارها برات کردم.
صداي جاني اُلا: ادامه بده، همه چي درس مي شه فردو. پنتانجلي مي گه مي خواد معامله بکنه. تنها چيزي که مي خوايم بدونيم اينه که آدم هاش رو هم با خودش مياره يا نه؟
فردو: شماها به من دروغ گفتين. نمي خوام ديگه بهم زنگ بزنين.
صداي جاني اُلا: برادرت نمي فهمه ما با هم صحبت کرديم.
فردو: من نمي دونم از چي حرف مي زني.
فردو گوشي را مي گذارد و روي تخت مي نشيند.
ديانا: کي بود؟
فردو: آه... اشتباه گرفته بود.
قطع به:
خيابان رو به روي يک«بار» در نيويورک
پنتانجلي و ويلي چيچي به طرف کارمينه رزاتو مي آيند.
کارمينه رزاتو: فرانک... من اينجا تنهام.
پنتانجلي(به چيچي): چيچ، تو ماشين منتظر بمون.
ويلي چيچي: فرانکي...
پنتانجلي: اشکالي نداره، چيچ.
چيچي برمي گردد و مي رود. کارمينه رزاتو چيزي به پنتانجلي مي دهد.
پنتانجلي: اين چيه، رزاتو؟
کارمينه رزاتو: يه يادداشته براي معامله جديدمون. شانس مياره.
آنها وارد بار مي شوند.
کارمينه رزاتو(به متصدي بار): ريچي، برامون نوشيدني بيار.
آنها پشت بار مي نشينند.
کارمينه رزاتو(به پنتانجلي): ما همه مون از تصميمي که گرفتي خوشحاليم، فرانکي. (دستي به سر و گوش پنتانجلي مي کشد) پشيمون نمي شي.
پنتانجلي: از اين يادداشت خوشم نمياد، رزاتو. برام يه جور توهينه.
ناگهان توني رزاتو از پشت پنتانجلي مي آيد، يک سيم دور گردن او مي اندازد و فشار مي دهد.
توني رزاتو(در همان حال که پنتانجلي را خفه مي کند): مايکل کورلئونه سلام رسوند! پنتانجلي فرياد مي کشد. توني رزاتو در همان حال او را به طرف باجه تلفن داخل بار مي کشد. دو محافظ ديگر آنجا ايستاده اند.
يکي از محافظان: سرش رو بکش تو.
توني رزاتو(فرياد زنان): اون در لعنتي رو ببند.
يک پليس در«بار» را باز مي کند و داخل مي شود.
کارمينه رُزاتو: يه پليس، آخه اين چه...(حرفش را مي خورد)
با آمدن پليس، محافظان هر يک به گوشه اي فرار مي کنند...
پليس(به متصدي بار): هي، ريچ، اينجا چقدر تاريکه. مغازه بازه يا بسته اس؟
ريچ: هي، داشتم يه خرده اين جاها رو تميز مي کردم، مي دوني.
پليس گشتي در بار مي زند.
ريچ: چي شده؟
پليس(که متوجه چيزي شده): اون چيه اونجا رو زمين؟
کارمينه اسلحه خود را بيرون مي کشد و از پشت پليس را نشانه مي گيرد.
ريچ(فريادزنان به کارمينه): کارمينه، نه! نه! اينجا نه! اينجا نه!
کارمينه(فريادزنان): آنتوني!
ريچ(فريادزنان): اينجا نه، کارمينه، بذار بره!
محافظان و آنتوني به طرف پليس حمله مي کنند، او را هل مي دهند و از بار بيرون مي زنند.
آنتوني رزاتو(در همان حال که فرار مي کند، به متصدي بار): اون دهن کثافتت رو باز کني، کله ات رو مي ترکونم.
يک محافظ ديگر(فرياد زنان): کارمينه.
پليس به دنبال آنها از بار بيرون مي زند. از بيرون صداي شليک گلوله شنيده مي شود. پنتانجلي را مي بينيم که زنده است، اما ظاهرش به مرده ها مي ماند. خارج از قاب همچنان صداي شليک گلوله مي آيد.
قطع به: خيابان
تيراندازي ادامه دارد. مردم جيغ مي زنند. يکي از محافظان دستگير مي شود. چيچي که به شدت زخمي شده، به ماشين رزاتو شليک مي کند.
ماشين به او مي کوبد و از صحنه مي گريزد.
قطع به: شب، يک هواپيماي کوچک روي باند فرود مي آيد.
قطع به: داخل کلوب فردو.
فردو و تام وارد مي شوند و با مدير کلوب دست مي دهند.
مدير: فردو، خوشحالم مي بينمت.
تام: حالش چطوره؟
مدير: خوبه... اون پشته.
آنها به طرف اتاقي در انتهاي کلوب مي روند. مدير، اتاق را به آنها نشان مي دهد. در همان حال، مدير از چند دختر که آنجا ايستاده اند، مي خواهد سالن را خالي کنند. آنها به اتاق مي رسند.
مدير: تو اين اتاقه.
تام: من مي خوام اول باهاش تنها صحبت کنم.
تام به تنهايي وارد اتاق مي شود.
تام: فکر کردم شايد بتونم کمک کنم، سناتور.
گيري(در حالي که لباس به تن ندارد و ظاهرش به شدت آشفته است): هيگن؟
تام با سر تأييد مي کند.
گيري(ترسيده): گوش کن هيگن، من کاري... من کاري نکردم.
تام دستش را روي شانه او مي گذارد.
تام: آروم باش. تو خيلي خوش شانسي. اينجا رو برادرم، فردو اداره مي کنه. اون قبل از هرکس ديگه اي متوجه شد. اگه اين اتفاق يه جاي ديگه افتاده بود، نمي تونستيم بهت کمک کنيم.
گيري: من... وقتي از خواب پا شدم، روي زمين بودم... نمي دونم چه جوري اين اتفاق افتاد.
تام: يادت نمياد؟
گيري: من از هوش رفتم.
گيري بلند مي شود و به طرف تخت مي رود. روي تخت جنازه خونين يک دختر را مي بيند.
گيري: من... من درستش مي کنم. (او دست هاي دختر را که به تخت بسته شده باز مي کند) فقط يه بازي بود... خداي من(يک حوله برمي دارد و مي کوشد با آن بدن خونين دختر را پاک کند. نگاهي به حوله مي اندازد و شروع به گريه مي کند) خداي من! خداي من! (در همان حال که گيري گريه مي کند، تام نگاهي به ال نري مي اندازد که در دستشويي دستهايش را پاک مي کند. تام با سر به او اشاره مي کند) خداي من... اوه، خدا. نمي دونم و نمي فهمم چرا هيچي يادم نمياد.
تام: خيلي خب، لازم نيست چيزي يادت بياد. فقط همون کاري رو بکن که بهت مي گم. ما يه زنگ به دفتر کارت مي زنيم... بهشون مي گيم که تو فردا عصر مي ري اونجا... تو مي خواي شب رو مهمون مايکل کورلئونه باشي، تو خونه اش تو تاهو.
گيري: يادم مياد اون دختره مي خنديد. من به اون آسيبي نرسوندم.
تام: اون دختر، خانواده اي نداشت... هيشکي نمي دونست اينجا کار مي کنه. کاري مي کنيم که انگار او اصلاً وجود نداشته، تنها چيزي که مي مونه دوستي ماست.
قطع به:
تفريحگاه درياچه تاهو
يک ماشين جلوي دروازه متوقف مي شود. کي پشت فرمان است و بچه ها هم عقب ماشين نشسته اند. يک محافظ به سمت کي مي آيد.
کي: بله؟
محافظ: معذرت مي خوام، خانم کورلئونه، ما اجازه نداريم بذاريم شما خارج بشين.
کي: مي خوام برم فروشگاه.
محافظ با دست اشاره مي کند. دروازه بسته مي شود.
محافظ: خب، اگه به ما ليست بدين، هرچي بخواين براتون مي خريم.
کي: اين دستور رو کي داده؟
محافظ: آقاي هيگن، خانم. الان هم دارن ميان اينجا.
کي: خيلي خب، بايد با آقاي هيگن صحبت کنم.
در همان حال که تام به طرف ماشين مي آيد، کي از ماشين پياده مي شود.
تام: آه، من... مي خواستم قبلاً توضيح بدم، اما يه کاري تو کارلتن سيتي داشتم. اين خواست مايکله که امنيت شما حفظ بشه. الان هم مي تونيم هرچي که بخواين براتون بفرستيم.
کي: پس اينطور، من بايد اينحا تو خونه ام بمونم.
تام: نه، تو محوطه بهتره.
کي: تام، مي خواستم بچه ها رو هفته بعد ببرم نيواينگلند.
تام: فعلاً نمي شه.
کي(به طرف ماشين مي رود): يعني من زنداني ام؟ اينو مي خواي بگي؟
تام: ما اين جوري نگاه نمي کنيم، کي.
کي: خيلي خب، بياين بچه ها، برمي گرديم خونه.
تام(به يکي از محافظان): جو!
جو سوار ماشين مي شود.
قطع به:
ساحل هاوانا
ماشين مايکل از روي پل کنار درياچه عبور مي کند. در مسير او خانه هايي را مي بينيم که بيشتر به آلونک شباهت دارند. ماشين از خياباني شلوغ عبور مي کند. مايکل از پنجره ماشين بيرون را مي بيند. پياده رو پر است از مردم عادي پسربچه اي مي کوشد مردي را به داخل يک کلوب بکشاند. پسربچه اي ديگر نقشه کوبا را براي فروش جلوي ماشين مي آورد. مردم از کنار ماشين مايکل رد مي شوند. ماشين از کنار اتوبوسي پر از توريست عبور مي کند. يک مرد معرکه گرفته و يک مشعل سوزان را مي چرخاند. مردم دور او جمع شده اند و نگاه مي کنند. گروهي از بچه ها فريادزنان جلو مي آيند و گدايي مي کنند. محافظ مايکل شيشه ماشين را بالا مي کشد. پشت چراغ قرمز، چند بچه به شيشه ماشين مي زنند تا روزنامه بفروشند. يک پليس آنها را به عقب مي راند. ماشين به راه مي افتد.
قطع به:
يک جلسه که مايکل هم در آن حضور دارد
حاکم کوبا، باتيستا(رو به حضار، به اسپانيايي): آقايون محترم... (مترجم، ترجمه مي کند)... اجازه بدين ورود شما به شهر هاوانا رو خوشامد بگم... (مترجم، ترجمه مي کند)... مي خوام از اين گروه زبده کارخانه دارهاي آمريکايي... (مترجم، ترجمه مي کند)... براي ادامه همکاري شون با کوبا تشکر کنم... (مترجم، ترجمه مي کند)... در مسير رسيدن به بزرگ ترين دوران شکوفايي... (مترجم، ترجمه مي کند)... از کمپاني جنرال فروت... (مترجم، ترجمه مي کند)... از کمپاني تلگراف و تلفن... (مترجم، ترجمه مي کند)... آقاي پتي(مترجم، ترجمه مي کند)... نايب رئيس منطقه اي شرکت معدن پان امريکن... (مترجم، ترجمه مي کند)... و آقاي مايکل کورلئونه از نوادا... (مترجم، ترجمه مي کند)... و دوست و همکار قديمي من از فلوريدا... (مترجم، ترجمه مي کند)... آقاي هايمن راث... (مترجم، ترجمه مي کند)... از اين فرصت استفاده مي کنم و از کمپاني تلگراف و تلفن به خاطر هديه کريسمس بسيار دوست داشتني شون، تشکر مي کنم... (مترجم، ترجمه مي کند)... يک تلفن طلايي منحصر به فرد... (مترجم، ترجمه مي کند)... شايد شما آقايون دوست داشته باشين يه نگاهي بهش بندازين... (مترجم، ترجمه مي کند)
تلفن طلايي بين حضار دست به دست مي شود.
مهمان اول: آقاي رئيس...
رهبر کوبا(به اسپانيايي): بله!
مهمان اول: شايد بهتر باشه در مورد شورش هاي اخير صحبت کنين... آه... مي تونه روي کار ما تأثير بذاره؟
رهبر کوبا(به اسپانيايي): البته... مي خوام بهتون اطمينان بدم که هرچند شورشي ها در لاس ويلاس پايگاه هاي پرقدرتي دارن... (مترجم، ترجمه مي کند)... افراد من تضمين کردن که ما تا قبل از سال جديد اونها رو از شهر سانتاکلارا بيرون کنيم(مترجم، ترجمه مي کند) و من مي خوام همه شما راحت باشين... (مترجم، ترجمه مي کند)... ما هيچ چريکي رو تو کازينوها، پا استخرهاي شنا تحمل نمي کنيم.
همه مي خندند.
قطع به:
بيرون، خيابان هاي هاوانا
يک مرد از جلوي ماشين جاني اُلا به طرف ديگر خيابان مي دود.
راننده بوق مي زند. يک افسر پليس کوبا جلو مي آيد و با راننده حرف مي زند. افسر به اسپانيايي چيزي مي گويد. مأموران را مي بينيم که يک گروه از شورشي ها را دستگير کرده اند.
راننده(به مايکل و جاني اُلا که در صندلي عقب نشسته اند): اون مي گه دارن يه تعداد رو دستگير مي کنن. تا چند دقيقه ديگه مي تونيم رد شيم.
جاني اُلا(به مايکل): چيزي نيست. اونها يه مشت دزد شپشوان. پليس داره جمعشون مي کنه.
يکي از شورشي ها از دست مأموري که دارد او را مي گردد مي گريزد و به داخل يک ماشين که آن نزديکي است مي پرد. ماشين منفجر مي شود. آن شورشي داخل جيب خود يک نارنجک پنهان کرده بود. مايکل جا مي خورد. خيابان به هم مي ريزد.
قطع به:
پشت بام يک ساختمان در کوبا
يک کيک تولد را با ميز چرخدار به طرف هايمن راث مي آورند که کنار چند نفر ديگر نشسته است. روي کيک نقشه کوبا طراحي شده است.
راث: اميدوارم سنم درست باشه. من هميشه در مورد سن و سالم دقيقم. (به مردي که کيک را آورده) قبل از اين که کيک رو ببرم، اونو به همه نشون بده(به دوستانش) من خيلي خوشحالم که همه شما تونستين از راه هاي دور بياين تا امروز با من باشين. وقتي يه مرد به اين نقطه از زندگي اش مي رسه... مي خواد همه اون چيزهايي رو که به دست آورده... (راث بلند مي شود) به دوست هاش منتقل کنه. به عنوان يه جايزه براي دوست هايي که داره... و اين که مطمئن بشه، بعد از رفتن اون همه چيز مرتب پيش مي ره.
جاني اُلا: البته نه حالا حالاها.
همه: گوش کنين! گوش کنين!
راث: خب، مي بينم دکترها با اين نظر مخالف ان، اما اونها چي مي دونن؟ (راث روي صندلي مي نشيند) ما تو هاوانا موفقيت هاي چشمگيري داشتيم. ما اينجا هيچ محدوديتي نداريم. اين حکومت مي دونه چطوري به کسب و کار کمک کنه... چطوري حمايت کنه. اينجا هتل ها، بزرگ تر و شيک و پيک تر از اون چيزهايي هستن که تو وگاس داريم، واسه همين مي تونيم از دوست هامون تو حکومت کوبا که قيد و بندهاي مربوط به واردات رو کم کردن، تشکر کنيم. مي خوام بگم ما الان همه چيزهايي رو که هميشه نياز داشتيم، داريم... مشارکت واقعي با حکومت. (پيشخدمت براي او قطعه اي کيک مي آورد اما راث آن را نمي گيرد، به پيشخدمت) کوچک تر(بعد، رو به دوستانش) شما همه تون مايکل کورلئونه رو مي شناسين و ما همه مون پدرش رو يادمونه. الان که در آستانه بازنشستگي... يا مرگ... هستم، کنترل همه منافع خودم تو هاوانا رو...
مايکل(به پيشخدمت که براي او کيک آورده): ممنون.
راث: ...به اون واگذار مي کنم. اما... همه شما سهيم هستين. «ناسيونال» مي ره زير نظر بچه هاي«ليک ويل رد». «کاپري» به خانواده کورلئونه مي رسه. «سويلا بيلتمور» هم همين طور، اما«ادي لوين» در نيوپورت زير نظر برادران پنينو کار مي کند... دينو وادي... اونها کارهاي مربوط به کازينو رو هم راست و ريست مي کنن. يه چيز هم براي دوست هامون تو نوادا گذاشتيم تا مطمئن بشيم کارها اونجا هم خوب پيش مي ره. حالا، از همه تون مي خوام از کيک هاتون لذ ت ببرين.
مهمانان: تولدتون مبارک!
مايکل(به راث): امروز يه اتفاق جالب افتاد. پليس يه شورشي رو دستگير کرده بود، اما اون نذاشت زنده دستگيرش کنن. اون يه نارنجک رو که تو جيبش قايم کرده بود، منفجر کرد. خودش رو کشت، يه سروان رو هم همين طور.
راث به نظر نگران مي آيد.
مايکل(به جاني اُلا): درسته جاني؟
جاني اُلا: مي دوني، اون شورشي ها، اونها همه شون ديوونه ان.
مايکل: شايد. اما يه چيزي به ذهنم رسيد. سربازها پول مي گيرن تا بجنگن... اما شورشي ها پولي نمي گيرن.
راث: چي فکر مي کني؟مايکل.
مايکل: اونها ميتونن پيروز بشن.
راث: اين کشور تو پنجاه سال اخير کلي شورشي داشته. اين تو خونشونه، باور کن، من مي دونم. از سال هاي دهه بيست اينجا ميام. وقتي تو بچه بودي، ما ملاس(تفاله نيشکر) مي برديم بيرون هاوانا... با کاميون هاي پدرت. مايکل
راث با سر به مايکل اشاره مي کند، او مي خواهد با مايکل تنها صحبت کند. آنها بلند مي شوند و قدم مي زنند.
راث(به مايکل): ترجيح مي دم وقتي تنهاييم از اين حرف ها بزنيم... اون دو ميليون دلار هنوز به جزيره نرسيده.
قطع به:
داخل اتاق راث در کاپري
راث روي کاناپه خوابيده، با مايکل حرف مي زند. او پيراهن تنش نيست.
راث: نمي خوام به اين فکر کنم که تو پول رو خوابوندي، چون در مورد شورشي ها ترديد داري. (پس از چند لحظه مکث با اشاره به مايکل که در اتاق راه مي رود) بشين مايکل(راث روي صندلي مي کوبد) بشين(مايکل کنار راث روي صندلي مي نشيند) اگه مي تونستم زنده بمونم تا ببينم... تا اينجا با تو باشم. آه، چي مي شد بيست سال بيشتر مي موندم... اينجا ما راحتيم... راحت مي تونيم پول در بياريم. بدون اين که سرو کارمون به وزارت دادگستري لعنتي و اف. بي. آي بيفته... نود مايل دورتر، شراکت با يه حکومت مهربون(راث بلند مي شود) نود مايل. هيچي نيست. فقط يه قدم کوچولو، دنبال يه مرد که مي خواد رئيس جمهور آمريکا بشه و جور کردن پولي که باهاش اين اتفاق مي افته. مايکل ما الان از هر چيز ديگه اي بزرگ تريم.
قطع به:
بيرون کاپري
يک ماشين که فردو را از فرودگاه آورده، متوقف مي شود. يک مرد در را براي او باز مي کند و يک نفر ديگه کيفش را برمي دارد. فردو خودش يک کيف به دست دارد. باربر سعي مي کند کيف را از فردو بگيرد، اما فردو کيف را به او نمي دهد. او داخل کاپري مي شود.
قطع به: داخل کاپري
فردو و مايکل همديگر را بغل مي کنند. محافظ مايکل هم نزديک آنهاست.
فردو: مايکي... حالت چطوره؟ خوبي؟
فردو به طرف محافظ مايکل مي رود.
فردو: سلام، آه، فردي کورلئونه.
محافظ ابتدا نگاهي به مايکل مي کند. مايکل اشاره مي کند که اشکالي ندارد. محافظ با فردو دست مي دهد.
فردو: خداي من، چه سفري بود. تمام مدت به اين فکر مي کردم که اگه يکي بفهمه من چي دارم، چه اتفاقي مي افته. مي توني تصور کني، ها؟ تو هواپيما، دو ميليون دلار رو صندلي بغل من؟
او در کيف را باز مي کند، زيپ را مي کشد و پول را به مايکل نشان مي دهد. بعد به محافظ او نگاه مي کند.
فردو: اوه، معذرت مي خوام.
فردو به طرف محافظ مي رود تا با او دست بدهد. محافظ نگاهي به مايکل مي اندازد.
مايکل: اشکالي نداره.
آن دو با هم دست مي دهند.
فردو: مي خواي بشمريش؟
مايکل جواب نمي دهد، در عوض با دست آرام به صورت فردو مي زند و کيف را مي بندد.
فردو: مايکل، حالا اين کارها واسه چيه؟ من اصلاً هيچي نمي دونم.
مايکل: خانواده داره تو هاوانا سرمايه گذاري مي کنه.
مايکل کيف را به يک نگهبان مي دهد.
مايکل(خارج از قاب): اين يه هديه اس براي آقاي رئيس.
فردو: اون... خب، عاليه... هاوانا عاليه... از اون شهرهاييه که دوست دارم... اينجا تو هاوانا کسي هست که من بشناسمش؟
مايکل(به طرف فردو باز مي گردد): اوه، هايمن راث؟ جاني اُلا؟
فردو(به نظر گيج شده است): نه... اونها رو نمي شناسم.
از بيرون صداي آژير شنيده مي شود.
فردو: گوش کن، مايکي(در جيب خود دنبال فندک مي گردد)... من يه جورايي، مايکل، فندک خود را طرف او مي گيرد تا فردو سيگارش را روشن کند.
فردو: اين سفر يه جورايي منو عصبي کرده. مي تونم... مي تونم يه... نوشيدني چيزي بخورم؟
مايکل(در همان حال که خودش سيگاري بر لب گذاشته): فکر کنم، بد نباشه ما... ما با هم بريم بيرون. يه جايي رو مي شناسم که مي تونيم بريم...باشه؟ (مايکل سيگار خود را روشن مي کند)
قطع به:
بيرون يک کافه
مايکل و فردو پشت يک ميز کوچک نشسته اند.
فردو: بعضي وقت ها فکر مي کنم شايد بايد با يه زني مثل زن تو ازدواج مي کردم... مثل کي. بچه دار مي شدم... تشکيل خانواده مي دادم. يه بار هم که شده تو زندگي ام... بيشتر مثل بابا مي شدم.
مايکل: بچه اون بودن کار آسوني نيست... اصلاً ساده نيست.
فردو(سرش را به طرف مايکل مي آورد): مي دوني، مامان بعضي وقت ها سر به سر من مي ذاشت. مي گفت، «اوه، تو بچه من نيستي. کولي ها تو رو گذاشته بودن پشت در خونه ما.» بعضي وقت ها فکر مي کنم اين حرف درسته.
مايکل(دست فردو را مي گيرد): تو کولي نيستي، فردو.
فردو: مايکي... من از دستت ناراحت بودم. (فردو دست دست مي کند. خودش را عقب مي کشد.) چرا ما قبلاً اين جوري نشستيم با هم صحبت کنيم؟ نوشيدني مي خواي؟ گارسن!
يک گارسن به آنها نزديک مي شود.
فردو(به گارسن): «پور فاوور» (به مايکل)«بانانا داي کري» بخواين چطوري مي گين؟
مايکل: «بانانا داي کري»
فردو: همينه؟
مايکل(مي خندد): آره.
فردو(به گارسن): يه«بانانا داي کري».
گارسن: «بانانا داي کري»... بله قربان.
فردو: و... آه... يه سودا.
مايکل(بعد از چند لحظه مکث): سناتور گيري فردا شب با چند نفر سياستمدار ديگر از واشينگتن مياد اينجا. مي خوام يه کاري کني تو هاوانا بهشون خوش بگذره.
فردو: تخصص منه، مگه نه؟
مايکل: مي تونم تو يه مورد بهت اطمينان کنم. فردو؟
فردو: حتماً، مايکل.
مايکل: غروب ما همه مون دعوتيم قصر رياست جمهوري... به مناسبت سال جديد. وقتي تموم شد... اونها منو با يه ماشين نظامي مي برن... تنها... براي حفظ امنيت خودم.
قبل از اين که به هتل برسم، منو ترور مي کنن.
گارسن با نوشيدني هاي آنها مي آيد.
فردو: کي؟
مايکل: راث. (فردو تعجب مي کند.) راث بود که سعي کرد منو تو خونه ام بکشه. راث بود. اون يه جوري رفتار مي کنه که انگار من پسرشم... جانشين اون... اما فکر مي کنه تا ابد زنده مي مونه و مي خواد منو از سر راهش برداره.
فردو: چه کمکي از من برمياد؟
مايکل: فقط يه جور رفتار کن که انگار هيچي نمي دوني. من همين الانم حرکتم رو کردم.
فردو: چه حرکتي؟
مايکل: هايمن راث سال جديد رو نمي بينه.
قطع به:
اتاق راث در کاپري
جاني اُلا، محافظ او را به طرف اتاق راث راهنمايي مي کند. يک دکتر راث را معاينه مي کند و به اسپانيايي چيزي به خانم راث مي گويد.
خانم راث(حرف دکتر را براي راث ترجمه مي کند): اون مي گه تو بايد استراحت کني. برات دارو مي نويسه و فردا دوباره مياد.
راث: من دکتر خودم رو مي خوام. اونو از ميامي بيارين اينجا. من به دکتري که نمي تونه انگليسي حرف بزنه، اعتماد ندارم.
خانم راث(خارج از قاب، به اسپانيايي از دکتر تشکر مي کند): ممنون آقا.
راث(به خانم راث): عزيزم ،برو سر کازينو.
خانم راث: خب، اگه مطمئني حالت بهتره.
راث: خوبم، بينگو(دبلنا) بازي کن.
خانم راث: باشه. (بعد به مايکل) از ديدنتون خوشحالم آقاي پل. راحت باشين.
خانم راث از اتاق خارج مي شود.
راث(به مايکل): حس ششم بهم مي گه که برادرت، فردو يه کيف پر از پل آورده، کجاست؟ (مايکل ساکت است) تو جا زدي؟
مايکل: فقط مي خوام... فقط مي خوام صبر کنم. (راث و جاني اُلا با نگراني به هم نگاه مي کنند) حالت چطوره؟
راث: خيلي بد... حاضرم چهار ميليون بدم وقتي مي رم دستشويي درد نکشم.
مايکل: کي سعي کرد فرانک پنتانجلي رو بکشه؟
راث: برادرهاي رزاتو.
مايکل: مي دونم... اما کي دستور داد؟ مي دونم من اين کار رو نکردم. (بار ديگر جاني اُلا و راث به هم نگاه مي کنند. اين بار راث عصباني شده است. او از روي کاناپه بلند مي شود و به طرف مايکل مي رود.)
راث: من با اين بچه بزرگ شدم. اون کوچک تر از من بود. يه جورهايي منو تحسين مي کرد... مي دوني. ما اولين کارمون رو با هم کرديم... تو خيابون کار مي کرديم. همه چي خوب بود. تو دوره ممنوعيت(سال هاي1933- 1920 که توليد و فروش مشروبات الکلي در آمريکا ممنوع بود) ملاس مي برديم کانادا... پول در مي آورديم... پدرت هم همين طور. منم مثل بقيه، اونو دوست داشتم و بهش اعتماد داشتم. بعداً يه فکري به سرش زد... تصميم گرفت تو بيابون يه شهري بسازه تا سربازهايي که ميخوان برن ساحل غربي، سر راه اونجا يه استراحتي بکنن. اسم اون بچه مو گرين بود... و شهري که ساخت. لاس وگاس... اون مرد بزرگي بود. يه مرد پرتخيل و آينده نگر... اما حتي يه لوح... يا يه تابلو يا يه مجسمه از اون تو اين شهر نيست! يه نفر با گلوله زد تو چشم اون. هيشکي نمي دونه کي دستور اين کار رو داد... وقتي شنيدم... ناارحت نشدم. من«مو»رو مي شناختم... مي دونستم يه دنده اس، بلند حرف مي زنه. حرف هاي احمقانه مي زنه. واسه همين وقتي مرد... فراموشش کردم و به خودم گفتم...(او واقعاً عصباني است) اين کاريه که ما انتخاب کرديم... من نپرسيدم کي دستور داد... چون به کار ما ربطي نداشت! (او آرام مي شود و به حرف هايي که زده فکر مي کند و بعد) اون دو ميليون که تو يه کيف تو اتاقته... مي رم يه چرتي بزنم... وقتي بلند شدم، اگه پول روي ميز بود، مي دونم که شريک دارم... اگه نبود، مي دونم ندارم.
مايکل ساکت ايستاده است. جاني اُلا از روي صندلي بلند مي شود و همراه راث از اتاق خارج مي شود. مايکل برمي گردد و نگاهي به محافظ خود مي اندازد. محافظ مايکل متوجه منظور مايکل مي شود.
قطع به:
قصر رياست جمهوري
قطع به: ميز کورلئونه
با آمدن مايکل، فردو بلند مي شود.
فردو: خيلي خب، اينجا همه همديگه رو مي شناسن، نه؟ (به مايکل) ايشون سناتور گيري هستن... تو ايشون رو مي شناسي.
مايکل(با گيري دست مي دهد): حالتون چطوره سناتور؟
گيري: از ديدنت خوشحالم، مايک. خوشحالم مي تونيم اينجا باهم باشيم.
فردو: خب، ايشون هم سناتور پيتن هستن، از فلوريدا.
آنها با هم دست مي دهند.
پيتن: حالت چطوره، مايک؟
فردو: قاضي دمالکو از نيويورک.
مايکل: حالتون چطوره قربان؟
قاضي دمالکو: خوبم، ممنون.
فردو: خب... سناتور ريوز از مريلند.
ريوز: مايک، زودتر از اين دوست داشتم ببينمت.
فردو: فرد کورنگوله از يوبتي بتي.
مايکل: مي دونم فرد، حالتون چطوره؟
فردو(با اشاره به يکي ديگر از مهمانان): اين فردي يعني چا. چا. چا. بعداً حواست بهش باشه.
مايکل: اوه، جداً؟
مايکل هم مي نشيند.
فردو: خب، آقايون، الان وقتشه. شايد بخواين يه خرده از اين نوشيدني هاي محلي بخورين، مي دونين... «کوباليبرا»، «پينا کولارا».
گيري: فکر کنم من از اون«يولانداس»ها بخورم.
فردو: همين الان.
جاني اُلا نزديک ميز مي آيد فردو که اصلاً انتظار نداشت جاني اُلا را اينجا ببيند، دستپاچه مي شود.
مايکل(به جاني): جاني... برادرم فردو رو نمي شناسي، مي شناسي جاني؟
مايکل آنها را به هم معرفي مي کند.
جاني اُلا: ما قبلاً همديگه رو نديديم... (او دستش را به طرف فردو دراز مي کند) جاني اُلا.
فردو: خوشبختم.
مايکل به آنها نگاه مي کند.
فردو: آقايون... سال نو مبارک.
رويز: سال نو مبارک!
فردو به اسپانيايي چيزي مي گويد.
مايکل(ليوان خود را بالا مي آورد، در همان حال که به فردو نگاه مي کند): سال نو مبارک.
فردو: درسته، ها؟
قطع به: يک اتاق در پشت قصر
اتاق بسيار شلوغ است. سر و صداي زيادي به گوش مي رسد. فردي همراه ديگر مهمانان وارد اتاق مي شوند.
فردو: خب، بريم تو.
گيري: اصلاً نترس، پت گيري اينجاست!
سناتور: هي، فردي، خيلي ممنون.
گيري: هي، فردي، ما منتظر چي هستيم؟
فردو: همه منتظرن اما ارزشش رو داره... نگاه کن... باروت نمي شه.
گيري: همين الانم باورم نمي شه.
فردو: ها؟پنجاه دلار، باشه؟
گيري: بستيم(شرط)، آقا.
روي صحنه نمايش، دو زن که لباس سياه پوشيده اند، دختري را با خود مي کشند و با طناب به يک تير مي بندند. مردي از پشت پرده نمايش به روي سن مي آيد.
فردو: خودشه... سوپر منه.
مايکل سيگاري روشن مي کند. او برمي گردد و نگاهي به محافظ خود مي اندازد. آن مرد جلو مي رود و رو به روي دختري که به تير بسته شده مي ايستد. او رداي خود را گشوده است. بعد ردا را از روي شانه خود به زمين مي اندازد. صداي جيغ و داد از همه جا بلند مي شود.
تماشاگران حالا فهميده اند که چرا به اين مرد سوپرمن مي گويند.
فردو: نگفتم بهتون؟
گيري: باورم نمي شه!
ريوز: حتماً الکيه!
فردو: الکي نيست، واقعيه... واسه همينه بهش مي گن سوپرمن.
گيري(با خنده): هي فردي، فردي، اينجا رو چه جوري پيدا کردي؟
فردو(که يادش رفته، قبلاً گفته بود جاني اُلا را نمي شناسد): جاني اُلا در مورد اينجا باهام صحبت کرده بود. اون منو آورد اينجا، باورم نمي شه... اما«وقتي ديدي، باور مي کني»، نه؟ مايکل نگاهي به فردو مي اندازد.
قاضي دمالکو: من ديدم اما هنوز باورم نمي شه!
فردو(به گيري): پنجاه دلار، پت. راث پير هيچ وقت اينجا نيومده، اما جاني پير اين جور جاها رو مثل کف دستش مي شناسه. حالا اينجاش رو نگاه کنين... مي خواد باهاش يه بيسکوييت بشکونه.
گيري: بيسکوييت بشکونه... دوست دارم ببينم يه آجر رو بشکونه.
مايکل برمي گردد، به محافظ خود علامت مي دهد. بعد دوباره رويش را برمي گرداند. به زير پاي خود نگاه مي کند و دستش را روي صورت خود مي گذارد. براي او بسيار دردناک است که متوجه مي شود اين فردو بوده که به خانواده خيانت کرده.
قطع به:
اتاق راث در کاپري
جاني اُلا به بالکن مي آيد و دور و بر را نگاه مي کند. ناگهان محافظ مايکل از پشت به او حمله مي کند و با يک چوب لباسي گردنش را مي گيرد. جاني اُلا تقلا مي کند. در پس زمينه صداي آژير شنيده مي شود. محافظ مايکل او را از پا در مي آورد. محافظ مايکل خيالش بابت جاني اُلا راحت شد، وارد اتاق راث مي شود و به آرامي در را باز مي کند. راث داخل اتاق روي تخت خوابيده است. دو دکتر، همين طور خانم راث بالاي سرش هستند.
دکتر اول: راحت باشين. آقاي راث ما شما رو مي بريم بيمارستان.
در همان حال که يکي از دکترها فشار خون راث را مي گيرد، او اخم مي کند. سه مرد با برانکار وارد اتاق مي شوند. محافظ مايکل که متوجه ورود آنها شده، گوشه اي پنهان مي شود. وقتي آنها داخل اتاق شدند، محافظ بيرون مي آيد، نگاهي به داخل اتاق مي اندازد و مي رود.
قطع به:
سالن رقص قصر رياست جمهوري
مهمانان زيادي آنجا هستند. در حال رقص هستند. رئيس جمهور نيز در ميان آنهاست. بالاي سالن يک پارچه آويخته شده که روي آن به اسپانيايي نوشته شده: «سال نو مبارک» در گوشه سالن سناتور گيري با چند دختر و يک سياستمدار کوبايي صحبت مي کند.
گيري: به عقيده من، باز هم به شما کمک مي شه، چون من باورم نمي شه رئيس جمهور آيزنهاور، هيچ وقت از کوبا صرف نظر کنه... به خصوص که ما بيشتر از يه ميليارد دلار تو اين کشور سرمايه گذاري کرديم.
گيري به سلامتي چند نفر از مهمانان مي نوشد. فردو بلند مي شود، برود.
گيري(خارج از قاب): الان، افکار عمومي تو آمريکا اعتقاد به عدم مداخله...
مايکل به دنبال فردو راه مي افتد.
مايکل:فردو..کجا داري مي ري؟
فردو: بايد برم يه نوشيدني واقعي واسه خودم جور کنم، چون من نمي تونم...
او برمي گردد و مي رود.
قطع به: نمايي دور از سالن و مهمانان
قطع به: بيمارستان
خانم راث به هايمن که روي برانکار خوابيده نگاه مي کند و گريه اش مي گيرد. دو مرد او را از بستر هايمن دور مي کنند. محافظ مايکل از پله ها بالا مي آيد و داخل سالن مي شود. او منتظر مي ماند تا پرستاران هايمن را ببرند. او به دنبال آنها داخل سالن مي شود و اتاق هايمن را مي بيند.
قطع به: مهماني
در گوشه اي از سالن گيري را مي بينيم که به سمت ريوز، فردو و مايکل مي رود.
ريوز(به فردو و مايکل): پس چرا آقاي راث نيومد؟ فکر مي کردم مياد.
گيري: هي، ريوز... پروتکل چيه... تا کي بايد اينجا بمونيم؟
ريوز: اوه... نمي دونم... فکر کنم يه نيم ساعت ديگه وايسيم تا سال نو تحويل بشه.
در همان حال که آنها صحبت مي کنند، چند نظامي به همراه گروهي سرباز وارد سالن مي شوند و به طرف اتاق رئيس جمهور مي روند. مايکل آنها را مي بيند
قطع به: اتاق راث در بيمارستان.
يک پرستار بالاي سر اوست. دو پرستار ديگر از بيرون اتاق او را صدا مي زنند و مي گويند که همراه آنها بيايد. او از آنها مي خواهد آرام صحبت کنند. بعد به طرف در مي رود.
يکي از پرستارها(به اسپانيايي): سال داره تحويل مي شه. بيا، فقط چند دقيقه اس.
وقتي آن سه پرستار مي روند، محافظ مايکل که گوشه اي پنهان شده بود داخل اتاق هايمن راث مي شود و در را مي بندد. بعد به آرامي در ديگر اتاق را هم مي بندد. پرستارها در اتاق پشتي هستند. محافظ مايکل بالاي سر راث مي رود.
قطع به: چند نظامي به طرف اتاق راث مي آيند. پرستار مي رود در را باز مي کند. و جيغ مي کشد. محافظ مايکل يک بالش روي صورت راث گذاشته است. يکي از افسرها اسلحه خود را به طرف محافظ مايکل نشانه مي رود و با پنج گلوله او را مي کشد.
قطع به: سالن رقص
همه فرياد شادي سر داده اند و کاغذهاي رنگي به هوا پرت مي کنند. سال نو تحويل شده است. مايکل به طرف برادرش مي رود و او را در آغوش مي گيرد.
مايکل(در گوش فردو): يه هواپيما منتظره تا يه ساعت ديگه ما رو ببره ميامي؟ حواست باشه.
مايکل: ناگهان صورت فردو را مي گيرد و با حالتي عصبي او را محکم مي بوسد.
مايکل: من مي دونم کار تو بود، فردو... تو دل منو شکوندي(فردو سعي مي کند خود را آزاد کند، اما مايکل محکم صورت او را گرفته است) تو دل منو شکوندي.
فردو خود را آزاد مي کند و برمي گردد، مي رود. مايکل همچنان به او نگاه مي کند. فردو از سالن رقص خارج مي شود. رئيس جمهور، خانواده اش و همراهانش به طرف صحنه مي روند.
قطع به: بيرون قصر رياست جمهوري
کوبايي ها مشغول شادي هستند و به آتش بازي نگاه مي کنند. آنها فرياد مي کشند و مي رقصند. چند ماشين نظامي در خيابان حرکت مي کنند. يک سرباز سلام نظامي مي دهد. يک گروه موسيقي در حال نواختن است.
قطع به: سالن رقص
رئيس جمهور در حال سخنراني است.
رئيس جمهور(به اسپانيايي): به دليل شکست هاي پي در پي سربازان ما در گوانتانامو و سانتياگو... جايگاه من در کوبا متزلزل شده...(مايکل که متوجه شده چه اتفاقي قرار است بيفتد، برمي گردد، برود)... من براي جلوگيري از کشتار بيشتر، از سمت خودم استعفا مي دم و بايد هرچه سريع تر شهر رو ترک کنم...(گيري و رويز هم مي روند)... براي همه تون آرزوي موفقيت مي کنم.
قطع به: پله هاي ورودي قصر رياست جمهوري
صداي رئيس جمهور در پس زمينه شنيده مي شود. مايکل از پله ها پايين مي آيد. در اين لحظه آنجا بسيار خلوت است.
قطع به: سالن رقص
رئيس جمهور(دست هاي خود را بالا برده، به اسپانيايي): به سلامتي! به سلامتي! به سلامتي!
قطع به: خيابان
يک ماشين از ميان جمعيت راه خود را باز مي کند. مردي پشت بلندگويي که روي ماشين نصب شده، صحبت مي کند. مردم دنبال ماشين حرکت مي کنند. همه خوشحال و هيجان زده اند، يک صداي انفجار به گوش مي رسد.
قطع به: پله هاي ورودي قصر رياست جمهوري
مردم از قصر خارج مي شوند. همه آنها مضطرب هستند. سعي مي کنند به سرعت از آنجا دور شوند. فردو هم هراسان است و تلوتلو خوران راه مي رود. صداي آژير شنيده مي شود. يک ماشين عبور مي کند. فردو که همچنان بهت زده است، ماشين مايکل را مي بيند. مايکل از ماشين پياده مي شود و فردو را صدا مي کند.
مايکل: فردو! بيا! بيا با هم بريم! امشب بايد از اينجا بريم! راث مرده... فردو! (فردو عقب عقب مي رود و برمي گردد، از آنجا دور مي شود) فردو، بيا با هم بريم... فردو!... تو برادر مني... فردو!... فردو!
پس از آن که فردو مايکل سوار ماشين مي شود.
بسياري از مردم به سمت بارانداز مي دوند. آنها چمدان به دست سوار قايق هاي خود مي شوند. کوبايي هاي سرمست به سرعت وارد يک ساختمان مي شوند.
قطع به: سفارتخانه آمريکا در کوبا
مهمانان و آمريکايي هاي ديگر مي کوشند به سرعت از کشور خارج شوند. ماشين سناتور گيري رو به روي سفارتخانه متوقف مي شود. گيري با عجله به طرف دروازه مي آيد. او بسيار عصبي است.
گيري: بذارين رد شم. من پت گيري هستم، سناتور ايالات متحده.
قطع به: خيابان
کوبايي ها از يک ساختمان خارج مي شوند و چيزهايي را به زمين مي کوبند. آنها به اسپانيايي فرياد مي زنند: آزادي، آزادي، آزادي.
قطع به: سفارتخانه آمريکا در کوبا
همچنان آمريکايي ها مي کوشند وارد سفارتخانه شوند.
کارمند سفارتخانه: پاسپورت... پاسپورت... فقط پاسپورت آمريکا، لطفاً
يک روسي: خواهش مي کنم، من بايد برم.
قطع به: يک هواپيماي شخصي کوچک
هواپيما آماده پرواز مي شود.
قطع به: خيابان
کوبايي ها چيزهايي را که از داخل ساختمان ها برداشته اند، به زمين مي کوبند و خرد مي کنند. چند نفر پارکومترها را خرد مي کنند. بلوايي برپاست.
قطع به: يک ماشين نظامي که رهبران جديد درون آن نشسته اند.
جمعيت فرياد شادي سر داده اند.
قطع به: ماشين مايکل که سعي مي کند با زدن بوق راه خود را از ميان انبوه جمعيت باز کند. مايکل از داخل ماشين به مردم نگاه مي کند. گروهي به شيشه ماشين مي کوبند. چند نفر جلوي ماشين مي پرند.
قطع به:
ميامي، فلوريدا
قطع به: مايکل، تام و نري که قدم مي زنند، يک محافظ که دارد روزنامه مي خواند، برمي گردد و به آنها نگاه مي کند.
قطع به: داخل اتاق يک هتل
مايکل در را باز مي کند و وارد مي شود. روکو جلوي در ايستاده است. مايکل با او دست مي دهد و به شانه اش مي زند. نري در را مي بندد. مايکل چشمانش را مي مالد.
مايکل: ال... مي شه يه حوله خيس بهم بدي؟ (مايکل کتش را درمي آورد. به نام هيگن) کي مي دونه برگشتم؟ (تام با سر تأييد مي کند) پسرم چي؟ واسه کريسمس براش چيزي خريدي؟
تام: حواسم بود.
مايکل(روي کاناپه مي نشيند): چي براش خريدي؟
تام: خب، يه ماشين کوچک با موتور الکتريکي تا بتونه باهاش رانندگي کنه. چيز خوبيه. مايکل براي خودش آب مي ريزد. ال نري با يک حوله خيس مي آيد.
مايکل: ممنون، ال. بچه ها مي شه چند دقيقه بيرون باشين؟
روکو در را باز مي کند و مي رود. نري هم به دنبال او از اتاق خارج مي شود.
مايکل(در همين حال که حوله را به چشم خود مي کشد): برادرم کجاست؟
تام: آه... راث تو يه بيمارستان تو مياميه. سکته کرده اما حالش خوبه. (بعد) محافظت مرده.
مايکل: پرسيدم فردو کجاست؟
تام: آه... فکر کنم... يه جايي تو نيويورک باشه.
مايکل: خيلي خب. مي خوام باهاش در تماس باشي. مي دونم ترسيده. بهش بگو همه چيز مرتبه. بهش بگو مي دونم راث گولش زده... و اون نمي دونسته اونها نقشه کشيدن منو بکشن. (تام با سر تأييد مي کند) آه... حالا اونها مي تونن بيان تو.
تام: آه... يه چيز ديگه هم هست.
مايکل: چي؟ (تام مي نشيند او به نظر عصبي مي آيد) چي... بگو، چي؟
تام: کي سقط جنين کرد. اون بچه اش رو از دست داد.
مايکل حيرت زده شده است.
مايکل(پس از يک مکث طولاني): پسر بود؟
تام: مايکي، بعد از سه ماه و نيم...
مايکل(که عصباني شده، فريادزنان): نمي توني يه جواب درست بهم بدي) گفتم پسر بود؟
تام(سرش را تکان مي دهد): واقعاً نمي دونم.
ديزالو به:
ويتو کورلئونه جوان که در آستانه در ايستاده. او با درماندگي به نوزادش که مريض است نگاه مي کند. بچه گريه مي کند. پرستار بالاي سر اوست.
پرستار(به ايتاليايي): فردي کوچولوي بيچاره... سينه پهلو کرده.
پرستار شمعي را روشن مي کند و روي سينه فردو قرار مي دهد و بعد ليواني را رويش مي گذارد. ويتو اين صحنه را مي بيند و گريه اش مي گيرد.
قطع به: ويتو پشت يک کاميون پر از لباس نشسته و در خيابان حرکت مي کند. کاميون همچنان در حال حرکت است که دون فانوچي به داخل ماشين مي پرد.
فانوچي(به ويتو، به ايتاليايي): برو! حرکت کن! مرد جوون، شنيدم تو و دوست هات جنس مي دزدين اما حتي يه دونه لباس هم براي من نمي فرستين. اين بي احتراميه! مي دوني که من سه تا دختر دارم و اينجا هم محله منه. تو و دوست هات بايد به من احترام بذارين. بالاخره سبيل هاي من هم بايد چرب بشه.
فانوچي به سمت پشت کاميون خيز برمي دارد و يک تکه لباس را بيرون مي کشد.
فانوچي: شنيدم تو و دوست هات 600 دلار کاسب شدين. هر کدوم شما بايد براي محافظت از خودتون 200 دلار به من بدين. شايد اين جوري اين توهين رو فراموش کنم. شما عوضي ها بايد ياد بگيرين که به مردي مثل من احترام بذارين! فانوچي پايش را روي ترمز مي گذارد.
فانوچي: وگرنه پليس ها با خبر مي شن و به خونه ات حمله مي کنن. خونواده ات نابود مي شه. البته اگه در مورد مقدار پولي که دزديدين اشتباه کرده باشم، کمتر ازتون مي گيرم و وقتي مي گم کمتر منظورم صد دلار کمتره. پس حرفم رو گوش کن. مي فهمي همشهري؟... مي فهمي همشهري؟
ويتو: مي فهمم... دوست هام و من پول ها رو تقسيم مي کنيم. پس بايد با اونها صحبت کنم.
فانوچي: به دوست هات بگو من زياد نمي خوام. فقط مقداري که باهاش بتونم سبيل هام رو چرب کنم.
فانوچي(درحالي که از ماشين خارج مي شود): نترس و بهشون بگو.
قطع به: خانه ويتو. کلمنزا و تسيو پشت ميز شام نشسته اند. ويتو بشقاب نقره اي را روي ميز مي گذارد.
تسيو(به ايتاليايي): 600 دلار... اگه نديم چي؟
کلمنزا(به ايتاليايي): تو خوب دار و دسته اونو مي شناسي، تسيو. اونها يه مشت حيونن. مارانزالا خودش به فانوچي اجازه داده که تو اين محله کار کنه. اون با پليس هام آشناست. ما بايد اين پول رو بهش بديم. هر نفر200 دلار. همه موافقن؟
در حالي که کلمنزا حرف مي زند، ويتو با ظرف اسپاگتي روبه رويش مي نشيند.
ويتو(به ايتاليايي): چرا بايد بهش پول بديم؟
کلمنزا(به ايتاليايي): ويتو، اين مسئله رو به ما بسپر.
ويتو(به ايتاليايي): اون يه نفره، ما سه تا. اگه اون اسلحه داره ما هم داريم. واسه چي بايد پولي که براش عرق ريختيم به اون بديم؟
کلمنزا(به ايتاليايي): اينجا محله اونه!
ويتو(به ايتاليايي): من دو نفر رو مي شناسم که هيچي به فانوچي نمي دن.
کلمنزا(به ايتاليايي): کي؟
ويتو(به ايتاليايي): جو يوناني تو خيابون تسيمو، فرانک پنيتانلو و تاشينکو شرابو. اونها به فانوچي هيچي پول نميدن.
تسيو(به ايتاليايي): اگه اونها به فانوچي پول نمي دن، عوضش به باج گيري مي دن که براي مارانزالا پول جمع مي کنه.
کلمنزا(به ايتاليايي): بهتره که همه مون پول رو بهش بديم. نگران نباشين.
ويتو بشقاب اسپاگتي خود را برمي دارد و پشت ميز مي نشيند.
ويتو(به ايتاليايي): خوب گوش کنين و قول بدين هرچي که مي گم تو همين اتاق مي مونه. اگه دوست داشته باشين هر کدومتون به من 50 دلار بدين که ببرم به فانوچي پرداخت کنم تضمين مي کنم که اون قبول کنه.
تسيو(به ايتاليايي): اگه فانوچي مي گه 200 دلار يعني 200 دلار ويتو.
ويتو(به ايتاليايي): من باهاش حرف مي زنم. همه چيز رو به من بسپرين مشکلي پيش نمياد. من هيچ وقت به دوست هام دروغ نمي گم. فردا هردوتون برين با فانوچي حرف بزنين. اگه صحبت پول کرد بهش بگين که هرچي بخواد بهش مي دين. باهاش بحث نکين. من خودم مي رم موافقتش رو جلب مي کنم اما باهاش بحث نکنين، چون آدم خشنيه.
کلمنزا(به ايتاليايي): چطوري مي توني متقاعدش کني کمتر بگيره؟
ويتو(به ايتاليايي): اين ديگه کار منه. فقط يادتون باشه دارم بهتون لطف مي کنم. قبوله؟
تسيو: باشه.
ويتو ليوانش را بلند مي کند.
ويتو: به سلامتي.
تسيو: به سلامتي.
کلمنزا لحظه اي درنگ مي کند و بعد او هم ليوانش را برمي دارد.
قطع به: خياباني شلوغ و مردم در حال تماشاي شروع مراسم رژه هستند.
کلمنزا به سمت ويتو مي رود.
کلمنزا(به ايتاليايي): خانواده اش بيرون خونه هستن. فانوچي تو کافه تنهاست.
تسيو هم به سمت ويتو مي آيد.
تسيو(به ايتاليايي): ويت. اين 50 دلار من. موفق باشي.
ويتو آماده مي شود که حرکت کند.
کلمنزا(به ايتاليايي): هي ، ويت... مطمئني اون قبول مي کنه؟
ويتو: پيشنهادي بهش مي دم که نتونه رد کنه. نگران نباش.
ويتو حرکت مي کند.
قطع به: داخل کافه. فانوچي پشت ميز نشسته است. ويتو وارد مي شود و پول را روي ميز کنار دست فانوچي مي گذارد.
فانوچي کلاهش را روي آن مي گذارد.
فانوچي: به نظر مي رسه 100 دلار زير کلاه من باشه.
به زير کلاه نگاه مي کند.
فانوچي: آره، درسته. فقط 100 دلار.
فانوچي کلاه را به سمت ويتو هل مي دهد.
ويتو(به ايتاليايي): الان پول کم دارم. چند وقتيه بيکارم فقط يه خرده وقت مي خوام مي فهمي که؟
فانوچي مي خندد و پول را برمي دارد.
فانوچي(به ايتاليايي): خيلي جرئت داري جوون! چرا قبل از اينها اسمت رو نشنيده بودم؟ خيلي شجاعي. برات يه کار خوب پيدا مي کنم.
بلند مي شود و کتش را برمي دارد.
فانوچي: از من ناراحت نباش. اگه احتياج به کمک داشتي، خبرم کن. (نيشگوني از گونه ويتو مي گيرد) تو کارت رو خوب انجام دادي(در حال ترک کافه) از جشن لذت ببر!
ويتو همچنان که به خروج فانوچي مي نگرد، گونه اش را پاک مي کند.
قطع به: خيابان که از جمعيت موج مي زند.
فانوچي در حال قدم زدن پرتقالي را قاپ مي زند. مردي پيش مي آيد و دستش را مي بوسد.
مرد: دون فانوچي...
فانوچي به ايتاليايي چيزي به او مي گويد. بعد به سمت يک دستفروش مي رود و گردنبندي را برمي دارد. مجسمه مسيح که از اسکناس پوشيده شده، در حال حمل به سمت پايين خيابان است.
قطع به: پشت بام. ويتو از بالا به فانوچي نگاه مي کند که کنار ساختمان روکو ايستاده. فانوچي مقداري پول روي تيرک حمل مجسمه قرار مي دهد. همه تشويقش مي کنند. ويتو روي پشت بام ساختمان ها حرکت مي کند. فانوچي در امتداد خيابان قدم مي زند. دختران سفيد پوش در حال حرکت هستند. دو پسر با چوب دستي بازي مي کنند. تسيو و کلمنزا کلاهشان را برمي دارند. مجسمه مسيح به سمت پايين خيابان در حال حرکت است. فانوچي به مجسمه در حال حرکت نگاه مي کند و صليب مي کشد. ويتو روي پشت بام ها قدم مي زند. ويتو از بالا به فانوچي نگاه مي کند. او از پشت بام ديگر مي پرد. فانوچي در حال تماشاي نمايش خيمه شب بازي است. جملاتي به ايتاليايي مي گويد و بعد دو عروسک شواليه با هم مي جنگند. فانوچي دور مي شود.
فانوچي(به ايتاليايي): اوه بيش از حد خشنه!
بعد جملاتي را به ايتاليايي به جمعيت مي گويد.
ويتو از يک بام به بام ديگر مي پرد. بعد به سمت دودکشي مي رود و پشت آن را جست و جو مي کند. در خيابان دو پسر پرچمي را حمل مي کنند. يک کشيش در حال عبور از خيابان است. ويتو چيزي را که با پارچه پوشانده شده از پشت لوله بيرون مي کشد. او در پشت بام را با ميله اي فلزي باز مي کند و وارد راه پله مي شود. فانوچي از پله هاي ساختمان آپارتمانش بالا مي رود. ويتو از پله ها پايين مي پرد. او از بالاي پله ها به پايين نگاه مي کند. ويتو مي تواند صداي قدم هاي فانوچي را بشنود. او چند پله پايين مي آيد. فانوچي از پله ها بالا مي آيد. در خيابان مجسمه مسيح جلوي ساختمان سن روکو توقف کرده. ويتو اسلحه را با يک حوله مي پوشاد. فانوچي از پله ها بالا مي رود. در خيابان کشيش جلوي مجسمه مسيح ايستاده. کشيش دعايي را به لاتين مي خواند. جمعيت همه ايستاده اند و موسيقي بار ديگر نواخته مي شود. در داخل ساختمان ويتو در گوشه اي از راهرو مخفي شده و صداي پاهاي فانوچي را مي شنود. فانوچي از پله ها بالا مي آيد. ويتو مخفي شده است. در خيابان مردم به طرف کشيش مي آيند. در داخل ساختمان فانوچي از پله ها بالا مي رود و در جيبش به دنبال کليد مي گردد.
قطع به: ويتو به فانوچي نگاه مي کند. فانوچي به سمت در آپارتمانش مي رود. او متوجه مي شود که چراغ خاموش است. به طرف يک لامپ مي رود و آن را روشن مي کند. ويتو به سمت او خيز برمي دارد و تفنگش را که کاملاً پوشانده بلند مي کند. فانوچي برمي گردد و او را مي بيند.
فانوچي(به ايتاليايي): اونجا چي قايم کردي؟
ويتو تفنگ را به سمت او نشانه مي رود و شليک مي کند. فانوچي با ناباوري به سوراخ سينه اش مي نگرد و جليقه اش را پاره مي کند. ويتو بار ديگر شليک مي کند که اين يکي وارد گونه اش مي شود.
فانوچي به زمين مي افتد. ويتو حوله دور اسلحه را که آتش گرفته دور مي اندازد.
قطع به: آتش بازي و جشن بيرون ساختمان سن روکو. جمعيت کلاه هايشان را تکان مي دهند و شادي مي کنند.
قطع به: ويتو زانو مي زند. تفنگ را در دهان فانوچي قرار مي دهد و شليک مي کند. بعد کيف پول او را در مي آورد و جنازه اش را با پا به زمين مي اندازد.
قطع به: جشن خياباني که پرسر و صداتر شده. کلاه ها به هوا پرتاب مي شوند.
قطع به: ويتو که به سمت پشت بام مي رود. او کيف پول فانوچي را باز مي کند و پولش را برمي دارد. بعد تفنگ را مي شکند و قطعاتش را به همراه کيف پول داخل دودکش قرار مي دهد.
قطع به: جشن خياباني
مردم يکديگر را در آغوش مي گيرند و کلاه هايشان را به هوا پرتاب مي کنند. ويتو خلاف جهت حرکت جمعيت قدم برمي دارد. او از همه مي گذرد تا به خيابان محل سکونتش مي رسد. خانواده کورلئونه روي پله هاي رو به روي آپارتمان نشسته اند. ويتو به سمت آنها مي رود و مايکل نوزاد را برمي دارد و مي بوسد. مردي روي پله نشسته گيتار مي نوازد.
ويتو(به ايتاليايي): مايکل، پدرت تو رو خيلي دوست داره... خيلي.
قطع به:
ماشين مايکل که به سمت خانه در حال حرکت است
برف زيادي باريده است. ماشين به پشت دروازه خانه مي رسد و متوقف مي شود. نگهبان در را باز مي کند تا ماشين وارد مجتمع شود.
قطع به: مايکل در ميان برف به طرف يکي از ساختمان هاي خانه مي رود. او به ماشين الکتريکي آنتوني که کادوي کريسمس اوست نگاه مي کند. از همان جا نگاهي به دفتر کارش مي اندازد و بعد وارد دفتر مي شود. مايکل به اين سو و آن سوي خانه حرکت مي کند. هيچ صدايي شنيده نمي شود. انگار که کسي خونه نباشد و به اتاق غذاخوري مي رود و به اطراف نگاه مي کند. بعد برمي گردد و به سمت اتاق خواب مي رود. اتاق کاملاً عوض شده. مايکل به دفترش مي رود و کيفش را روي ميز مي گذارد، بعد به طرف اتاق مي رود که در آن کي در حال خياطي است.
کي متوجه حضور مايکل نمي شود. او برمي گردد و مي رود.
قطع به: کميسيون مجلس سنا
رئيس کميسيون: آقاي چيچي، شما از سال 1942 تا حالا کارمند کمپاني روغن زيتون جنکو هستين، درسته؟
ويلي چيچي کنار وکيلش نشسته و سيگار مي کشد.
چيچي: درسته.
رئيس: اما در حقيقت شما عضوي از سازمان جنايي کورلئونه بودين.
چيچي: نه... نه. ما اونو خانواده کورلئونه صدا مي کرديم.
سناتور: ما خانواده صداش مي کرديم.
رئيس: مقام شما چي بود؟
چيچي: خب. اول مثل همه. منم يه سرباز بودم.
رئيس: يعني چي؟
چيچي: يعني«دکمه». دست بردارين سناتور، شما که مي دونين.
رئيس: نه، نمي دونم تو بهم بگو.
چيچي: خب... وقتي رئيس مي گه يه دکمه رو فشار بده، من اطاعت مي کنم. دکمه رو فشار مي دم.
گوينده: آقاي کوئستاد.
کوئستاد: منظورت اينه که تو آدم کشتي؟
چيچي: من چي؟
کوئستاد: بنا به خواست مافوقت آدم مي کشتي؟
چيچي: آره درسته.
کوئستاد: و سرکرده خانواده شما مايکل کورلئونه اس. درسته؟
چيچي: آره قربان. مايکل کورلئونه درسته.
رئيس: آيا تا به حال چنين دستوري رو مستقيماً از مايکل کورلئونه گرفتي؟
وکيل سرش را تکان مي دهد.
چيچي: نه... تا حالا هيچ وقت باهاش حرف نزدم.
گيري: اِ... آقاي چيچي، ممکنه جواب سؤال ها را به تفصيل بدين؟
چيچي: چي کار کنم؟
گيري: مي تونين کمي واضح تر صحبت کنين و توضيح بيشتري بدين. من به خصوص علاقه مندم بدونم آيا رابطي وجود داشته...(چيچي با وکيلش حرف مي زند)... شخصي بين شما و مافوق هاتون که دستورهاي واقعي رو مي دادن؟
چيچي(با حالت مسخره): آره، يه رابط... خانواده رابطه زياد داشت.
تعدادي از حاضران مي خندند.
رئيس: آقاي چيچي، ممکنه اين مسئله براي شما سرگرم کننده باشه، اما قول مي دم که براي اعضاي اين کميسيون اين طور نيست.
قطع به: مايکل به سمت خانه«ماما» در محوطه خانه بزرگ خود حرکت مي کند و از کنار زمين بازي کودکان مي گذرد.
قطع به: مايکل صندلي اش را کنار ماما قرار مي دهد که کنار شومينه روي صندلي نشسته است.
مايکل(به ايتاليايي): يه چيز بهم بگو مامان. بابا تو اعماق قلبش چي فکر مي کرد؟... اون قوي بود. به خاطر خانواده اش قوي بود. اما در عين قوي بودن براي خانواده... مي تونست اونو... از دست بده؟
ماما: تو داري به زنت فکر مي کني و بچه اي که از دست دادين، اما تو و زنت هميشه مي تونين بچه دار بشين.
مايکل: نه، منظورم... از دست دادن خانواده اس.
ماما: اما نمي توني خانواده ات رو از دست بدي.
مايکل: اوضاع تغيير کرده.
ديزالو به:
ويتو در خيابان ايستاده
او ظاهرش تغيير کرده است. سبيلي نازک دارد، موهايش را با روغن روي سرش چسبانده و لباسي شيک به تن دارد. کسي چيزي به او مي گويد. او چانه اش را مي مالد و سرش را تکان مي دهد. آن مرد که يک دستفروش خياباني است، پرتقالي را در يک بسته کاغذي مي گذارد و به او مي دهد. ويتو مقداري پول از جيبش درمي آورد.
دستفروش: خواهش مي کنم. پول نمي خوام. به عنوان يه هديه از من قبول کنين.
ويتو: ممنون... ممنون.(او بسته را مي گيرد.) اگه کاري از دست من برمياد بيا تا صحبت کنيم.
دستفروش: ممنون.
قطع به: ويتو در حال عبور از خيابان
قطع به: داخل خانه کورلئونه زني رو به روي ويتو نشسته
ويتو: خانم کلمبو، براي چي مي خواستين منو ببينين؟
خانم کلمبو: همسرتون گفت شايد شما بتونين کمکم کنين.
ماما: اون يه مشکلي داره. همسايه ها به صاحبخونه به خاطر سگش شکايت کردن و اون هم بهش گفته که بايد حيوون رو سر به نيست کنه. اما پسر کوچکش اون سگ رو دوست داره و به خاطر همين اون مجبور مي شه سگ رو قايم کنه. وقتي صاحبخونه قضيه رو مي فهمه عصباني مي شه و ازش مي خواد که خونه رو تخليه کنه. حالا حتي اگه از شر سگه هم خلاص بشه چاره اي جز ترک اون خونه نداره.
خانم کلمبو: خيلي خجالت مي کشم! اون گفته پليس مياره و اسباب اثاثيه ما رو مي ريزه تو خيابون.
ويتو: متأسفم. اما... مي تونم چند دلاري بهتون کمک کنم تا جاي جديدي پيدا کنين.
خانم کلمبو: من نمي تونم از اونجا برم. ازتون مي خوام که باهاش صحبت کنين و بهش بگين که مي خوام اونجا بمونم.
ويتو: اسم صاحبخونه ات چيه؟
خانم کلمبو: اسمش روبرتوئه. تو خيابون چهارم زندگي مي کنه، نزديک اينجا.
قطع به: يک آرايشگاه. روبرتو زير قيچي سلماني است.
روبرتو: اونها شيشه هاي پنجره رو مي شکنن. زمين رو کثيف مي کنن.
آرايشگر: مثل خوک.
ويتو از پشت شيشه به روبرتو نگاه مي کند. روبرتو از آرايشگاه خارج مي شود. ويتو به سمت او مي رود.
ويتو:اسم من ويتو کورلئونه اس. خانم کلمبو دوست همسر منه. اون مي گه بي هيچ دليلي مي خواين از خونه بندازينش بيرون. اون يه زن بيوه بيچاره اس که هيچ کس رو نداره. نه پول داره، نه فاميلي. اون فقط محله شو دوست داره.
روبرتو: اما من اونجا رو به يه خانواده ديگه اجاره دادم.
روبرتو راه مي افتد که برود. ويتو دنبال او مي رود.
ويتو: من به اون گفتم با شما صحبت مي کنم و شما آدم منطقي اي هستين. اون حيوون رو هم رد کرده. پس بذارين بمونه.
روبرتو چيزي را به ايتاليايي مي گويد.
ويتو: شما سيسيلي هستين؟
روبرتو: نه، اهل کالابره سه ام.
ويتو: پس همشهري هستيم. اين لطف رو به من بکنين.
روبرتو: من قبلاً اونجا رو اجاره دادم. به علاوه اونها اجاره بيشتري ميدن.
ويتو: چقدر بيشتر؟
روبرتو: پنج دلار.
ويتو يک دسته اسکناس را از جيبش بيرون مي آورد.
ويتو: اين بابت شش ماه اضافه اجاره. اما بهش نگين چون خيلي مغروره. شش ماه ديگه بياين منو ببينين. البته سگه مي مونه، نه؟
روبرتو: چي؟
ويتو: سگه مي مونه.
روبرتو به ايتاليايي حرف مي زند. پول را پس مي دهد.
روبرتو: تو کي هستي که به من دستور ميدي؟ مواظب رفتارت باش وگرنه پرتت مي کنم وسط خيابون.
ويتو: اين لطف رو در حق من بکن. من اين کارت رو هيچ وقت فراموش نمي کنم. از دوست هات راجع به من بپرس. اونها بهت مي گن من چه جوري جواب محبت رو مي دم.
روبرتو چيزي به ايتاليايي مي گويد و ويتو او را ترک مي کند.
روبرتو(با خودش): عجب آدمي!
قطع به: داخل دفتر کمپاني روغن زيتون جنکو. جنکو داخل مي شود.
جنکو: صاحبخونه اينجاست. روبرتو، صاحب اون سوراخ موش ها.
روبرتو به داخل دفتر نگاه مي کند. جنکو به او اشاره مي کند که داخل شود. روبرتو نمي تواند در را باز کند. جنکو مي رود به او کمک مي کند.
جنکو: از تموم محل درباره تو پرسيده.
جنکو در را به راحتي باز مي کند.
روبرتو: ممنون.
روبرتو مي نشند و کلاهش را برمي دارد.
روبرتو: اميدوارم مزاحمتون نشده باشم، دون ويتو...
ويتو: چه کمکي از دستم برمياد، دون روبرتو؟
روبرتو: چه سوء تفاهمي! يا مريم مقدس! البته که خانم کلمبو مي تونه بمونه.
ويتو:ممنون... ممنون.
روبرتو: دون ويتو... من مي خوام پولتون رو پس بدم. (روبرتو يکي يکي پول ها را مي شمارد) چون بالاخره همه چيز که پول نيست.
روبرتو مي نشيند، اما ناگهان از روي صندلي بلند مي شود.
روبرتو: مي تونم بشينم؟
ويتو با اشاره پاسخ مثبت مي دهد.
روبرتو: مهربوني شما به اون بيوه زن شرمنده ام کرد. (او بلند مي شود) مبلغ اجاره مثل سابق باقي مي مونه.
ويتو به جنکو نگاه مي کند. جنکو لبخند مي زند و ويتو بار ديگر نگاهش را به روبرتو مي دوزد.
روبرتو: حتي مي تونم پايين ترش بيارم. مثلاً پنج دلار.
ويتو دوباره به جنکو نگاه مي کند.
روبرتو: ده دلار پايين تر.
ويتو با روبرتو دست مي دهد.
ويتو: ممنون... ممنون. قهوه مي خورين؟
روبرتو چيزي مي پرسد و جنکو پاسخ مي دهد.
ويتو: ممنون... ممنون. قهوه مي خورين؟
روبرتو چيزي مي پرسد و جنکو پاسخ مي دهد.
روبرتو: يه قرار ملاقات دارم! اين دفعه نمي تونم! اما دفعه ديگه حتماً! (او زيرلبي حرف مي زند) اين دفعه بايد منو ببخشين.
او به طرف در مي رود، اين بار هم نمي تواند آن را باز کند.
روبرتو: اي کاش مي تونستم بيشتر بمونم. (هنوز هم نمي تواند در را باز کند) فقط کافيه بهم زنگ بزنين.
جنکو به سمت در مي رود و آن را به راحتي باز مي کند. روبرتو مي خندد و خارج مي شود.
جنکو: اون برنمي گرده. مي ره تو برانکس قايم مي شه.
بيرون دفتر تابلوي بزرگي نصب شده که روي آن نوشته: کمپاني وارداتي جنکو. ويتو، کلمنزا، جنکو و هايمن راث راتستاين به سمت تابلو مي روند.
جنکو: هي، ويتو نظرت چيه؟ خدا آمريکا رو حفظ کنه. يه کاسبي بزرگ راه مي اندازيم. ماشيني به سرعت عبور مي کند. هايمن راتستاين، کلمنزا را عقب مي کشد.
ديزالو به: کميسيون سنا
مايکل پشت ميز و رو به روي اعضاي کميسيون نشسته است. همان جايي که ويلي چيچي نشسته بود.
مايکل: نيويورک سيتي.
رئيس: ممکنه بلندتر صحبت کنين؟
مايکل: نيويورک سيتي.
رئيس: شما پسر ويتو کورلئونه هستين؟
مايکل: بله، هستم.
رئيس: و اون کجا متولد شده؟
مايکل: کورلئونه، سيسيل.
رئيس: اون از اسامي مستعار هم استفاده مي کرد. مثل پدر خوانده. درسته؟
مايکل: پدر خوانده يه عنوانه که توسط دوستانش استفاده مي شد... براي احترام ... براي ابراز علاقه.
گيري: آقاي رئيس. با اجازه تون مي خوام اظهارات شاهد رو تصديق کنم سال هاي زياديه که بخش بزرگي از موکلين من جزو ايتاليايي هاي نجيب هستن و من اونها رو خوب مي شناسم. اين براي من افتخاره که حمايت و دوستي با اونها رو دارم. در حقيقت با افتخار مي گم که تعدادي از بهترين دوست هاي من ايتاليايي- آمريکايي هستن. با اين وجود آقاي رئيس، متأسفانه در حال حاضر به دليل حضور در کميسيون ديگه اي که جزو کميسيون تخصصي منه مجبورم جلسه رو ترک کنم، اما قبل از اين که برم مي خوام اينو بگم. اين بازجويي ها که در ارتباط با مافيا انجام مي شه ربطي به شهروندان عزيز ايتاليايي نداره. چون بر اساس دانش و تجربه شخصي خودم آمريکايي هاي ايتاليايي تبار جزو وفادارترين، قانونمندترين، ميهن پرست ترين و سخت کوش ترين شهروندان آمريکايي اين سرزمين محسوب مي شن و اين مايه شرمندگيه. آقاي رئيس، اگه به چند سيب کال اجازه بديم باعث سوء شهرت جعبه سيب هاي مرغوب بشن. چون از زمان کريستف کلمب تا انريکو فربي و زمان حال ايتاليايي- آمريکايي ها در ساخت و دفاع از ملت بزرگ آمريکا پيشقدم بودن. اونها ستون فقرات اين کشور هستن.
گيري در ميان تشويق حضار از جا بلند مي شود و براي عکاسان ژست مي گيرد.
رئيس: فکر مي کنم همه ما با همکار محترممون هم عقيده باشيم. آقاي کورلئونه، شما حقوق قانوني خودتون رو مي دونين. ما شهادتي داريم از يکي از شاهدان حاضر در جلسه به نام ويلي چيچي. ايشون اظهار کردن که شما سر دسته قدرتمندترين خانواده مافيايي اين کشور هستين. اين طوره؟
مايکل: نه، نيستم.
رئيس: اين شاهد شهادت داده که شما شخصاً مسئول قتل يکي از افسران پليس نيويورک و مرد همراهش ويرژيل سولوتزو در سال 1947هستين. انکار مي کنين؟
مايکل: بله، انکار مي کنم.
رئيس: آيا حقيقت داره که در سال 1950شما نقشه قتل سران پنج خانواده رو در نيويورک طراحي کردين که باعث شد قدرت شما افزايش پيدا کنه؟
مايکل: نه، اين کاملاً دروغه.
گوينده: آقاي کوئستاد.
کوئستاد: آيا اين حقيقت داره که شما منافع سه هتل بزرگ لاس وگاس رو در اختيار دارين؟
مايکل: نه، حقيقت نداره. من در برخي از هتل هاي اونجا سهم خيلي کمي دارم.
تام هيگن چيزي در گوش مايکل مي گويد.
مايکل: و همچنين در آي بي ام و آي تي اندتي هم سهام دارم.
کوئستاد: آقاي کورلئونه، آيا شما هيچ گونه منافع يا کنترلي در قمار و مواد مخدر در ايالت نيويورک دارين؟
مايکل: نه ندارم.
تام: سناتور، موکل من مي خواهد بيانيه اي مقابل کميته بخونه.
سناتور: آقاي رئيس، آقاي رئيس. من فکر مي کنم در حال حاضر خوندن اين بيانيه خارج از دستور باشه.
تام: قربان، موکل من به هر سؤال اين کميته با صداقت کامل پاسخ داده. و حتي از ماده پنج الحاقي هم که حق مسلمش بوده استفاده نکرده، بنابراين عدالت اينه که اين بيانيه شنيده بشه.
کوئستاد چيزي را در گوش رئيس زمزمه مي کند.
رئيس: نه، من اجازه نمي دم آقاي کورلئونه بيانيه اش رو بخونه، اما اونو تو پرونده مي ذارم.
مايکل(شروع به خواندن بيانيه مي کند): به اميد تطهير نام خانواده ام و اميدي که بچه هاي من براي داشتن زندگي به شيوه آمريکايي، بدون خدشه اي بر نام و سابقه شون دارن. من مقابل اين کميته قرار گرفتم و نهايت همکاري رو با اين کميته داشتم. اين بي احتراميه که مجبور باشم انکار کنم که يک مجرم هستم. اميدوارم اظهارات بعدي ام در پرونده ثبت بشه. من در جريان جنگ دوم جهاني با وفاداري به کشورم خدمت و مدال صليب نيروي دريايي رو به خاطر مشارکت از دفاع از کشور دريافت کردم. من تا الان هيچ وقت به خاطر هيچ نوع جرمي دستگير و محکوم نشدم و هيچ گونه مدرکي هم براي ارتباط دادن من به هرگونه اقدامات مجرمانه چه با نام مافيا يا کوسانوسترا يا هر اسم ديگه اي که روش مي ذارين وجود نداره. از ماده پنج الحاقي هم علي رغم اين که جزو حقوق من بوده استفاده نکردم. من از اين کميته مي خوام هر شاهد يا مدرکي رو که داره علني کنه و اگه نتونست اميدوارم اين شجاعت رو داشته باشه که با همين عموميتي که نام منو خدشه دار کرده از من اعاده حيثيت کنه.
رئيس: همه تحت تأثير قرار گرفتيم. به خصوص تحت تأثير عشقتون به کشورمون. اين کميته تا ساعت ده تنفس اعلام و بعد شاهدي رو معرفي مي کنه که در اقامه اتهامات عليه شما همکاري کرده. پس از اون آقاي کورلئونه اين امکان وجود داره که به اتهام شهادت کذب عليه شما کيفر خواست صادر بشه. ختم جلسه رو اعلام مي کنم.
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43