پدر خوانده«2» قسمت سوم


 






 
يک اتاق در يک پايگاه نظامي
پنتانجلي روي مبل نشسته و با چند مأمور اف بي آي صحبت مي کند
 
پنتانجلي: ده به يک، تو گفتي ده به يک. يعني به احتمال ده به يک اون از ماده پنج استفاده مي کنه و من مي بازم. مثل دلال هاي شرط بندي حرف مي زني.
مأمور اول: شب رو خوب بخواب.
پنتانجلي: آره، خواب خوب.
مأمور اول: فردا روز بزرگي رو در پيش داري. يک کت و شلوار نو، پيرهن نو و کراوات نو هم که گرفتي. خودم فردا صبح اصلاحت مي کنم و فردا جلوي پنجاه ميليون آمريکايي يه مرد محترم جلوه مي کني.
پنتانجلي: زندگي من بعد از فردا اندازه يه پنج سنتي هم نمي ارزه.
مأمور دوم چيزي را در يک مجله به او نشان مي دهد.
پنتانجلي: دست برادر من اينو ديدم... حداقل نوزده بار اينو ديدم.
پنتانجلي بلند مي شود و به طرف ميز بيليارد مي رود و شروع به بازي مي کند.
مأمور اول: تو اينجا يه خونه هميشگي داري، فرانکي... براي بقيه عمرت هيچ کس نمي تونه نزديکت بشه.
پنانجلي: عاليه، زيباست... معامله خوبيه.
مأمور دوم: تو مثل يه شاه زندگي مي کني، يه قهرمان مي شي. تو اينجا بهتر از همه اونهايي که بيرون هستن زندگي مي کني.
پنتانجلي: معامله اس ديگه.
قطع به:
خانه مايکل
تام به ديواري آجري تکيه داده.
مايکل: زنده... پنتانجلي زنده است. اونها چه جور دستشون بهش رسيده؟
تام: راث. اون نقشه رو طراحي کرد. فرانکي رفته بود که با برادران رزاتو معامله کنه و اونها مي خواستن بکشنش. اون فکر کرده تو بهش کلک زدي. افرادمون تو نيويورک مي گفتن نيمه جون تو خيابون افتاده بوده و فرياد مي زده که تو خواستي ازش انتقام بگيري. پليس نيويورک قبل از اينهام به خاطر دلالي، جنايت و خيلي چيزهاي ديگه دنبالش بوده.
نري: اف بي آي بيست و چهار ساعته تو يه پايگاه نظامي ازش محافظت مي کنه.
تام: هيچ دسترسي به او نداريم.
مايکل: فردو چي؟ اون چي مي دونه؟
تام: اون مي گه هيچي نمي دونه و من باور مي کنم. اما راث اين بازي رو خوب اجرا کرد.
مايکل: من مي خوام با فردو صحبت کنم.
قطع به: مايکل در آشيانه قايق قدم مي زند. روکو مي رود و فردو در صندلي اش باقي مي ماند. مايکل مي نشيند. آنها چند لحظه بي آن که کلامي ميانشان رد و بدل شود به هم نگاه مي کنند.
فردو: من حرف زيادي براي گفتن ندارم، مايک.
مايکل: ما وقت داريم.
فردو: من واقعاً بي خبر بودم. اونقدرها هم نمي دونستم.
مايکل: حالا چي؟ مي توني کمکم کني؟ چيزي هست که بهم بگي؟
فردو: اونها پنتانجلي رو گرفتن. اين همه اون چيزيه که مي تونم بهت بگم.
مايکل بلند مي شود و رو به پنجره مي ايستد.
فردو: نمي دونستم نقشه اس. مايک... به خدا قسم نمي دونستم. يه روز تو بورلي هيلز به جاني اُلا برخورد کردم و اون گفت که تو و راث مي خواين با هم يه معامله بزرگ بکنين و گفت اگر کمکشون کنم يه چيز مهم واسه من مي مونه. اون گفت... اون گفت... تو توي مذاکرات سرسختي مي کني. اما اگر اونها کمک داشته باشن و معامله سريعاً انجام بشه به نفع خانواده اس.
مايکل: و تو باورکردي... باور کردي؟
فردو: اون گفت يه چيزي هم واسه من مي مونه. واسه خودم.
مايکل: من هميشه ازت مواظبت کردم، فردو.
فردو(صدايش را بلند مي کند): از من مواظبت کردي. تو برادر کوچک مني و از من مواظبت مي کني؟ تا حالا به اين فکر کردي؟ تا حالا به اين فکر کردي؟ فردو رو بفرست که اين کار رو بکنه، فردو رو بفرست او کار رو بکنه. بذار فردو مسئول مراقبت از کلوپ شبانه ميکي ماوس باشه! فردو رو بفرست. فلان کس رو از فرودگاه بياره. من برادر بزرگت هستم، مايکل.
مايکل: بابا اينو مي خواست.
فردو(فريادزنان): اما اوني نبود که من مي خواستم. من مي تونم از عهده کارهاي خودم بربيام. من اون جوري که همه مي گن نيستم. خنگ نيستم، خيلي هم باهوشم و احترام مي خوام.
مايکل: چيزي هست که راجع به اين بازجويي ها بهم بگي؟
فردو: وکيل سنا، کوئستاد جزو افراد راثه.
مايکل: فردو، تو حالا واسه من هيچ کس نيستي. نه برادر و نه يه دوست. نمي خوام بشناسمت و نمي خوام بدونم داري چه کار کني. نمي خوام تو هتل ها ببينمت. نمي خوام نزديک خونه ام بياي. وقتي مي خواي مادرمون رو ببيني بايد يه روز قبلش بدونم که اونجا نباشم. مي فهمي؟
فردو جوابي نمي دهد. مايکل از آنجا مي رود.
فردو: مايکي.
قطع به: مايکل پاسخ او را نمي دهد. اَل نِري روي صندلي نشسته است. مايکل به او نزديک مي شود.
مايکل: تا وقتي مادر زنده اس نمي خوام اتفاقي واسه اش بيفته.
قطع به:
پايگاه نظامي
مردي که شبيه پنتانجلي است با يک جيپ اسکورت مي شود. در ديگري باز مي شود و به پنتانجلي واقعي در حالي که لباس افسران را پوشيده خارج مي شود. يک مأمور به او سلام نظامي مي دهد. او سوار ماشين مي شود. ماشين حرکت مي کند.
قطع به: کميسيون سنا. پنتانجلي به داخل اسکورت مي شود.
پنتانجلي: اينجا که بيشتر از استاديوم بيسبال آدم جمع شده. هي، اون ويلي چيچيه.
قطع به: مايکل به وسيله نگهبانان بازرسي بدني مي شود و مرد پشت سرش هم همين طور، پنتانجلي به مرد پشت سر مايکل نگاه مي کند و مرد پشت مايکل نيز به پنتانجلي نگاه مي کند. پنتانجلي تعجب کرده است. مايکل متوجه نگاه هاي خيره دو مرد مي شود. مرد همچنان به پنتانجلي نگاه مي کند، اما پنتانجلي نگاهش را به سمت ديگري مي دوزد و کنار ميز شاهد مي ايستد.
رئيس کميسيون: اين کميته وارد دستور مي شود. لطفاً خودتون رو معرفي کنين.
پنتانجلي: فرانک پنتانجلي.
رئيس: و کجا متولد شدين؟
پنتانجلي: پارپانيکو، بيرون پالرمو.
رئيس: و الان کجا زندگي مي کنين؟
پنتانجلي: تو يه پايگاه نظامي با افراد اف بي آي.
گروهي مي خندند.
رئيس: بالاخره اينجا شاهدي رو داريم که حاکميت مايکل کورلئونه بر امپراتوري قماربازي در اين کشور و ساير کشورها رو ثابت مي کنه. اين شخص رابطي بين خود و مايکل کورلئونه نداشته و مي تونه شواهد کافي براي اين کميسيون فراهم کنه تا به اتهام شهادت کذب، عليه مايکل کورلئونه کيفر خواست صادر بشه.(رو به سناتور) سناتور.
سناتور: متشکرم.
مايکل چيزي در گوش مردي که پشت سرش بود زمزمه مي کند. پنتانجلي آنها را تماشا مي کند.
سناتور: آقاي پنتانجلي... آقاي پنتانجلي شما عضوي از خانواده کورلئونه بودين؟ آيا تحت دستورات پيتر کلمنزا و ويتو کورلئونه، که با نام«پدر خوانده» مي شناختش، کار مي کردين؟
پنتانجلي: من هيچ پدر خوانده اي نمي شناسم(صداي زمزمه حاضران شنيده مي شود) من خانواده خودم رو دارم.
کوئستاد: آقاي پنتانجلي، شما دارين متناقض با سوگندنامه اي که قبلاً امضا کردين صحبت مي کنين. دوباره از شما مي پرسم. شما الان تحت سوگندي که ياد کردين هستين، آيا هيچ وقت عضوي از سازمان مجرمانه اي که توسط مايکل کورلئونه اداره مي شد، بوده اين؟
پنتانجلي: من هيچ چيزي راجع به اين قضيه نمي دونم... اوه... يه زماني در شرکت روغن زيتون که توسط پدرش اداره مي شد کار مي کردم، اما اين مال خيلي وقت پيشه.
رئيس کميسيون: ما سوگندنامه امضا شده شما رو داريم که تصديق مي کنه که شما به دستور مايکل کورلئونه اقدام به آدم کشي کردين. شما اين اعتراف رو انکار مي کنين؟ مي دونين عواقب اين انکار چيه؟
پنتانجلي: ببينين، افراد اف بي آي معامله اي رو به من پيشنهاد کردن و من هم براي مايکل کورلئونه کلي حرف در آوردم چون اونها اينطور مي خواستن. اما همه اش دروغ بود... همه اش... اونها هي مي گفتن مايکل کورلئونه اين کار رو کرد، اون کار رو کرد. من گفتم: خب، آره.
سناتور دوم: آقاي کورلئونه ممکنه لطفاً آقايي که سمت چپتون نشسته رو به کميسيون معرفي کنين؟
تام: من مي تونم پاسخ بدم. اسم ايشون ويچنزو پنتانجليه.
سناتور دوم: آيا ايشون يکي از بستگان شاهد هستن؟
تام: ايشون برادر شاهد هستن.
کوئستاد: ممکنه بيان جلو و سوگند ياد کنن؟
تام: سناتور، اين مرد انگليسي نمي دونه. ايشون با هزينه خودشون اينجا اومدن که به برادرشون کمک کنن و در کشور خودشون هم شهرت خوبي دارن.
کوئستاد: منظورتون اينه که هيچي راجع به اين مسائل نمي دونن؟
تام: تا اونجايي که مي دونم، نه.
رئيس: من بالاخره مي فهمم اينجا چه اتفاقي افتاده. ختم جلسه اعلام مي شه. شاهد مرخصه.
تام(فريادزنان): سناتور! اين کميته يه معذرت خواهي بدهکاره... يه معذرت خواهي سناتور!
تام چيزي را به ايتاليايي به برادر پنتانجلي مي گويد.
قطع به: بيرون هتل واشينگتن
قطع به: اتاقي داخل هتل واشينگتن. کي به مايکل نگاه مي کند که با روکو اوراقي را پر مي کنند.
کي: مايکل، معذرت مي خوام.
مايکل: سلام، عزيزم.
کي: بچه ها بيرون منتظرن، ما داريم مي ريم.
مايکل: منظورت چيه«داريم مي ريم»؟ همه مون با هم فردا حرکت مي کنيم.
کي: روکو.
روکو خارج مي شود.
روکو: من تو اتاقم مايک.
کي: مايکل، من به نوادا برنمي گردم. بچه ها رو آوردم باهات خداحافظي کنن. مي خوام بدوني که برات خيلي خوشحالم. هميشه اينو مي دونم که خيلي باهوش تر از اوني که کسي بتونه شکستت بده.
مايکل: بشين.
کي: نه...نه. نمي تونم زياد بمونم.
مايکل: يه چيزي هست که مي خوام راجع بهش باهات حرف بزنم... چيزهايي که تو ذهنمه... تغييراتي که مي خوام انجام بدم.
کي: فکر مي کنم ديگه براي تغييرخيلي دير باشه مايکل، به خودم قول داده بودم چيزي نگم و الان...
مايکل: هيچ چيزي دير نيست.
کي: قضيه پنتانجلي واقعاً چي بود مايکل؟
مايکل: برادرش اومد و کمک کرد.
کي: من حتي نمي دونستم اون برادر داره... الان کجاست؟
مايکل: سوار هواپيما. داره برمي گرده سيسيل.
کي: و اومده بود که فقط خودش رو نشون بده؟
مايکل با حرکت سر تأييد مي کند.
مايکل: يه مسئله اي بود بين دو برادر. من هيچ کاره بودم.
قطع به: خارج اتاق. مري مي دود و بازي مي کند و آنتوني در انتهاي راهرو به ديوار تکيه داده است.
مايکل(فريادزنان، خارج از قاب): من نمي خوام شما برين، نه تو نه بچه ها. تو زن مني، اونها بچه هام ان. من شماها رو دوست دارم و نمي ذارم برين.
کي: مايکل، تو بهم مي گي دوستم داري و بعد مي گي نمي ذاري برم.
مايکل: يه چيزهايي هست...
کي: مايکل...
مايکل: که سال هاي سال...
کي: مايکل...
مايکل: بين مردها و زن ها...
کي: مايکل تو کور شدي.
مايکل: منظورت چيه؟
کي: نگاه کن... ببين چي به سرمون اومده. مايک. خداي من. نگاه کن چي به سر پسرمون اومده، مايکل.
مايکل: هيچ اتفاقي براش نيفتاده.
کي(فريادزنان): به من نگو هيچ اتفاقي.
مايکل(فريادزنان): حال آنتوني خوبه.
کي: حال آنتوني خوب نيست!
مايکل: نمي خوام بشنوم!
کي: بايد بشنوي!
مايکل: نمي خوام بشنوم!... تموم شد.
کي: دوست هاي آنتوني...
مايکل: نمي خوام بشنوم!
کي: محافظ هاي تو هستن!
مايکل: نمي خوام بشنوم.
کي سکوت مي کند.
مايکل: بسه.
مايکل براي خودش نوشيدني مي ريزد.
کي: در اين لحظه من اصلاً دوستت ندارم. هيچ وقت فکر نمي کردم اين اتفاق بيفته... اما افتاده.
مايکل(پس از چند لحظه مکث): کي... فردا از اينجا مي ريم. کي... چرا بچه ها رو برنمي گردوني به اتاقشون؟
کي: مايکل تو به حرف هام گوش نکردي.
مايکل: کي، از من چي مي خواي؟ انتظار داري بذارم بري؟ انتظار داري اجازه بدم بچه ها رو ازم بگيري؟ منو نمي شناسي؟ نمي دوني اين غيرممکنه که اين اتفاق بيفته؟ که من از همه قدرتم استفاده مي کنم که نذارم اين اتفاق بيفته. اينو نمي دوني؟... کي به موقعش احساست تغيير مي کنه. خوشحال مي شي که جلوت رو گرفتم. اينو مي دونم. مي دونم که منو به خاطر از دست دادن بچه سرزنش مي کني... بله، مي دونم که اين مسئله واست چقدر اهميت داشت. اما جبران مي کنم، کي. قسم مي خورم که جران مي کنم... من تغيير مي کنم... تغيير مي کنم... ياد گرفتم که قدرت تغيير رو داشته باشم و تو اين حادثه تلخ رو فراموش مي کني... و ما يه بار ديگه مي تونيم بچه دار بشيم... ما مي تونيم به زندگيمون ادامه بديم، من و تو.
کي: اوه... مايکل، مايکل. تو کوري. اون حادثه طبيعي نبود. من سقط جنين کردم. سقط جنين، مايکل. مثل ازدواجمون که ديگه ساقط شده. ديگه يه چيز غيرمقدس و شيطانيه. من پسرتو رو نمي خواستم، مايکل. ديگه نمي خواستم يه پسر ديگه هم از تو به اين دنيا اضافه بشه. اين يه سقط جنين بود، مايکل. اون يه پسر بود، مايکل و من خواستم که کشته بشه، به خاطر اين که همه چيز بايد تموم بشه. (چشمان مايکل از حدقه بيرون مي زند.) من مي دونم که ديگه اين ازدواج راه به جايي نمي بره. هيچ راه ديگه اي وجود نداره مايکل، هيچ راهي وجود نداره که تو بتوني منو ببخشي. با اين سنت سيسيلي که 2000 ساله ادامه داره...
مايکل کنترلش را از دست مي دهد، به طرف کي حمله مي کند و سيلي محکمي به کي مي زند. او روي مبل مي افتد.
مايکل(دستش را به طرف کي مي گيرد): بسه ديگه! تو بچه هاي منو جايي نمي بري!
کي(گريه کنان): مي برم.
مايکل(فريادزنان): بچه هاي منو جايي نمي بري!
کي: اونها بچه هاي من هم هستن.
قطع به:
قطار وارد ايستگاه مي شود
جمعيت حاضر در ايستگاه جلو مي آيند و احوالپرسي ها آغاز مي شود. خانواده کورلئونه از قطار پياده مي شوند.
ديزالو به: ماشين از جاده اي کثيف عبور مي کند.
قطع به: تومازينو به سمت ماشين مي آيد. در را باز مي کند و مايکل را بغل مي کند. ويتو از ماشين پياده مي شود.
قطع به: نمايي عمومي از خانواده که پشت ميز نشسته اند و شام مي خورند.
ويتو شخصي را با اشاره به ساني نشان مي دهد. پيرزني با کاني کوچولو بازي مي کند. پيرزن ديگر ساني را مي بوسد. ويتو پيرزن ديگري را با انگشت به فردو نشان مي دهد و از او مي خواهد بسته اي را به او بدهد. پيرزني که ساني را بوسيد، بسته را باز مي کند که مدلي مينياتوري از مجسمه آزادي داخل آن است. پيرزن با خوشحالي مجسمه را به همه نشان مي دهد. ساني سمت ويتو نشسته و با تومازينو بازي مي کند.
ويتو: هي ساني، چي کار مي کني؟ دعوا نکن.
ديزالو به: داخل کارخانه روغن زيتون. خانواده کورلئونه وارد مي شوند. تومازينو قسمت هاي مختلف را به آنها نشان مي دهد و به ايتاليايي با آنها حرف مي زند.
ويتو زيتوني برمي دارد و به مايکل که بغلش است، مي دهد. مايکل آن را گاز مي زند و ماما مي خندد. ويتو زيتوني ديگر برمي دارد.
قطع به: نمايي عمومي از گروه در ميان بشکه هاي بزرگ روغن زيتون که به سلامتي هم مي نوشند.
ديزالو به: ماشين در خيابان حرکت مي کند و از دروازه ويلاي دون چيچو مي گذرد.
ويتو به دون چيچو نگاه مي کند. دون چيچو در بالکن خوابيده است. ويتو و تومازينو از ماشين خارج مي شوند. نگهباني روي پشت بام آنها را نگاه مي کند. ويتو و تومازينو به سمت ويلا حرکت مي کنند و به بالکن مي رسند. تومازينو به سمت دون چيچو مي رود و چيزي را در گوش او زمزمه مي کند.
تومازينو: دون چيچو... دون چيچو.
تومازينو به ويتو نگاه مي کند.
تومازينو: دون چيچو، من تومازينو هستم.
دون چيچو بيدار مي شود.
تومازينو: اجازه بدين افتخار معرفي فردي رو داشته باشم. شريکم در نيويورک آمريکا. اسمش ويتو کورلئونه است. ما براش از اينجا روغن زيتون مي فرستيم. به کمپانيشون در آمريکا. کمپاني روغن زيتون جنکو. اونها وارد کننده روغن زيتون هستن، دون چيچو. دون چيچو قوطي روغن زيتوني را که تومازينو به او داده بررسي مي کند.
تومازينو: دون چيچو. اومديم براي دست بوسي و اجازه براي شروع کار.
دون چيچو: اين مرد جوان اهل کجاست؟ نيويورک؟
تومازينو چيزي را به ايتاليايي مي گويد.
دون چيچو: بيارش نزديک تر. خوب نمي تونم ببينمش.
تومازينو به ايتاليايي به ويتو مي گويد که نزديک تر شود.
ويتو: احترام منو بپذيرين. دون چيچو. برام دعا کنين.
ويتو دست دون چيچو را مي گيرد و مي بوسد.
دون چيچو: خدا حفظت کنه! اسمت چيه؟
ويتو:اسمم ايتالياييه. ويتو کورلئونه.
دون چيچو: ويتو کورلئونه. اسم اين شهر رو برداشتي! و اسم پدرت چيه؟
ويتو: اسمش آنتونيو آندوليني بود.
دون چيچو: بلندتر، خوب نمي شنوم.
ويتو خودش را نزديک تر مي کند.
ويتو: اسم پدر من آنتونيو آندوليني بود... و اين هم هديه منه
ويتو چاقويي را در سينه دون چيچو فرو مي کند. نگهباني به سمت آنها مي دود.
تومازينو به او شليک مي کند. نگهباني ديگر همچنان که ويتو و تومازينو فرار مي کنند به سمت آنها مي دود.
نگهبان: هي... تومازينو، تومازينو.
او به تومازينو شليک مي کند که به پاي او برخورد مي کند و او روي زمين مي افتد. ويتو و سايرين مي دوند و او را تا ماشين حمل کرده و بعد فرار مي کنند.
قطع به: ويتو و خانواده اش روي پله هاي يک کليسا کنار يک کشيش ايستاده اند. در پس زمينه صداي ناقوس کليسا شنيده مي شود.
ديزالو به: قطار. خانواده کورلئونه سوار مي شوند. همه از جمله دون تومازينو که روي ويلچر نشسته براي بدرقه آمده اند. ويتو دست مايکل را گرفته و دستش را به علامت خداحافظي تکان مي دهد.
ويتو: مايکل، خداحافظي کن.
ديزالو به:
مجتمع کورلئونه.
چند ماشين دور و بر پارک شده اند. همه سياه پوشيده اند. کاني و بچه هاي مايکل در مجتمع چرخ مي زنند. ماما کورلئونه در تابوت خوابيده. فردو کنار تابوت زانو زده و گريه مي کند. همه ساکت اند. کاني داخل مي شود. به سمت فردو مي رود. فردو گريه مي کند. کاني کمکش مي کند که بلند شود. آنها به سمت راهرو مي روند اما اَل نِري راه را سد مي کند.
فردو: سلام، اَل.
نري چيزي نمي گويد. تنها سر خود را تکان مي دهد. آنها دور مي شوند. فردو به طرف تام مي رود.
فردو: تام، مي تونم يه لحظه باهات حرف بزنم.
تام بلند مي شود.
فردو: تام، مايک کجاست؟
تام: منتظره از اينجا بري.
فردو: مي تونم باهاش حرف بزنم؟
تام: متأسفم فردو. امکان نداره.
کاني: مي تونم ببينمش؟
تام: تو جايگاه قايق هاست.
قطع به: داخل آشيانه قايق. مايکل روي صندلي نشسته و مري و آنتوني روي مبل اند. کاني داخل مي شود و جلوي مايکل زانو مي زند. اما مايکل به سمت ديگري نگاه مي کند.
کاني: مايکل. اگه اشکالي نداره مي خوام کنار خانواده باشم.
مايکل ساکت است. کاني به بچه ها نگاه مي کند.
کاني: کي مياد؟
مايکل: نه
کاني: مايکل... فردو، تو خونه اس. پيش ماما، اون دنبال تو مي گشت اما تام گفت تو نمي خواي ببينش.
مايکل: درسته.
کاني: بچه ها چرا بيرون نمي رن؟
بچه ها همچنان نشسته اند.
کاني(به مايکل): مايکل، خواهش مي کنم، مي خوام باهات حرف بزنم.
مايکل به آنتوني نگاه مي کند و او مي رود.
کاني:مايکل، من از تو متنفر بودم. سال هاي سال فکر مي کنم من خودم رو اذيت مي کردم تا تو بفهمي، مي تونم تو رو هم اذيت کنم... اما تو قوي بودي و ما مي تونستيم به جاي پدر به تو تکيه کنيم. حالا من مي بخشمت. اما مي شه تو هم فردو رو ببخشي؟ اون الان به کمک تو احتياج داره... تو به من احتياج داري مايکل. مي خوام ازت مواظبت کنم.
مايکل دستش را روي دست و بعد گونه کاني مي گذارد و او را نوازش مي کند. بعد دستش را مي گيرد. کاني سرش را روي دست مايکل مي گذارد و در همان حال گريه مي کند.
مايکل: کاني.
قطع به: داخل خانه. مايکل به سمت فردو مي رود که روي صندلي نشسته و سيگار مي کشد. مايکل به فردو نگاه مي کند و فردو نيز نگاهش را به مايکل مي دوزد. مايکل کمي رو به روي او مي ايستد بعد نزديک تر مي شود و دستش را روي صورت فردو مي گذارد. آنها همديگر را در آغوش مي گيرند. فردو مايکل را محکم بغل مي کند. مايکل در همان حال به اَل نِري نگاه مي کند و او انگار که منظورش را فهميده نگاهش را روي زمين مي دوزد.
قطع به: تام به سمت جايگاه قايق مي رود. داخل مي شود و از پشت پنجره به فردو و آنتوني نگاه مي کند که کنار درياچه نشسته اند.
مايکل: تام، بشين.
تام مي نشيند. مايکل چيزي را به ايتاليايي از او مي پرسد و تام به ايتاليايي پاسخ مي دهد.
مايکل: دوست و شريک تجاريمون هايمن راث تيتر خبرهاست.
مايکل روزنامه اي را به تام مي دهد.
مايکل: چيزي شنيدي؟
تام: خب، شنيدم تو اسرائيله.
نري: پاسپورتش فقط تو آمريکا اعتبار داره. ديروز رفته به بوئنوس آيرس و يه پيشنهاد يه ميليون دلاري براي اقامت داده اما باز هم اونها درخواستش رو رد کردن.
تام: مي خواد پاناما رو هم امتحان کنه.
مايکل: پاناما هم قبولش نمي کنه، نه براي يه ميليون نه براي ده ميليون.
تام: شرايط جسمي اش هم وخيم گزارش شده. به هر حال شش ماه ديگه بيشتر زنده نيست.
مايکل: الان يه بيست سالي هست که مي گن به خاطر حمله قلبي مي ميره.
مايکل از روي ميز يک پرتقال برمي دارد.
تام: اون هواپيما داره مي ره ميامي.
مايکل: مي خوام همون جا ببينمش.
تام: مايک، اين غيرممکنه. اونها مي برنش به گمرک داخلي. اونجا پُره از مأمورهاي اف بي آي.
مايکل(در همان حال که پرتقال را گاز مي زند): غيرممکن نيست. هيچ چيز غيرممکن نيست.
تام: مثل اين مي مونه که بخواي رئيس جمهور رو بکشي. هيچ راهي براي دسترسي به اون نيست.
مايکل: تام، از تو بعيده، اگه يه چيزي تو اين زندگي قطعي باشه و اگه تاريخ چيزي رو به ما ياد داده باشه، اينه که مي شه هر کسي رو کشت...(رو به روکو) روکو؟
روکو: مشکله، اما محال نيست.
تام: وقتي اومدم واسه چي پرسيدي همه چي مرتبه يا نه؟
مايکل: فکر مي کردم مي خواستي بهم بگي. تو مي خواستي خانواده ات رو ببري لاس وگاس چون اداره هتل هاي اونجا بهت پيشنهاد شده بود. فکر مي کردم بهم مي گي.
تام: اما پيشنهادش رو رد کردم. بايد درباره پيشنهادهايي که رد مي کنم هم بهت بگم؟
مايکل(دهانش را پاک مي کند و روي کاناپه مي نشيند): به کارمون برسيم.
تام: باشه... حالا اينو در نظر بگير مايک. فقط فرض کن حالا که راث و رزاتو در حال فرارن، به زحمتش مي ارزه؟ منظورم اينه که تو برنده شدي. فکر مي کني مجبور باشي همه رو از سر راهت برداري؟
مايکل: همچين احساسي ندارم که همه رو از سر راهم بردارم. فقط دشمن هام. همين.(بعد از چند لحظه مکث) با من هستي يا نه؟ چون اگه نيستي مي توني زنت و خانواده ات رو برداري و بري لاس وگاس.
تام: چرا اذيتم مي کني مايکل؟ من هميشه بهت وفادار بودم. جريان چيه؟
مايکل(به ايتاليايي): پس مي موني؟
تام(به ايتاليايي): آره. مي مونم. حالا چي کار بايد کرد؟
قطع به:
بيرون.
فردو کنار درياچه درباره ماهي گيري با آنتوني حرف مي زند.
فردو: هي، آنتوني... آنتوني. مي خواي بهت بگم چه جوري يه ماهي بزرگ بگيري؟ دلت مي خواد؟
آنتوني:آره.
فردو: مي دوني وقتي به سن تو بودم يه روز به همراه برادرهام و پدرم و بقيه رفتيم ماهي گيري و من تنها کسي بودم که تونست ماهي بگيره. هيچ کس ديگه اي جز من نتونست ماهي بگيره. مي دوني چطور اين کار رو کردم؟ هر وقت که قلاب رو به آب مي انداختم. مي گفتم سلام بر مريم مقدس و هر وقت اينو مي گفتم مي تونستم ماهي بگيرم. باور مي کني؟ حقيقت داره. اين راز ماهي گيري منه. دوست داري وقتي رفتيم درياچه امتحانش کني؟
آنتوني: آره.
فردو: ديگه چي داري؟
قطع به: سالن پايگاه نظامي. يک مأمور تام را بازرسي بدني مي کند و او را به طرف اتاق پنتانجلي راهنمايي مي کند. تام از پشت پنجره اتاق به پنتانجلي که روي کاناپه خوابيده نگاه مي کند.
قطع به.
خارج پايگاه.
پنتانجلي سيگاري روشن مي کند. تام هم سيگاري مي کشد.
تام: همه چي درست مي شه فرانکي. نگران نباش.
پنتانجلي: برادرم برمي گشت؟
تام: آره نگران نباش.
پنتانجلي: اون ده برابر از من قوي تره. اون يه مرد سنتيه.
تام: اون نمي خواست براي شام بيرون بره. مي خواست مستقيم بره خونه.
پنتانجلي: اون برادر منه. گوش کن. هيچ چيزي نمي تونه اونو از اونجايي که زندگي مي کنه دور کنه. اون مي تونست اينجا آدم بزرگي بشه يا خانواده خودش رو داشته باشه.(بعد از چند لحظه مکث) تام، حالا بايد چي کار کنم؟
تام به طرف فرانکي مي آيد. دستش را روي شانه او مي گذارد. هردو به راه مي افتند.
تام: فرانکي، تو هميشه به سياست علاقه داشتي و تاريخ. يادمه سال 1932 در مورد هيتلر هشدار مي دادي.
پنتانجلي: هنوزم خيلي مطالعه مي کنم. اينجا چيزهاي خوبي دارم.
تام: درباره قديمها صحبت مي کردي و اين که چطور مي شه خانواده رو سر و سامون داد. اين که اونها خانواده رو بر مبناي لژيون هاي رومي بنا مي کردن و اسمش رو مي ذاشتن«رژيم». سران و سربازان و اين فرضيه تو نتيجه داد.
پنتانجلي: بله، نتيجه داد. روزهاي بزرگي بودن و خانواده کورلئونه مثل امپراتوري روم بود.
تام: يه زماني بود فرانکي(بعد از چند لحظه) وقتي توطئه اي عليه امپراتور شکست مي خورد، به همه توطئه چين ها اين فرصت داده مي شد اموال خانواده شون به خودشون تعلق داشته باشه.
پنتانجلي: آره، اما فقط ثروتمندها تام. آدم هاي کوچک نابود مي شدن و همه چيزشون به امپراتور مي رسيد و اونها تنها اين شانس رو داشتن که برن خونه شون و خودشون رو بکشن و خانواده هاشون... از خانواده هاشون مواظبت مي شد.
تام: بازم عاقبت خوبي بود... يه تشييع جنازه با شکوه.
پنتانجلي: آره... مي رفتن خونه، توي وان گرم مي شستن، رگ هاشون رو مي زدن و منتظر مي شدن تا اون قدر خون ازشون بره که بميرن. و گاهي هم قبل از انجام اين کار يه جشني هم مي گرفتن.
تام: نگران هيچي نباش فرانکي«پنج فرشته».
پنتانجلي: متشکرم تام. متشکرم.
تام دور مي شود. پنتانجلي از پشت فنس با او خداحافظي مي کند. يک مأمور نزدکي پنتانجلي مي آيد.
پنتانجلي: مي بينمت، تام.
تام به ايتاليايي خداحافظي مي کند.
قطع به:
خانه مايکل.
کاني به سمت در مي آيد. کي در اتاق با مري بازي مي کند.
کاني: کي بايد بري. ممکنه عجله کني. اون داره مياد.
کي: دوستتون دارم... آنتوني. مامان رو ببوس.
آنتوني تکان نمي خورد.
کاني(با صداي بلند): آنتوني، مامان رو ببوس.
کي: آنتوني. با مامان خداحافظي کن. عزيزم دوستت دارم.
آنتوني مي رود و او را در آغوش مي گيرد.
کاني: خواهش مي کنم.
کي حرکت مي کند. کاني را در آغوش مي گيرد و در را باز مي کند.
کي: مري، بيا اينجا.
مري را بغل مي کند و از در خارج مي شود. اما در آستانه در برمي گردد.
کي: آتنوني... آنتوني لطفا يه بار منو ببوس.
آنتوني به سمت او مي رود. از يک اتاق ديگر مايکل داخل مي شود. کي به او نگاه مي کند. مايکل مدتي به او خيره مي شود بعد جلوتر مي آيد. کمي رو به روي او مي ايستد و در را به رويش مي بندد. صداي گريه کي را از بيرون مي شنويم.
قطع به: اَل نِري که قايق را به آب مي اندازد، سوار مي شود و موتور را روشن مي کند.
قطع به: مايکل در آشيانه قايق. او قدم مي زند.
قطع به: فردو به کمک اَل نِري آنتوني را در قايق مي گذارد
فردو: آروم...
فردو هم سوار قايق مي شود.
کاني(خارج از قاب): آنتوني! آنتوني!
فردو: اون اينجاست. داريم مي ريم ماهي گيري.
کاني: نه، مايکل مي خواد ببردش رنو.
فردو: اوه، لعنتي. خب بچه، تو بايد با پدرت بري به رنو. بيا آنتوني. فردا مي برمت ماهي گيري.
فردو آنتوني را از قايق بلند مي کند و روي اسکله مي گذارد.
فردو: چه پسري! هي، آنتوني، گوش کن. من برات با همون رازي که گفتم يه ماهي مي گيرم، خب؟
آنتوني سر تکان مي دهد.
آنتوني: باشه.
فردو: خب، اَل، بريم.
قايق به راه مي افتد.
قطع به: آشيانه قايق. مايکل از پشت پنجره رفتن آنها را مي بيند.
قطع به: فرودگاه. هايمن راث در محاصره پليس و خبرنگاران است.
چند مأمور جلو مي آيند.
افسر پليس: آقاي راث. متوجه هستين که بايد شما رو بازداشت کنم.
راث: بله، متوجه هستم.
قطع به: نگهبانان در محوطه بيرون اتاق پنتانجلي حلقه زده اند.
قطع به: اتاق پنتانجلي. مأموران اف بي اي کارت بازي مي کنند.
مأمور اول: هي، فرانکي بيا بيرون بازي کنيم.
آنها پاسخي نمي شوند و مأمور اول دوباره فرانکي را صدا مي زند.
قطع به: باد برگ هاي خزان شده مجتمع کورلئونه را جا به جا مي کند.
قطع به: قايق فردو در درياچه.
قطع به: روکو در حال نوشتن يادداشت. او خود را جاي يک خبرنگار جا زده است.
هنو از راث سؤال مي کنند.
گزارشگر دوم: آيا اين حقيقت داره که شما بيش از سيصد ميليون دلار مي ارزين؟
راث: من يه سرمايه گذار بازنشسته ام. اومدم خونه که در انتخابات رياست جمهوري رأي بدم. چون به من برگه رأي غيابي نمي دن.
گزارشگران مي خندند. روکو در همان حال مي خندد. پيش مي آيد و به سمت راث شليک مي کند. روکو مي دود.
افسر پليس: ايست!
روکو هدف دو گلوله قرار مي گيرد و بر زمين مي افتد.
قطع به: اتاق پنتانجلي. مأمور اول به در لگد مي زند. پنتانجلي مرده است. رگ دستش را زده و در وان حمام در اثر خونريزي مرده است.
مأمور دوم: خداي من.
قطع به: قايق. فردو ماهي گيري مي کند. او دعاي حضرت مريم را مي خواند.
فردو: سلام بر تو اي مريم که پر از فيضي، خداوند با توست، فرخنده هستي تو در ميان زنان و فرخنده است عيسي ثمره رحم تو اي مريم مقدس، مادر خدا، براي ما گناهکاران دعا کن.
قطع به: مايکل از آشيانه قايق به آنها نگاه مي کند. صداي شليک گلوله به گوش مي رسد. مايکل سرش را پايين مي اندازد. نري که در قايق است از جا بلند مي شود. مايکل روي کاناپه مي نشيند و سرش را عقب مي برد. بعد، دستش را روي صورت مي گذارد.
ديزالو به:
1941. خانواده کورلئونه دور ميزي در آشپزخانه نشسته اند
ساني: همه توجه کنن. اين دوست منه، کارلو ريتسي.
کارلو ريستي وارد مي شود.
ساني: اين برادرم فردوئه. فردو رو که مي شناسي، نه؟ اينم برادر خوانده ام تامه. اينم دخترشه، ترزا. و اين موجود لطيفي هم که اينجا نشسته خواهرمه. کاني، راجع بهش که باهات حرف زده بودم. بلند شو و به کارلو سلام کن، خوش تيپه، مگه نه؟
کاني: آره.
ساني: اون هم که اونجا نشسته برادرمه، مايک. ما صداش مي کنيم جو کولارز. منظورم رو که مي فهمي؟ خب، بشينين با هم صحبت کنين.
کارلو کنار کاني پشت ميز مي نشيند.
ساني(در همان حال که به طرف مايکل مي رود): هي، آقاي انيشتين.
ساني، سر مايکل را مي بوسد.
سالواتوره تسيو وارد مي شود.
تسيو: اينم کيک.
تام: هي، سالي بيا اينجا.
تسيو: ترسيده بودم... ترسيده بودم. پدرت کجاست؟
تام: فرستادمش شکار غاز، خريد کريسمس.
تسيو در جعبه کيک را برمي دارد.
ساني: اوه، قشنگه، ها؟
کاني: مي خواين رو کيک شمع بذارم؟
ساني: آره، کارلو کمکش کن.
کارلو: حتماً.
ساني به خامه کيک ناخنک مي زند.
ساني: هي اون چيه؟
ساني به غذاي رو ميز ناخنک مي زند.
کاني: هي ساني، تا وقتي بابا نيومده دست به پاستا نزن.
ساني و فردو اداي جنگيدن در مي آورند. ساني پشت ميز مي نشيند و سيگار مي کشد.
ساني: هي در مورد کاري که ژاپني ها کردن چي فکر مي کنين؟ اون حرومزاده هاي چشم بادومي تو حياط پشتيمون بمب انداختن. اونم تو جشن تولد بابا.
فردو: اونها نمي دونستن جشن تولد باباست!
ساني: آره، اونها نمي دونستن جشن تولد باباست!
تام: بعد از تحريم نفت انتظارش رو داشتيم.
ساني: منظورت چيه؟ انتظار داشتيم يا نه، اونها حق نداشتن بمب بريزن. تو طرفدار ژاپني هايي؟ طرف اونهايي؟
تسيو: امروز صبح سي هزار نفر داوطلب شدن.
ساني: يه عده کلنگ زن.
مايکل: چرا کلنگ زن؟
کاني: ساني، مجبور نيستيم راجع به جنگ حرف بزنيم.
ساني: هي، بزن به چاک. تو برو با کارلو حرف بزن، باشه؟ اونها کلنگ زن هستن چون به خاطر غريبه ها جونشون رو به خطر مي اندازن.
مايکل: تو هم که مثل بابا حرف مي زني.
مايکل: اونها جونشون رو به خاطر کشورشون به خطر مي اندازن.
ساني: کشورت، خون تو نيست. يادت باشه.
مايکل: اما احساس من اين نيست.
ساني: خب، اگه اين طور فکر نمي کني چرا دانشگاه رو ول نمي کني بري به ارتش ملحق بشي؟
مايکل: اين کار رو کردم. تو نيروي دريايي ثبت نام کردم.
سکوت کامل برقرار مي شود.
تام: مايکل، چرا؟ چرا پيش ما نيومدي؟ بابا کلي آشنا داشت که مي تونست واست معافيت بگيره.
مايکل: من معافيت نمي خواستم.
ساني با عصبانتي بلند مي شود و چند ضربه به مايکل وارد مي کند.
تام: بشين. بي خيال شو.
تسيو: ساني...
ساني: احمق!
تسيو: ساني... ساني بشين.
يکي از دوقلوها: مامان، بابا بازم داره دعوا مي کنه.
ساني: کاني، بلند شو برو درخت کريسمس رو به کارلو نشون بده.
يکي از دوقلوها: عمو مايکل، مامان.
ساني: عاليه، واقعاً عاليه... تو جشن تولد پدر قلبش رو شکوندي.
فردو: شجاعانه اس... تبريک مي گم.
ساني نمي گذارد آنها با هم دست بدهند.
ساني: آره تشويقش کن... برو برام يه نوشيدني بيار.
تام: تو متوجه نيستي. پدرت نقشه هاي بزرگي واست داره. خيلي وقت ها من و پدرت درباره آينده ات حرف مي زنيم.
مايکل: درباره آينده من حرف مي زنين؟ آينده من.
تام: مايکل، اون به آينده خيلي اميدواره.
مايکل: خب، من براي آينده ام، نقشه هاي خودم رو دارم.
ساني: تو رفتي دانشگاه که احمق بشي؟ واقعاً احمقي.
کاني: اون داره مياد، بياين.
همه بلند مي شوند، بروند، به غير از مايکل.
ساني: بيا... بيا... احمق.
مايکل هنوز پشت ميز نشسته است و مي نوشيد.
از اتاق پشت صداي همه شنيده مي شود که با خواندن آواز تولد پدر را تبريک مي گويند.
ديزالو به: ويتو سوار بر قطار، دست مايکل را گرفته و دستش را به علامت خداحافظي تکان مي دهد.
ديزالو به: مايکل که در محوطه خانه خود تنها روي صندلي نشسته، دستش را روي چانه اش گذاشته و فکر مي کند.
تصوير سياه مي شود.
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43