خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت ششم)


 

نويسندگان: پت کوپر و کن دنسيگر
مترجم: مريم باقري



 
Between a Rock and a Hard place
زمان معني خود را از دست داده است. شمارش ساعات و ايام صرفاً به يک عمل خشک رياضي تبديل شده است. اين کار هيچ واکنش عاطفي اي را به دنبال ندارد. فقط اقراري سرد و بي روح است؛ آهان، بسيار خب، من اين مدت در اينجا بوده ام. نزديک ظهر است و هنوز به ساعتم نگاه نکرده ام. نمي خواهم ببينم که روز چقدر سريع مي گذرد، زيرا که مي دانم شب چه چيزي در انتظارم است و اصلاً براي آن لحظه شماري نمي کنم. بهترين کار به گمانم اين است که بي خيال زمان شوم. من که نه مي توانم سرعتش را بيشتر کنم و نه کمتر؛ فقط مي توانم با افکار و تصورات عجيب و غريبي که در ذهنم چرخ مي خورد و نيز تصوري از ديوارها که با تأخير در ذهنم شکل مي گيرد کنار بيايم. فقط مي توانم به طريقي با تنگناترسي ذهني که بعد از آن همه بي خوابي به سراغم آمده و فکرم را از کار انداخته و فرايندهاي ذهني ام را يکي پس از ديگري مختل مي کند، مقابله کنم.
ناگهان، فکر جديدي به ذهنم مي رسد، آيا مي شود از تخته سنگي براي خرد کردن سنگ استفاده کنم و به طور بالقوه بخش بيشتر ماسه سنگ را از بالاي دستم بردارم؟ يا شايد اين فکري قديمي است. آيا قبلاً اين فکر به ذهنم رسيده بود؟ يادم نيست. در مقايسه با فکر قبلي ام که مي خواستم با چاقوي چند کاره تخته سنگ را بسايم بسيار بهتر است و نيروي سنگ از چاقو بيشتر است و اين خود نقطه مثبت اين تئوري است. دست کم چيزي است متفاوت.
سنگي به اندازه يک هندوانه از ميان توده اي که در کنار پايم هست در مي آورم. با دست چپم که به سينه کش ديوار تنگه فشار مي آورد، هواي بدنم را دارم. با پاهايم سنگ گردي را روي تاقچه به موازات زانوانم مي غلتانم. وقتي که متوجه جِرم ناجور آن مي شوم، دودل مي شوم. اگر نتوانم سنگ را کنترل کنم، مستقيم روي زانوهايم و يا حتي روي پايم فرو خواهد غلتيد. با وزني که بيش از 20 پوند است و به طرز ناجوري بزرگ است و به درد اين کار نمي خورد. اما من سعي ام را مي کنم. ابتدا آن را تا روي شانه چپم بالا مي آورم و بعد آن را به طرف سنگ بلند مي کنم. صداي له شدن سنگريزه و ماسه سنگ هاي گچ مانند بلند مي شود. قدر مسلم، تخته سنگ روي سنگ مي افتد و جاذبه زمين آن را تلوتلو خوران در کنار پايم فرود خواهد آورد. پايم را مي دزدم و سنگ روي توده مي افتد. همان بهتر که آنجا بماند. نيروي سنگ راه به جايي نمي برد و سنگ را خرد نمي کند؛ بيشتر گرد و خاکي که در اين برخورد سنگ ها بلند شده است، از تخته سنگي است که پرت کرده بودم نه از سنگ. بايد سنگي پيدا کنم که از اين سنگ سخت تر باشد. اطرافم را جست و جو مي کنم و هيچ يک از سنگ هاي اطراف کفشم را مناسب نمي بينم. اين همان مانعي است که تلاش هاي ذهني ام را براي سومين روز ناکام گذاشته است.
گاهي هنگام صعود در قسمت دشواري گير مي کنم، چون اصرار دارم که از يک راه و يک روش استفاده کنم. تعجبي هم ندارد اگر که مدام شکست بخورم. در آن لحظه اغلب متوجه مي شوم که تمام گزينه ها را لحاظ نکرده ام؛ معمولي ترين گزينه اي را انتخاب کرد ام بدون اين که تمامي احتمالات را بررسي کنم. با نگاه کردن به اطراف ممکن است جا پايي ببينم که با آن بتوانم کمي بالاتر بروم و يا دستگيره اي پيدا کنم که تا آن لحظه از چشمم دور مانده باشد.
مشکل کار کجاست؟ چه چيزي را ناديده گرفته ام که خيلي واضح نبوده است؟ سرم را به عقب خم مي کنم. تا جايي سر و ته شده ام. بالاي سرم چندين سنگ به اندازه کف دست مي بينم که در آوار متراکم دور سنگ بزرگ پشت سرم جا خوش کرده اند. آنجا، سياه مايل به خاکستري با ته رنگي از قرمز ناچيز، سنگي تخم مرغ شکل از ديگر سنگ ها بيرون زده است؛ به نظر ماسه سنگ نمي نمايد، بلکه لايه اي سنگي شده است. گرچه ممکن است از سنگ محکم تر نباشد، اما به احتمال خيلي زياد به همان سختي باشد و چه بسا به درد کاري که مي خواهم بخورد. دستم را بالاي سرم مي برم، به سمت سوراخ موشي که در سنگ است و سنگ را بيرون مي کشم. سنگ ديگري مي افتد و به سرم مي خورد. نگاهي به پشت سرم مي اندازم. لعنت بر اين سنگ هايي که مي افتد. بايد نشانه اي باشد.
سنگ سياهي که در دستم دارم هم وزن يک ديسک پرتاب است. بهتر از اين نمي شود. بدون اين که فشاري را متحمل شوم، مي توانم آن را بردارم و بکوبم به تخته سنگ، بدون اين که آن را رها کنم، چرا اين قدر طول کشيد تا برگردم و براي يافتن چنين فرصتي در سوراخ موش اين همه وقت تلف کنم. فقط مي توانم اين گونه توجيه کنم که کرختي کسالت آور باعث گيجي و سردرگمي من شده است. با وجود اين، مبادرت ورزيدن به کاري ديگر خود دستاوردي مهم محسوب مي شود. شروع مي کنم به کوبيدن سنگ. لگدي که سنگ مي زند شديد است و دست چپم سريع کبود مي شود. بعد از چندين ضربه ديگر نمي توانم ادامه دهم. آسيبي که به دست چپم وارد شده خيلي شديد است.
وقتي که متوجه مي شوم احتمال زنده ماندن تقريباً به صفر رسيده است. دوربين فيلم برداري را بر مي دارم تا آخرين وصيت هايم را ضبط کنم. شروع به حرف زدن مي کنم. صدايم گرفته است؛ با وجود تمام تلاشم، خستگي مانع از آن مي شود که واضح حرف بزنم.
الان ساعت دو عصر چهارشنبه است. دارم وارد روز چهارمي مي شوم که در اين مخمصه گرفتار شده ام. مي خواهم درباره مراسم بعد از مرگم حرف بزنم. سوزاندن جسدم شايد ايده خوبي است با توجه به اين که بعد از پيدا کردنم چيز زيادي از جسدم باقي نخواهد ماند. اگر جنازه ام طوري باشد که بتوان تشييع کرد مي خواهم که دوستانم جان هاينريش، اِريک جانسون، اريک سِملاي، براندِن ريگو، چيپ اِستون و نورم روت زير تابوتم را بگيرند و همچنين مارک فن اِکهوت. نام اکثر دوستان صميمي ام را برده ام، بيش از تعدادي که لازم باشد تا مرا به آرامگاه ابدي ام تشييع کنند. اما دوست دارم که همه دوستانم در آن مراسم شرکت کنند.
دارم فکر مي کنم آيا نکته اي هست که نگفته باشم که نوار به آخرش مي رسد. فيلم را به اولش برمي گردانم و شروع به ديدن مي کنم. تصاوير مسحورم مي کند. حالتي خلسه مانند به من دست مي دهد، مثل وقتي که بچه ام سِسِيم استريت را نگاه مي کند. تلويزيون کوچکي در دست دارم! با فيلمي که ساخته ام يک ساعت تمام خودم را سرگرم مي کنم. موضوع آن خيلي حزن انگيز است، اما از تماشاي فيلمي درباره خودم لذت مي برم، هرچند بنا به دلايلي ذهنم از پيام هايي که براي خانواده ام گذاشته ام مرا سرزنش مي کند و آن را تصحيح و ويرايش مي کند، انگار که قرار است دوباره فيلم برداري کنم. چه ايده احمقانه اي. در ذهنم دارم کارگرداني مي کنم: آفرين، خوب بود آرِن، اما اين دفعه آن را با احساس بگو. مسخره!»
دگمه اِستُپ دستگاه را مي زنم و براي بار دوم فيلم را برمي گردانم تا بتوانم روي بخش مربوط به ماوت ساپريس که چندان مهم نيست دوباره ضبط کنم. مي خواهم بگويم که خاکسترم را در برخي از مکان هاي خاص و مورد علاقه ام در سرتاسر ايالات متحده بريزند.
داشتم درباره مراسم و سوزاندن جسد حرف مي زدم، و دوست دارم که خاکسترم را در مکان هاي خاص و دوست داشتني بپاشيد. مايلم که، اوم، اگر براي خانواده ام مقدور باشد مقداري از آن را نزد خود نگه دارند. و بعد براي - هنوز تصميم نگرفته ام - دوست دارم مقداري هم از آن را اريک به کاليفرنيا ببرد و اگر توانست آن را به ساحل ببرد، بيگ سور، جايي که آن سفر فوق العاده را داشتيم، جايي که ما به مرکز سانتا باربارا رفتيم و چه خوش گذشت.
مقداري هم از آن را جان ببرد به ايست کوست، و مکان هايي اطراف آن مثل ماونت گري لاک حوالي جايي که ما با خارپشت برخورد کرديم، همان جا خاکسترم را بپاشيد. سُونجا، اگر تو هم کمي از خاکسترم را به هاواسوپاي ببري، اگر که گذرت به آن طرف ها خورد، خيلي عالي خواهد شد. مارک، اگر تو هم مقداري از آن را برداري و مراسم کوچکي از پخش خاکستر در بالاي سانديا پيک برگزار کني خيلي خوب خواهد شد.
خب، اوم، آخرين وصيت هايم، فکر کنم، اوم، که... در واقع، چيپ و نورم، شما هم با اريک مقداري از خاکسترم را برداريد و به ري يو گراند در بوسک ببريد، در جريان رودخانه بريزيد. آب آن را به اقيانوس ها و رودخانه ها و جنگل ها و بالاي تپه ها خواهد برد.
از دَن و جوليا اسمي نبرده ام، آنها براي من خيلي عزيزند. و دن و تو و مارک و جِيسن و آليسون و استيو پاچِت و افراد تيم جست و جو و نجات در روز خاکسترافشاني، اگر چيزي از خاکسترم باقي ماند آن را در پاجاريتو يا ولف کريک پخش کنيد.
وقتي که متوجه مي شوم از کنسرت هايي که هميشه عاشقش بوده ام صبحت نکرده ام، نفس کوتاهي مي کشم و ادامه مي دهم حيفم مي آيد که در صحبتم حرفي از کنسرت سال 2000 در ژاپن و بوناروو و هورنينگ نزده باشم. برخي از بهترين لحظاتي که با دوستانم در ديدن موسيقي داشته ام. خاطرات بسيار خوب ديگري نيز هست. سال جديد با فيش در بيگ سايپرس، سال نو با استرينگ چيز در پورت لند - شب کابوي فضايي. به خاطر همه آنها ممنونم.
بار ديگر که اين خاطرات را مرور مي کنم، از اين که اين قدر عمر کرده ام احساس خوبي به من دست مي دهد، اما مي دانم که ديگر آخرين نفس هايم را مي کشم، مستقيم به لنزها خيره مي شوم. براي آخرين بار خداحافظي مي کنم؛ من مقاومت مي کنم، اما خيلي سخت مي گذرد. زمان خيلي کند مي گذرد. باز هم، تک تک شما را دوست دارم. عشق و صلح و خوشبختي و زندگاني زيبا را به افتخار من براي اين دنيا بياوريد. اين بيشترين اهميت را براي من دارد. ممنونم. دوستتان دارم.
رديفي از ابرهاي روشن در کل بعد از ظهر در حرکت اند و... ساعتم نشان مي دهد که بالاترين دماي روز تا به اکنون 57 درجه بوده است. ابرها در سرتاسر فلات رابرز روست پراکنده مي شوند و وقتي که غروب مي رسد، ناپديد مي شوند. امروز نسبت به پنج روز گذشته پايين ترين دما را داشته ايم که در نتيجه امشب سردترين و سخت ترين شب خواهد بود. از رمق افتاده ام و اندوخته هاي بدنم کاملاً تحليل رفته است. حتي در اوايل شب، پيوسته به خود مي لرزم. رشته اي از مهارم را از پشت گره مي برم و آن را دور گردنم شش بار مي بندم تا بخش لخت و برهنه بدنم را بپوشاند. شايد آن نيم درجه مرا گرم تر نگه دارد، گمان کنم.
مي خواهم مدام با سنگ چکش مانندم بر سنگ بکوبم، اما ضربه اي را که در برخورد با سنگ به دست چپم وارد مي شود نمي توانم تحمل کنم. مثل اين است که با مشت پشت سر هم به ديوار آجري بکوبي. به فکرم مي رسد که جوراب پاي چپم را دور سنگ به عنوان يک لايه اي بين سنگ و دستم استفاده کنم. هر لگد اين ضربه هنوز دست چپم را به درد مي آورد، اما در مقايسه با کندن با آن چاقوي به درد نخور پيشرفت خيلي زيادي کرده ام. با يک سري از جملاتي که در طول بعد از ظهر داشته ام از چهار روز گذشته سنگ بيشتري از اين تخته سنگ کنده ام. آوار آن به حدي زياد است که من مي توانم کيف سياه دوربين را روي آن بگذارم و از آن به عنوان آستيني بلند براي دست چپم روي باندپيچي دست راستم استفاده کنم تا از زخم چاقو در برابر خرده سنگ هايي که پرت مي شوند جلوگيري کند. درست بعد از ساعت شش بعد از ظهر استراحتي مي کنم تا درد دست چپم کمي التيام يابد و باز دوربين ديجيتالي را در مي آورم. از ساعد دست راستم عکس مي گيرم که آواري روي آن نشسته است؛ لايه اي به ضخامت يک اينچ از ماسه و خرده سنگ. دوربين را زمين مي گذارم، خرده سنگ ها را با دست پاک مي کنم و تلاش مي کنم تا زخم يک روزه چاقو را پاک نگه دارم. حسي از نااميدي وجودم را فرا مي گيرد. حتي با اين سرعت عمل احتمالاً سنگ را آن قدر نمي توانم بتراشم که دستم آزاد شود. نه قبل از اين که بميرم. و اين توقع بي جاست که من به تراش سنگ ادامه دهم که با اين کارم انگشت کوچک و انگشت حلقه ام شکسته اند، و يا شايد استخواني در کف دستم بعد از بالاترين مفصل. نگاهي نوميدانه به چکش سنگي ام مي کنم که جوراب خاکستري رنگ اسمارتوول مرا مثل کلاه پشمي منگوله داري به سر کرده، و باز تصميم مي گيريم که از خير کندن سنگ بگذرم.
ول کن آرون. سنگ را بنداز دور. چرا الکي به خودت زحمت مي دهي وقتي که مي بيني هيچ کاري از پيش نمي بري؟
جورابم را پا مي کنم و تا جايي که کش مي آيد، بالا مي کشم تا شايد ساق پايم را بپوشاند و مي دانم که بايد در طول مدت شب بدنم کاملاً عايق بندي باشد، وگرنه کارم تمام است. جايي در درون مغزم، مي دانم که امشب را در تنگه بلوجان جان سالم به در نخواهم برد. اين چيزي نيست که ذهنم را به خود مشغول کند، ولي وقتي که مي بينم دير يا زود خواهد مرد به نظر راست مي رسد. وقتي که با فوران خشمم همان اوايلي که در اين مخمصه افتاده بودم مقايسه مي کنم، موقعي که با خشونت با کف دستم به تخته سنگ مي زدم. من اين گفته را با اقراري قبول مي کنم که کنترل اين قضيه از دست من خارج بود. اگر که وقت رفتن باشد، خب وقت رفتن است ديگر و هيچ کاري از دست من برنمي آيد تا آن را به تأخير بيندازد. و اگر اجلم فرا نرسيده، خوب فرا نرسيده و نگران هيچ چيزي نبايد باشم. اما به نظرم اولي بيشتر از دومي صدق مي کند. مي دانم که اين پايان خط است که من شب را به پايان نخواهم برد و فکر مرگ ديگر برآشفته ام نمي کند براي اين که ديگر براي کنترل اوضاع مبارزه نمي کنم. اين که سر رشته امور را به دست قضا و قدر بسپارم حسي از خوشي را به من باز مي گرداند که به رستگاري نزديک است. نمي دانم که اين همان حس خلسه را دارد، آن تجارب عرفاني هنگامي که روح انسان از عالم ناسوت پر مي کشد و قدم در عالم ملکوت مي نهد. اين مانند حالتي نيست که من دچار خلسه هاي فرا بدني مي شوم، و اين حس بي تفاوتي يا پذيرش نيست. اين بيشتر شبيه اين است که سبک بال شده ام و روحم را از زير بار درآورده ام. احساس مي کنم که به حقيقتي ژرف دست يافته ام؛ هنوز نيروي معجزه آساي ديگر در اختيار است و قدم به قدم پيش آمده است. اسمش را هرچه بخواهم مي گذارم، آن چه مسلم مي دانم اين است که نبايد بيش از اين دندان روي جگر بگذارم، زيرا من کاره اي نيستم.
نسيمي سرد و ناخوشايند گرماي بدنم را مي گيرد و تب و لرزم به شدت بالا مي گيرد. تنگه تبديل به يخچال شده است. هر شب هوا بدتر مي شود، اما اين بادها کشنده اند.
از شفق تا فلق مي شمردم. فقط تنها توانستم دو ساعت از 9 ساعت يخبندان دردآور را دوام بياورم. قبل از اين که تصميم بگيرم ديگر زماني است که بايد آخرين تعليقات را بنويسم. ساعتم 30 آوريل را تأييد مي کند. حداقل براي ساعتي ديگر. بعد از ظهر علاقه ام را نسبت به زمان از دست دادم، اما الان هر دقيقه آن مهم به نظر مي رسد، چون هر کدامشان مي تواند آخرين باشد. اسمم را دوباره روي ديواره ماسه سنگ بالاي کتف چپم حکاکي مي کنم. بر بالاي چهار حرف بزرگ اسمم روي سنگ قرمزي با چاقو مي نويسم اکتر 75. زير اسمم هم توضيح تکميلي را مي نويسم سه آوريل. به ذهنم خطور نمي کند که بنويسم مي، چون مطمئنم که طلوع را که در انتهاي اين شب سرد نفرت انگيز است مي بينم. سنگ قبرم را با حکاکي شادروان بر بالاي اسم و تاريخ تولدم تکميل مي کنم و بعد به مهارم تکيه مي دهم و چاقو را در بالاي سنگ قرار مي دهم قبل از اين که به خلسه اي ديگر فرو روم.
رنگ در ذهنم فوران مي کند و بعد من از درون ديوار تنگه اين دفعه به تنهايي عبور مي کنم، و قدم در يک اتاق نشيمن مي نهم. پسري سه ساله با موهاي طلايي و لباس کش قرمز رنگي دوان دوان روي کف چوبي که آفتاب آن را روشن کرده مي گذرد. مي دانم که اين خانه بعدي من است. با همين حس ششم مي دانم که پسربچه نيز پسر خودم است. خم مي شوم تا با دست چپ او را بغل کنم و از دست قطع شده ام کمک مي گيرم تا هواي او را داشته باشم. اين تعامل با خلسه هاي قبلي بسيار فرق دارد، در خلسه هاي ديگر، من افسون شده بودم و نمي توانستم با ديگران تعامل داشته باشم. اما الان من عملاً با جديت دارم مشارکت مي کنم. من حرکت مي کنم و آزاد هستم.
پسر با خوشحالي روي شانه راستم مي نشيند، و با دستان کوچکش بازوانم را مي گيرد. هنگامي که با دست چپم و با قسمت باقي مانده دست راستم محکم نگهش مي دارم. با خنده، در محيط اتاق بالا و پايين مي پرم و پاورچين پاورچين از سايه روشن که روي کف بلوطي افتاده در رفت و آمد هستم و او با شادي کرکر مي خندد، همين طور که با هم مي چرخيم. بعد، با يک شوک، تصوير محو مي شود. دوباره به تنگه برگشته ام، پژواک خنده هاي مسرت بخش او هنوز در ذهنم طنين انداز است، و در ضمير ناخودآگاهم قوت قلبي مي شود که من از اين مخمصه نجات خواهم يافت. گرچه قبلاً پذيرفته بودم که در اينجا قبل از اين که نيروي کمکي برسد خواهم مرد، الان اطمينان دارم که زنده خواهم ماند.

روز ششم
 

روشن نگري و سرخوشي
 

تنها بعد از اين که همه چيز را از دست داديم آزاديم تا هر کاري بکنيم.
براد پيت، در نقش تايلر دوردِن، در باشگاه مشت زني
از داخل کيفِ طنابم که فضاي تاريکي را براي من به وجود آورده زير چشمي به بيرون نگاهي مي کنم. صبح را مي بينم که به داخل تنگه رسيده است. روشنايي تازه روز از تصاويري که شب مرا تسخير کرده بود مي کاهد. با وجود اين، بعد از 120 ساعت بي خوابي مغزم آن چنان آشفته است که واقعيتِ روزِ جديد را مانند دروغِ وهم انگيز مي پندارد. سنگِ بدقواره روي دستم در بين تصاويري که ذهن هذيان گوي من خلق مي کند به زحمت قابل رويت است. بعد از پنج روز که سنگ ريزه ها روي لنزم جمع شده و به آن چسبيده اند، با هر بار پلک زدن چشمم درد مي گيرد و حاشيه هاي لرزان ابر ديدِ تارِ مرا احاطه مي کند. ديگر سرم را نمي توانم بالا نگه دارم؛ به سمت ديواره شمالي تنگه خم مي شود، يا گاهي آن را تکان مي دهم و مي گذارم که به سمت جلو بيفتد؛ جايي که ساعد چپم آن را مي گيرد. من مرده جان گرفته ام. من نامُرده ام.
امروز پنج شنبه، يک مي است. باورم نمي شود که هنوز زنده ام. مي بايست چند روز قبل مي مردم. نمي دانم که چطور از شرايط هيپوترميک شب گذشته زنده بيرون آمدم. در واقع از اين که ديشب نمردم ناراحتم، چون که سنگ نوشته مزارم غلط مي شود؛ من ديگر در آوريل دار فاني را وداع نگفتم. براي لحظه کوتاهي، فکر مي کنم که تاريخ وفات را درست کنم يا اين که... اما از اين کار منصرف مي شوم. اين براي تيم ترميم جسد اهميتي ندارد و پزشک قانوني قادر خواهد بود که ظرف يکي دورز تاريخ مرگم را از ميزان پوسيدگي جسد تشخيص دهد. به نظرم همين خوب است.
پس کجا رفت آن اعتماد به نفسي که با ديدن آن پسربچه موطلايي، پسر آينده ام، در خلسه احساس مي کردم؟ از لحاظ روان شناسي، شب قبل فکر کردم که نفس آخر را کشيدم، وقتي که سنگ قبرم را مي کندم، فقط در آن لحظه که کودک نوپا را بغل کردم حس اعتماد به نفس داشتم اما آن شادماني در زنجير قدرت شکيباي تخته سنگ و تلخي ادراري که شيارهايي را در سقف دهانم حک کرده گرفتار است. جرعه جرعه نوشيدن ادراري که در قمقمه به طرز مسخره اي ذخيره کرده ام، داخل دهانم را ساييده است و سقف دهانم را متورم و دردناک کرده است و به من يادآوري مي کند که دارم مي ميرم. خاصيت اسيدي ادرار، بارقه هاي خودباوري را که زنده بمانم، چرا دارم از ادرار خودم مي نوشم؟ آيا اين نشانه کلاسيکي از مردي که محکوم به مرگ است، نيست؟ آيا من محکومم و در اينجا رها شده ام تا بپوسم؟
ساعت 8:30 صبح است، اما کلاغ هنوز در بالاي سرم به پرواز درنيامده است. دقايقي به آن فکر مي کنم، اما فکرم منحرف مي شود به حشراتي که با شدت بي سابقه اي اطراف سنگ جمع شده اند، بعد از اين که چند حشره در حال پرواز را با دست چپم مي کشم - کشتنشان براي اين است که خودم را سرگرم کنم - به سوونتوي طلايي ام نگاه مي کنم که ساعت 8:45 را اعلام مي کند. حتي پرنده نيز مرا فراموش کرده است. پرواز روزانه اش هيچ وقت ديرتر از 8:30 نمي شد، اما امروز، هيچ خبري از کلاغ نيست. در غياب او، احساس مي کنم که زمان مرگ من نزديک تر شده است، انگار آن رب النوع نماديني بود که مرا زنده نگه مي داشت.
آرزويي شکل مي گيرد؛ مي خواهم در حالي بميرم که به موسيقي گوش مي دهم. جايي در اين روزها، حتي آن آهنگ وحشتناک بي بي سي در نيروهاي آستن جذبه خود را در روانم از دست داد. حتي يک ملودي هم به ذهنم نمي آيد. تنها چيزي که در اينجا هست، سکوت هولناک تنگه است؛ سکوت ديوانه ام مي کند. سي دي پلي يرم را مي خواهم. در اين پنج روز هدفون ها را از گوشم يا گردنم درنياورده ام، اما پلي ير و دو حلقه سي دي در بخش اصلي کوله پشتي ام قرار دارد. با سه حرکت آسان کوله را از پشتم درمي آورم و آن را روي زانوي چپم که بالا آورده ام مي گذارم، دستانم تا ته کوله مي رود، جايي که ديسک من و ديسک ها را پيدا مي کند... و نيم اينچ ماسه.
قبل از اين که دستگاه را دربياورم، مي دانم که اين تلاشي مذبوحانه است. خشِ ديسک ها به حدي است که دستگاه نمي تواند آن را بخواند. پنج روز در صحرا پوشش پلاستيکي آن را طوري کرده است که انگار آنها را سمباده کرده ام. مهم نيست. ديسک من حتي ديسکي را که از قبل در آن بود هم نمي خواند. هر بار که دگمه پِلي را مي زنم پيام « تو ديسک » مي دهد. باتري ها را عوض مي کنم، اما فرقي نمي کند. بايد در اين پنج روز گذشته دستگاه را محکم مي زدم به ديواره و چشم ليزري آن را خرد مي کردم.
دوربين فيلم برداري، اما، با وجود ماسه و شلوغ پلوغي کوله ام سالم مانده است. از گوش دادن به موسيقي منصرف مي شوم و تصميم مي گيرم تکه ديگري ضبط کنم. به ذهنم مي رسد که وارد زماني شده ام که بيشترين احتمال براي نجات دادنم وجود دارد، درحالي که من هنوز زنده هستم. کوله پشتي ام را دوبار کول مي کنم و بند شانه ام را براي پنجمين بار محکم مي کنم. دوربين فيلم برداري را روي سنگ مي گذارم و يک جا ثابت مي ايستم و سعي مي کنم که افکارم را جمع و جور کنم. شروع به حرف زدن که مي کنم از نازکي و زيري صدايم متعجب مي شوم. تذکري ديگر که من در شرف مرگ هستم و فقط منتظرم تا فرشته مرگ به سراغم بيايد. الان داشتم فکر مي کردم که... امروز پنچ شنبه است و حدوداً ساعت 9 صبح. من وارد محتمل ترين زماني شدم که... کسي واقعاً مرا پيدا کند، و اين که با همه مسائل زنده بمانم.
فکر کنم تقريباً خبر خوبي است. اما من در روز يک شنبه، روزنه نجات را براي خودم متصور مي شدم، دليلي نيست که همين الان کمک برسد. احتمال نجات از ناممکن محض به کاملاً محتمل افزايش يافته است. به اين مسئله فکر نمي کنم. در واقع، چون ذهنم بر اثر منگي مداوم و عميق هاج و واج است، اگر که بخواهم به چيزي فکر کنم نمي توانم. توان ذهني ندارم به طور کاملاً اتفاقي، به خواهرم و مراسم عروسي او فکر مي کنم. او و زَک از من خواسته بودند تا در مراسمشان که در همين اوت برگزار مي شود براي دقايقي پيانو بزنم و من هم قبول کرده بودم. اما قدر مسلم، نمي توانم؛ حتي نمي توانم در آن مراسم شرکت کنم. توي دلم را خالي مي کند، اما متوجه مي شوم که شايد کاري باشد که بتوانم انجام بدهم.
«سونجا... اگه هنوز مي خواي که در عروسيت پيانو بزنم... يه نواري هست توي جعبه داخل زير زمين خونه بابا اينها. برچسب روي جعبه، فکر کنم، چيزهاي پيانوم يا شايد موسيقيم باشه، داخل اون يه نواره. بيشتر آهنگ هاي اون رو تو سال 1993 يا 1994 نواختم.»
بلافاصله تصور مي کنم که او نوار را داخل ضبط مي گذارد و در خانه والدينم به اتفاق مادرم به آهنگ ها گوش مي دهد. مي دانم که با تمام وجودشان به آهنگي که 10 سال پيش با چنان شور و اشتياقي زده بودم گوش مي دهند؛ موتزارت و باخ، بتهوون و شوپن، آهنگ هايي هستند که خيلي دوستشان دارم. تصوير ديگري مي پرد توي ذهنم، اين دفعه از مراسم عروسي. مکان دقيق آن را نمي توانم تعيين کنم، اما محيط روستايي است و در فضاي بيرون. همان آهنگ پيانو به طرز غم باري از بلندگو به گوش مي رسد، بعد به ابري رعب انگيز مبدل مي شود تا باران اشک را بر سر دو خانواده عروس و داماد فرو بارد. مرگ من سايه غم بر مراسم عروسي سونجا انداخته است، اما مي دانم که او مراسم را برگزار خواهد کرد. هيچ دليلي براي به تعويق انداختن آن وجود ندارد. براي زندگان زندگي جريان دارد.
به پيش مي روم و تصاوير مادر و خواهرم را در ذهنم پراکنده مي کنم و تنها رد پايي نصفه نيمه از افکارم را به جا مي گذارم تا بعد دوباره به آن برگردم. همين که متوجه مي شوم چيز ديگري را درباره دارايي ام فراموش کرده ام بگويم، شروع مي کنم به توضيح دادن درباره حساب هاي مربوط به بازنشستگي ام.
«راستي، نيازي به گفتن نيست، حساب شواب آي آراي من رو بدين به سانجا اگه که...» جمله را تمام نمي کنم. با يورش افکار از هم گسيخته، ذهنم سرگردان مي شود. اگر که قبلاً مفهومي وجود داشت که تلاش مي کردم تا آن را بيان کنم، الان ديگر حافظه ام به کلي پاک شده است. سرگردانم و مات و مبهوت. نمي دانم چه بگويم. بعد فکر ديگري چون برق به ذهنم خطور مي کند، اما نمي توانم آن قدر سريع با او ارتباط برقرار کنم تا به حرف تبديلشان کنم. دوباره در اقيانوس ذهنِ من غرق مي شود، بعد دوباره بالا مي آيد. اين دفعه مي گيرمش. درباره مراسم جسد سوزي ام است و پخش کردن خاکسترم.
« اوه... اوم.. توضيحاتِ... قله نايف اِج... براي بخشي از خاکسترم که به نيومکزيکو برگردونده مي شه. بوسک و نايف اج - نايف اج يکي از بهترين صعودهاي من تا به حال بوده. پس دَن و ويلو و استيو دِروم، جان جک، اِريک نايمِير، و استيو پاتچت برن اونجا و خاکسترم رو پخش کنن.»
گلويم را باز صاف مي کنم و دگمه نقره اي ضبط را که پشت دستگاه است فشار مي دهم. اميدوارم آن چه روي نوار گفته ام، هم خداحافظي مناسبي باشد با عزيزانم و هم آخرين وصيت نامه ام. درباره دارايي و مال و اموالم صحبت کرده ام و تکليف ارثيه ام را معلوم کرده ام. اميدوارم که به درد خواهرم بخورد. هرچند مي توانستم دقيق تر از اين باشم، اما از بس که به اين موضوع فکر کرده ام ذهنم تحليل رفته است و دوست ندارم دوباره نوار را ويرايش يا پاک کنم. براي بار آخر، صفحه دوربين را مي بندم و آن را در جاي خودش بين سمت چپ سنگ و ديواره تنگه مي گذارم.
يک ساعت ديگر هم گذشت. چقدر بدبختم! دست کم نبايد براي گرم ماندنم تقلا کنم. سوزِ سرماي بيرون ديگر گرماي بدنم را از بين نمي برد، چون در کل شب اين کار را کرده است. با آمدن روز ديگر نيازي نيست طنابِ دور گردنم و يا لباس و پوشش هاي پلاستيکي دور دستم را مرتب کنم و به اين ترتيب آخرين تلاش هايم در تنگه نيز به پايان مي رسد. حالا که نيازي به مرتب کردن لباسم هم نيست چون هيچ سرگرمي ديگري ندارم. هيچ زندگي اي ندارم. تنها با کار و فعاليت است که زندگي من از وجود داشتنِ صرف فراتر مي رود. بدون هيچ کار يا محرکي، ديگر زندگي نمي کنم، ديگر زنده نخواهم ماند. فقط صبر مي کنم.
بر اثر لگد سنگ دست چپم نرم شده است و تنها کاري که مي توانم بکنم صبر کردن است. با اين حال، براي چه؟ نجات... يا مرگ؟ برايم مهم نيست. هر دو به يک چيز ختم مي شود؛ رستگاري و رهايي از رنج و عذاب. تحملِ کار نکردن و بي فعاليتي را که سبب چنين دل مردگي اي مي شود ندارم. در اين لحظه، خودِ صبر کردن بدترين بخش اين مخمصه است. و وقتي که صبر مي کنم، تنها کاري که باقي مي ماند باز صبر کردن است. مي توانم چهره ي بي کرانگي را در اين خمودي و سکون لمس کنم. هيچ نشاني نيست از اين که اين سکوت درهم خواهد شکست.
اما من بايد اين سکوت را درهم بشکنم. من مي توانم که دردِ دست چپم را ناديده بگيرم و کوبيدن سنگ را از سر بگيرم. مي توانم دوباره با چاقو شروع کنم به کندن سنگ، هرچند خيلي کارآمد نيست. مي توانم هر کاري را که در اين پنج روز انجام داده ام دوباره انجام دهم، فقط به خاطر اين که تحرکي و فعاليتي داشته باشم. دستم را دراز مي کنم تا آن سنگِ گردي را که به عنوان چکش از آن استفاده مي کردم بردارم. بعد متوجه مي شوم که مي خواهم جوراب پاي چپم را به عنوان پَد استفاده کنم. کفش و بعد جورابم را درمي آورم و الان براي دست کوفته ام ضربه گير دارم. کبودي روي انگشت شستم به ضربه بيشترين حساسيت را نشان مي دهد و آنها از همان ضربه اول تا پنجم، که بعد از آن ديگر ادامه نمي دهم، داد مي زنند که بس است، آدرنالين به سمت خشم سوق داده مي شود، و باز سنگ را بلند مي کنم، اين دفعه به قصد انتقام گرفتن از بلايي که اين تکه سنگ لعنتي بر سر دست چپم آورده است. دنگ! دوباره بر تخته سنگ مي کوبم، درد دستم زبانه مي کشد. تق! و باز صداي غيژ غيژ! خشم در ذهنم شکوفه بنفش مي دهد، در بين ابر قارچي شکل کوچکي از خرده سنگ هاي ساييده شده و بوي سوختگي جورابم، ددمنشانه در واکنش به زُق زُق دست چپم غُرغُر مي کنم.
خودم را مجبور مي کنم که دست نگه دارم. نمي توانم سنگ را رها کنم. انگشتانم در همان حالتي که سنگ را نگه داشته اند فلج شده اند.
« هي، آرون. خيلي به خودت فشار آوردي.»
کم کم، اعصاب به هم ريخته ام آرام مي گيرد و انگشتانم باز مي شوند تا اين که مي توانم سنگي را که روي تخته سنگ گذاشته ام رها کنم. دوباره کثيف کاري کردم، بايد خاک جمع شده روي دستم را پاک کنم و نگذارم روي زخم باز بنشيند. چاقويم را بر مي دارم و شروع مي کنم به پاک کردن خرده سنگ ها از روي دست راستم و از تيغه کند شده مثل برس استفاده مي کنم. در حين پاک کردن خرده سنگ ها از روي شستم، به طور اتفاقي چاقو به دستم فرو مي رود و تکه نازکي از گوشت فاسد شده کنده مي شود. قبل از اين که بفهمم چه اتفاقي دارد مي افتد مثل لايه روي شير جوشيده دوباره به گوشت مي چسبد. قبلاً مي دانستم که گوشت دستم دارد مي گندد.
 
بدون گردش خون، از موقعي که دستم لاي سنگ گير کرده است بافت هاي آن دارد مي ميرد. فکر قطع کردن دستم، که بعضي وقت ها به ذهنم مي رسد، مشروط به آن است که دستم مرده باشد و حتي بعد از خلاصي هم، مجبور باشم که آن را قطع کنم. اما از يک شنبه عصر به اين طرف نمي دانم که درصد پوسيدگي آن چقدر بوده است. الان مي فهمم که چرا جمعيت حشرات بومي در اينجا زياد شده است. آنها بوي وعده غذاي بعدي به مشامشان رسيده است، و محل نشو و نما و خانه جديد شفيره ها.
از سرِ کنجکاوي، دو بار تيغه چاقو را در شستم فرو مي کنم. دفعه دوم، تيغه روي پوست را سوراخ مي کند، مثل اين که در قالب کره اي فرو رفته باشد که در محيط اتاق نرم شده است و با صداي هيسي که توليد مي کند معلوم مي شود که چه خبر است. گازهاي فرار خوب نيست؛ پوسيدگي بسيار سريع تر از آن که فکرش را مي کردم پيشرفت کرده است. اگر چه حس بويايي ام از کار افتاده است و بوي آن را خوب حس نمي کنم، بسيار نامطبوع است، بوي تعفن لاشه اي در دوردست.
به دنبال بو، متوجه چيزي مي شوم. هر چه که براي دستم رخ داده است خيلي زود به ساعدم نيز منتقل خواهد شد، اگر که قبلاً اين کار صورت نگرفته باشد. نمي دانم و برايم هم مهم نيست آيا اين قانقارياست يا حمله پنهان و موذي ديگري، اما مي دانم هر چه هست بدنم را دارد مسموم مي کند. از شدت خشم دستم را تکان مي دهم. تلاش مي کنم تا آن را از دستبند ماسه سنگ جدا کنم. هيچ وقت بيش از اين لحظه نخواسته ام که خودم را از گير اين زائده در حال پوسيدن خلاص کنم.
« من اين رو نمي خوام.
اين بخشي از بدن من نيست.
اين آشغاله.
بندازش دور، آرون. از گيرش خلاص شو.»
خودم را به جلو و عقب تکان مي دهم، به چپ و راست مي زنم و بالا و پايين مي پرم. از شدت نفرت داد مي زنم، و خودم را به ديواره هاي تنگه مي کوبم و جيغ مي زنم و خونسردي خودم را که اين همه براي حفظ کردنش تلاش کرده بودم از دست مي دهم. کشفي برايم حاصل مي شود که همچون لطف خداوندي بسيار نوراني است و در چشم بر هم زدني درماندگي مرا برطرف مي کند:
اگر دستم را به اندازه کافي بپيچانم، مي توانم استخوان ساعدم را بشکنم. مثل خم کردن يک تخته دو در چهار که لاي گيره نجاري باشد، مي توانم دستم را آن قدر خم کنم که دو تکه شود!
« خداي من، آرون، خودشه، خودشه، خودِ پدرسوختشه!»
خيز بر مي دارم تا وسايلم را از روي تخته سنگ بردارم. جاي هيچ درنگي نيست. تحت سيطره اين قدرت آسماني، تقريباً نمي دانم که قرار است چه کاري انجام بدهم. انگار که به صورت خودکار هدايت مي شوم؛ ديگر کنترل در دست من نيست. در ظرف يک دقيقه، بدنم را مي چرخانم و به حالت قوز کرده زير تخته سنگ قرار مي گيرم. اما نمي توانم به اندازه کافي پايين بيايم تا دستم را خم کنم و قبل از آن کمرم تير مي کشد. زنجير را از تسمه مهار باز مي کنم و تا جايي که مي توانم پايين مي آيم و وزنم را روي آن مي اندازم. تقريباً نشيمنگاهم به سنگ هاي کف تنگه مي رسد. دست چپم را زير تخته سنگ مي گذارم و محکم و محکم تر و باز محکم تر فشار مي دهم تا بيشترين فشارِ رو به پايين را به استخوان زند زبرين وارد کنم. همان طور که آرام آرام دستم را به پايين رو به سمت چپ خم مي کنم، دنگ ! صدايي شبيه ترقه در بالا و پايين تنگه بلوجان طنين انداز مي شود. هيچ حرفي نمي زنم، اما دستم را دراز مي کنم تا ساعدم را لمس کنم. برآمدگي غير طبيعي در بالاي مچم هست. دوباره بدنم را در جهت خلاف تخته سنگ به سمت پايين مي کشم و به همان حالتِ چند لحظه پيش در مي آيم، و فاصله بين لبه هاي دندانه دندانه استخوانِ شکسته دستم را حس مي کنم.
بي هيچ مکثِ اضافي و باز در سکوت، روي سنگ به طرف بالا قوز مي کنم، با يک هدف مشخص در ذهنم. کفشم را به ديواره هاي تنگه مي مالم، با پاهايم فشار مي دهم و پشت تخته سنگ را با دست چپم مي گيرم و با تمام وجودم آن را مي کشم، محکم و محکم تر و باز محکم تر! و با دومين صداي ترقه زند زيرينم نيز شکسته مي شود. عرق ريزان و غرق در شادي، دوباره دو اينچ زير مچ دست راستم را لمس مي کنم و کتف راستم را در خلاف تخته سنگ مي کشم. هر دو استخوان از يک جا شکسته اند، زند زيرين و احتمالاً نيم اينچي از زند زبرين به آرنجم نزديک تر است. با چرخش ساعدم مانند ميله اي در درون محفظه اش، من محورِ حرکتي را دارم که به تازگي از خدمت مچم به گيره تخته سنگ آزاد شده است.
از اين که توانستم معماي حبس شدنم را حل کنم، وجودم غرق در شادي است. مي خواهم سريع از تيغه کوتاه تر و تيزتر چاقوي چند کاره استفاده کنم و بنابراين از مرحله ي شريان بندي که قبلاً تمرين کرده بودم صرف نظر مي کنم و لبه بُرنده را بين دو رگ آبي مي گذارم. چاقو را روي مچم فشار مي دهم، مي بينم که پوستم به داخل مي رود، و لحظه اي بعد نوک چاقو پوست را مي شکافد و تا ته دسته در مچم فرو مي رود. درد که بالا مي گيرد، مي دانم که تازه اول کار است. با نگاهي به ساعتم - 10:32 صبح است- به خودم انگيزه مي دهم: « بسيار خب، آرون، باز شروع شد. ببينم چي کار مي کني.»
حرف قبلي ام را پس مي گيرم که بريدن دستم هيچ چيزي نيست مگر خودکشي تدريجي، و به سوي موجي از احساس که به اوج خود رسيده پيش مي روم. مي دانم که شق ديگر اين است که صبر کنم تا مرگ قطعي اما تدريجي فرا برسد. من تصميم مي گيرم که خطر مرگ را در حين عمل ببينم. به همان اندازه که ناپديد شدن دستم در دستکش ماسه سنگ وهم و پندار به نظر مي رسد، به همان اندازه نيز فکر کردن به اين که چگونه دستم را قطع کنم عالي و باشکوه مي نمايد.
اولين کار اين است که تا هر مقدار ممکن، با حرکت اره اي، پوست سطح داخل ساعدم را ببرم، بدون اين که هيچ يک از رگ هاي رشته مانند نزديک به پوست پاره شود. همين که سوراخ نسبتاً بزرگي را در دستم ايجاد مي کنم، تقريباً چهار اينچ زير مچم، براي لحظه اي چاقو را در مي آورم و با دندانم دسته آن را مي گيرم. انگشت اشاره ام را در سوراخ فرو مي کنم و بعد از آن شستم را، تا درون آن را لمس کنم. با بررسي بافت هاي عجيب و نا آشنا، نقشه اي ذهني از ساختار درون دستم تصور مي کنم. گره هاي فيبري ماهيچه را احساس مي کنم و با رد کردن انگشتم به پشت آن، به دو استخوان مي رسم که خوب شکسته شده اند، اما انتهاي آن اره اره است. با پيچاندن ساعد راستم، انگار که مي خواهم کفِ دستِ گير کرده ام را به پايين بچرخانم، سرِ استخوان نزديکي را حس مي کنم که راحت دور استخوان هاي ثابت کناري مي گردد. حرکتي دردناک است، اما در عين حال، حرکتي است که از يک شنبه به بعد انجامش نداده ام، و از اين که مي دانم زود از شر باقي دست له شده و مرده ام خلاص مي شوم هيجان زده هستم. معلوم نيست کي اما حتماً خلاص مي شوم.
با سيخونک زدن و نيشگون گرفتن، مي توانم تاندون هاي سخت را از رباط ها تشخيص دهم و سرخرگهاي نرم، لاستيک مانند و انعطاف پذيرتر را حس مي کنم. مي بايست که تا آخرين لحظه از بريدن سرخرگ ها اجتناب کنم، البته اگر اين کار مقدور باشد. انگشتان خون آلودم را تا لبه بريدگي در مي آورم و يک رشته ماهيچه بين چاقو و شستم قرار مي دهم. بعد، از تيغه مثل چاقوي آشپزخانه استفاده مي کنم و رشته بسيار نازک صورتي رنگ را که به اندازه يک انگشت طول دارد مي شکافم. اين کار را شش باري انجام مي دهم و بي هيچ مکث يا صدايي. با چاقو ماهيچه را رشته به رشته قطع مي کنم.
« جدا کن، بگير، بچرخون، قطع کن.
جد کن، بگير، بچرخون، قطع کن.»
طرح ها؛ روش.
هر توده لزج و خونيني که بين لبه بُرنده و شستم قرار مي گيرد، قرباني حرکت ويرانگر ابزار چند کاره مي شود، که به جلو و عقب مرتب در حرکت است. مثل لوله بُري شده ام که محيط بيروني لوله نرم را مي بُرد. همان طور که هر رشته ماهيچه را به دم تيغ مي سپارم، به دنبال سرخرگه هايي به ضخامت مداد مي گردم. وقتي که يکي را پيدا مي کنم، آن را کمي مي کشم و از رشته کنارش جدا مي کنم و مي بُرم. بالاخره، در حدود يک سوم راه بين بافت هاي منظم نرم ساعدم، رگي را قطع مي کنم. هنوز شريان بند را نبسته ام، اما شبيه کودکي پنج ساله ام که در بين هديه هاي کريسمسش رها شده باشد. الان که راه افتاده ام، وقت ترمز گرفتن نيست. عشق به بريدن، براي خلاصي از مخمصه، آن قدر شديد است که به خودم تلقين مي کنم هنوز خون زيادي از من نرفته است. فقط چند قطره، زيرا که دست له شده ام مثل سوپاپ جدا کننده گردش خون عمل کرده است.
15،10 و شايد 20 دقيقه ديگر سپري مي شود. تمام سعي من اين است که عمل جراحي را هر چه سريع تر به پايان برسانم. به تاندون زرد رنگي به عرض نيم اينچ که برخورد مي کنم، عمل را متوقف مي کنم تا شريان بند را بپوشم. تا اين زمان، دو سرخرگ را بريده ام و چندين اونس خون، شايد يک سوم ليوان، روي ديواره تنگه زير دستم ريخته است. شايد به خاطر اين که بيشتر بافت هاي پيوندي نيمه مياني ساعدم را درآورده ام و اجازه داده ام که رگ ها باز شوند، در اين چند دقيقه آخر، ميزان خون ريزي افزايش يافته است. الان که به تاندون محکم و سرسختي رسيده ام، جراحي کند پيش مي رود و من نمي خواهم تا وقتي که در اينجا گير کرده ام بي جهت خون از دست بدهم. به قطره قطره خونم نياز دارم تا بتوانم خودم را به وانت و از آنجا به هانکس ويل يا گرين ريور برسانم.
هنوز نمي دانم سريع ترين راه به درمانگاه چيست. نزديک ترين تلفن در هانکس ويل است، يک ساعت رانندگي به سمت غرب، تازه اگر که بتوانم سريع رانندگي کنم. اما نمي توانم به خاطر بياورم که آيا در آنجا درمانگاهي هست يا نه؛ تنها چيزي که به ذهنم مي آيد پمپ بنزين است و يک همبرگر فروشي. تا گرين ريور در سمت شمال با ماشين دو ساعت راه است.
اما در آنجا درمانگاه هست. اميدوارم که در همين کوره راه کسي را پيدا کنم که برايم رانندگي کند، اما ذهنم بر مي گردد به يک شنبه، زماني که آنجا را ترک کردم؛ فقط دو يا سه وسيله در آن زمين سه جريبي بود. آن موقع آخر هفته بود، الان وسط هفته است. اين خطر را هم مي پذيرم که وقتي به سر کوره راه برسم کسي آنجا نباشد. بايد پنج تا شش ساعت راه بروم تا به يک کلينيک برسم.
چاقو را روي سنگ مي گذارم و لوله نئوپرينِ قمقمه ام را که اين دور روز گذشته در بالا و سمت چپ سنگ بدون استفاده است برمي دارم. لوله عايق سياه را در دو حلقه دور ساعدم مي بندم، سه اينچ زير آرنجم. مي خواهم گره اي بر بالاي دستم بزنم؛ يک سر پارچه کشي مشکي را با دندانم نگه مي دارم و سر ديگر را با دست چپم که آزاد است مي کشم. بعد سريع حلقه کارابينر را به شريان بند متصل مي کنم و شش بار آن را مي چرخانم، مثل موقعي که اولين بار از شريان بند استفاده کردم، هزاران سال قبل، سه شنبه بود يا دوشنبه؟
تعجب مي کنم چرا قبلاً به فکر شکستن استخوانم نيفتاده بودم؟ چرا اين همه زمان اضافي را مجبور بودم درد بکشم؟ خدايا، من بايستي خنگ ترين آدمي باشم که دستش لاي سنگ گير کرده باشد. شش روز طول کشيد تا فهميدم چگونه دستم را قطع کنم. حس انزجارِ از خود راه گلويم را مي گيرد، اما بعد ذهنم را از اين افکار پاک مي کنم.
« آرون، اين فقط حواست رو پرت مي کنه. اصلاً مهم نيست. برگرد سر کارِت.»
حلقه کارابينِر را به دومين حلقه نوار که دور عضله دو سر پيچيده است مي بندم تا از باز شدن نئوپرين جلوگيري کند. دستم را بالا مي آورم تا دوباره چاقوي خونين را بردارم.
جراحي را از سر مي گيرم. آخرين ماهيچه هاي دور تاندون و نيز سومين سرخرگ را مي برم. هنوز يک آخ هم نگفته ام. فکر نمي کنم که اين درد را به صورت واژه بيان کنم! اين بخشي از اين تجربه است.
الان تقريباً به تاندون دسترسي دارم. مثل قبل، با شدت تمام شروع به بريدن با تيغ مي کنم. هيچ گونه فرو رفتگي را نمي توانم در اين فيبري که به طرز شگفت آوري محکم است ايجاد کنم. با انگشتانم آن را مي کشم و متوجه مي شوم که به استحکام کابل يک تکه است؛ شبيه تمسه نوار بسته بندي است که چين هاي ربع اينچي خورده است. نمي توانم آن را قطع کنم. بنابراين، تصميم مي گيرم که از انبردست اين ابزار چند کاره استفاده کنم. ابزار را که به سبب خون، ليز شده باز مي کنم و عقب تيغه را به شکمم فشار مي دهم تا چاقو به شيار خودش برگردد و بعد انبردست را در مي آورم. با کمک انبردست لبه تاندون را مي گيرم و با فشار و تاب دادن تکه اي از آن را مي کنم. آره، اين روش، خوب جواب خواهد داد. از پسِ وحشي ترين کار برمي آيم.
« محکم بگير، فشار بده، تاب بده، بکَن.
محکم بگير، فشار بده، تاب بده، بکَن.»
طرح ها؛ روش.
فکر مي کنم اين يک داستان حسابي مي شود که براي دوستانم تعريف کنم. آنها هيچ وقت باور نمي کنند که چطور دستم را قطع کردم. خودم هم به زور باورم مي شود. با اين که با چشم هاي خودم دارم مي بينم.
کم کم، شروع مي کنم به پاره کردن تاندون تا اين که رشته اي دوتايي را قطع مي کنم و با دندانهايم تيغه را در مي آورم و ابزار را به حالت چاقو بر مي گردانم. ساعت 11:16 صبح است؛ 45 دقيقه است که مشغول بريدن هستم. با انگشتانم، آن چه را جا گذاشته ام برآورد مي کنم؛ دو رشته کوچک ماهيچه، سرخرگي ديگر و مقداري پوست در کنار ديواره. همچنين رشته سفيد رنگ عصب، که به ضخامت يک تکه رشته فرنگي آماسيده است.
بريدن اين بخش بي گمان دردناک خواهد بود. من از قصد با انگشتانم درو و بر عصب اصلي نمي روم؛ فکر مي کنم که بهتر باشد ندانم که قرار است چه کاري بکنم. شاخه هاي عصبي کش سانِ کوچک تر به قدري حساس هستند که حتي سقلمه اي به آن شوک سختي به کتفم وارد مي کند و براي لحظه اي مرا از حال مي برد. همه اينها بايد قطع شود. لبه تيغ را زير عصب مي گذارم و مي کشم، مثل اين است که دو اينچ سيمِ گيتار را از پرده بلند کني، تا اين که پاره مي شود و موجي از درد به راه مي افتد و باعث مي شود که در تشبيه درد تجديد نظر کنم؛ مثل اين است که تمام دستم را در ديگي از ماگما فرو برم.
دقايقي بعد، حالم کمي خوب مي شود و مي توانم ادامه دهم. آخرين مرحله اين است که پوست مچ بيروني ام را محکم بکشم و تيغه را به ديوار مي کشم، مثل اين که دارم تکه اي رگ و ريشه گوشت را روي تخته خرد مي کنم. همين که به لحظه دقيق آزادي نزديک مي شوم، مقدار زيادي از آدرنالين در من ترشح مي شود، انگار که اين خون نيست که در سرخرگ هاي من جريان دارد، بلکه مواد خام آينده من است. دارم از تک تک خاطرات زندگي ام و همه پيشامدهاي آينده ام که اين خاطرات بيانشان مي کند نيرو مي گيرم.
امروز سه شنبه، اول مي 2003 است و الان ساعت 11:32 صبح. براي دومين بار در زندگي ام، دارم به دنيا مي آيم. اين بار دارم از رَحِم صورتي رنگ تنگه زاييده مي شوم. اين بار بالغ و بزرگسالان هستم و اهميت و نيروي اين تولد را درک مي کنم، در حالي که هيچ يک از ما بار اول آن را درک نمي کنيم. ارزش خانواده ام، دوستانم و احساساتم موجي از انرژي به راه مي اندازد که شبيه هنگامي است که به قله صعب الصعودي نزديک مي شوم، البته هزار برابر بيش از آن. باقي مانده بافت هاي پيوندي دستم را محکم مي کشم و بعد با چاقو روي ديواره مي برم، و آخرين رشته نازک گوشت کنده مي شود؛ نيروي کششي بيش از برش هاي چاقو پوست را پاره مي کند.
لحظه بلورين در هم مي شکند و دنيا مکاني متفاوت است. جايي که حبس بود، الان آزادي است. دست چپم که از اين رهايي ناگهاني يکه مي خورد، به سمت پايين تنگه پرت مي شود، شانه هايم به سمت جنوب متمايل مي شود و خودم از پشت به ديواره ي شمالي تنگه مي خورم و خاطرم آسوده مي شود. همين که به ديواري نگاه مي کنم که 12 ساعت قبل رويش حک کرده بودم شادروان آرون، اکتبر 1975 آوريل 2003، صدايي در سرم داد مي زند:
« من آزادم!»
اين ژرف ترين احساس زندگي ام است. مي ترسم همان طور که به ديواره لم داده ام، از اين شوک سکرآور و وجد و حالي که تمام بدنم را براي لحظه اي طولاني ميخکوب مي کند منفجر شوم. از اين که ديگر از اين فضاي فيزيکي که نزديک يک هفته در آن گرفتار بودم آزاد شده ام انگار که مواد مصرف کرده ام و تعادل ندارم. اما رهايي ام به من دلداري مي دهد. سرم روي شانه راستم مي افتد و روي سينه ام خم مي شود، بعد آن را بالا مي آورم و پشتم را که به ديوار است صاف مي کنم. پاي چپم به سنگ هاي کف تنگه گير مي کند و سکندري مي روم، اما سريع خودم را جمع و جور مي کنم تا به ديواره جنوبي نخورم. برايم زيباست که واقعاً مي توانم الان از سمت راست نقش بر زمين شوم. به جفتِ خونيني که سنگ و ديواره شمالي تنگه را آغشته است، نگاهي مي کنم. لکه هاي خون روي سنگ، توده سياه دست و مچ قطع شده ام را پنهان مي کند، اما سرِ استخوانِ سفيد زند زيرين و زبرينم به طرز قابل مشاهده اي از اين منظره به هم ريخته خون آلود بيرون زده است. نگاهم آنجا مي ماند و خيره مي شوم. سرم به دوران افتاده است. اما نگاهي که به برش عرضي ساعدم مي اندازم مات و مبهوت مي شوم.
« بسيار خوب، کافيه. مجبور بودي اين کار رو بکني. وقت داره مي گذره، آرون. از اينجا برو بيرون».
بعد از اين که 50 پاي اول را به طور پيوسته و ديوار به ديوار به تاخت مي روم، مجبور مي شوم بايستم تا آرام شوم. قلبم به شدت مي زند، تقريباً سه برابر حالت عادي. من در خطر بيهوش شدن هستم.
« آروم باش آرون. الان نبايد غش کني.»
اول از همه بايد آب پيدا کنم. بعد از کلي جست و جو يک دفعه ليز مي خورم و مي افتم داخل چيزي شبيه به کاسه توالت، يک چاله که به وسيله آب صيقل داده شده. خدا را شکر، يک گودال کم عمق است که راحت مي شود از آن بالا رفت و خارج شد.
ايستادن در مقابل خورشيد براي اولين بار بعد از شش روز کمي من را منگ مي کند. لق مي خورم به سمت لبه حوضچه و با دقت به پايين « بيگ دراپ» نگاه مي کنم. آنجا، در انتهاي ماسه اي ميدانگاه دقيقاً زير دراپ، مقداري آب گل آلود در يک استخر کم عمق قرار دارد.
به قدري تشنه هستم که مي توانم رطوبت اطراف استخر را بچشم و همين موضوع تشنگي ام را تحريک مي کند. بطري را زير آب مي گيرم. آن را از آب قهوه اي پر مي کنم. آب خنک و شيريني است.
در دومين مايل از پياده روي، در ساعت 1:09 بعدازظهر، به محل تلاقي تنگه هاي بلوجان و هورس شو مي رسم. با گام هاي بلند مي پيچم به چپ به سمت گريت گالري.
در ششمين مايل، 70 يارد دورتر از من، سه نفر در کنار هم در حال پياده روي هستند. يک نفرشان از بقيه کوتاه تر است... آدام!!! نمي توانم باور کنم. تا اين لحظه باور نمي کردم بتوانم کس ديگري را در تنگه ببينم. آب دهانم را قورت و سرم را تکان مي دهم. تمام سعي ام را مي کنم تا تشخيص بدهم که آيا آنها به سمت من مي آيند يا خير. يک لحظه به وجودشان شک مي کنم. آنها دارند مي روند.
« سريع باش آرون. اونها را صدا کن، اونها بهت کمک مي کنن.»
من مجبور بودم قبل از اين که آنها خيلي دور شوند به آنها علامت بدهم. سعي کردم داد بزنم اما صدا در گلويم گير کرد. دو بار اين اتفاق افتاد تا اين که تمام آب باقي مانده داخل دهانم را غرغره کردم. سرانجام با صدايي ضعيف گفتم: کمک! بعد از يک نفس عميق، بلند فرياد زدم: کمک!!!
گروه ايستاد و به سمت من نگاه کرد. من راه مي رفتم و فرياد مي زدم: کمک! کمک! کمک! هر سه نفرشان به سمت من دويدند و من مي خواستم گريه کنم. من ديگر تنها نبودم. يک زن و مرد سي و چند ساله بودند با يک بچه اي که به نظرم پسرشان بود.
وقتي به هم نزديک شديم، من به آنها گفتم:« اسمم آرون رالستونه، از روز شنبه لاي يک تخته سنگ گير افتادم و براي پنج روز بدون آب و غذا بودم. صبح دستم رو بريدم تا آزاد بشم. خون زيادي ازم رفته. به کمک پزشک نياز دارم.»
با عجله زياد 50 يارد به سمت دماغه شني رفتيم. هلي کوپتر به پهلو خم شد و يک دور 180 درجه اي زد و در هوا ايستاد، در حدود 200 پا بالاتر از بستر رودخانه خشک. سپس فرود هلي کوپتر را مشاهده کرديم.
ما از جا بلند شديم و همه حواسم رفت به سمت تنگه. ما به بالا و بالاتر پرواز مي کرديم و سپاسگذاري من مرا به گريه مي انداخت.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102