نگاهي به فيلمنامه «آواي موسيقي»


 

نويسنده: رامتين شهبازي




 

نواي خوش رهايي
 

سينماي موزيکال در طول دوران حيات خود دوران پرتطوري را پشت سر گذاشته است. استفاده اي که سينماگران از اين ژانر کرده اند، در سال هاي مختلف شکل هاي متفاوتي به خود گرفته است. ارنست لمن فيلمنامه نويس و رابرت وايز کارگران پيش از اين که آواي موسيقي را در سال 1965 جلوي دوربين ببرند، چهار سال پيش از آن يعني در سال 1961 فيلم داستان وست سايد را ساخته اند. اين دو فيلم از منظر کارکرد اجتماعي تفاوت هايي بسيار دارد. داستان وست سايد اثري معترض است که بر مبناي تراژدي رومئو و ژوليت نوشته ويليام شکسپير ساخته شده است. فيلمي که مي کوشد از آثار استوديويي فاصله بگيرد و ژانر موزيکال را با نوعي نگاه اجتماعي آميخته کند. نگاهي که بعد، در دهه 1970 به شکل عيان بارور شد و زمينه هاي مختلف اعتراض اجتماعي را در سينما پديد آورد.
اما فيلم آواي موسيقي کاملاً داستان ديگري است. آواي موسيقي اثري شبه استوديويي است که به فيلم هاي موزيکال وينسنت مينه لي و هم فکران او نزديک مي شود؛ اثري که قرار است نمايشگر اوج زيبايي و نشاط باشد. در اين فيلم ها از درد و رنج اثري نيست و نيروهاي متخاصم در برابر نيروهاي خير خيلي زود از ميدان به در مي روند.
آواي موسيقي همچون بسياري از موزيکال هاي دهه 50 و 60 هاليوود برگرفته از نمايش هاي موزيکال برادوي است. نمايش هاي موزيکالي يکي از گونه هاي نمايشي هماره زنده در برادوي بوده اند و بارها و بارها تئاتر آمريکا را از خطر ورشکستگي نجات داده اند. در دوراني که تلويزيون سايه خود را بر سر سالن هاي سينما افکنده بود، تئاتر هم از لطمات اين رسانه خانگي جديد بي بهره نماند، اما آن چه برادوي و تئاتر آمريکا را سر پا نگه داشت، همين نمايش هاي موزيکال بودند.اگر چه در تاريخ سينما و تاريخ تئاتر اين ژانر درآمدساز براي سينما آن چنان که بايد مورد توجه قرار نگرفته و تا حد زيادي هم مغفول واقع شده است، اما بد نيست به اين نکته هم اشاره شود که نمايش هاي موزيکال، نه تنها در جريان تئاتر اصلي آمريکا يعني برادوي بلکه در جريان هنري تئاتر اين کشور که به آف - برادوي معروف است نيز ريشه دوانده است. در دهه 1950 به مدد رونق اين گونه نمايشي همه کارگردان هاي تئاتر فکر مي کردند بايد از فرصت استفاده کرده و هر آن چه را قابليت اقتباس براي نمايش موزيکال دارد، مورد استفاده قرار داد؛ از رمان گرفته تا داستان کوتاه، شعر و گونه هاي ديگر ادبي. در همين سال ها بود که به مدد حضور افرادي همانند لرد برستاين نمايش هاي مختلفي از جمله سلطان و من، چرخ و فلک، داستان وست سايد و بسياري آثار ديگر روي صحنه رفت که نه تنها مورد اقبال مردم عادي که با توجه تهيه کنندگان و کمپاني هاي بزرگ سينمايي نيز روبه رو شد. جالب اينجا که در دهه 1950 تقريباً تمام آثاري که از موزيکال هاي برادوي براي سينما اقتباس شدند با فروش هاي چشم گيري رو به رو شدند. فيلم هاي سلطان و من و چرخ و فلک هر دو در سال هاي 1956 به اکران در آمدند که جزو پر فروش هاي سال هاي خود بوده اند. در دهه 1960 نيز اين سنت ادامه پيدا کرد و ارنست لمن که در دهه 1950 چرخ و فلک را مورد اقتباس قرار داده بود، دو اثر ديگر يعني داستان وست سايد و آواي موسيقي را براي رابرت وايز نوشت. آواي موسيقي در اين دو دهه که ذکرش رفت، پر فروش ترين فيلم موزيکال بوده است.
فيلم آواي موسيقي را مي توان در کنار فيلم ديگري از همين ژانر يعني مرا در سنت لوييز ملاقات کن ساخته وينسنت مينه لي قرار داد. فيلم هايي که مي کوشند دنياي مطرح شده در فيلم را چونان يک بهشت برين توصيف کنند در اين فيلم ها کشمکش آدم ها از منظر دراماتيک به حداقل ممکن مي رسد و نويسنده و کارگردان تقدير آدم هاي داستان خود را به شکلي تعريف مي کنند تا با کمترين خسران به سرنوشتي نيک دست يابند.
ذات سينماي موزيکال و خلف او نمايش موزيکال را مي توان در سر چشمه هاي پيدايش سينما در آمريکا نسبت داد. مردمي که براي تماشاي سيرک و نمايش به سالن ها مي آمدند، حالا امکاني را يافته بودند که سفر آنها را به دنياي خيال تسريع مي کرد. به همين سبب فيلم هاي موزيکال خوش بينانه با ذات سينما بيشتر عجين بود و از همين روي توانست ماندگاري بيشتري نيز داشته باشد.
ارنست لمن در دوران فيلمنامه نويسي خود آثار متفاوتي را به رشته تحرير در آورده است. او هم موزيکال نوشته و هم براي کارگردان هايي همچون آلفرد هيچکاک داستان هاي معمايي و پليسي را قلم زده است.
او مدتي هم در برادوي کارکرده است. و از همين روي قوانين دنياي نمايش را به خوبي مي شناسد. اما نکته اينجاست که در فيلمي مانند آواي موسيقي کشمکش هاي دراماتيک از نوع مرسوم به حداقل خود مي رسد، ولي با اين وجود تماشاگر دوست دارد اثري قريب به سه ساعت را همچنان دنبال کند. نيروهاي باز دارنده اي که در يک فيلمنامه بايد راه را بر قهرمانان ها ببندند در فيلم هايي مانند آواي موسيقي يا وجود ندارد و يا اگر وجود دارند، بسيار سريع از پاي در مي آيند. در فيلم آواي موسيقي مي بينيم که بچه ها خيلي زود رام معلم خود مي شوند. کاپيتان کج خلق بعد از سفر بسيار نرم مي شود. بارونس که ماريا را از خانه مي راند، خود بسيار سريع از ميدان به در مي رود. حتي نويسنده و کارگردان زمان زيادي را براي نمايش دلتنگي هاي ماريا در بازگشت دوباره به دير اختصاص نمي دهند و بسيار سريع از آن مي گذرند. 15 دقيقه انتهايي نيز که به تعقيب و گريز نيروهاي نازي با خانواده کاپيتان مي پردازد، بسيار سريع با فرار خانواده کاپيتان گره گشايي مي شود و همه چيز به خوبي و خوشي پايان مي يابد. دوباره نويسنده و کارگردان حتي زماني را نيز اختصاص نمي دهند که ما براي دوري اين خانواده از سرزمين مادري شان دلتنگ شويم.
با تمام اين تفاسير اتفاق ديگري در لايه هاي فيلمنامه آواي موسيقي رخ مي دهد که لمن و وايز مي کوشند آن را در طول کار بسط دهند و آن هم ستايش موسيقي به عنوان نواي آزادي است؛ نکته اي که به شکلي تلويحي در دو صحنه فيلم نيز مورد استفاده قرار مي گيرد. يک بار در فصل مهماني که کاپيتان به اين نکته در پاسخ به مرد هوادار نازي ابراز مي کند و بار ديگر زماني که کاپيتان در انتهاي فيلم با آواز خواندن فرزندانش در مقابل مردم مخالفت مي کند، دوستش به او مي گويد اين آواز مي تواند نواي آزادي باشد.
اين جملات را مي توان در داستان فيلم نيز دنبال کرد. ماريا در ابتداي فيلم چندان با جمعي که با آن ها زندگي مي کند، هم سنخ نيست و از همين روي به دل طبيعت مي رود تا از فضاي تکراري محل زندگي اش رهايي يابد. در ادامه نيز که به منزل کاپيتال مي رود، به مدد همين آواي موسيقي است که مي تواند کودکان متمرد خانه را ادب کند و با آنها طرح دوستي بريزد. او حتي فضاي خشن زندگي کاپيتان را با کمک موسيقي مي شکند و اين بازي تا جايي ادامه پيدا مي کند که به کمک آوازخواني کاپيتان و خانواده اش از دست مأموران نازي مي گريزند و باز هم طبيعت و موسيقي آنها را نجات مي دهد. پس آواي موسيقي در اين فيلم کليد رهايي است.
از سوي ديگرنويسنده در جاي جاي فيلمنامه به جاي ديالوگ از موسيقي استفاده مي کند. تقريباً تمام شخصيت هاي فيلم با موسيقي آشنا هستند و از آن استفاده مي کنند تنها افرادي که ما از آنها نوايي نمي شنويم، بارونس و نازي ها هستند؛ آدم هايي که به نوعي نيروهاي منفي داستان محسوب مي شوند. آنها تنها مصرف کننده موزيک هستند و از توليد آن ناتوانند. در عمل نيز برنده ميدان آنهايي هستند که موسيقي را مي شناسند و به اين ترتيب موسيقي خود به يک نقش اصلي در کليت فيلم بدل مي شود.
از اين نکته که بگذريم، نظريه پردازان تحليل شخصيت معتقدند که شخصيت هاي ابتدايي دوران مدرن، شخصيت هايي ناتوراليستي بوده اند. نويسنده و کارگردان فيلم آواي موسيقي با تقويمي که از داستان خود ارائه مي دهند، آن را به دوران جنگ جهاني منتسب مي کنند. دوراني که در آن شخصيت هاي مدرن آرام آرام جاي خود را به شخصيت هاي پست مدرن مي دهند، اما شخصيت هاي فيلم آواي موسيقي همان خصلت هاي نمايشي ناتوراليستي را دارند. آدم ها در مواجهه با طبيعت کامل مي شوند. در ابتداي فيلم مي بينيم که ماريا در دل طبيعت مي خواند و مي نوازد و بعدتر که بچه هاي کاپيتان نيز به دل طبيعت باز مي گردند، تعادل روحي و رواني خود را به دست مي آورند. در پايان نيز که محل زندگي خود را ترک مي کنند، باز هم آنها را در طبيعت مي بينيم. وايز در تکامل اين نگاه لمن دوربين خود را در دل طبيعت به پرواز در مي آورد و نوعي نگاه سيال را در دل مناظر زيبا تدارک مي بيند اصولاً انتخاب لوکيشن ها در اين فيلم بر مبناي همين تفکر در فيلمنامه بوده است.
ژانر موزيکال در سينما نزديک ترين ژانر به تئاتر است؛ ژانري که مي کوشد نمايش دهد. در همان لحظه نخست مخاطب مي داند که مشغول تماشاي فيلم است. فيلم با نوعي فاصله گذاري خود را به تماشاگرش معرفي مي کند. از اين رو ميزانس ها نيز کمتر به حالت رئاليستي خود نزدکي مي شوند. يعني طول گفتار و اعمال بايد اين نمايشي بودن را تشديد کند. رابرت وايز با تجاربي که در اين گونه از سر گذرانده، مي کوشد اين نگاه را در فيلم خود حفظ کند. نويسنده نيز که نسبت به فيلمنامه هاي ديگرش زمان کمتري را براي ارائه اطلاعات در اختيار دارد، اگر چه براي صحنه هاي موسيقيايي فيلم از عناصري غير دايجتيک بهره مي گيرد، اما مي کوشد در همان صحنه ها به حسي برسد که نتيجه اجراي ديالوگ را با خود به همراه داشته باشد.
فيلم آواي موسيقي فيلمي مشفقانه است که مي کوشد تماشاگر را از اضطراب رهايي بخشد فيلم همان گونه که شخصيت هايش را در يک دنياي رويايي غرق مي کند، تماشاگر را نيز تا بيکران دنياي آرزوها و خيال همراهي کرده و در نهايت او را از دنياي پر اضطراب روزمره جدا مي کند.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103