با ارنست لمن در انستيتو فيلم آمريکا درباره سبک فيلمنامه نويسي اش
با ارنست لمن در انستيتو فيلم آمريکا درباره سبک فيلمنامه نويسي اش
مترجم: صوفيا نصرالهي
اگر توانستي با فيلمي گريه کني، معجزه رخ داده است
چطور فيلمنامه نويس شديد؟
شما براي تعدادي از بزرگ ترين و مطرح ترين کارگردانان سينما فيلمنامه نوشته ايد. کساني چون مايک نيکولز، آلفرد هيچکاک، رابرت وايز، همچنين آنها کارگردانان خيلي سخت و مصممي هستند. چطور توانستيد از برخوردهاي مشکل با آنها اجتناب کنيد؟
حالا اگر بخواهيد مشکلاتي را که ايجاد مي شوند، به حداقل برسانيد، راهي نداريد جز اين که روح و رواني داشته باشيد که به شکلي عالي، يکپارچه و متعادل باشد تا بتوانيد همه اين نظرات را بشنويد و يادتان باشد که فقط فيلم است که در نهايت به حساب مي آيد بعد خويشتنتان و آن حس حرفه اي بودنتان وارد کار مي شود و وقتي فيلمنامه را به پايان رسانديد، غالبا مي توانيد در نگاه تهيه کننده و کارگردان يک برق خاص را ببينيد. نگاهي که به شما اين احساس ظريف را مي دهد که اگر همين الان يک کاميون به شما بزند، مطمئنا ً آنها برايتان گريه هم نخواهند کرد باور کنيد اغراق نمي کنم. به هر حال از يک نظر پذيرفتن اين واقعيت که کارگردان فيلمنامه را خودش ننوشته و تنها کارگرداني کرده، براي او آن قدر سنگين است که نمي تواند هضمش کند و بعضي کارگردان ها هم تا پايان عمر ظرفيت درک اين واقعيت را پيدا نمي کنند. همچنين پذيرش اين امر براي تهيه کننده هم سخت است. خودم در سه فيلم تهيه کننده و فيلمنامه نويس بودم. بعد از اين که شما به عنوان تهيه کننده با فيلمنامه دست و پنجه نرم مي کنيد، قسمتي از انتخاب بازيگران را انجام مي دهيد و به نوعي فيلم را متعلق به خودتان مي دانيد، تازه سر و کله کارگردان پيدا مي شود. درست لحظه اي که فيلم برداري شروع شود. ديگر اين کارگردان است که کاپيتان اين بويينگ 747 مي شود و هدايت آن را بر عهده مي گيرد. و خب برايتان خيلي سخت خواهد بود که به عقب هواپيما برويد و همان جا بنشينيد، به خصوص اگر در راش هاي روزانه چيزهايي را ببينيد که دوست نداريد. اگر بخواهم خيلي ملايم عنوان کنم، گاهي رابطه تهيه کننده و فيلمنامه نويس و کارگردان به يک رقابت تمام عيار تبديل مي شود.
آيا ممکن است يک نويسنده در اين مقابله دست بالا را داشته باشد؟
شما بايد درک کنيد که مردم، نويسندگان را تهديد براي خودشان مي دانند و به نوعي از آنها مي ترسند. خيلي عجيب و غير عادي است. اما قضيه اين است که نويسنده چيزهايي را مي داند که آن ها نمي دانند. نويسنده مي داند که چطور بايد بنويسد و اين خاصيت ظريف و ماهرانه اي است که او دارد و باعث بر آشفتن و اختلال ديگران مي شود. بعضي کارگردان ها، بدون اين که حتي خودشان بدانند، باعث رنجش و ناراحتي نويسندگان مي شوند. همان طور که براي باب هوپ هم اين واقعيت ناخوشايندي است که اگر دوجين نويسنده کنارش نباشند تا جوک هايش را بنويسند، او اصلاً بامزه نيست. و خب شنيدن اين واقعيت او را ناراحت خواهد کرد. کارگردان مي داند که آن فيلمنامه اي را که هر روز سر صحنه با خودش اين طرف و آن طرف مي برد، شخص ديگري نوشته و اين دقيقاً همان چيزي است که براي همه کارگردانان به سادگي قابل هضم نيست.
شما از روي نمايشنامه هاي زيادي اقتباس کرده ايد، به ويژه نمايشنامه هاي موزيکالي مانند آواي موسيقي و داستان وست سايد. چه تفاوت هايي بين نمايشنامه اي است که روي صحنه اجرا مي شود و فيلمنامه اي که روي پرده مي آيد.؟
اما مديوم سينما کمي سخت تر است. چه کسي از ويرجينيا وولف مي ترسد؟ روي صحنه تئاتر بخش هاي مشخصي داشت که به دليل زبان و لهجه و ايده هايي که بيان مي شدند، فوق العاده جلوه مي کرد. اما به هر حال وقتي من نمايش را روي صحنه ديدم و خيلي هم برايم تکان دهنده بود، احساس کردم که چنين چيزهايي روي پرده مجاز و باور پذير نخواهد بود.
در مورد داستان وست سايد نمايشنامه هم يک داستان به شدت دراماتيک داشت و به سينمايي دوست داشتني جور در مي آمد. اما من کمي ترتيب نمايشنامه را عوض کردم تا خط دراماتيکش خيلي تميز و ساده به چشم بيايد. سراغ قطعات موسيقي کار رفتم. اگر شما نسخه نمايشنامه اثر را خوانده باشيد، متوجه مي شويد که تغييرات مشخصي در قطعات موسيقي صورت گرفته و جاي بعضي از آنها با هم عوض شده است. براي مثال، قطعه cool در فيلم خيلي زيبا از کار درآمده و من معتقدم دليلش اين است که اين قطعه بعد از آن صحنه مبارزه خانواده جت ديده مي شود. يعني درست بعد از آن صحنه اي که جتها به خاطر مرگ ريف پريشان شده و ناراحت هستند. در نمايشنامه قطعه cool قبل از صحنه اي آمده که آنها با خانواده شارک ملاقات مي کنند تا قرار مبارزه را بگذارند و به جايش قطعه موسيقي «احساس زيبايي مي کنم» اولين قطعه موسيقي است که بعد از صحنه مبارزه شنيده مي شود. من اين تغييرات را در نسخه نمايشنامه دادم تا حال و هواي دراماتيک اثر را خلق و حفظ کنم. احساس کردم آهنگ «احساس زيبايي مي کنم» قطعه شادي است که کاملاً تماشاگران را از آن حال و هواي افسردگي که بعد از ديدن دو جسد روي زمين پيدا کرده اند، بيرون مي آورد. فکر کردم خيلي مناسب تر است که آن قطعه موسيقي جايي از فيلم بيايد که ماريا در فکر ديدار توني در مراسم خريد عروسي است و به همين خاطر هم خوشحال است.
شما تلاش مي کنيد تا به هر اثري مقداري وجه رئاليستي ببخشيد، حتي اگر کار موزيکال باشد. درست است؟
آيا شما براي اقتباس از روي نمايشنامه و آثار موزيکالي الگوي خاصي داريد که هميشه بايد آن را رعايت کنيد؟ مثل اين که روي داستان متمرکز کنيد و بعد قطعات موسيقي را بنويسيد؟
يا مثال ديگري که در ذهنم است، آهنگ «آمريکا» ست که موقع اجرا روي صحنه تئاتر، کاملاً درباره شرايط پورتوريکو بود. يک سري پورتوريکويي بودند که به نيويورک نقل مکان کرده بودند و حالا درباره شرايط پورتوريکو آواز مي خواندند. با خودم فکر کردم شرايطي باشد که پورتوريکويي ها در آمريکا با آن مواجه مي شوند. در نتيجه سول چاپلين و من نامه اي به استيو سودنهايم نوشتيم (بخشي از ساندترک هاي داستان وست سايد را سودنهايم ساخته بود.) ما براي او چند مدل ترانه به عنوان نمونه فرستاديم و گفتيم که به نظر ما اين چيزي است که اين آهنگ بايد باشد موسيقي همان طور که بود باقي ماند، طراحي رقص ها تقريباً تغييري نکرد، اما در نسخه جديد ترانه درباره مضموني بود که خيلي بيشتر به صحنه و داستان مربوط بود. براي رسيدن به يک فيلم موزيکال، شما يک سري نقاط راهنما داريد. مي دانيد که بايد از قطعات موسيقي مشهور به گونه اي استفاده کنيد که به درد فيلمتان بخورد، وگرنه مجبور مي شويد آنها را دور بريزيد. راستش را بخواهيد ما هم چند قطعه کوتاه را از داستان وست سايد بيرون گذاشتيم.
در آواي موسيقي تغييرات زيادي در آهنگ ها دادم. آنجا هم دوباره به نظرم رسيد که از قطعات موسيقي در جاهاي نادرستي استفاده شده است. مثل آن قطعه «چيزهاي دلخواه من» که در اصل مادر روحاني مي خواند، ولي من ديدم چقدر مناسب تر و بهتر است اگر ماريا براي آرام کردن و تسکين دادن بچه ها، که از توفان ترسيده اند، آن را بخواند به اين روش به بچه ها بگويد که وقتي ناراحت است چه کاري انجام مي دهد. ماريا درباره چيزهاي دلنشيني که دوست دارد فکر مي کند و شما حتي پيش از آن که خودتان متوجه شويد، وسط آهنگ هستيد داريد به چيزهايي که دوست داريد فکر مي کنيد. مي بينيد چقدر بهتر و تأثير گذارتر شد. در فيلم هاي موزيکال، قطعات موسيقي هستند که به شيوه هاي گوناگون اثر شما را شکل مي دهند.
بيشتر فيلمنامه هاي شما اقتباسي هستند. ولي شمال از شمال غربي اورژينال است. براي نوشتن يک فيلمنامه غير اقتباسي چه مشکلاتي داشتيد؟
يک روز هيچکاک گفت: «من هميشه دلم مي خواست يک صحنه تعقيب و گريز در کوه راشمور بسازم.» فکر کردم که ايده فوق العاده اي است و آن را نوشتم. او از ايده هايي که داشت با من صحبت مي کرد و من آنها را مکتوب مي کردم. هيچکاک فکرهاي زيادي در سرش داشت. خيلي زياد. او مي خواست سکانسي داشته باشد با طولاني ترين دالي شات تاريخ سنيما، که در خط توليد کارخانه ماشين سازي فورد اتفاق بيفتد. صحنه بايد از ابتداي خط توليد شروع مي شد و دوربين ماشيني را دنبال مي کرد که قطعات مختلف آن سرهم بندي مي شدند و پيش از آن که به سر خط برسد، معلوم مي شود که روي صندلي عقب ماشين جسدي افتاده است. هيچکاک هميشه دلش مي خواست صحنه اي را در مجمع عمومي سازمان ملل کارگرداني کند، در حالي که يک نفر مشغول سخنراني است و وسط جلسه از صحبت کردن امتناع مي کند تا نماينده پرو از خواب بيدار شود. در نتيجه کسي به نماينده پرو ضربه اي مي زند تا از خواب بيدارش کند و ناگهان او روي زمين مي افتاد و معلوم مي شد که مرده است من همه اين ايده ها را روي کاغذ نوشتم، اما تنها ايده اي که دقيقاً مانند آن چه درباره اش حرف زده بوديم در فيلم آمد، سکانس مربوط به تعقيب در کوه راشمور بود.همچنين فهرستي از تمام انتخاب هاي ممکن براي شغل قهرمان فيلم تهيه کردم: يک خوانند تيپيک مانند فرانک سيناترا، يا يک گزارشگر مشهور ورزشي يا يک روزنامه نگار يا مدير تبليغاتي در خيابان مديسون. فکر کردم آسان ترينشان برايم نوشتن درباره همان مدير تبليغاتي خيابان مديسون است، نه به اين دليل که چنين کسي را از نزديک مي شناختم، بلکه به اين خاطر که مي دانستم چطور او را در يک قالب کليشه اي بنويسم.
ما به دفتر هيچکاک در استوديوي پارامونت مي رفتيم، جايي که او مشغول کار روي فيلم سرگيجه بود. کمي با حرف زدن درباره شوخي هاي زندگي وقت تلف مي کرديم. يک روز او حرفي زد که در نوشتن فيلمنامه شمال از شمال غربي خيلي تعيين کننده شد. هيچکاک گفت که روزنامه نگاري در نيويورک برايش تعريف کرده که سازمان هايي مانند سيا، هدف مصنوعي درست مي کنند، مثلا ً يک عامل اطلاعاتي که وجود خارجي ندارد تا نظرها را از هدف اصلي به سوي اين عامل قلابي معطوف کنند. پيش خودم فکر کردم چه داستان جالبي به نظر مي رسد. قهرمان ما، هر که هست، مي تواند به عنوان اين عامل قلابي اشتباه گرفته شود. اين داستاني بود که از آن خوشم مي آمد. فيلمنامه را صفحه به صفحه و سکانس به سکانس نوشتم. در حالي که هيچ وقت نمي دانستم قرار است بعداً چه چيزي پيش بيايد. تنها چيزي که از آن مطمئن بودم اين بود که مي خواهيم فيلم در کوه راشمور به پايان برسد که اتفاقاً اين قسمت فيلم را خودم کمتر از بقيه صحنه ها دوست دارم. اما خب خيلي ها اصلاً شمال از شمال غربي را با همين صحنه به ياد مي آورند. تنها يک دهم فيلمنامه را نوشته بودم که هيچکاک مديران و تهيه کنندگان MGM را دور هم جمع کرد و هر چه را که از داستان مي دانستيم برايشان تعريف کرد. وقتي که فيلمنامه را نصفه و نيمه برايشان تعريف کرد و ديگر چيزي براي گفتن نداشت، به آنها گفت که حالا بايد برود و آنها را در پيش نمايش فيلم خواهد ديد. هيچکاک چنين آدمي بود.
بعد هيچکاک به MGM آمد و با کري گرانت قرار داد امضا کرد و روز شروع کار را هم تعيين کرد. حالا من اين وسط گير کرده ام و تمام طول راه براي دادن بخش اول فيلمنامه عرق ريختم. هنوز هم نمي دانستم که بخش سوم فيلمنامه کُلاً چه خواهد بود. بدجور نااميد شده بودم. آن قدر که به هيچکاک زنگ زدم و گفتم بايد حتماً همان لحظه ببينمش. فکر کنم او کاملاً درک کرد که اوضاعم چطور است، چون نگفت بيا پايين توي دفتر». بلکه سريع جواب داد: «همين الان به دفترت مي آيم...» ما يکديگر را ديديم و من حقيقت را به هيچکاک گفتم. پرسيدم: «من کاملاً متوقف شده ام. حدود دو هفته است که حتي يک کلمه هم ننوشته ام. اين فاجعه است. حالا بايد چه کنيم؟» هيچ جواب داد: «خب ما به يک رمان نويس زنگ مي زنيم که بيايد اينجا و کنار ما بنشيند و ايده بدهد و درباره ايده هاي خودمان هم با او حرف بزنيم.» گفتم: «MGM چه خواهد گفت؟ آنها مي خواهند که من اين فيلم را بنويسم.» و او پاسخ داد: «من به آنها مي گويم که تقصير من است.» خيلي احساس گناه مي کردم. ما رفتيم پايين به دفتر هيچکاک و او درباره اين که کدام رمان نويس را انتخاب کنيم شروع کرد به حرف زدن. صحنه تاريک و غم افزايي بود.
اما من همان طور که آنجا نشسته بودم، ناگهان متوجه شدم که اصلاً به حرف هاي او گوش نمي دهم. يک دفعه وسط اين مکالمه ناراحت کننده گفتم: «فکر کن که آن مرد تفنگش را بيرون مي کشد و به او تيراندازي مي کند. گلوله ها قلابي هستند. و الان در عرض يک دقيقه من کشف مي کنم و به تو مي گويم که چرا اين اتفاق مي افتد.» مغزم بدون اين که خودم متوجه بشوم براي ماه ها روي اين موضوع کار کرده بود، براي اين که يک دفعه همه چيز برايم روشن شد و فهميدم که قسمت سوم فيلمنامه و پايان کار چه خواهد شد. اوامري مجبور مي شود به کري گرانت شليک کند تا سوء ظن ها را برطرف کند، چون جيمز ميسون به خود او مشکوک شده است. بعد مارتي لاندو تفنگ و گلوله هاي قلابي را پيدا مي کند و فقط کري گرانت مي داند که حالا زندگي آن دختر در خطر است. همه چيز آسان شد. از دفتر بيرون آمدم و ديگر هيچ وقت درباره آوردن شخص ديگري به پروژه نوشتن فيلمنامه اشاره اي هم نکرديم. من در حين فيلم برداري فيلم، تا شيکاگو به نوشتن ادامه دادم. سپس به کاليفرنيا برگشتم و روي فيلمنامه نهايي شروع به کار کردم. بعد هم به بيکرزفيلد رفتم. جايي که صحنه سم پاشي با هواپيما در آن اتفاق مي افتد.
شمال از شمال غربي در لوکيشن هاي متعددي فيلم برداري شده است. آيا شما از همان اول و موقع نوشتن فيلمنامه لوکيشن ها را انتخاب کرديد؟
به سازمان ملل رفتم و پنج روز آنجا بودم، فقط براي اين که حس و حال آن فضا را درک کنم و کشف کنم که براي يک جنايت کدام قسمتش بهتر خواهد بود. در نهايت به نظرم رسيد اتاق استراحت نمايندگان محل خوبي براي اين کار است. بعد به گلن کوو در لانگ آيلند رفتم، چون مي دانستم نماينده روسيه در سازمان ملل در آنجا خانه اي دارد. دوروبر گلن کوو گشتم و به قاضي محلي معرفي شدم. از او خواستم جاده اي را به من نشان دهد که معمولاً کساني که در نوشيدن الکل زياده روي کرده اند، از آن مسير مي روند. او مرا به گردش در جاهاي مختلف برد و بايد بگويم که خيلي سرگرم کننده بود. بعد کمي هم در اطراف ايستگاه مرکزي بزرگ قطار به گشت وگذار پرداختم و به شيکاگو برگشتم. داخل قطار را هم نگاه کردم و ايده هايي به ذهنم رسيد. به داکوتاي جنوبي سفر کردم و يک کماندو را استخدام کردم و به او گفتم که مي خواهم به بالاي کوه راشمور بروم تا ببينم آن بالا چه خبر است. نصف راه را تا قلّه طي کرده بوديم. سراشيبي تند و خطرناکي بود. به پايين نگاه کردم و با خودم گفتم: «من اينجا چه غلطي مي کنم؟ يک لغزش کافي است و ديگر مرده اي. من نويسنده ام.» به کماندو گفتم: «من ديگر يک قدم هم بالاتر نمي آيم.» دوربين پولارويدي براي کماندو خريدم تا روز بعد خودش از کوه بالا برود و از آنجا برايم عکس بگيرد. و باورتان نمي شود آن بالا، هيچ چيزي نبود، هيچ چيز. در واقع شما حتمي نمي توانستيد آن بالا بايستيد. خبر بدي بود. در کافه ترياها و پارک ها هم وقت گذراني کردم و به نظرم رسيد که براي بعضي صحنه ها، لوکيشن مناسبي هستند. عاقبت قله کوه راشمون را در استوديوي MGM ساختيم. سازمان پارک هاي آمريکا هم پيش از آن که حتي شروع به فيلم برداري کنيم، ما را بيرون انداختند و خلاصه همه چيز به يک نماي طولاني از کوه راشمور که در استود ساخته شده بود، ختم شد.
شما جايي گفته ايد که احساس مي کرديد طرح داستاني شمال از شمال غربي حفره هاي زيادي دارد؟
وقتي شخصيت فيلمنامه را خلق مي کنيد، حالا براي هيچکاک يا هر کارگردان ديگري، آيا اين نکته که کدام بازيگر براي بازي در اين نقش در دسترس است هم مي توانيد برايتان راهنما باشد؟
چيز ديگري که به يادم مي آيد مربوط به هاليوود دوران جديد است. وقتي مشغول نوشتن فيلمنامه يک شنبه سياه بودم، تهيه کننده آن فيلم، باب ايوانز، دائم تکرار مي کرد: «تو بايد کاري براي اين نقش بکني، وگرنه هيچ کدام از سوپر استارها حاضر نمي شوند در اين فيلم بازي کنند.» يعني نقش بايد به قدر کافي پرملاط مي شد يا شور و اشتياقي به اين نقش اضافه مي شد تا ستاره ها به بازي در فيلم تمايل نشان دهند. براي اين که باب در فيلمش ستاره هاي بزرگ مي خواست. باب نسخه اول فيلمنامه را به داستين هافمن نشان داد، در حالي که مي دانست هافمن براي اين فيلم در دسترس نيست. بعد پيش من آمد و گفت: «داستي فکر مي کند تو بايد فلان کار و بهمان ديالوگ را به اين شخصيت اضافه کني.» من هم گفتم: «اصلا ً به داستي چه ربطي دارد که من در فيلمنامه لعنتي ام چطور شخصيت ها را مي نويسم؟» باب هم جواب داد: «خب او يک بازيگر است و مي داند چه چيزهايي براي بازيگران مهم و جذاب است و ما هم يک بازيگر مهم را در اين فيلم مي خواهيم.» تازه باب از نقطه نظر خودش تهيه کننده خيلي خوبي است. اين ماجرا کمي مرا عصباني کرد، اما مي توانستم از نقطه نظر او هم به قضيه نگاه کنم؛ خيلي سخت است بازيگر خوبي در فيلم داشته باشيد اگر نقشي که برايش نوشته ايد به اندازه کافي خوب نباشد. اگر در فيلمتان جک نيکلسون را مي خواهيد، بايد نقش خيلي قوي اي برايش در نظر بگيريد، چون خب همه جک را مي خواهند.
برايتان امکان دارد بگوييد وقتي مي خواهيد از يک رمان اقتباس کنيد، چه ويژگي هايي در آن بايد وجود داشته باشد تاحس کنيد براي پرده سينما مناسب است يا نه؟
در نتيجه من اول دنبال نکاتي که گفتم مي گردم. ديگر سليقه تهيه کننده ها و کارگردان هاي بزرگ دستم آمده است. بعضي از آنها با کتابي که مي خواهند از آن اقتباس شود، سراغم مي آيند. من رمان يا نمايشنامه را مي خوانم و فکر مي کنم آنها به کدام دليل لعنتي مي خواهند اين را بسازند؟ ذره اي شانس موفقيت در آن نيست. حتي نمي شود دراماتيزه اش کرد اما آنها متوجه اين مسائل نمي شوند، چون نويسنده نيستند. البته من اين حرف ها را بهشان نمي زنم. فقط مي گويم فکر مي کنم اين کار خيلي با روش من جور در نمي آيد. اما هميشه تصميماتي که غير نويسنده ها مي گيرند، مرا متحير مي کند، آنها عاشق پروژه هايي مي شوند که اصلاً براي ديگران دوست داشتني نيستند.
چطور شروع به نوشتن فيلمنامه روي کاغذ مي کنيد؟
چطور متوجه مي شويد که چه زماني بايد فيلمنامه را به پايان برسانيد؟
فکر مي کنيد مردم دوست دارند چه چيزهايي در فيلم ها ببينند؟
جايي گفته بوديد که فضاي مناسب براي يک نويسنده اهميت زيادي دارد. منظورتان چه بود؟
يا دادن اين حس به نويسنده که اين فيلم، خوب يا بد، بالاخره ساخته خواهد شد، مورد مهم ديگري است که فضاي ذهني مناسبي براي فيلمنامه نويس ايجاد مي کند، بايد بگويم که هيچکاک استاد خلق چنين فضاي درستي براي فيلمنامه نويسش بود. تمام مدت نوشتن شمال از شمال غربي و توطئه خانوادگي فکر مي کردم که کارمان به جايي نمي رسد و فقط داريم وقتمان را تلف مي کنيم. اما وقتي کسي که کنارشماست هيجاناتتان را تحمل کند و کاري کند که باور داشته باشيد هر سختي که کشيده ايد براي فيلمي است که حتماً روي پرده سينما خواهد رفت، آن وقت همه تان بهتر و بهتر کار خواهيد کرد.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}