اين گروه خشن WILD BUNCH (قسمت ششم)


 






 
خارجي - محوطه ناهموار کنار دشت (رودخانه) - روز (نور خورشيد)
335. داچ دارد پاي يکي از اسب هاي گاري را چک مي کند. پايک کنارش است. اسکايز هنوز ايستاده، انجل روي جعبه هاي اسلحه ها ايستاده. برادران گروچ سواره مي آيند. داچ سر بلند مي کند، سر تکان مي دهد.
پايک: ليلي!... اسبت رو ببند به گاري.
336. ليلي يک بطري به تکتور مي دهد و اسبش را جلو مي راند.تلوتلو مي خورد.
پايک: بهتره خودت رو جمع کني- دليلي براي جشن گرفتن نداريم.
تکتور: خب ما اسلحه هاشون رو گرفتيم پايک.
پايک: و يه راه خيلي طولاني در پيش داريم و يه مشت آدم منتظرن تا اونها رو از ما بگيرن.
337. ليلي و داچ دارند اسبش را به گاري مي بندند.
اسکايز: کجا با ژنرال قرار داريم؟
پايک: آگو وردي - يا قبلش - و وقتي ديديمش، منتظر استقبال نباشين.
داچ: تورنتون و بقيه چي؟
پايک: آخرين باري که ديدمشون با چهار تا ديناميت افتاد تو رودخونه.
اسکايز: حساب نکن که همون جا مونده باشه. (پايک نگاهش مي کند) مي شناسيش که - منم مي شناسمش
- اون مياد.
پايک (بعد از لحظه اي طولاني): آره - اون مياد.
338. او به آرامي مي رود طرف اسبش، حواس جمعي اش مشخص است، پايش را مي گذارد روي رکاب، مردد مي ماند.
339. گروه در سکوت نگاهش مي کنند.
340. پايک پا مي گذارد به زين، درد در چهره اش مشخص است. براي مدتي طولاني کسي حرکتي نمي کند و بعد:
341. ليلي بطري در مي آورد مي دهد به تکتوري که کمي مردد است. بعد پوزخندي به خودش مي زند؛ مي نوشد و مي دهد به ليلي. ليلي به بطري نگاه مي کند، مي گيردش بالا، چند قطره بيشتر ازش در نمي آيد، با ناباوري به بطري نگاه مي کند، آرام مي اندازدش کنار.
ليلي (به پايک، عادي): ممکنه قبل از اين که دوباره بخوام اين کارو بکنم تو جهنم روز سردي رو بگذرونم و ناگهان همگي مي زنند زير خنده.
پايک: بياين بريم.
و همگي خندان مي روند.
قطع به:

داخلي - ايستگاه راه آهن مکزيکي - روز
 

342. يک تلگرافچي به خاطر پيامي که آمده از چرت مي پرد. ماشين صدا مي کند، او با خوشحالي پيام را مي نويسد وقتي کارش تمام شد، آن را به خوان مي دهد، پسر کوچکي که لباس گشاد نظامي به تن دارد.
تلگرافچي: پور لا جنراليزمو! آندال!
پسر از ساختمان به خيابان مي دود.

خارجي - ايستگاه راه آهن مکزيکي - روز
 

343. خيلي از سربازان دور ايستگاه هستند و دارند اسب سوار واگن ها مي کنند. و در کنارش...
344. سربازان زخمي، ماشين ماپاچي و زنان و کودکان و ساير مردمي را که جزئي از کمپ ماپاچي هستند، سوار مي کنند. اکثريت روي سقف واگن مي نشينند. آتش روشن مي کنند، غذا درست مي کنند - اصلاً هم توجهي به صداي تير اندازي که به گوش مي رسد، نمي کنند:
345. سي چهل کلاه قرمز انقلابي براي تضعيف ماپاچي به ايستگاه شليک مي کنند.
تذکر: سربازان ماپاچي به تازگي ضربه خورده اند و عقب نشيني کرده اند.
346. خوان از ميان ايستگاه و سربازان به سمت انتهاي قطار مي دود؛ جايي که:
347. ماپاچي ايستاده و با دوربين به منطقه جنگي نگاه مي کند.کنارش سرهنگ هايش، يک شهردار (به نام پرزي)، دو آلماني و ده دوازده سرباز ايستاده اند. يکي از سربازها تير مي خورد و مي ميرد.
پرزي (به اسپانيايي): ژنرال - يه تلگراف داره!
زامورا (به اسپانيايي): باشه.
ماپاچي به آنها توجه نمي کند.
خوان مي دود طرف ماپاچي، تقريباً دارد مي افتد زمين که هرارا از او مي خواهد بايستد.
خوان (رسمي): تلگرام دي سان آنتونيو پرا سوا کسلنسا ال جنرال. (يک تلگراف از سان آنتونيو براي ژنرال).
هرارا (مي رود پيام را بگيرد): يو لو ليوو!
347 الف. خوان عقب مي کشد. هرارا پوز خند مي زند و چون متوجه مي شود مي خواهد پيام را شخصاً به او بدهد، کنار مي رود. خوان مي دود طرف ماپاچي، احترام نظامي مي گذارد.
خوان: مي جنراله... تلگرام دي سان آنتونيو.
ژنرال هم جواب احترامش را مي دهد و کاغذها را باز مي کند و مي خواند.
ماپاچي (به اسپانيايي): اون گرينگو ها قطار رو زدن.
ارنست (به همکارش موهر به اسپانيايي): چي داره مي گه؟
موهر لبخند مي زند. ماپاچي خوشحال شده. به آلمان ها نگاه مي کند.
ماپاچي: رفقا اسلحه ها رو گرفتن...
موهر: ساي هابن داي گوار گستولن!
ارنست (به اسپانيايي): اون ياغي ها اسلحه ها رو دزديدن! (به شانه ماپاچي مي زند) (به اسپانيايي): خوبه، خوبه.
ژانرال عزيز.
موهر (به ويلا اشاره مي کند): مهمه که تا نرسيدن خود اسلحه ها خبر جايي پخش نشه!
زامورا (در حالي که آتش بار سنگين تر مي شود، کمي به خودش مي لرزد): بايد بريم!
ماپاچي (به طرف کوهستان به زبان اسپانيايي فرياد مي زند): دفعه بعد داغونتون مي کنم - (رو مي کند به هرارا) سريع آدم بفرست تو راه آگو وردي - اسلحه ها رو بگيرين و برگردين.
هرارا: و اگه رفقا ايراد گرفتن...؟
ماپاچي (به راحتي): بکششون.
موهر (به انگليسي): ژنرال من - اگه اونها تو اين کار موفق بودن حتماً تو جاهاي ديگه هم به درد مي خورن. ماپاچي فکر مي کند، بعد رو مي کند به هرارا. سرباز ديگري تير مي خورد و مي ميرد.
ماپاچي (به اسپانيايي): با خودت بيارشون - باهاشون کنار بيا- بهشون بگو ما نظرمون مثبته.
هرارا (به اسپانيايي): و اگه بازم اعتراض داشتن؟
ماپاچي (به اسپانيايي): بکششون!

خارجي - کوهستان سنگي کنار رودخانه خشک - روز
 

349. داچ پشت سنگ ها دراز کشيده و شيپور کاغذي اي براي اخطار به خودشان درست مي کند، با دوربين مخصوص هم نگاه مي کند. پايک کنار ايستاده. شيپور مخروطي را که درست مي کند، مي چرخد و به آن طرف رودخانه خشک نگاه مي کند.
داچ: هنوز مي رن شرق.
پايک: دارن کلک مي زنن يا اين که جداً گممون کردن؟
داچ: من مي گم گممون کردن.
350. از دل دوربين داچ مي بينيم که جايزه بگيرها دارند از رود مي گذرند.
351. داچ و پايک از لبه صخره کنار مي زند.
352. واگن بالا سرشان است، استتار شده. بقيه زيرش دراز کشيده اند. پايک و داچ مي ايستند و مي روند طرف واگن.
داچ: فقط پنج تا موندن - فکرش رو نمي کردم بيان دنبالمون. مگه ما چقدر مي ارزيم؟
پايک: بستگي به اين داره که چقدر گرسنه باشن... (بعد) تو همون جا باش و مواظب کلاه بزرگ ها باش... من مي رم آتيش بازي راه بندازم.
داچ رو مي گرداند و سينه خيز به طرف دوربين مي رود. پايک مي رود طرف واگن و با ضربه اي انجل را بيدار مي کند.
پايک: کمک مي خوام.
353. انجل سريع پا مي شود و به دنبال پايک به واگن مي رود. پايک به کنار جعبه اي مي رسد و يک تکه فيوز مي کند.
پايک: مواد منفجره رو بذار عقب واگن.
انجل سوار واگن مي شود. ليلي که اين حرف را مي شنود، از زير سايه بيرون مي آيد. برادرش هم بيدار مي شود و به بيرون مي آيد. اسکايز کلاهش را از سر برمي دارد، نگاه مي کند، اما بلند نمي شود.
ليلي: مي خاي با ديناميت ها چي کار کني؟
پايک: حفاظ. (به او نگاه مي کنند) حدس مي زنم ژنرال نمي خواد به ما پولي بده. اگر هم اعتراض کنيم، همه مون رو بکشه. تنها دليلي که بشه باهاش نظرش رو عوض کرد اينه که اتفاقي براي اسلحه ها بيفته.
انجل به پايک يک بسته مواد منفجره مي دهد.
پايک: حالا مي خوام اگه اتفاقي مي افته آسونش کنم.
354. پايک جعبه را مي گذارد روي زمين و دو سيم از آن بيرون مي کشد. شروع به محکم کردن چوب در زمين مي کند. انجل پايين مي آيد و پايک به او يک فيوز مي دهد.
پايک: اينها رو جفت بپيچون و يه فيوز بذار بينشون.
انجل دو تاي اول را مي گيرد و رويشان کار مي کند.
355. ليلي براي لحظه اي نگاه مي کند، بعد به برادرش اشاره مي کند و از واگن بالا مي رود و به جعبه ها نگاه مي کند. يکي از بقيه بزرگ تر است و شکل متفاوتي دارد.
356. انجل و پايک ديناميت ها را آماده کرده اند.
انجل: آدم هاي دهکده من فردا ميان سراغمون.
پايک سر بلند مي کند، عصباني است.
پايک: درباره کار بهشون گفتي؟
انجل: لازم نبود بهشون بگم... اونها مي دونستن ما کجاييم.
پايک: چطور؟
انجل سيم را زمين مي گذارد و به افق نگاه مي کند.
انجل: اين کشور آدم هاي زيادي داره، ولي ياد گرفتن بدون ديده شدن زندگي کنن. (بعد از دقيقه اي) هر جايي که يه کشاورز زمين داره... يا کسي گوسفندي توي کوهستان داره.. يا کودکي مشغول چوپونيه.
 
صدايي از پشت سر مي آيد و هر دو سر مي گردانند.
357. تکتور و ليلي با استفاده از دو چاقويشان جعبه عجيب را باز مي کنند. چشمان ليلي مي درخشد.
تکتور: پايک - يه نگاهي بنداز-
358. ليلي درگير است، يک مسلسل بزرگ در مي آورد.
ليلي: بلدي با يکي از اينها کار کني؟
پايک مي ايستد، بعد پوزخندي مي زند و مي رود آن طرف گاري.
پايک: حتي اگه بلد هم نباشم ياد مي گيرم.
قطع به:

خارجي - دره - روز
 

359. جايزه بگيرها در جلگه هستند، وسط راه ايستاده اند و به ادامه راه که مثل قبل خشک است نگاه مي کنند.
جسي: من نمي دونم چطور گمشون کرديم، مگر اين که رفته باشن به جلگه بزرگ تر که زمينش سفت تره.
کافر: نه اين طور نيست، يه راهي که بشه واگن رو از اونجا برد بيرون همينه.
تورنتون: از اينجا بيرون نرفتن...
تي. سي: بدون خوردن نمي تونيم جلوتر بريم.
تورنتون (آرام): از دستشون نداديم- مي تونم همين الان جاشون رو نشونتون بدم. (به اطراف نگاه مي کنند) لعنتي ها تکون نخورين! (آرام مي شوند) فکر مي کنين پايک و اسکايز پير ما رو نمي پان - فکر مي کنين اگه برگردن همين طوري مي شينن و مي ذارن ما بريم سراغشون - شيش نفرن با کلي اسلحه و مهمات - فکر مي کنين نمي تونن دزديشون رو پنهان کنن؟
در سکوت نگاهش مي کنند، تقريباً از لحنش ترسيده اند.
تورنتون: اونها مي دونن چه خبره - و من چي دارم - هيچي جز شما عوضي هاي به دردنخور مرغ دزد - با کمتر از 60 تا مهمات.
تي. سي: گوش کن آقاي تورنتون - قرار نيست من از اين جور حرف ها بشنوم.
جس: منم همين طور!
تورنتون: مي شنوين! تو حتي اين قدر عرضه نداري که کفش هات رو جمع کني. (بعد آرام) ما دنبال آدم هستيم - و به خدا قسم آرزو مي کردم منم باهاشون بودم.
همگي ساکت به زمين نگاه مي کنند - بعد از دقيقه اي تورنتون اسبش را مي گرداند و آرام مي رود. بقيه دنبالش.
360. چند نماي مختلف.
گاري به دل نهر خشک مي رود. پايک آن را هدايت مي کند.

خارجي - انتهاي رودخانه خشک
 

361. اسکايز پشت واگن است و پايک کنارش. اسب ها راه مي روند. انجل و داچ سوار اسب هستند، برادران گراج روي واگن، هر کدام يک طرف وسيه اي که رويش را پوشانده اند.
پايک (نگاه مي کند): صبر کنين!
362. بيست سرباز مکزيکي از دور ديده مي شوند. آنها گاري را ديده اند.
363. پايک مي پرد جلو کنار اسکايز. بدون هيچ حرفي اسکايز سيگارش را روشن مي کند و پايک سر فيوز را به دست مي گيرد. انجل و داچ اسلحه هايشان را به دست مي گيرند.
داچ: آدم هاي ماپاچي؟
پايک: اميدوارم آدم هاي ويلا نباشن.
364. هرارا سر کرده شان است. چند قدمي با اسبش پيش مي آيد و دست تکان مي دهد.
(تذکر: او انگليسي حرف مي زند، اما خيلي بد، خيلي بد).
هرارا: هولا!... ما دوستيم... ما از ال جنراليزمو ماپاچي!
پايک: اوني که جلوئه. بگو بياد نزديک... تنها!
داچ: اوي! جف ون تو سوليتو!
مکزيکي رو مي کند به همراهانش تا حرفي بزند. بعد برمي گردد و مي رود طرف آنها.
هرارا: دارم ميام... ما دوستيم... همه مون... از طرف جنرال محبت آوردم- ما رفيقيم - شما و اون - همه مون.
365. پايک، داچ و بقيه در سکوت او را که به واگن نزديک مي شود نگاه مي کنند.
366. هرارا مي ايستد و کلاهش را بر مي دارد. لبخند مي زند، به گاري پر از مهمات نگاه مي کند.
هرارا: کوبنو - چه شجاعتي براي آزادي مکزيک از خودتون نشون دادين.
انجل مي خندد، تف مي کند، هرارا براي لحظه اي نگاهش مي کند، لبخند مي زند، شانه بالا مي اندازد، رو مي کند به پايک.
هرارا: اومدم شما رو تا پيش جنرال اسکورت کنم.
367. کسي جوابي نمي دهد و هيچ اسلحه اي نشانه اش را از او بر نمي دارد، به نظر نمي آيد ناراحت شده باشد.
هرارا: بگين چي مي خواين؟
368. پايک سر فيوز را بلند مي کند.
پايک (به داچ): بگو بياد جلوتر!
هرارا: شنيدم - دارم ميام دوستم.
369. هرارا هنوز پوزخند مي زند، اسبش را نزديک گاري مي کند. پايک سيگار سوزان را بسيار نزديک به فيوز گرفته است.
370. هرارا فيوز را مي بيند و سريع مسيرش را تا گاري با چشم دنبال مي کند.
371. کل گاري به ديناميت بسته شده.
372. پايک سيگار و فيوز را بالا مي آورد.
پايک: ديدي؟
کمي از خاکستر سيگار مي ريزد روي فيوز.
هرارا: کويدادو!
پايک: فيوز سريعيه. مشکل ايجاد کنين خبري از اسلحه براي ژنرال نيست.
هرارا براي لحظه اي جدي مي شود، بعد لبخند مي زند.
هرارا: هي!... خيلي با هوشين! از شما رفقا خيلي بعيده... که کسي نتونه اسلحه ها رو برداره!
پايک: هيچ کس!... (به اسپانيايي) هيچ کس.
داچ (بعد از دقيقه اي): فکر نمي کني لازمه اينو به سربازهات بگي؟
مکزيکي اداي اين را در نمي آورد که نفهميده باشد.
هرارا: چرا؟ من که نمي ترسم... شما هم نمي ترسين - شما واگن رو مي ترکونين و مي ميرين - يا ما شما رو مي کشيم - ولي ما دوستيم-
پايک (آرام): حالا.
داچ: نشونش بده!
373. تکتور و ليلي مسلسل را رو مي کنند. ليلي آماده اش مي کند.
374. هرارا به اسلحه نگاه مي کند و چشمانش گشاد مي شود. مي گردد.
همچنان لبخند زنان رو مي کند به پايک و داچ.
هرارا: ال جنرال تو آگو وردي منتظرتونه.
پايک: برو به ژنرال بگو يکي از ما فردا براي معامله مياد... هر اتفاقي بيفته. خبري از اسلحه ها نيست! هرارا براي آخرين بار به اسلحه ها نگاه مي کند، بعد مي رود.
375. پايک رو مي کند به بقيه و در حالي که کمي آرام شده مي گويد:
پايک: هنوز تموم نشده!
376. هرارا به مردانش مي رسد. سوت بلندي مي زند:
هرارا (به اسپانيايي): بجنبين...
377. پنجاه سرباز از جاهاي مخفي شان در دو طرف رود سر بلند مي کنند.
378. پشت سر واگن سي تاي ديگر ديده مي شوند.
هرارا (بعد لحظه اي، خندان به اسپانيايي) بريم!
همه سربازها از آنجا دور مي شوند.
379. پايک و مردان نفسي به راحتي مي کشند...
پايک: (به داچ و انجل): صد ياردي برين مطمئن شين رفتن... (به تکتور) من و تو اسلحه ها رو جا ساز مي کنيم - (به ليلي) حواست به اسلحه باشه.
اسکايز (در حالي که پايک دارد از گاري پياده مي شود): سيگار رو بده- (پايک سيگار را به او مي دهد) هر کي جم خورد مي ترکونمش.
ليلي (بلند مي شود): گوش کن پيرمرد -
پايک (پوزخندي به اسکايز مي زند): بهت مي گم کي-

خارجي- صخره - روز
 

380. تورنتون، کافر و تي. سي پشت سنگ ها هستند. تورنتون دارد با دوربين به پايين نگاه مي کند، کافر با کلاهش روي دوربين سايه انداخته.
تورنتون: سريع مي رن- 50 تا فدرالي مي شن - چرا به طرف شرق؟ (کافر شانه بالا مي اندازد) خب مي ريم ببينم چه خبره.
تي. سي: ببخشين آقاي تورنتون - ولي اسب هامون نياز به آب و غذا دارن - ما هم همين طور.
تورنتون (بعد از دقيقه اي): تو برام مهم نيستي- اما اسب ها چرا.
او از صخره پايين مي رود کافر و تي. سي به هم نگاه مي کنند، بعد دنبالش مي روند.

خارجي - کمپ ياغي ها - شب
 

381- 382. انجل، کنار چرخ گاري نشسته، به صداي يک جغد عکس العمل نشان مي دهد. بلند مي شود و مي رود طرف پايک که کنار يک درخت اسلحه به دست نشسته است. آتشي در کار نيست، ولي نور مهتاب کافي است.
انجل: آدم هاي دهکده ام اومدن سراغ اسلحه ها.
پايک نگاهش مي کند، بعد به اطراف کمپ نگاه مي کند.
پايک: کجان؟
انجل لبخند مي زند، بعد مي گردد و آرام صدا مي زند.
انجل (به اسپانيايي): اينجايي؟... قولي که بهتون داده بوديم چي؟
از دور صداي سرخ پوستي اي مي آيد.
صداها (به اسپانيايي): هي انجل...اومديم - تونستي!
383. پايک و بقيه خودشان را جمع مي کنند، اسلحه هايشان در مي آيد. ليلي مي رود سراغ مسلسل.
انجل (به بقيه): اومدن سراغ اسلحه ها.
داچ: از تکتور خبر نداريم.
پايک (از ميان سايه): صداش کن بياد.
انجل (به اسپانيايي): خوش اومدي!
384. آنها به اطراف نگاه مي کنند. هنوز ساکت است، چيزي حرکت نمي کند، بعد ناگهان:
385. روستايي سفيد پوش کنار بيشه ايستاده. ليلي و اسکايز سر مي گردانند.
386. ديگري پشت سرشان است. بعد:
387. سه نفر ديگر از کنار گاري مي گذرند، تکتور بينشان است. در حالي که وارد مي شوند، محترمانه کلاهشان را بر مي دارند. از پنج نفر، دو نفرشان يک الاغ کوچک همراهشان مي آورند. انجل مي رود طرفشان. همگي چاقوهاي بزرگ همراه دارند.
پايک (هنوز در سايه مخفي شده و اسلحه اش را غلاف نکرده): آزادش کنين!
388. انجل با يکي شان صحبت مي کند، تکتور را آزاد مي کنند و اسلحه اش را عذرخواهانه به او مي دهند. تکتور نگاهشان مي کند، آرام سوت مي زند.
تکتور: تا حالا همچين چيزي نديدم - نه شنيدم، نه ديدم.
انجل (به پايک): اونها عذر مي خوان و مي گن فقط اين طوريه که مي تونن زنده بمونن.
تکتور: ولش کن، بخشيدمشون! منم مي خوام برم جزوشون بشم!
389. پايک مي رود پيش داچ و به آرامي نگاه مي کنند. آنها خودشان آن قدر آدم هاي نامطمئني بوده اند که بتوانند يک آدم نامطمئن را تشخيص دهند. فردي اسکايز به آرامي مي خندد.
390. انجل و سرخ پوست ها مي روند طرف واگن.
انجل (از واگن بالا مي رود): لواس انا کاجا دي ريفلز. (يه جعبه اسلحه بردارين).
پايک (مي رود طرفش): اون فيوز رو نکن...
انجل جعبه را مي کشد.
انجل: حواسم هست.
پايک به ايگنوسيو که منتظر جعبه اسلحه هاست نگاه مي کند، چاقوي مرد زير نور ماه مي درخشد.
پايک: اونها هم از ده خودتون هستن؟
انجل: آره ولي اهل اونجا نيستن- اونها سرخ پوست خالص هستن - و اين کوهستان ها مال اونهاست.
پايک چند وقته اينجان؟
انجل: چي؟
پايک: چند وقته دنبالمون هستن... از نزديک؟
391. انجل جعبه اسلحه را پايين مي گذارد، دو تا پادو آن را بر مي دارند، رو مي کند به ايگنوسيو.
انجل: کوانتو تيمپونوس سيگاس؟
سرخ پوست ها شروع به توضيحي مي کنند که فقط انجل متوجه آن مي شود.
ايگنوسيو: دس آنتي آير، کواندو ساليريون دل لا لانورا گرانده. هي اتروس گروپو دِ گزينگوز... الوس سي فورنوا اونو رانيچيتو.
پايک به انجل نگاه مي کند.
انجل: از وقتي جلگه بزرگ رو ترک کرديم با ما هستن... بقيه رفتن به مزرعه کوچيک.
داچ (به آنها مي پيوندد): تا حالا نديدم کسي بتونه اين قدر يواشکي کسي رو تعقيب کنه!
انجل جعبه مهمات را باز مي کند و آن را مي گذارد زمين.
اسکايز: اونها صد ساله دارن با ماپاچي مي جنگن - اين راهشه.
پايک: اگه اسلحه داشته باشن و رهبر، کل کشور به آتيش کشيده مي شه.
اسکايز (آرام): همين طور مي شه فرزندم، همين طور مي شه.
392. سرخ پوست ها دو جعبه بار الاغ مي کنند. هر کسي کار خودش را بلد است. انجل از واگن پايين مي آيد، با ايگنوسيو و بقيه خداحافظي مي کند و آنها در تاريکي شب محو مي شوند.
ديزالو به:
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103