سکانس برگزيده فيلمنامه «اين گروه خشن» WILD BUNCH


 






 
سکانس پاياني

فرشته نجات را به ما برگردان
 

تصميم دارم سکانس برتر اين فيلم را با مقدمه اي درباره علت و چرايي متفاوت بودن فيلمنامه شروع کنم. وقتي قرار است دست به بررسي فيلمنامه اي که متعلق به ژانري خاص است بزنيم، ابتدا خصوصيات آن ژانر را به ترتيب مي شماريم. اصولاً يک وسترن کلاسيک داراي چنين خصوصياتي است:
* قهرمان، يک مرد تنها، فردي است که هم نگاهي اخلاقي به دنيا دارد، هم نگاهي نجيبانه.
* قهرمان توانايي خوبي در سوارکاري و تير اندازي دارد.
* ضد قهرمان اهداف تجاري دارد- دوست دارد مال اندوزي کند، زمين بخرد و گله داشته باشد - و تحمل هيچ فردي را ندارد که در برابرش ايستادگي کند.
* زمين در اينجا نقش شبان وار، ولي مهمي بازي مي کند نه تنها نشانه آزادي است، بلکه نشانه بَدويت هم هست.
* نماينده هاي تمدن در اينجا، عناصر سازمان يافته اي هستند که باعث تحول زندگي مي شوند؛ شهر، نيروي نظامي، آدم هاي خانواده دار و کودکان.
* درگيري ميان نيروي بدوي (همچون زمين و سرخ پوست ها) و آدم هاي متمدن (نيروي نظامي و شهر) دغدغه مهمي براي قهرمان فيلم وسترن است. او بايد از کدام يک طرفداري کند؟ دل و احساسش با نيروهاي بدوي است، ولي ذهنش با نيروهاي متمدن. اين کشمکشي کلاسيک براي قهرمان وسترن به حساب مي آيد.
* درام خودش را از طريق صحنه هاي هفت تير کشي و گاو چراني نشان مي دهد و تمام مشکلات فردي بين آدم ها با دوئل همراه است، تا بحث و تبادل نظر.
با نگاهي به فيلمنامه متوجه مي شويم که تقريباً هيچ يک از اين موارد در کار رعايت نشده است و همين باعث شده تا با فيلمي متفاوت مواجه شويم. در اصل قهرمان فيلم يعني پايک بيشاپ، به هيچ عنوان فردي تنها با نگاهي اخلاقي به دنيا نيست.
او قاتلي بي رحم است که دلش براي چيزي جز پول نمي سوزد، همين طور ساير همراهانش، يعني داچ، برادران گروچ، فردي اسکايز و حتي انجل (که در جايي از روايت دست به طرفداري از مردم دهکده اش مي زند) به همان نسبت شخصيت هاي ديگري هم که در داستان هستند، هيچ کدام خاصيت مثبت بودن ندارند؛ نه ژنرال ماپاچي، نه تورنتون ونه حتي هارينگتون که نقش نيروهاي مخالف و ضد قهرمانان فيلم را بازي مي کنند. خلاقيت فيلمنامه نويسان در اين بوده است که در دو جنبه ضد قهرماني را مقابل هم قرار دهند. يعني دو گروه يا دو تيپ ضد قهرمان را به عنوان شخصيت هاي اصلي فيلم پيش مي برند. ضد قهرمانان ها درست است که تحمل هيچ نيرويي در مقابل خود را ندارند، اما در اينجا هيچ کس تحمل فشار از بيرون را ندارد، نه نيروهاي ماپاچي، نه تورنتون و جايزه بگيرهايش و نه پايک و گروه خشنش. نکته در رابطه با هر سه نيرو اين است که هر کدام فقط به فکر نجات يافتن هستند. ماپاچي مي خواهد در مقابل ضد انقلابيون مکزيک موفق شود، تورنتون نمي خواهد برگردد زندان و پايک مي خواهد گير قانون نيفتد. قانون و نظم و خانواده، تنها عناصري هستند که در برهوت گروه خشن خبري از آنها نيست، تنها جايي که حالت تزکيه نفس وار براي گروه خشن دارد، همان دهکده محل زندگي انجل است؛ جايي که در فيلمنامه به عينه تشبيه شده است که بايد تفاوت فضايي مشخصي با کل داستان داشته باشد؛ نکته اي که در خود فيلم هم به خوبي رويش اشاره مي شود و شايد به نوعي آخرين نقطه اميد براي افرادي همچون پايک است ولي گروه خشن از آنجا مي گذرند و به دنبال سرنوشتشان مي روند. در چنين شرايطي درگيري خاصي وجود ندارد، شما در فيلم شاهد تير اندازي هستيد، اما خبري از دوئل هاي معروف و درگيري نهايي شخصيت اصلي با شخصيت منفي داستان نيست، به عبارت ديگر، شخصيت اصلي آدمي نيست که شخص منفور داستان را به عنوان آخرين مانع از سر راهش بر مي دارد.
هيچ جنبه اي از فيلم شبيه وسترن هاي کلاسيک نيست، بلکه به نوعي شايد درگيري آدم همان روز و تاريخ توليد فيلم را نشان مي دهد. يعني انسان معاصري که در سال 1969 زندگي مي کند، نه زماني که داستان فيلم در جريان است.
اما سکانسي که به عنوان سکانس طلايي فيلم در نظر گرفته شده، همان سکانس معروف تاريخ سينمايي قتل عام پاياني فيلم است؛ يکي از معروف ترين و بهترين صحنه هاي کشتار در سينما. بهتر است براي رسيدن به اين سکانس ابتدا پيرنگ را دنبال کنيم. گروه خشن در ابتداي فيلم به دنبال زدن خزانه راه آهن هستند. پايک از اين که به عنوان يکي از آخرين کارهايش ياد مي کند و مي گويد اگر موفق مي شد ديگر ادامه نمي داد. اما ناگهان با گروه تورنتون (که از دوستان و همراهان سابق خود پايک بوده) برخورد مي کنند. آنها با يک مشت واشر و کلي کشته از دست آدم هاي تورنتون فرار مي کنند. تصميم مي گيرند به مکزيک بروند تا شايد از دست جايزه بگيرها در امان باشند و کار تازه اي پيدا کنند. در همين بين ما مدام شاهد نااميدي گروه هستيم. آنها مي دانند که جايي براي ياغي گري باقي نمانده و دير يا زود بايد اين کار را کنار بگذارند. وقتي به مکزيک مي روند، با ماپاچي مواجه مي شوند. او نيز يک ياغي است در لباس فردي نيمه دولتي و ارتشي که در ظاهر هيچ فرقي با آنها ندارد. ولي ماپاچي دست به غارت و شکنجه و کشتن مردم خودش مي زند، ولي گروه خشن فقط يک عدد دزد هستند که قانون را نقض مي کنند. در ورايت به نوعي وقتي شخصيتي منفي خوانده مي شود که داراي عناصري به مراتب پايين تر از ساير شخصيت هاي فيلم باشد و ماپاچي و گروهش داراي چنين ويژگي اي هستند. به نوعي اگر قرار باشد فيلم يک خوب، يک بد و يک زشت داشته باشد، اين فيلم يک بد دو زشت دارد. گروه پايک و تورنتون در مقابل گروه ماپاچي زشت هستند. پيرنگ از اينجا به بعد شکلي تسريع شده تر به خود مي گيرد. گروه پايک سريع مي خواهند با زدن قطار حامل اسلحه و مهمات به پولي که ماپاچي قولش را داده برسند. 10 هزار دلار چيزي است که چشمان پايک را به درخشش وا مي دارد، آنها با موفقيت قطار را مي زنند، با ماپاچي کنار مي آيند و به طلايشان مي رسند. اين مي توانست پاياني خوش براي فيلم باشد و از اينجا به بعد شاهد ادامه ماجراهاي گروه خشن باشيم. اما نکته اينجاست که هيچ حرکت مثبتي در اين رفتار آنها نيست. تمام کارهايشان بار منفي دارد، حتي اسلحه دار شدن خود ماپاچي. فيلمنامه نويسان براي پايان دادن به اسطوره غرب وحشي، آدم هاي ياغي و هفت تير کشان آنها را در مقابل موقعيتي حياتي قرار داده اند، بودن يا نبودن، کيفيت نوع زندگي اي که مي خواهند انتخاب کنند و. همه اينها با يک پيچش پيرنگي انجام مي شود؛ ماپاچي مي فهمد که انجل، يکي از افراد پايک، دو جعبه اسلحه و مقداري مهمات از محموله براي مرم دهکده اش دزديده است. اين بنا به توافقي بوده بين پايک و انجل. انجل با لو ندادن اين توافق به دام ماپاچي مي افتد. گروه در انتهاي فيلم قرار است بدون انجل به راهش ادامه دهد. آنها که حالا به اندازه کافي پول دارند، در راه برگشت به آمريکا با سواره نظام و تورنتون مواجه مي شوند و راهي جز کمک گرفتن دوباره از ماپاچي نمي بينند. دقت شود که پول در ژانرهاي وسترن، تريلر و فيلم هاي گانگستري يکي از مهم ترين انگيزه هاي شخصيت هاست. اما در فيلم اين گروه خشن درست براي آنها لحظه تحول محسوب مي شود؛ آنها به پولشان رسيده اند، پول کمي هم نيست. وقتي پيش ماپاچي بر مي گردند، مي بينند انجل را به اسب بسته اند و روي زمين مي کشند (در فيلم انجل را براي شکنجه و خوش گذراني به ماشين بسته اند؛ ماشيني که به نوعي نماد تمدن است)
کمي تأمل در زمينه شخصيت پردازي اشخاص براي درک بهتر اين صحنه کمک مي کند پايک، داچ، ليلي، تکتور و انجل از ابتداي فيلم با هم هستند، پايک تحت هيچ شرايطي نمي گذارد اين حلقه بينشان از بين برود. شايد تعبيري که مي شود کرد، بنابر نوع رفتار افراد، تعريف يک خانواده باشد. پايک، پدر خانواده است، داچ، فردي است که هميشه ساکت است، بي رحم است و براي دوستانش از هيچ چيزي نمي گذرد، شايد بشود مادر اين خانواده خواندش، ليلي و تکتور در داستان برادر هستند و به شدت هواي همديگر را دارند. در اينجا هم در مقابل سايرين هميشه سرکش هستند، ولي در نهايت به حرف پايک گوش مي دهند، انجل هم که از آنها کوچکتر است، پسر کوچک تر و لوس تر است، اما هواي او را هم دارند. ديده ايم که پايک چطور نمي گذارد در بار اول برخوردش با ماپاچي او دچار مشکل شود. برا ي محکم تر بودن دليل مي شود ارجاع داد به سکانس افتتاحيه فيلم يعني با خواندن فيلمنامه چنين حسي در ما ايجاد مي شود:
پايک بيشاپ درجه سرهنگي زده، آرام جلوتر از بقيه حرکت مي کند. در کنارش داچ انگستورم لباس فرم ستوان ها را پوشيد. داچ آدمي درشت، خوش هيکل و زير دست است. پشت سرشان دو برادر هستند، ليلي و تکتور گروچ، در لباس هاي سرجوخه ها. ليلي و تکتور درشت، خشن، عصبي و سريع هستند. مرد پنجم لباس سرباز صفرها را پوشيده. او انجل است؛ خوش ظاهر، پسر دورگه مکزيکي 25 ساله که خون و خون ريزي و خشونت و بي رحمي را در دوران دياز ديده.
همين سلسله مراتب نظامي اي که فيلمنامه نويسان به آنها داده اند، خود نوعي حکايت از همين موضوع دارد به عبارت ديگر هيچ فرمانده اي وجود ندارد که بخواهد افراد زير دستش را از دست دهد، به همان ميزان هيچ پدري هم نيست که بخواهد آزار خانواده اش را ببيند. انتهاي فيلم اصولاً بايد شخصيت ها جا افتاده باشند و نسبت به انتظاري که از آنها داريم رفتار کنند. آنها به زبان خودشان رفتار ماپاچي را زير سؤال مي برند:

خارجي - حياط- روز
 

449. به حياط مي روند و مي ايستند، حيوان را که انجل را با خود مي کشد تماشا مي کنند. دست آخر سرباز و حيوان مي ايستند، خسته اند، در گوشه محوطه ايستاده اند، سربازان به سر شام وجشنشان برمي گردند. انجل بي حرکت روي زمين افتاده.
پايک: بدم مياد با يه حيوون اين طور رفتار مي کنن.
داچ (وحشيانه): منم همين طور!
پايک: شايد بتونيم بخريمش.
براي دقيقه اي مکث طولاني اي مي کنند بالاخره.
ليلي: بهش فکر کردن دردسر خريدنه.
پايک: مي تونيم از يه هفت تير کش ديگه استفاده کنيم.
آنها تحمل چنين رفتاري را ندارند، پس پيرنگ ماجرا آنها را مستقيم به پايان کارشان سوق مي دهد سال 1913 است، در آستانه جنگ اول جهاني و جهان منتظر تحولي نوين. اين ياغي ها جايي ندارند، حتي مکزيک هم دارد تغيير مي کند. اين ياغي ها کار ديگري بلد نيستند؛ نکته اي که در تمام داستان به آنها اشاره مي شود. آيا نجات دادن انجل خوبي در حق خودشان است؟ يا سعي در نگه داري خانواده؟ اين جوابي است که نمي شود فقط به استناد فيلمنامه گرفت. کارگردان نقش مهمي داشته به لحظه اي که در فيلمنامه آنها تصميم به نجات انجل مي گيرند مراجعه مي کنيم:
461. تکتور روي زمين ولو شده.
پايک نگاهشان مي کند، کمي سر تکان مي دهد:
پايک (بالاخره): بياين بريم انجل رو پس بگيريم...
462. تکتور سريع اسلحه اش را برمي دارد و طوري مي ايستد گويي مقام عالي رتبه اش به او دستور داده. ليلي کمي آرام تر برمي خيزد، چک مي کند ببيند اسلحه اش پر باشد.
ليلي: چرا که نه؟
پايک مي گردد و به اتاق خودش مي رود. تکتور و ليلي دنبالش. پشت سرشان زن دوباره شروع به غر زدن مي کند.

خارجي - خانه محلي - شب
 

463. پايک و برادران گروچ از در بيرون مي آيند. داچ به ديوار تکيه داده و دارد به نواي گيتار محلي گوش مي دهد. به آنها که بيرون مي آيند نگاه مي کند.
داچ (در حين بلند شدن): انجل؟...
پايک: آره.
464. آنها به طرف اسب هايشان مي روند، با هر قدم هوشياري شان بيشتر مي شود.
پايک و داچ اسلحه هايشان را در مي آورند، ليلي و تکتور هم همين طور، پياده به طرف بالاي دهکده مي روند.
465. چهار مرد به خط و فضاي خشونت روبه افزايش راه که مي روند، صداي سربازها، موسيقي و مردم اطرافشان خاموش مي شود.

خارجي - خرابه عمارت - شب
 

466. ماپاچي، آلماني ها، زامورا، هررا و شش هفت افسر و يک مشت زن دور يک ميز بلند نشسته اند.
ابتدا اين که اتفاق در روز مي افتد، نه شب. دوم اين که بين شماره 465 تا 466 در فيلم فاصله زيادي است. يعني تعبير کارگردان از شماره 465 بلندتر کردن سکانس بوده. اگر دقت کرده باشيد پياده روي آنها بسيار طولاني تر از آني است که به نظر مي رسد.آنها دارند به قتلگاه خودشان قدم مي گذارند، خود هستند که تصميم گرفته اند از هستي خودشان دفاع کنند. چون کار ديگري بلد نيستند. چون سرنوشتشان اين است که گويي نمي خواهند به زندگي در اين جهان ادامه دهند. اين را از چهره خسته بازيگران فيلم به خوبي مي شود درک کرد، چرا، چون کارگردان به آنها فرصت دوباره اي داده براي زندگي در اين جهان، آنها با نجات انجل مي خواهند کار خيري انجام داده باشند، مي خواهند خودشان را رستگار کنند. فيلمنامه نويسان گفته هوشمندانه اي براي شخصيت اصلي در نظر گرفته اند:
468. پايک و بقيه از در بزرگ وارد مي شوند و تماشا مي کنند.
ماپاچي (نيمه عصباني): هي بنديتوز؟ چي مي خواين؟
زامورا (سريع): هي، اين (به هرارا اشاره مي کند) سگ اون آمريکايي ها رو گمشون کرده ولي فردا مي کشمشون - حالا برين و شرتون رو از اينجا کم کنيد!
پايک: ما انجل رو مي خوايم!
«ما انجل رو مي خوايم» دو معنا دارد، جز معناي پس گرفتن شخص انجل، به نوعي باز پس گرفتن فرشته نجاتشان هم هست. شخص انجل فرشته نجات آنها نيست، ولي رفتاري که در زير متن جريان دارد گرفتن انجل به نوعي رستگاري شان نيز هست. که اينجا انجل که به زبان اسپانيايي و انگليسي همان فرشته معني مي دهد، خود کمکي است براي دريافت زير متن. اما ماپاچي با کشتن انجل، تمام شانس آنها را مي گيرد. اين طوري صحنه به اوج مي رسد که به محض کشته شدن انجل، پايک بدون مکث سريع با تيري ماپاچي را از پا در مي آورد. کل آدم هاي آنجا در شوک فرو مي روند. فرصت کارگردان به آنها همين جاست. آنها مي توانند بروند، ماپاچي را کشته اند و کسي نمي تواند کاري با آنها داشته باشد. همه در شوک فرو رفته اند. اما نگاه ها در اين صحنه سرنوشت ساز است. گروه به هم نگاه مي کنند، چشمانشان حاکي از برگشتن همان خشونت است، همان ياغي گري، همان حس خود ويراني. خنده داچ، نگاه محکم پايک، تأييد ليلي و تکتور باعث مي شود که ما با يکي از تاريخي ترين صحنه هاي سينما مواجه شويم.
«ما انجل رو مي خوايم!» آخرين جمله اي که از زبان يکي از افراد گروه خشن مي شنويم....
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103