انديشه هاي سياسي- اجتماعي مسيحيت وکليسا
انديشه هاي سياسي- اجتماعي مسيحيت وکليسا
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي
اين سختگيري واکنشي درپي داشت. مؤمنان يهودي به رهبري مکابين(4) شوريدند و در 165 پ.م. بر آزادي ديني و چند سال بعد برآزادي سياسي دست يافتند. از آن پس قوم يهود به دو بخش شد. يونان گرايان که سرانجام به صورت صدوقيان(5) درآمدند و يهودگرايان يا «پارسايان دوره مکابي»(حسيديم(6))که به سنن يهودي وفادار ماندند و به اصحاب فريسه(7) منتهي شدند. اما نهضت يهود، دوام نياورد. نفوذ يوناني غلبه کرد و کمي پيش از آمدن سپاهيان روم، در 63 پ.م. سکه ها به خط يوناني نقر شدند.
سلطه يونانيان برفلسطين، استقلال يهود را به پايان رسانيد. بزودي دودمان مکابي فرو افتاد و هرود(8) کبير از طرف روميان به سلطنت برداشته شد. هرود که اصلاً اهل ادوميه(9) بود وبعداً به يهود پيوسته بود، باطناً فرهنگ يوناني را خوش داشت و در گسترش آن کوشيد و از برقراري بازيهاي اولمپيک در فلسطين حمايت کرد. در عين حال براي فريفتن يهودگرايان، در ساختن و آراستن، معبد اورشليم همت گمارد. ولي يهودگرايان هشيار بودند و تا آغاز پراکندگي (10) بزرگ در سال 70 بر روميان شوريدند وقربانيان بسيار دادند. در بحبوحه اين شورشها بود که نهضت مسيحيت درگرفت.
فرقه هاي يهودي: در آن زمان يهود به چند فرقه تقسيم شده بودند: فرقه صدوقيان و فرقه سينيون (11) وفرقه فريسي و فرقه زي لات(12) صدوقيان فرهنگ يوناني و رومي را خوش دارند و بيشتر آنان از طبقه بالاي شهري وشامل روحانيان والامقام و توانگران بزرگند. در معتقدات ديني خود محافظه کارند و موافق نص صريح شريعت، سلوک مي کنند. از تفاسير اهل فريسه روي گردانند و به مفهوم رستاخيز که با ترک ميش پت ساده قبيله اي پديد آمده بود، اعتقاد ندارند. در اموري که مستقيماً به شريعت مربوط نيست، به آيين يونانيان راه مي روند. در مردم متعارف، چندان نفوذي ندارند و با نهضت يهود موافق نيستند. در سياست دست دارند و از وضع موجود خرسندند و مي کوشند که با روميان روابطي دوستانه برقرار کنند و از آن سودجويند.[2]
فرقه فريسي دنباله يهودگرايان (حسيديم) يا «پارسايان» دوره مکابي است. در رعايت کتاب مقدس و سنتهاي ديني تعصب مي ورزند. زندگي فريسيان سراسر اسير قيد وقانون است. چشم به راه مسيح يا منجي بزرگي هستند که از طرف يهوه فرا مي آيد و قوم يهود را از مذلت مي رهاند. معتقدند که رعايت سنن و تشريفات ديني، ظهور مسيح را تسريع مي کند. به سياست کاري ندارند و فقط به افکار و اعمال ديني خود دلخوشند. اميد به ظهور منجي، باعث رواج اين فرقه در بين مردم مي گردد ولي تشريفات توانفرساي آن مورد اعتراض و حمله عيسي قرار مي گيرد. فرقه زي لات مرکب از روستاييان و تهيدستان شهري است، و مانند فرقه سينيون جزو فرقه فريسي به شمار رفته است. مردمي پرشورند و در مقابل دشمن ومانع، به زور متوسل مي شوند. برآنند که تنها بايد از خدا اطاعت کرد وبه هيچ بشري سرفرود نياورد. هر فرد و گروهي را که از آنان نباشد، خوار ودشمن مي دارند، براي جانفشاني در راه مسيح موعود آماده اند. در شهر جليل هيچ گروهي را با آنان ياراي برابري نيست. اينان به حمايت عيسي برخاستند.
يهود در خارج ارض موعود: بخش بزرگي از يهود، از سده هشتم پ.م. در سرزمينهاي موعود پراکنده شدند. در آن قرن، قوم آشوري برخطه شمالي فلسطين تسلط يافتند و هزاران اسرائيلي را به اسارت بردند. با سقوط خطه جنوبي و تسلط بابليان، هزاران تن ديگر از موطن خود آواره شدند. سپس پراکندگي بزرگ روي داد و معبد ايشان (اورشليم) بوسيله روميان ويران شد. اينان براثر برخوردهاي فرهنگي، بيش از يهود فلسطين از فرهنگ يوناني رنگ گرفتند. بسياري از اينان زبان مادري را فراموش و کتب عبراني را به يوناني ترجمه کردند، به برکت اختلاط فرهنگي، از ميان يهوديان آواره، فيلسوفاني برخاستند که از آن زمره فيلون(14) اسکندراني، مقامي والا دارد. فيلون کوشيد که افکار عبراني و يوناني را با يکديگر بياميزد. از اين رو، روحانيان يهود آثار او را مردود دانستند. ولي بعداً کليساي مسيحي به آنها صحه قبول نهاد.
يهوديان آواره و يهوديان فلسطين در اعتقاد به مسيح، تفاوتي با يکديگر نداشتند: مردي از نسل داود، يا از آسمان، فرا خواهد آمد ونخست قوم يهود را از ستم ديگران خواهد رهانيد و سپس همه اقوام را به سعادت و صلاح خواهد کشانيد. ولي ظهور مسيح هنگامي خواهد بود که يهوه انسانها را آماده و در خور بيند. پس بايد به اميد ظهور مسيح منتظر، به زهد زيست.[3]
عيسي بنياد گذار فرقه اي يهودي: مسيحيت دربادي امر، فرقه اي يهودي و از فرق ديگر متأثر است. عيسي در اواخر دوره سلطنت هيروديس، در روستاي ناصره واقع در ناحيه جليل، زاده شد. خانواده او احتمالاً به فرقه فريسي تعلق داشتند و او را به آيين خود به بار آوردند.[4] زندگي عيسي برما روشن نيست. گويا چند صباحي نزد گروهي از فرقه سينيون به سر برد و نزد يحياي تعميد دهنده - که مردم را به زندگي ساده بياباني و ترک دنيا مي خواند- شاگردي کرد وسپس خود به راهنمايي مردم پرداخت. اما روش او با روش استادش فرق داشت. عيسي برخلاف يحيي، گوشه گيري و ترک دنيا را نپسنديد بلکه به ميان مردم آمد و آنان را به نيکوکاري خواند.
عيسي بيش از دوسال در نواحي فلسطين گشت و مردم را به ظهور مسيح اميدوار کرد. به رسم زمان، کساني او را در ميان گرفتند و شاگرد يا حواري او شدند. برخي از شاگردان او دست کم، دو تن- جزو فرقه انقلابي زي لات بودند، و مي خواستند او را به صورت رهبر انقلاب يهود درآورند ومسيح موعود خوانند. اما ظاهراً عيسي با چنين کاري موافق نبود.[5] با اينهمه، آموزشهاي عيسي و نفوذ کلام و شخصيت او مردم را به سوي وي کشانيدند. از اين رو نخست مقامات محلي جليل، به او بدگمان شدند. سپس فريسيان و صدوقيان اورشليم از او بيزاري جستند، و سرانجام مقامات رومي بر او خشم گرفتند. اين محيط مخالف، معلول سه عامل بود:
1. عيسي مانند عاموس، خواستار تهذيب باطن انسان بود و به تشريفات صوري اعتنا نداشت.[6] اين بي اعتنايي بر متشرع فريسي گران آمد.
2. عيسي مي گفت که براي رستگاري بايد به دو دستور گرويد:« خدا را از دل وجان دوست بدار و همسايه خود را مانند خود دوست بدار.»[7] اين دو دستور با مقتضيات عصر مسيح موعود وفق مي دادند. ولي پيش از آن نيز بايد مراعات مي شدند.[8] دستور دوم که احتمالاً از آراء فيثاغورسي فرقه سينيون يا تعاليم اشعيا الهام گرفته بود، نه تنها دوستان، بلکه دشمنان را هم شامل مي شد. بنابراين بايد متجاوزان منفور رومي را نيز دوست داشت و به حکومت آنان تمکين کرد. عيسي گفت: «چيزهايي را که از آن قيصرند، به قيصر واگذار، و چيزهايي راکه از آن خدا هستند، به خدا واگذار»[9] بديهي است که يهوديان ستم ديده، مخصوصاً انقلابيان زي لات- چنين شيوه مسالمت آميزي را خيانتي آشکار نسبت به يهود مي دانستند. به همين سبب يکي از حواريان او، (يهودا) که ظاهراً جزو فرقه زي لات بود، هلاک او را ضرور ديد و او را به چنگ روميان انداخت.
3. عيسي رفته رفته پيرواني يافت، و روميان که هرگونه تجمع و تحزب يهود را براي خود خطرناک مي دانستند، او را هم مانند هزاران تن ديگر پس از دادرسي ساختگي و کوتاهي به دار زدند و با اين کار فريسيان و صدوقيان و زي لات ها را هم خشنود گردانيدند.
آموزشهاي اجتماعي عيسي: آرمان اخلاقي عيسي بر دو اصل استوار بود:
2. عظمت نامحدود نفس انساني.
خدا هست و در همه جا هست، و همه انسانها جزو اويند، و از اين رو افراد بايد خود را گرامي دارند، و وابسته افراد ديگر دانند. بدين شيوه «فردگرايي»(individualism) ملازم« کل گرايي» (universalism) است. [10]محبت بايد افراد را به يکديگر پيوند دهد و هرکس را به همه بپيوندد.
عيسي متوجه نيست که نمي توان روابط پيچيده اجتماعي را با اين دستور ساده تنظيم و تعديل کرد. درباره دولت و وظايف آن، خاموش است و فقط مي گويد که خدا امپراتوري روم را به وجود آورده است وبنابراين وجود امپراتوري روم حق است.[11] عيسي زندگي اقتصادي را هم با اکسيراخلاقي خود تبيين مي کند: « خدا به هر کس اجازه مي دهد که با کار، وسايل معاش خود را فراهم آورد. اگر پريشاني رخ نمايد، محبت به کار تواند آمد. اما ثروت براي نفس خطرناک است وبايد از آن هراسيد... از اين گذشته، همه مشکلات مالکيت صرفاً از منظر مصرف کننده ملاحظه شده است. عمل مصرف کننده وقتي مقرون به سلامت است که متعادل و مسالمت آميز باشد. مصرف کننده بايد همه فواصل خالي ناشي از فقر را با بزرگواري سنجيده خود پرکند.»[12] با اين شيوه، ظالم و مظلوم در زندگي اقتصادي يکسانند و برضد ظلم نبايد مبارزه کرد. عيسي در موضوع خانواده، کمي دقيق است. به قول ترولتش(16)« مفهوم خانواده يکي از اساسيترين وجوه عواطف او نسبت به زندگي انساني است. ارزشي که هر فرد در خانواده يک همسري دارد واستواري علقه خانوادگي براستي وابسته فردگرايي وکل گرايي تعاليم عيسي است. از اينجاست که او برانحلال ناپذيري علقه زناشويي اصرار مي ورزد و آميزش جنسي را محدود به مردم متأهل مي کند.»[13] عيسي همچنانکه نظريه اي درباره جامعه نياورد، خود نيز دربند ساختن اجتماع يا فرقه اي نبود. آنچه او مي جست، ملکوت خدا و حکومت خدا در زمين بود وحکومت خدا در زمين، با نظام اجتماعي جديدي همراه خواهد بود، اما اين نظام، نظامي الهي است، و آن را با دولت يا جامعه يا خانواده کاري نيست.[14]
برخورد و آميختگي فرهنگ در مرحله ابتدايي امپراتوري: در سده اول مسيحي، حوزه مديترانه واحدي سياسي محسوب مي شد و نوعي تجانس فرهنگي نيز در محافل طبقات بالاي آن برقرار بود. با آنکه در نواحي غربي، زبان لاتين مرسوم بود، باز، زبان يوناني، زباني بين المللي به شمار مي رفت و ادبيات و نمايش و فلسفه يوناني در ميان اشراف رواج داشت. در سراسر امپراتوري، در پرتو صلح، راهها امن و ارتباطات آسان بودند. اما اين اوضاع، همچنانکه جامعه را به سوي تجديد و تحرک کشانيد، مباني کهن آن را لرزاند، سنتها را سست کرد و از قدرت دين کاست. جامعه پريشان شد. طبقات مردم براي نجات از اين پريشاني، به تلاش افتادند. جماعتي که بيشتر از طبقه بالا بودند، درپي چاره به فلسفه روي آوردند و فلسفه هايي را که مانند دين، آرامش بخش بودند، دنبال کردند و به نوبه خود، رنگ ديني نوي برآنها زدند. نظام رواقي و نظام اپيکوري ونظام افلاطون وحتي نظام ارسطويي از اين جمله بودند. جماعتي ديگر که به طبقه پايين بستگي داشتند، حتي اين فلسفه هاي ديني را براي تسلي خود، کافي نيافتند و با سنکا همداستان شدند که:« هيچکس بدون خدا نيک نيست.» و «آيا کسي مي تواند بدون ياري خدا بر سعادت دست يابد؟»[15] پس رونق بازار مذاهب خرافي و فرقه هاي اسرارآميز کهن که چندان از يکديگر جدا وبيگانه نبودند بازگشت. آيينهاي رمزي ديونوسوس(17) و دمتر(18) وجز اينها از يونان، وايسين پرستي ومهرپرستي و کوبله(19) پرستي وغيره از سرزمينهاي شرقي به روم کشيده شدند. اين آيينها وجوه مشترکي داشتند:
2. فرد را به خدايي که همواره همراه انسان است، معتقد و از طمأنينه برخوردار مي کردند.
3. با مراسمي، رنج ومرگ و رستاخيز برخي از خدايان يا ارباب انواع را نمايش مي دادند و بدان وسيله به مردم بشارت مي دادند که پس از مرگ، همه بي تفاوت، برخلود يا حياتي ابدي دست خواهند يافت.
اين آيينها، اساس عقلي سنجيده اي نداشتند. ولي با اميد و آرامشي که به مردم مي دادند، مورد قبول هزاران کس واقع مي شدند. در مراسمي که بتناوب برپا مي داشتند، نخست با نمايش رنج و مرگ خدا يا قهرمان، بينندگان را، بسختي اندوهگين مي گردانيدند وسپس با نمايش رستاخيز و غلبه او، مردم را به حال جذبه اي خوشايند مي انداختند، چندانکه مردم براي تبرک با بهره وري از عظمت خدا يا قهرمان، خواستار نوشيدن خون او يا خوردن گوشت او مي شدند، چنانکه مهرپرستان در مراسم خود به نشانه خدا، گاوي را مي کشتند و با خون آن خود را مي شستند.
پولس(20) مروج آيين عيسي با توفيق تام از اميد و آرامشي که آيينهاي رمزي امپراتوري روم به مردم مي دادند، مسيحيت را بهره مند مي ساخت. اين آيين با مرگ عيسي نمرد. زيرا آنان که نتوانستند عيساي زنده را مسيح موعود گردانند، از پاي ننشستندو با عيساي مرده چنان کردند. شهرت يافت که عيسي از گور برخاسته و به آسمان شتافته است. اما در آينده بازخواهد گشت و انسان را نجات خواهد داد. يکي از حواريان عيسي که پولس ناميده مي شد و به ترسوس(21)- يکي از شهرهاي آسياي صغير- تعلق داشت، پولس بود که به آيين فريسيان بار آمده و در اورشليم درس خوانده بود. هنگامي که تعاليم عيسي آغاز شد، پولس به مخالفت اوبرخاست. اما گفته اند که روزي براثر بحران صرع، فرشته اي بر او ظاهر شد و او را به پيروي از عيسي خواند. از اين پس پولس با دانش وسيع خود، مسيحيت را آراست و به آسياي صغير ومقدونيه و يونان رفت و با زبان و قلم خود به ترويج مسيحيت پرداخت. براي آنکه اقوام گوناگون به آساني مسيحيت را بپذيرند، برخي از محدوديتهاي محلي و قومي را زدود. رسم ختنه را که نزد يهود بسيار معتبر بود، برانداخت تا مردم غيريهودي از عيسوي شدن نهراسند. بدين ترتيب، آيين مسيحي رفته رفته از آيين يهودي دور و آييني بين المللي شد. پولس که در ترسوس ومجاور شهر يونان گراي انطاکيه(22) پرورش يافته بود، برخي از مفاهيم ديني را به آيين عيسوي کشانيد. مثلاً با استفاده از آيينهاي پيشين، مسيحيت را از مراسمي مانند «غسل تعميد» و «اشتراک مساعي» مايه دار و به چشم مردم متعارف خوشايند ساخت. اما به هيچ روي اصول اخلاقي آيين يهود را کنار نگذاشت، و ارزش تورات را منکر نشد. سرانجام در يکي از شورشهايي که در اورشليم برپا شده بود، پولس را گرفتند و به زندان انداختند و پس از چند سال او را براي محاکمه به روم فرستادند و گويا کشتند.
بايد گفت که پولس مانند پيغمبري آيين گذار بود و با شوري عظيم بشارت يا انجيل خود را نشر مي داد. گفته است: « واي بر من اگر انجيل را ترويج نکنم.»[16] پولس تابع روم بود و به اين تبعيت فخر مي کرد. برخي او را از طبقه بالا دانسته اند وبعضي گفته اند که با خيمه دوزي معيشت مي کرد. آنچه مسلم است اين است که بشارت پولس، مردم فرو افتاده را خوش مي آمد و براستي که مسيحيت ابتدايي، دين طبقه پايين بود.
مساوات خواهي پولس: پولس همانند عيسي به اخلاق مي انديشيد. ولي مقتضيات عيسويان جديد، او را بر آن داشت که در اصول اخلاقي دو گانه تغييري بدهد. درتغيير عظمت نامحدود فرد، اعلام کرد که اين عظمت وابسته شخص مسيح است ونيل به آن به وساطت او امکان مي يابد[17] واقتضاي کل گرايي، کوشش در مسيحي کردن همه جهانيان است. همچنين پولس مفهوم برابري عيسي را دگرگون کرد. عيسي همه انسانها را از همه جهت برابر مي دانست. پولس بر آن شد که انسانها فقط از لحاظ دين برابرند، به اين معني که همه گناهکار ونيازمند رستگاريند[18] و همه سرانجام از رحمت خدا بهره مي برند.[19] اما پولس نمي خواست و نمي توانست از مساوات اجتماعي دم زند. انسانها با وجود اين برابري آسماني، در زمين برابر نيستند. هر کس در جامعه پايگاهي دارد، و بايد آن را امري خداداد داند و با خشنودي بپذيرد. طبقات اجتماعي چون اعضاي بدنند و هر يک وظيفه اي دارند و همه در خور احترامند. از اين گذشته، عمر دنيا کوتاه است. بزودي مسيح باز مي گردد و آخرالزمان فرا مي رسد و نابرابريها و بيدادگريها به پايان مي آيد.
دولت وخانواده و مالکيت:
در اين صورت آيين پولس آييني بس محافظه کار بود وفقط از لحاظ اخلاق فردي و دگرگون کردن شخصيت، اساسي بود. به قول ترولتش:
آيين وحداني مسيحي دين را از حوزه اوضاع موجود و نظام موجود بيرون مي برد و آن را به صورت ديني اخلاقي که صرفاً به رستگاري نظر دارد، درمي آورد. از اين رو علي رغم اوضاع موجود، متضمن آرمان اخلاقي و کلي راديکالي است.[21]
امپراتور و جليلي؛ مبارزه با روم: حکومت روم در آغاز نسبت به مسيحيت مدارا مي کرد، زيرا آن را شاخه اي از دين يهود مي پنداشت، و دين يهود را هم به رسميت مي شناخت. اما مسيحيان با دور شدن از دين يهود وفعاليتهاي آرام و نهاني و بسط تبليغات خود، روميان را ترسانيدند. هنگامي که روميان يهود با روميان مسيحي درافتادند، حکومت روم مداخله را ضرور ديد. آيين ايشان نه از اديان رسمي روم و نه جزو دين رسمي يهود بود، بلکه آييني گمراه کننده بود که با انجمنهاي مخفي و سازمان وسيع خود، وحدت امپراتوري را به خطر مي انداخت. هنگامي که امپراتور نرون(23) از روي تفنن شهر روم را آتش زد، براي تبرئه خود، مسيحيان را عامل آتش سوزي شمرد و هزاران تن از آنان را نزد شيران و سگان گرسنه انداخت و زنده در آتش افکند. از آن پس مسيحيان کاملاً منفور شدند و کراراً مورد شکنجه قرار گرفتند. در نتيجه مسيحيان اعلام داشتند که تابع روم نيستند. در عصر امپراتور دومي تيانوس (24) مسيحيان را به بهانه اينکه از پرستش قيصر، رخ برمي تابند، خائن خواندند. با اينهمه در طي قرن اول و دوم مسيحي حکومت روم رأساً با مسيحيت در نيفتاد، بلکه معمولاً حکام محلي به عنوان حفظ نظم به آزار مسيحيان مي پرداختند.[22] در اواسط سده سوم، دکيوس(25) و اوائل سده چهارم، ديوکلتيانوس (ديوکلتين)(26) مسيحيت را فرقه اي مرتد و خيانت پيشه شمردند و ديوکلتين بسياري از مسيحيان را آزرد و کشت. آزار مسيحيان هنگامي ختم شد که امپراتور کنستانتين(27) مسيحيت را براي مقاصد خود مناسب يافت و آن را به عنوان دين رسمي دولت روم پذيرفت. مزاحمتهايي که در اعصار بعد مثلاً درعصر ژولين مرتد گريبانگير مسيحيان شد، محدود و زودگذر بود.
مراتب مالکيت و زندگي اقتصادي: آباء کليسا مانند پولس رسول، وضع موجود جامعه را پذيرفتند واصلاح يا انقلاب اجتماعي را کار خود ندانستند.
خانواده و زناشويي: مسيحيان ابتدايي از يک طرف در انتظار بازگشت مسيح، به حوايج مادي به ديده تحقير مي نگريستند و از طرف ديگر به اقتضاي زندگي عملي، ناگزير از رفع حوايج مادي خود بودند. از اين رو در بسياري از امور و از آن جمله خانواده نظري دوگانه داشتند:
2. خانواده از ثمرات هبوط انسان و مايه محدوديت آزادي مرد وزن است.زناشويي نشانه گناه و صرفا وسيله جلوگيري از زناکاري است. زن دون مرد است. تجرد بر تأهل ترجيح دارد. جروم(29)( هيرونوموس) قديس، دوشيزگي را برتر از شوي داري مي داند. [26]هرکسي که بتواند بايد از زناشويي چشم پوشد. ولي زناشويي از زناکاري بهتر است. زني که زناشويي کند، با همه داراييش در اختيار مرد قرار مي گيرد. کار زن کودک پروري و خانه داري است. زن حتي نبايد از خانه بيرون رود.
بردگي نيز از عوارض هبوط و کفاره گناه انسان است. بنابراين، نمودي مشروع است و بايد بي شکوه پذيرفته شود. قديس آمبروسيوس(30)( امبروز) ظاهراً به الهام پولس درباره برده مي گويد: « ميان آنان زاده شده است و بايد بدان تمکين کند و نه تنها از خداوندان نيکو بلکه از خداوندان بد نيز فرمان برد.» [27]
بردگي امري جسماني و دنيوي است. از دريچه دين، خداوند و برده برابرند، و در عالم ملکوت فرقي بين آدميزادان نيست. حتي به قول امبروز: « ممکن است که برده از لحاظ خلق برتر از خداوندگار باشد. فضيلت در همه مدارج حيات پديد مي آيد. جسم مي تواند اسير باشد، ولي فکر، آزاد.»[28]
از اين بر مي آيد که آباء کليسا درد بردگي را درنمي يابند و با بردگان همدردي ندارند. در بند نظام اجتماعي نيستند و فقط دربند روحند.
کليسا و دولت: ظهور دولت و سلطه حکومت بر مردم از طرفي کفاره اي است که انسان در ازاء گناه نخستين مي پردازد، و از طرف ديگر عاملي است که انسان را از نظم شکني و بزه کاري مي رهاند. ايرنايوس(31) در کتاب خود به نام برضد ارتداد مي نويسد:
حکومت نمودار مشيت الهي ومأمور برقراري عدالت است. حکومت بيدادگر، به خشم خدا گرفتار مي آيد. اقتدار حاکم از خود او يا وديعه مردم نيست، بلکه از افاضات خداست. بنابراين آباء کليسا به شيوه عيسي و پولس و به خلاف رواقيان، مردم را منشأ اقتدارات دولت نمي شمارند و به نوعي حکومت فرهومند و حق الهي شاهان گراييدند و اطاعت از دولت را به مردم سفارش کردند.
دولت مطاع است، مگرآنکه صريحاً با شريعت، متعارض باشد. اوريگنس (32)( اوري ژن) گفته است: « هنگامي که قوانين دولت با شرع الهي موافقت دارند، شخص بايد مطيع قوانين دولت باشد. اما وقتي که قانون مدون دولت، ما را به کاري خلاف شرع الهي و قانون طبيعي مي خواند، بايد اوامر دولت را ناديده گيريم و تنها از خدا فرمان بريم»[30] در مراحل آغازين مسيحيت، نظر اکثرآباء درباره رابطه کليسا و دولت روشن نبوده است. امبروزمدعي شد که کليسا مي تواند صاحب اموال و املاکي مستقل باشد و دولت نبايد در آنها دخالت کند. اما کري ساس توم(33) از تفوق قدرت کليسا بر قدرت دولت دم مي زد:
اميرسلاحهاي مادي در دست دارد، حال آنکه روحاني سلاحهاي روحاني. امير با بربريان مي جنگد، کشيش با ديوها... در تورات آمده است که روحانيان، اميران را تدهين کردند. امروز هم امير در برابر روحاني سر فرود مي آورد... آنکس که مورد مرحمت ديگري قرار مي گيرد، بيگمان فرود اوست.[31]
آگوستين: شهر خدا و شهر انسانها(354-430): يکي از آباء گرانمايه کليسا و آوگوستين(34) اسقف هي پو(35) در افريقاي شمالي است. آگوستين براي ردنظر کساني که مسيحيت را مسؤول شکست روم از قبايل ژرمن، مي دانستند، به نوشتن کتابي به نام شهرخدا پرداخت. بر روي هم انديشه آگوستين جز در مواردي معدود از تفکر ساير آباء دور نبود. به الهام آيين ماني، به تقدير ازلي اعتقاد داشت، از منظر او انسان ذاتاً اجتماعي است وپس از معصيت و هبوط، گرفتار بردگي و مالکيت خصوصي و دولت مي گردد، اما مالکيت خصوصي که بوسيله دولت برقرار و حراست مي شود، بايد محدود باشد. هرکس بايد آنچه از مال خود را که به کار مي برد نگه دارد و بقيه را رها کند سيسرون گفته بود که دولت، اجتماعي از مردم است که به حکم قانون متحد شده اند و از آنچه سودمند است مشترکاً برخوردار مي شوند. آگوستين به اتکاء اين تعريف چنين نتيجه گرفت که قانون مستلزم عدالت است. پس تا عدالت نباشد، دولت به وجود نخواهد آمد. امپراتوري روم چون عدالت نيست، فاقد دولت است. دولت حقيقي جز دولتي مسيحي نتواند بود.[32]
شکي نيست که او قدرت دنيوي را از لحاظ اهميت و عظمت، فرود قدرت روحاني مي دانست، اما صريحاً به رابطه کليسا ودولت توجه ننمود... بنابراين نبايد از آثار گوستين قديس چنين نتيجه گرفت که او کليسا را فرادست دولت مي پندارد.[33]
اما در شهر خدا دولت را جزو کليسا مي کند. رابينسن مي نويسد: «دولت... در کليسا... مستهلک مي شود، و قدرت مدني سلاح کليسا مي گردد و قانونگذار و فرمانروا، فرزندان کليسا مي شوند و در تحقيق مقاصد کليسا مجاهدات مي ورزند... امپراتوري به صورت وسيله و تابع کليسا درمي آيد.»[34] کتاب معروف آگوستين که شرح دو نوع جامعه يا شهر- شهر خدا و شهر انسانها- است، قرنها در عالم مسيحي اثر گذاشت و در بحبوحه اضمحلال روم، راه نجاتي به مردم پريشانحال نشان داد.[35] ولي تأکيد آن بر دين، موجب غفلت مردم از امور دنيوي و بهبود اجتماعي شد.
مدافعان تئوکراسي؛ ارگانيسم: با آنکه آگوستين و برخي ديگر از آباء کليسا موضوع خداسالاري را به ميان نهادند، اين موضوع تا قرن يازدهم مورد توجه کافي قرار نگرفت. زيرا چنانکه سيک (37)مي نويسد، دنياي قديم راه زوال مي سپرد و بحث نظري، رونقي نداشت.[36] آنچه در اين زمان يعني قرن هشتم ونهم توجه اهل نظر را جلب مي کرد، افسانه ها و حماسه هاي قهرمانان مسيحي و غيرمسيحي بود. فلسفه تاريخ به صورت تعابير رمزي و وهمي امثال را بانوس ماروس(38)(856- 776) ووالافريد(39)، استرابود(849-819) و جان اسکاتوس اريژنا(40)( متوفي 877) که صرفاً از آثار اوروسيوس (41) و کاسيودو روس(42) تقليد مي کردند، درآمده بود. به شرحي که سيبل(43) مي نويسد:
در اوضاعي اين گونه، وقايع نويساني که بدقت گزارش مي نويسند وتاريخ گزاراني همچون صليبي معروف و يلهاردوين(44) و مورخ فرانک، نيتارد(45) به وقايع اجتماعي توجه کردند، بسيار نادرند.
با رشد نظام زمينداري واحياء حقوق روم و رشد قوانين ديني و تمرکز قدرت کليسا، محققان با مسائلي مانند روابط کليسا و دولت روبرو وناگزير از تدقيق شدند. اختلاف پاپ گرگوار هفتم و هانري چهارم پادشاه فرانسه، به نوبه خود بر اهميت موضوع روابط کليسا و حکومت افزود. پس از غلبه گرگوار هفتم برهانري چهارم، کشيشي به نام مانگلد(46) در لاتن باخ (47) اعلام داشت که براي اول بار در تاريخ، اروپاي غربي اصل توافق حکومت را مبناي اقتدار سياسي شمرد وگفت که در صورت نقض اين توافق از جانب پادشاه مردم حق شورش دارند.[38]
جان اهل ساليسبوري (1120-1182) که يکي از روحانيان انگليس و از شاگردان آبلار(48) بود، در کتاب پولي کراتيکوس (49) به موضوع خداسالاري پرداخت. بنابه نظريه «دوشمشير»او، کليسا و دولت بمنزله دو شمشيرند. ولي شمشير دولت تابع شمشير کليساست و براي مصالح آن کار مي کند.[39] هراميري به قانون الهي پابند است واگر پابند نباشد، جبار خواهد بود. امير بايد به حکم کليسا در سعادت مردم بکوشد، و اگر نه امارت او از ميان مي رود. يا مردم بر او مي شورند و او را مي کشند ويا خدا او را مجازات مي کند. بنابراين، جان به شورش مشروع و جبارکشي صحه گذاشت.
نظريه اورگانيسم اجتماعي، جان را به خود مشغول داشت. دولت چون پيکري جاندار است. روحانيان در حکم روح اين پيکرند، اميرسر آن است، مجلس پيران (سنا)قلب است، و ساير مردم معده و اعضاي ديگرند. حکام ولايات، چشم وگوش و زبان پيکراجتماع به شمار مي روند، سپاهيان و مأموران فرومايه، دست آن محسوب مي شوند، و کشاورزان و پيشه وران، پا. پس رفاه و نيز پيشرفت جامعه در تقسيم صحيح کار و هماهنگي همه اصناف است.[40]
قانون چهار گانه توماس آکويناس:
1. قانون ابدي يا مشيت الهي.
2. قانون طبيعي که همانا انعکاس تدريجي مشيت الهي است در عقل.
3. قانون انساني که به کار بستن قانون طبيعي در حوزه زندگي اجتماعي است.
4. قانون الهي يا کتاب مقدس که مکمل ساير قوانين و وسيله رستگاري انسان است.[41]
آکويناس به شيوه ارسطو و سيسرون مي گفت که فرد انسان ذاتاً اجتماعي است ومنشأ جامعه در گروه جويي فرد است. بنابراين جامعه برقانون طبيعي استوار است. انسان در جامعه زاده و پرورده مي شود و به حکم قانون طبيعي، تکامل او در جامعه محقق مي شود.
نابرابري، جبر و اصل تماميت و کمال: نظر آکويناس درباره قانون طبيعي با نظر رواقيان و آباء قديم کليسا فرق دارد. زيرا آکويناس برخلاف اينان، نابرابري انساني را زاده قانون طبيعي مي پندارد.
پدرسالاري و اورگانيسم اجتماعي: ترولتش توضيح مي دهد که آکويناس ضرورتاً به نظريه اورگانيسم اجتماعي و پدرسالاري کشيده مي شود. زيرا جامعه مانند هستي، واحدي متجانس است که به سوي هدف خود سيرمي کند و همه افراد آن وظيفه اي نسبت به کل برعهده دارند و به ياري يکديگر موافق قانون الهي عمل مي کنند. در اين صورت افراد يا مؤسساتي که از راه راست انحراف جويند، به جامعه لطمه مي زنند و نابودي آنها جايز و لازم است. مراد آکويناس از گرايش به پدرسالاري اين است که خانواده پدرسالاري را مبناي جامعه مي داند و مي گويد که تسلط پدر بر زن و فرزندان، انگاره ساير تسلطهاست. پس بايد سلطه هاي اجتماعي را مانند سلطه پدري مقدس شمرد و پذيرفت. به اين ترتيب آکويناس برخلاف پيشينيان، نابرابريها وستمگريهاي اجتماعي را زاده گناه و مايه شرمساري انسان نمي داند، بلکه با گردني افراشته از نابرابري انسانها که به نظر او اصيل و معلول تفضل الهي است، دفاع مي کند.
زن به سبب ضعف طبع خود- هم رواني و هم بدني- فرود مرد است... مرد آغاز زن است و انجام او، همچنانکه خدا بدايت و نهايت هر موجودي است.. زن بنابر قانون طبيعت فرودست است.[43]
در نظام فلسفي آکويناس بردگي امري طبيعي نيست و در مرحله آغازين زندگي انسان، وجود نداشته است. بردگي بعداً به جامعه تحميل شده است. ولي چون سودمند است، رواست. آکويناس در تاييد بردگي دو دليل مي آورد- دليل اول از آن ارسطو و دليل دوم متعلق به آگوستين است:
1. مطابق اصل تماميت و کمال، درجه کمال روحي انسانها يکسان نيست. بنابراين، تسلط برتران بر فروتران امري است لازم.
2. بردگي معلول هبوط انسان است وبه منزله کفاره گناه نخستين است. بنابراين بربردگي ايرادي نيست، بايد بردگان را روشن کرد تا بردگي خود را به عنوان وسيله اي که در انضباط روحي مؤثر است بپذيرند. اما تسلط خداوندگار بربرده مطلق نيست، و خداوندگاران بايد از حدود مشروع درنگذرند ومثلاً حق زناشويي برده را محترم شمارند و او را از خانواده اش جدا نکنند.[44]
نظرآکويناس درباره مالکيت خصوصي از نظر آباء مسيحيت اندکي متفاوت است: مالکيت با طبيعت منافات ندارد، ولي نبايد باعث محروميت مردم از ضروريات حيات شود. مال براي مصرف است، واگر کسي بيش از مصرف خود دارد، بايد به صورت صدقه به ديگران دهد تا مورد مصرف آنان واقع شود. در مواقع بحران و سختي، همه اموال خصوصي بايد در اختيار عموم قرار گيرد. اگر کسي ديگري را سخت محتاج يابد و خود نتواند حاجت او را برآورد، حق دارد که اموال توانگران را ضبط کند و به نيازمند برساند.[45]
سنت گرايي اقتصادي و ترس از تجدد: سازمان اقتصادي جامعه مبتني برکار و تقسيم کار است. بر اثر تقسيم کار، پايگاههاي اجتماعي متفاوتي پديد مي آيند. مصلحت جامعه ايجاب مي کند که هر کس در پايگاه خود بماند و به کار پدران خود بپردازد. به زبان ترولتش :« اقتضاي حفظ اندوخته غذايي، برقراري گروههاي حرفه اي ثابت است.» اين گروه ها ايجاب مي کنند که در جريان نسلها، هر حرفه يا شغلي بي تغيير از پدر به پسر برسد.»[46]
در ميان کارها تجارت پسنديده نيست، مگر براي تهيه ضروريات حيات. جامعه آرماني آکويناس، شهري است فلاحتي که با روستاهاي پيرامون خود به طرزي منظم دادوستد مي کند و بدين ترتيب واحد اقتصادي قائم به ذات يا«خودبسنده » (self-sufficient) اي است.
مخالفت آکويناس با تجارت چند دليل دارد:
1. معتقد است که بهاي عادلانه هرکالايي معلوم است. ولي اهل تجارت با شيوه هايي و از آن جمله با چانه زدن قيمتها را بالا مي برند و مردم را فريب مي دهند.
2. مايل نيست که اجتماعات مؤمنان مسيحي، براثر تجارت آشفته و متجدد شود.
3. به اعتراضات ارسطو بر« کليات پيش ساخته »ي افلاطون تکيه مي کند و آنها را با کمي تغيير در کتابDe Regimine principum بدين ترتيب مي آورد:
الف. تجارت، بيگانگان را به جامعه مي آورد و بيگانگان موجد تحرک ذهني مي شوند، و تحرک ذهني زمينه بي سازماني اجتماعي را فراهم مي آورد.
ب. تجارت وسيع مردم را به حياتي کاسبانه سوق مي دهد و چنين مردمي، از جنگ و مبارزه دوري مي گيرند.
پ. شهرها، مخصوصاً شهرهاي ساحلي براثر تجارت و ارتباط با بيگانگان دستخوش بي بندوباري اخلاقي وجهان ميهني و نااستواري مي شوند.[47] بنابراين، تجارت بايد محدود به وارد کردن کالاهاي کاملاً ضروري و صدور مواد پرهيزناپذير باشد.[48]
دولت شرنيست: آکويناس برخلاف آباء کليسا و مانند منسيوس فيلسوف چيني هزارسال پيش از خود، دولت را زاده هبوط انسان و عاملي شرور ندانست. قانون طبيعي موجد دولت است ، و دولت ازبسط خانواده پديد مي آيد. خدا از قدرت خود بهره اي به مردم مي دهد و مردم آن را به دولت تفويض مي کنند. پس بين دولت و مردم نوعي توافق ضمني برقرار است. مردم دولت را براي تسهيل زندگي خود به وجود مي آورند و به هنگام لزوم، دگرگونش مي سازند. حکومت در برابر مردم مسؤول است و بايد در برقراري عدالت بکوشد وگرنه فروانداختن آن نه تنها حق بلکه وظيفه مردم است. با اينهمه کشتن جباران جايز نيست، زيرا به هرج ومرج مي کشد. تعيين نظام حکومت با مردم است. ولي بهترين حکومت، سلطنت محدود يا ترکيبي از سلطنت ونژاد سالاري و مردمسالاري است. به اين معني که فرمانروايي بيگانه بوسيله مردم انتخاب مي شود و به اتکاء اشراف، کشورداري مي کند، پس جامعه نيز مانند جهان با وجود اجزاء متفاوت خود- اصناف و طبقات - وحدت دارد.
1. تأمين رفاه جسماني مردم.
2. تأمين تکامل روحاني مردم.
وظيفه اول دولت، مجالي فراهم مي آورد که انسان به کمال طبيعي خود برسد و وظيفه دوم، انسان را به تقوي مي کشاند و به خدا مي پيوندد. پس دولت هدف انسان به شمار نمي رود، بلکه وسيله اي است که تکامل انسان را ميسر مي سازد. اما تکامل روحاني مردم، محتاج تفضل الهي است، و تفضل الهي مستلزم ميانجيگري کليساست. «رتق و فتق امور ابن خطه به سلاطين اين دنيا واگذار نشده بلکه از آن روحانيان است. به اين طريق امور روحاني از امور دنيوي متمايز گرديده اند.»[49] در اين صورت دولت فرود کليسا و در خدمت آن است.« سلطان بايد تابع و مطيع اقتداري که در کف روحانيان است، باشد.» [50]پس اقتدار روحانيان صرفا ديني نيست، دنيوي نيز هست. پاپ در همه امور مادي و معنوي برسلاطين، اشرف است.[51] با اينهمه، اين دو مؤسسه اجتماعي مکمل يکديگرند و انسان مسيحي را براي درک آستان خدا آماده مي کنند.
نتيجه: در سراسر امپراتوري روم، بسياري از اقوام مخصوصاً قوم يهود براثر زدگي از آشوب زمانه، چشم اميد به فردا دوخته و منتظر ظهور قهرماني رهايي بخش بودند. آيين عيسي درآغاز يکي از فرقه هاي يهودي به شمار مي رفت و هدف آن فراهم آوردن زمينه ظهور مسيح يا منجي موعود بود. عيسي مردم را به محبت مي خواند و اين دستور ساده را براي رستگاري کافي مي دانست. اما جمعي از پيروان او عيسي را به نام مسيح موعود اعلام داشتند و با استفاده از آيينهاي ديني و فلسفي امپراتوري روم، آييني اخلاقي ومردم پسند و تسلي بخش به وجود آوردند. يکي از حواريان عيسي، پولس، در گسترش مسيحيت و سازگاري آن با مقتضيات اقوام غيريهودي، سخت کوشيد. در همه جا مردم ناخرسند مخصوصاً اعضاي طبقات پايين به مسيحيت گرويدند، ولي مسيحيت دربند رفع دشواريهاي زميني مردم نبود، وفقط آنان را به ملکوت خدا اميد مي داد، از اين رو آييني انقلابي نيست و وضع موجود جامعه را تثبيت مي کند.
آباء کليسا به استناد فلسفه ارسطو و فلسفه رواقي، زمينه اي فلسفي براي مسيحيت فراهم مي کنند و اعلام مي دارند که انسان ذاتاً اجتماعي است و در آغاز جامعه اي آسوده و آرام داشت، ولي بعداً به گناه آلوده شد و از آن بهشت آرماني، هبوط کرد واز آن پس گرفتار شؤون اجتماعي- از خانواده گرفته تا مالکيت خصوصي و برده داري طبقات اجتماعي وحکومت- شد وبا رنجهايي که از قبل اين عوامل اجتماعي تحمل مي کند، کفاره گناه نخستين را پس مي دهد. بنابراين، مؤسسات اجتماعي و عهود ناشي از آن، به خواست خدا پديد آمده اند و نبايد مورد اعتراض وحمله قرار گيرند. نخستين آباء کليسا در مورد رابطه دولت و کليسا نظر روشني نداشتند. فقط کريساستوم خواستار تفوق کليسا بر دولت بود. ولي آباء بعدي، دولت را فرع کليسا مي شمردند. همچنين آباء پيشين، مالکيت خصوصي را کمابيش ناروا مي پنداشتند، اما آباء پسين را بر آن ايرادي نيست. يکي از آباء مسيحي، آگوستين است که به شيوه آباء پيش از خود مي انديشد و فقط در چند مورد از آنان دورمي شود. مثلاً مانند ارسطو نابرابري اجتماعي مردم را طبيعي و اجتناب ناپذير مي خواند. همچنين برخلاف ساير آباء، دولتي را عادل مي داند که صرفاً از حمايت کليسا برخوردار باشد، و نيز شورش برضد دولت غيرعادل را تجويز مي کند.
مانگلد( اهل لاتن باخ) و جان اهل ساليسبوري، براي تأمين سلطه پاپ بر امپراتور، نظريه خداسالاري را بسط دادند و قديس توماس آکويناس از آميختن مسيحيت با فلسفه هاي کلاسيک، نظام فلسفي جامعي که فلسفه رسمي مذهب کاتوليک گرديد تنظيم کرد. جهان بيني آکويناس که با جهان بيني پيشين مسيحي تفاوتهايي دارد، تضادميان کليسا و دولت را نمي پذيرد، و اين دو مؤسسه را مکمل يکديگر و نماينده خدا در روي زمين مي شمارد.
پي نوشت ها :
1. Jason
2.Antiochus Epiphanes
3. Zeus
4. Maccabean
5. Sadducees
6. Hasidim or Chasidim
7. Pharisees
8. Herod
9. Edom
10. Diaspora
11. Essones
12. Zealots
13. Josephus
14.Philon
15.Sepphoris
16.Troltsch
17.Dionysus
18. Demeter
19. Cibola-cybele: سيبولاها يا سيبيلها در اساطير يونان و روم، عده اي از زنان غيبگو هستند که در قسمتهاي مختلف دنياي قديم مقام داشتند-م.
20. Paul
21. Tarsus
22. Antioch
23.Neron
24. Domitian
25. Decius
26. Diocletian
27. Constantine
28. Lactantius
29.Jerome
30. Ambrose
31. Irenaeus
32. Origen
33.Chrysastom
34. Augustine
35. Hippo
36. Robinson
37. Seeck
38. Rhabanus Maurus
39. Walafrid
40. John Scotus Erigena
41. Orosius
42. Cassiodorus
43. Sybel
44. Villehardovin
45. Nithard
46. Manegold
47. Lautenbach
48. Abelard
49. Polycraticus
50. Albertus Maguus
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}