پروتستانتيسم و انديشه هاي اجتماعي
پروتستانتيسم و انديشه هاي اجتماعي
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي
لوتربارها سخت به عقل تاخت و اعتراف کرد که مفروضات مسيحيت در برابر عقل، پوچ مي نمايند. کالوين به ناتواني اخلاقي ذاتي و اصيل انسان مي باليد و ظاهراً نظريه تقدير پيشين را براي فلج کردن مساعي انساني طرح کرد.[42]
اکثر مورخان کنوني برآنند که « نهضت اصلاح» از لحاظ تحول دين اهميت چنداني ندارد، بلکه از آن سبب که موجد جنبش- هاي سياسي و اقتصادي شد، در خور اعتناست. چنانکه محققان امروزي- امثال ماکس و برو ترولتس و تاوني(5)- به پيروي از اسلايدانوس(6) و هارينگتن نشان داده اند، در عصر اصلاح دولتهاي مقتدر و مطلقه جديد و آرمانها و شيوه هاي کسبه و بورژوا پديد آمدند.[43] ولي اين نهضت در زمينه علم ، پس رو و پس نگر بود. مي خواست جامعه را به مسيحيت ساده ابتدايي بازگرداند. لوتر دانشگاهها را خوار مي شمرد، خرد را شيطاني دانست و نخستين اروپايي نامداري بود که نظريه کوپرنيک را طرد کرد. کالوين با طرح خيانت انسان نسبت به خدا و تقدير ازلي در تحقير انسانيت کوشيد. ناکس بيش از هر متعصب کوتاه انديشي از علم و فلسفه انتقادي روي گردانيد.
از اين گذشته، آيين پروتستان که بر صحت و قاطعيت مطالب انجيل تأکيد مي ورزيد، بيش از آيين کاتوليک که گاه به گاه دست به تجديد نظر و تفسير انجيل مي زد، علم را از پيشرفت باز مي داشت. تنها خدمت آيين پروتستان به تجدد و علم اين بود که برضد استبداد کليسا برخاست و پرده هاي فريب و رياي مدعيان دين را بالا زد. چنانکه بوسوئه (7) دريافته است: اعتراض و طغيان بر برخي از مقدسات ديني، وحدت دستگاه ديني را از ميان مي برد و همه مقدسات را از اعتبار مي اندازد. آيين کالوين هم با حمايت از اقتصاد پولي و سوداگري، ناخواسته عرصه صنعت و تجارت و علوم مربوط به آنها را هموار کرد.[45] در اين اوضاع کليساي کاتوليک با آنکه بناگزير نسبت به تجدد و علم به مدارا گراييده بود، در مقابل آيين پروتستان واکنش کرد و براي دفاع از خود آماده شد.[46] سخت گيريهاي بعدي و از آن جمله جادوگر سوزي قرنهاي شانزدهم و هفدهم نتيجه طغيان آيين پروتستان و واکنش آيين کاتوليک بود. به اين ترتيب نهضت اصلاح دين و واکنش آن جهانبيني ديني را به تباهي کشانيد. براي فهم اين نکته کافي است که آراسموس را با ايگناتيوس لويولا مقايسه کنيم. آراسموس کاتوليک آزاده اي بود که پيش ا زاين نهضتها مي زيست، ولويولا کاتوليک متعصبي بود که مذهب سختگير يسوعي را به وجود آورد.
تاثيرغيرمستقيم آيين پروتستان در شناخت اجتماعي: مي توان گفت که آيين پروتستان به طور غيرمستقيم در سه جهانبيني معتبر- ملت گرايي(ناسيوناليسم)، سرمايه گرايي( کاپيتاليسم)، پوريتانيسم(8)- نفوذ کرد. در آن عصر اميران اروپاي شمالي که نمي خواستند به کليساي کاتوليک سرفرود آورند و باج دهند، آيين لوتر را پذيرا شدند و به رهبري فردريک(9) خردمند ساکسوني با کليساي روم درافتادند. اميران اروپا با وجود پيروزيهايي که در مقابل حکومت کليسا يافتند و امتيازاتي که گرفتند، از پاي ننشستند تا سرانجام در پايان جنگهاي سي ساله، روم را به قبول حاکميت ملي کشور ها واداشتند وپيمان و ستفالي (10) را بستند. از سوي ديگر طبقه سوداگر که پس از جنگهاي صليبي به برکت پيشرفت تجارت و صنعت پديد آمد و در جريان بسط اروپا قوام يافت، براي رهايي از قيود نظام زمينداري و تحميلات حکومت کليسا، از قيام پروتستان حمايت کرد. لوتر چندان شوري به تشويق سوداگران نداشت، ولي کالوين با آنان همدردي کرد و براي تأييد مقولات اقتصاد پولي جديد، به تفسير انجيل پرداخت. سپس با پيشرفت طبقه جديد، آيين پروتستان بيش از پيش با اقتصاد پولي سازگار شد.
سوداگران به آييني که کالوين در ژنو برپا کرد، پيوستند، و آيين کالوين هم به اقتدا طبقه سوداگر کمک کرد از جمله کانونهايي که اين آيين در آنها رواج گرفت: شهرهاي سوئيس که ميانجي مراکز بازرگاني اروپاي شمالي و جنوبي به شمار مي رفتند، شهرهاي بازرگاني فرانسه، شهرستانهاي ساحل راين(11) که شريان انقلاب«تجاري- ابتدايي» است، مراکز بازرگاني هلند که مؤسسات صرافي و کشتيراني عظيم به وجود آورده بودند، و نيز انگليس و آمريکا که صحنه تکامل نهايي آيين کاتوليک و سرمايه گرايي گرديدند.
آيين پروتستان و پوريتانيسم: آيين پوريتن که يکي از وجوه مذهب پروتستان بود، بر چهار اصل تکيه داشت:
2. چون آيين کاتوليک موافق مصالح خود، به تفسير کتاب مقدس پرداخته و مسيحيت را پيچيده و منحرف کرده است، اينان برنص صريح کتاب مقدس تکيه کردند و درصدد بازگردانيدن سادگي نخستين برآمدند.
3. چون رفتار هرکس بايد با تحريرات دقيق کتاب مقدس منطبق باشد، اينان با قبول قيود دين، آزادي شخصي را بسيار محدود کردند.
4. چون سوداگري جديد، مردم را به پاره اي کارهاي ناروا مانند برده فروشي و قاچاق کشانيده است، اينان کوشيدند که با زهد، از معاصي ايمن مانند.
به اين ترتيب آيين پوريتن و ساير شاخه هاي مذهب پروتستان در ساده کردن و معنوي کردن دين کوشيدند و اين کوشش به سود نظام سرمايه گرايي تمام شد. زيرا سرمايه دار پروتستان رعايت اصول اخلاق و مثلاً خودداري جنسي را براي رستگاري خودکافي مي دانست و با خيال راحت به بهره کشي ناروا و بيدادگري اجتماعي خود ادامه مي داد.
بطور خلاصه: غلبه آيين پروتستان برآيين کاتوليک سبب شد که پروتستانها و مخصوصاً پوريتنهاي کالويني بخشي از تشريفات ديني وعبادت رسمي و صوري را رها کنند و از رهبانيت و فقر روي گردانند و در عوض به عبادت قلبي و تصفيه باطن و تهذيب اخلاق بپردازند. از اين رو اگر بگوييم که اينان به رهبانيت ظاهري پشت کردند، بايد بر سخن خود بيفزاييم که هيچيک از آنان باطناً رهبانيت را ترک نگفتند. نبايد با رهبانيت از شّر اميال جسماني و منافع دنيوي رست. هر چه در ما هست وديعه خداست. بايد ودايع خدا را بپذيريم و به شيوه اي که خدا مقرر داشته است، به کار بريم. بايد همواره مراقب رفتار خود باشيم و با تعديل و تصحيح آن خود را سزاوار رستگاري سازيم. نبايد از امور دنيوي بگريزيم، بلکه بايد خردمندانه بدين امور بپردازيم. بديهي است که چنين روحيه اي افراد را به سرکوبي خشم و نفرت و ناخرسندي شخص وا مي دارد و به وظيفه شناسي و خدمتگزاري مي کشاند.
بنا بر اين کالوينيسم نظام اجتماعي را از آرامش برخوردار مي ساخت و بهره کشي بيرحمانه سرمايه داران را تسهيل مي کرد. اتحاد پوريتنيسم کالويني و سرمايه داري، ديرزماني دوام آورد.[48]
خدمت آيين پروتستان به حکومت استبدادي: آيين پروتستان در عرصه سياست خواستار قدرت مطلق دولت بود و از حق الهي فرمانروا سخن مي گفت: زيرا از يک سو به نيرويي فرمانروايان و اميران بردستگاه کليساي کاتوليک غلبه کرده و وابسته آنان بود، و از سوي ديگر با چنين دستاويزي کليساي کاتوليک را که از حق الهي پاپ دم مي زد، به ناتواني مي کشانيد. پس رهبران اين آيين براي تأييد نظرسياسي خود، از آراء پولس رسول که مبني بر لزوم اطاعت کورانه بود، سود جستند. لوتر با آنکه مستقيماً به دولت و سياست کاري نداشت، در اين باره چنين نوشت:
لوتر اصرار دارد که کلانتران صرف نظر از اينکه چگونه بدين مقام رسيدند مورد اطاعت ما قرار گيرند. « از اين نظر بايد چنانکه خدا مقرر داشته است، کلانتران خود را- چه خوب و چه بد- بنگريم.» لوتر در سال 1520 گفت:
من همواره در جانب کسي خواهم بود که شورش را تحمل کند، هرچند که چنين کاري ظالمانه باشد؛ و باکسي مخالفت خواهم کرد که سر به شورش بردارد، هرچند که چنين کاري عادلانه باشد. اگر در مقابل فرمان صريح خدا سخن از حقوق خود گوييم، هم از تقوي دور است و هم از منطق.[49]
کالوين در اين عرصه از لوتر تندتر مي رود و موضوع لزوم اطاعت کورانه را با نظم و تفصيل بيان مي کند. فرمان امير تا آنجا که صريحاً مخالف مشيت الهي نباشد، مطاع است. رعيت بايد به همه اوامر او بي چون وچرا گردن نهد، و در برابر بيدادگريها فقط به خدا توسل شود و مجازات بيدادگران را به خدا واگذارد. کالوين در کتاب نهادهاي ديني مسيحي (Institutes of Christian Religion) چنين گفته است:
نخستين وظيفه رعيت نسبت به فرمانروايان اين است که به مقام ايشان تمکين کند و آن را قانوني خدايي شمارد و بدان سبب ايشان را چون گماردگان و فرستادگان خدا مورد قبول و احترام قرار دهد... از اين امر نتيجه ديگري برمي آيد و آن اين است که ما بايد با مراعات قوانين و پرداخت خراج و تعهد مقامات عمومي و الزامات دفاع عمومي و نيز با اجراي فرمانهاي ديگر با طيب خاطر اطاعت خود را نسبت به ايشان به اثبات رسانيم. پولس مي فرمايد: « هر نفسي بايد تابع عاليترين قدرتها باشد.» و «بنا بر اين، هرکس که در برابر قدرت مقاومت ورزد، در برابر امر خدا مقاومت ورزيده است»... اما اگر ما بر کلام خدا حرمت نهيم، بايد نه تنها از اميراني که با شرافت وصدق، وظايف خود را نسبت به ما به انجام مي رسانند، بلکه از همه کساني که به طريقي فرمانرواگرديده اند، اطاعت کنيم... خدا برکنار از قضاوت ما درباره افعال انسان ها... با در هم شکستن قدرت فرمانروايان گستاخ و برانداختن سلطه تحمل ناپذير آنان، کار خود را مي کند. پس ايشان بايد آگاه و برحذر باشند. ولي ما نيز بايد از طرد يا تجاوز بر مقام رفيع و ارجمند فرمانروايان حذر کنيم. خدا اين مقام را با قاطعترين فرمانها تجويز کرده است، هر چند که برخي خداوندان آن سزاوار آن نيستند و با بيداد خود، آن را مي آلايند.[50]
ملانشتون و قانون طبيعي: فيليپ ملانشتون يکي ديگر از رهبران نهضت پروتستان است و با آنکه در بيشتر آثار خود، حکومت استبدادي و اطاعت کورانه را به ميان نهاده است، باز با طرح نظريه « قانون طبيعي» و « حق طبيعي» زمينه اي براي مخالفت با حکومت هاي ستمگر فراهم آورده است. ملانشتون مانند رواقيان و يا اصحاب نظريه ميثاق اجتماعي، نظريه اجتماعي خود را از طبيعت يا تاريخ استخراج نمي کند. نظر او مبنائي ديني دارد. با اينهمه، مي توان اساس نظريه جان لاک را درباره «شورش مشروع» (rightful rebellion) در نظريه ملانشتون يافت.
حق الهي فرمانروايان: انسان کهن رهبران خود را از ساير مردم، ممتاز مي دانست و اين امتياز را به منشائي غيرانساني نسبت مي داد. اجتماعات ابتدايي، بر آن بودند که رهبران آنها از چيزي مرموز به نام فرّه بهره ورند.[52] مشرق زمينيان باستان رهبران خود را از جهاتي آسماني مي شمردند.[53] به نظر عبرانيان، فرمانروايان به سبب آن بوسيله پيغمبران اعلام و تدهين مي شوند، که برگزيده خدا هستند. [54]از ديدگاه حواريان عيسي، حکومت امري الهي است.[55] دانته مي گفت که حکومت مستقيماً از ذات خدا نشئه مي گيرد.[56]
در عصرجديد، جامعه هاي اروپايي مخصوصاً جامعه هاي پروتستان براي رهايي از يوغ حکومت کليسا، موضوع حق الهي رهبران را به تفصيل مورد بحث قرار دادند. پاپ مدعي است که اعتبار حق الهي رهبري جهان با اوست، و هر کس که او را اطاعت نکند بايد لعن شود. روشن است که براي رد چنين ادعايي چه در قرن شانزدهم و چه در قرن چهاردهم، بايد ادعاي مشابهي به ميان گذارد. دولت انگليس بايد دم از انتصابي الهي زند. اصحاب جدل در فرانسه نظريه اي که تا اندازه اي به نظريه انگليسي حق الهي فرمانروايان مي ماند، ترتيب داد. اساس اين نظريه اين است که فرمانروا رسالتي الهي دارد و از اين رو فقط پاسخگوي خدا( و نه پاپ) است.
رابرت فيلمر(13) و کساني ديگر، در بسط نظريه حق الهي رهبران کوشيدند و گفتند که خدا پدر را بر خانواده و فرمانروا را بر کشور تسلط بخشيده است واطاعت هر دو از واجبات است. خدا همه اقتدارات زميني را به آدم تفويض کرد، و اين قدرت به وساطت آدم به فرمانروايان رسيد. کسان بسيار از اين نظر حمايت کردند. از اين زمره اند تين دال(14) و جيمز اول و بر کلي(15) و بيلسن (16) در انگليس و بارکلي(17) و بلاک وود(18) اسکاتلندي.
اصول نظريه حق الهي فرمانروايان چنين اند:
1. حکومت وديعه الهي است.
2. حکومت موروثي وغيرقابل غصب است.
3. فرمانروا اختيار تام دارد و فقط در مقابل خدا مسؤول است.
4. رعايا بايد کورانه از فرمانروايان اطاعت کنند.
هواداران نظريه حق الهي فرمانروايان براي تأييد اين اصول، از کتاب مقدس سود مي جستند، و به برخي نکته ها استناد مي کردند: توصيف سلطان بوسيله ساموئل(شموئيل)(19)و، خودداري داود از لمس پادشاه، آيه اي از کتاب مقدس، «بوسيله من پادشاهان سلطنت مي کنند و اميران دادگري»، آيه مربوط به بخت نصر: «ذات متعال درخطه انسانها حکومت مي کند و آن را به هرکس که خواهد، مي دهد...» امر به اين که به قيصر واگذاريد آنچه از آن اوست، سخن عيسي به پيلاطس« هيچ قدرتي برضد من نمي توانستي داشت، مگر که از بالا به تو داده شده باشد»، رفتار مسيحيان ابتدايي، بالاتر از اينها دستورهاي پطرس و پولس درباره اطاعت از حاکم: «قدرتهايي که هستند، بوسيله خدا مقرر شده اند. بنابراين هر کس که در مقابل قدرت ايستادگي ورزد، در مقابل امر خدا مقاومت ورزيده است، و کساني که مقاومت ورزند، لعن خواهند شد»، « تو بايد ضرورتاً زيردست باشي- نه فقط براي خشم، بلکه محض وجدان»، « محض خدا خود را به هر گونه امر انساني تسليم کنيد.»[58]
هنگامي که مخالفان نظريه حق الهي- دستگاه پاپ و کليساي پرسبيتر(20) و کليساي کانگريگيشن (21) بي نيرو شدند، اين نظريه ديگر لزومي خدايي نداشت. آنچه اين نظريه را از اهميت انداخت دگرگون شدن جامعه و پايان يافتن رسالت آن نظريه بود.[59] اين نظريه که در سده شانزدهم حربه اي برضد کليسا بود، درسده هفدهم به صورت عامل سياسي براي جلوگيري از تحولات سياسي به کار رفت و سرانجام دربرابر تندباد انقلاب فرانسه از ميانه برخاست و نظريه حق طبيعي جايگزين آن شد.
مکتب ضداستبداد: در برابر نظريه حق الهي فرمانروايان و لزوم اطاعت کورانه، نظريه مخالفي پديد آمد، ومقاومت در برابر حکومت ستمگر را تجويز کرد. در گذشته چنين مخالفتي که فقط بوسيله پيروان جان ساليسبوري صورت گرفته بود، در اواخر سده شانزدهم واوايل سده هفدهم بوسيله نويسندگان فراواني طرح شد. از اين جمله اند: دو پلسي مورنه(22) مؤلف احتمالي دفاع از آزادي در برابر جباران (1579) و جورج بوکانان(23) مؤلف درباره قدرت حاکم درميان اسکاتلنديها (1579) و خوان دوماريانا(24) مؤلف درباره حکومت و آموزش و پرورش يک فرمانروا(1605). سپس در قرنهاي هفدهم و هيجدهم هم اصحاب ميثاق اجتماعي از هوکر تا روسو دنباله موضوع را گرفتند.
هنگامي که « مال من» و « مال تو» به جهان راه يافت و مردم برسرمالکيت اشياء، و اقوام مجاور برسر مرزها به ستيزه افتادند، لازم آمد که کسي به شيوه اي درست و مؤثر بينوايان را از تجاوز توانگران، و همه قوم را از تجاوز همسايگان مصون دارد. هنگامي که اين کشمکشها و جنگها شديدتر شدند، شخصي را که شجاعت و مراقبت او مورد حرمت همگان بود، به طور دائم برگزيدند. به اين ترتيب فرمانروايان در آغاز براي دادورزي در داخل و رهبري سپاه در خارج به وجود آمدند... فرمانروايان بوسيله خدا مبعوث شدند وبوسيله مردم براي نفع عمومي استقرار يافتند. اين نفع عمومي اساساً در تأمين دو امر است: عدالت بين افراد، و ايمني در مقابل دشمنان.[60]
اما چون مردم در آغاز از هر قيدي آزاد بودند، همه اقتدارات سياسي اساساً از آن مردم است. مردم با تأسيس دولت از اقتدارات خود چشم نپوشيدند، بلکه فقط قسمتي از آن را به فرمانروايان خود به امانت دادند. بنابراين، حق حاکميت جامعه از آن مردم است، و از لحاظ سياسي مردم از فرمانروا بالاترند.
چون فرمانروايان بوسيله مردم استقرار مي يابند، مسلماً هيئت مردم بر فرمانروا برتري دارد.. از اين گذشته، روشن است که فرمانروايان براي سود مردم برقرار شدند... اقوامي هستند که بدون فرمانروا زندگي مي کنند، اما فرمانروايي که قومي نداشته باشد، تصورپذير نيست. حال که وجود فرمانروا وابسته ومحض مردم است و بدون مردم باقي نمي ماند، آيا عجب است اگر مردم را برتر از فرمانروا دانيم؟[61]
حکومت در آغاز بر دو ميثاق استوار بود: يکي ميثاق بين خدا و مردم و فرمانروا، ديگري ميثاق بين فرمانروا و مردم. بنا بر ميثاق اول مردم و فرمانروا به فرمان خدا گردن نهادند، و به حکم ميثاق دوم فرمانروا مکلف شد که دادگرانه حکومت کند، و مردم پذيرفتند که فرمانرواي دادگر را فرمانبردار باشند.[62]
حال اگر فرمانروا مطابق ميثاق رفتار نکند، چه بايد کرد؟ دو پلسي مورنه براي يافتن پاسخ اين پرسش به طرح چهار پرسش ديگر مي پردازد:
1. آيا بايد مردم از فرمانروايي که برخلاف قانون خدا فرمان دهد، تمکين کنند؟
2. آيا مقاومت در برابر فرمانروايي که قانون خدا را نقض کند يا دين او را به تباهي کشاند، مشروع است؟ و آيا چنين مقاومتي بايد بوسيله چه کساني و تاچه پايه صورت پذيرد؟
3. آيا مقاومت در برابر فرمانروايي که ستم مي کند يا دولت را تباه مي سازد، مشروع است؟ و آيا چنين مقاومتي بايد بوسيله چه کساني و تا چه پايه و به چه حقي صورت گيرد؟
4. از مردمي که محض دين از فرمانرواي خود آزار مي بينند يا از استبداد او به رنج مي افتند چه انتظاري بايد داشت؟ و در اين موارد وظيفه فرمانروايان خطه هاي مجاور چيست؟
دوپلسي مورنه به هر چهار پرسش پاسخ مي گويد:
مردم نبايد به فرمانروايان که فرماني خلاف قانون خدا مي دهد تمکين کنند. مردم بايد به وساطت نمايندگان خود از فرماني که ناقض قانون يا مخل دين باشد، سربپيچند. مردم بايد به نام ميثاق اجتماعي، به وساطت نمايندگان خود، از فرمانروايان ستمگر يا تباهي آور اطاعت نکنند. هر فرمان روايي بايد به حمايت مردمي که محض دين از فرمانرواي خود آزارمي بينند يا از استبداد او به رنج مي افتند برخيزد. در همه جا تعهدي متقابل و دو طرفي بين فرمانروا و مردم وجود دارد. فرمانروا پيمان مي نهد که فرمانرواي خوبي باشد و مردم پيمان مي نهند که اگر وي چنان باشد، از او فرمان برند. بدين ترتيب مردم در مقابل فرمانروا تعهدي مشروط دارند، ولي تعهد فرمانروا نسبت به مردم تعهدي است مطلق يا بي قيد وشرط.. اگر فرمانروا به تعهد خود عمل نکند، مردم از تعهد خودآزادند و ميثاق و تعهد به حکم قانون بي ارزش است. فرمانروا اگر بيداد گرانه فرمان براند، پيمان شکن است و مردم اگر از فرمانرواي عادل اطاعت نکنند، پيمان شکنند. مردم اگر فرمانرواي بيدادگر را علناً طرد کنند يا حاکمي را که بخواهد بدون حق قانوني حکم روايي کند، سرکوب کنند، کاملاً از بزه پيمان شکني و خيانت بري هستند.[63]
کتاب درباره قدرت حاکم در ميان اسکاتلنديها اعلام داشته است که انسان غريزه گروه جويي دارد، و اين غريزه و نيز تا اندازه اي لزوم همکاري براي جلب سود، موجد جامعه اند. براي رفع آشفتگي اجتماع طبيعي ابتدايي، حکومت لازم آمد. حکومت هدفي جز برقراري عدالت نداشت. مردم بخشي از قدرت خود را به حاکم واگذاشتند و با او ميثاق نهادند. بنابراين ميثاق، حاکم بايست با داد حکومت کند، و اساساً حاکمي که دادگستر نباشد حاکم نيست، جباري است که حکومت را غصب کرده است. برانداختن چنين حاکمي وظيفه مردم است.
خوان دوماريانا فرمانروا، نويسنده کتاب درباره خويشاوندي وپرورش يک فرمانروا از خردمندان اسپانيا و پيرو مذهب يسوعي بود و باموازين اين مذهب طغيان برفرمانرواي ظالم را انتقاد کرد. انسان در آغاز، حياتي طبيعي و دشوار داشت، پس براي بهبودي آن حکومت را به وجود آورد. ماريانا با نظري که ميانجي نظرهاي لاک و روسو بود، به وضع انسان طبيعي نگريست. به قول دانينگ:
ماريانا در طرح مفهوم حکومت، نخست به وضع طبيعي انسان مي پردازد ودر توصيف وضع طبيعي انسان نظر پوليبيوس را بسط مي دهد: « انسانها در آغاز مانند جانوران وحشي مي زيستند. موافق غريزه در تهيه خوراک وتوليد مثل مي کوشيدند، به هيچ قانوني مقيد نبودند و از هيچ قدرتي تبعيت نمي کردند. حياتي از اين گونه محاسني داشت: طبيعت باميوه ها و رودها و غارهاي خود به انسان، خوردني و نوشيدني و پناهگاه مي داد. اثري از فريب و دروغ و آز و جاه جويي در ميان نبود و عوارض مالکيت خصوصي پديد نيامده بودند. اما از سوي ديگر نيازهاي انساني از نيازهاي جانداران ديگر، بزرگتر و گوناگونتر بودند، حال آنکه انسان بقدر آنها برطبيعت انطباق نداشت و نمي توانست در برابر خطرات که همواره از نيروهاي جاندار و بيجان پيرامون او مي زادند، خودو نونهالانش را حفظ کند. براي رفع اين نقائص بود که انسانها در گروهها گرد آمدند و به رهبري کسي که مي توانست دامنه آسودگي ايشان را بگسترد، تن در دادند. جامعه مدني با همه مزاياي انساني خود از اين جا برخاست.»[64]
ماريانا هم مردم را منشأ حق حاکميت دانست. ولي نامي از ميثاق اجتماعي به ميان نياورد. به نظر او بهترين نوع حکومت، آن است که مقيد به قانون باشد. اما اگر حاکمي از مصالح مردم غفلت ورزد، ديگر حاکم نيست، بلکه جبار است. مردم بايد از طريق مجلس نمايندگان خود درصدد اصلاح او برآيند.
پي نوشت ها :
1. Baxter
2. Knox
3. Pearson
4. Melanchton
5. Tawney
6. Sleidanus
7.Bossuet
8. onritnnism
9. Frederick
10. Westphalia
11.Rhein
12. William of Ockham
13. Robert Filmer
14. Tyndale
15. Berkeley
16. Bilson
17. Barclay
18. Black Wood
19. Samuel
20.Presbyter
21. Congregation
22. Duplessis Mornay
23. George Buchanan
24. Juan de Mariana
25. Laski
26. Huguenot
27. Henry of Navarre
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}