زندگي مرا مي خواند


 

نویسنده: عليرضا محمدي




 
- اسم؟
- قاسم شيخ زاده
- سن؟
26 سال
- تحصيلات؟
- ليسانس فلسفه
«فلسفه، فلسفه...» منشي چشم زاغ، چند بار اين کلمه را زير لب تکرار کرد و با نگاهي به چهره ي خسته و عرق کرده ي جوان، گفت:
- گفتيد فلسفه؟ مگه همچين رشته يي هم داريم؟
پسرک من و مني کرد و انگار که بخواهد ارتکاب جرمي را منکر شود، پاسخ داد:
- بله، بله داريم. دوره ش هفت ترمه، چند واحد زبان و عربي هم...
جوان همچنان مي گفت و مي گفت، که چشمان زاغ خانم منشي به پرواز در آمدند و به نشانه ي سر رفتن حوصله ي صاحب شان، چرخي در اتاق زدند. جوان که متوجه اين حالت شده بود، مکثي کرد و قبل از اينکه ادامه بدهد، لبان قفل شده ي خانم منشي، در پلان بسته ي نگاه او، شروع به جنبديدن کرد:
- متأسفم آقاي محترم، ما اينجا به ليسانس فلسفه احتياج نداريم. مدارک مورد نياز ما...
اين بار نوبت جوان بود تا حرف هاي منشي را قطع کند و با کوبيدن مشتي روي ميز چوبي، از جا بلند شود و بي مقدمه راه خروج را در پيش بگيرد، در شيشه يي را بگشايد و نفس حبس شده اش را در سالن انتظار، رها کند...
- آقا آقا... با شما هستم.
صداي منشي که در راهروري شرکت پيچيد، نور اميد در دل جوان جرقه زد.
- با من بوديد خانم؟
- بله، با شما بودم. مدارک تون رو روي ميز جا گذاشته بوديد. بگيريدش تا فردا نياييد شر درست کنيد. مردم چه رويي دارن، مشت مي کوبن رو ميز...
منشي مدارک را به دست جوان داد و غرولندکنان، تق تق کفش هايش را روي مخ قاسم فرو برد. او اينک بر نرده هاي چوبي راه پله تکيه داده بود و کرشمه ي آفتاب سرخ رنگ غروب را از پشت شيشه هاي مات ساختمان شرکت نظاره مي کرد.
اين شرکت، چهارمين جايي بود که از صبح براي يافتن کار به آنجا رفته بود و حالا که شهر درندشت چهره ي خشنش را پشت نقاب شب پنهان مي کرد، فرصتي براي سر زدن به شرکت پنجم باقي نمانده بود. با مچاله کردن آدرس شرکت پنجم، آن را درون گلدان تزييني انداخت. اما هنوز چند قدمي دور نشده بود که به سرعت برگشت و با برداشتن آدرس، دوباره شروع به خواندن کرد.
زير آدرس نوشته شده بود: «مدارک مورد نياز، ليسانس فلسفه...» واي! اين اولين باري بود که در طي دو سال بيکاري، شرکتي ليسانس فلسفه احتياج داشت. اما چرا از صبح متوجه ي اين موضوع نشده بود؟ يعني مي توانست رأس ساعت 19:30 خودش را به آن آدرس برساند، در حالي که عقربه هاي ساعت مچي اش، 17:30 را نشان مي داد؟ يعني مي شد...؟
- سيد خندان دربست، سيد خندان دربست...
اگر تاکسي دربست مي گرفت، احتمال داشت بتواند قبل از ساعت 19:30 خودش را به آنجا برساند. به دلش برات شده بود در اين شرکت استخدام مي شود و به دوره ي طولاني بيکاري اش پايان مي بخشد. پس نيم نگاهي به محتويات نه چندان پر و پيمان جيب هايش انداخت و فريادش را در رهگذر باد سرد رها کرد:
- سيد خندان، سيد خندان دربست...
يک ربع بعد، جوان و کوله بار بي خاصيت مدارکش داخل يک تاکسي بودند و محکوم به شنيدن درد دل هاي بي پايان راننده:
- اي آقا، صبح تا شب تو خيابون، سگ دو مي زنم واسه يه لقمه نون، اما کو يه لقمه نون؟ کو مسافر؟ اين سهميه بندي بنزين هم که شده دردسر...
لابلاي صحبت هاي راننده، پسرک به ياد ساعت افتاد. نيم نگاهي به آن کافي بود تا دلشوره يي عجيب به جانش بيفتد و حرمت کلام همصحبت پيرش را با سخناني نه چندان ملايم بريزد:
- آقا جون چقدر حرف مي زني؟ عوض حرف زدن، اگه يه کم گاز مي دادي، الان سيد خندان بوديم.
راننده مکثي کرد و بعد از چند ثانيه، انگار نه انگار که حرف تندي شنيده باشد با خنده گفت:
- اي بابا، شما جوونا هم که همه توان عجوليد. نترس برادر من، ناسلامتي ما بچه تهرونيم ها! الانه با يه نيش گاز...
ادعاي راننده با اولين چراغ قرمز به دست فراموشي سپرده شد و غرغرهاي جوان از نو، فضاي کوچک تاکسي را در بر گرفت. اين بار راننده نيز کوتاه نيامد و با اشاره به نقطه يي گفت:
- اين قدر دم گوش من غرغر نکن جوون، خب چراغ قرمزه ديگه، چي کارش کنم؟ تازه آدرس شما، همين دو سه کوچه اون ورتره... مي توني پياده هم بري.
جوان کرايه را حساب کرد و به سرعت از تاکسي پياده شد، خودش را به پياده رو رساند و سر بالايي را با سرعت پيمود. از کوچه ي اول عبور کرد و با خواندن تابلوي جلوي کوچه ي دوم، وارد آنجا شد.
«پلاک 35-37-39...»
- ببخشيد آقا، پلاک 33 کجاست؟
مرد ميانسالي که مورد خطاب جوان قرار گرفته بود، با دست به کوچه ي روبه رويي اشاره کرد و گفت:
- اين کوچه، شمالي جنوبي داره، فکر کنم پلاک 33، کوچه ي روبه رويي باشه.
جوان تشکر کرد و با نگاهي به عقربه هاي ساعتش که حالا 19:10 را نشان مي دادند، چنان بر سرعتش افزود که وقتي به خود آمد، مقابل پلاک 23 بود. فوري متوجه اشتباهش شد و عقب گرد کرد.
 
بالأخره ساعت 19:20 جوان خسته و از نفس افتاده، مقابل ساختمان شماره ي 33 بود، مرتب زنگ مي زد و ديوانه وار ساعتش را نگاه مي کرد.
- چه خبره بابا، چه خبره؟ اه...
- ببخشيد، آگهي استخدام مال شماست؟
- بله، بفرماييد بالا...
صداي گرفته ي آن سوي آيفون، جوان را به طبقه ي فوقاني فراخواند و او زودتر از آنچه که تصورش را مي کرد، خودش را به طبقه ي دوم رساند. از دري نيمه باز عبور کرد و مقابل ميزي که کسي پشت آن نبود، متوقف شد.
- الان مي يام آقا، تو اين فاصله خودتون يه فرم از روي ميز برداريد و پر کنيد. فقط زودتر، چون مي خواهيم شرکت رو تعطيل کنيم.
جوان بدون توجه به منشأ ناپيداي صدا، از ميان چند فرم روي ميز، يکي را برداشت و با دست لرزان، شروع به نوشتن کرد.
- گفتم عجله کنيد، اما نه اين قدر.
صدا، لحن مهرباني داشت. درست مثل صورت زن ميانسالي که اينک همراه دو دختر جوان وارد اتاق شده بود و هر سه، جوان را برانداز مي کردند.
- سلام خانم، ببخشيد که آخر وقت مزاحم تون شدم.
زن ميانسال لبخندي زد و پشت ميزش قرار گرفت. جوان نيز نشست و دوباره مشغول نوشتن شد. کمي بعد فرم را به سمت زن گرفت و گفت:
- بفرماييد خانوم، فرم تکميل تکميله.
زن فرم را گرفت و در حالي که مرتب سرش را بالا و پايين مي برد، آن را مطالعه کرد. اما بعد، انگار که به نکته ي مبهمي برخورد کرده باشد، پرسيد:
- اينجا نوشتيد ليسانس فلسفه، درسته؟
جوان نفس عميقي کشيد و با اطمينان گفت:
- بله، همون مدرکي که مورد نياز شماست.
زن با ترديد به دو دختر جوان نگاه کرد و رو به جوان گفت:
- نکنه آدرس رو اشتباه اومديد؟
جوان، دستپاچه محتوي جيب هايش را روي ميز کوچک پذيرايي ريخت و با پيدا کردن آدرس مچاله شده گفت:
- نخير درست اومدم. بريده ي روزنامه اينجاست. شما خودتون درج کرديد، ليسانس فلسفه مي خواهيد.
زن آدرس را گرفت و به همراه دو همکارش که اينک هر دو پشت سرش قرار گرفته بودند، بريده ي روزنامه را نگاه کرد، اما طولي نکشيد که هر سه شروع به خنديدن کردند و در اين ميان، اين زن ميانسال بود که زودتر به خود آمد و گفت:
- چه اشتباهي صورت گرفته آقاي جوان، شما موقع پاره کردن آدرس از روزنامه، اشتباهي يه تيکه از آگهي زير اون رو هم پاره کرديد. آخه کي تا حالا ديده، يه شرکت توليد نوشابه احتياج به ليسانس فلسفه داشته باشه مگه اينکه بخواهيم فلسفه ي صرف نوشابه رو براي مصرف کننده هامون تشريح کنيم.
با شوخي زن، دو همکارش از خنده منفجر شدند و جوان در ميان نگاه هاي نادم زن که گويي تازه متوجه جريحه دار شدن غرور مردانه ي او شده بود، از آپارتمان خارج شد.
بيرون، هوا سردتر از چند ساعت قبل شده بود و جوانک بيکار، پولي در بساط نداشت تا راه دراز آمده را سواره برگردد. چراغ هاي شهر درندشت، از پش چشم هاي خيس از اشک جوان، زيباتر از هر زمان ديگر بود...
منبع: 7 روز زندگي- شماره 85