سفر به پاريس


 

نویسنده:داود افرازي




 
امروز در اداره کار خاصي نداريد! کار ارباب رجوع را هم طبق معمول و رسوم گذشته ي اداري به روزهاي بعدي موکول کرده ايد. خيلي گرسنه هستيد، اما مي خواهيد لاغر شويد. به قول همسرتان مثل خرس، بزرگ شده ايد! در حال تعارف با شکم تان هستيد که زنگ تلفن به صدار در مي آيد. جواب مي دهيد. پشت گوشي رييس تان است. او مي گويد که شما بايد براي يک سفر گزارشي به پاريس برويد! شما واقعاً در پوست بزرگ خودتان نمي گنجيد و به رييس تان مي گوييد: «روم به ديوار من بايد برم؟ يعني مي شه نميرم و پايس رو هم ببينم؟!» « مگه مي خواي کجا بري که مي گي روم به ديوار؟»
شما مي گوييد که بايد با همسرتان به چنين سفري برويد و او هم بايد با شما بيايد! اما رييس تان گوشش بدهکار نيست! مي گويد: «فقط هزينه ي سفر شما رو مي ديم نه همسرتون رو!» با شنيدن اين حرف فکر مي کنيد اگر زياد ادامه بدهيد، رييس کس ديگري را به جاي شما مي فرستد. پس بي خيال همسرتان مي شويد و از رييس تشکر و خداحافظي مي کنيد... براي اينکه از شر غرغرهاي همسرتان راحت شويد و او نگويد که چرا هيچ وقت به فکرش نيستيد و از اين جور صحبت هاي هميشگي و رايج که باعث تفرقه ميان زوج ها مي شود، تصميم مي گيريد برايش کادوي مناسبي خريداري کنيد. به مغازه ي طلافروشي مي رويد و بعد از سلام و احوالپرسي مي پرسيد:
- آقا سکه داريد؟
طلا فروش مي گويد:
- بذار ببينم همسايه مون داره...
بعد از چند لحظه طلافروش بر مي گردد و مي گويد:
- خدا رو شکر ربع سکه داشت!!
ربع چنده؟
قيمتش را مي گويد!
- چرا اينقدر گرون؟
مي گويد براي اين که يکي از نوه هاي کارگر همسايه ي بغلي مريض شده و به خاطر همين قيمتش بالا رفته!
حوصله ي جر و بحث نداريد. پولش را مي پردازيد و بعد از کادو کردن به سمت خانه مي رويد. در فکر چيزهايي هستيد که بايد به همسرتان بگوييد. «چگونه او را راضي کنيد تا از اين سفر تکي شما دلخور نشود؟» به در خانه مي رسيد زنگ مي زنيد و همسرتان طبق معمول در را باز مي کند. بعد از گذشت لحظاتي مي خواهيد يک جوري به همسرتان حالي کنيد که قصد سفر چند روزه به پاريس را داريد. از هر دري مي خواهيد شروع کنيد،
نمي شود و به نتيجه نمي رسيد. ديگر مي خواهيد بگوييد. اما باز هم جرأت بيان و مطرح کردن اين موضوع را نداريد. پس چه غلطي بايد بکنيد؟ با خودتان فکر مي کنيد. همسرتان هم از يک سري چيزهاي بي ربط و بي معني صحبت مي کند! نمي دانيد او امروز چه چيزي خورده است که اين چرند و پرندها را سرهم مي کند؟ شايد هم از کم خوابي است که حرف هاي بي سرو ته مي زند. خانم براي شما چاي مي آورد. امروز خيلي با شما صميمي و مهربان شده است. از جملاتي براي صحبت با شما استفاده مي کند که تاکنون آنها را از زبان او نشنيده ايد.! بعد از صرف چاي، براي شما بستني و بعد از بستني دسرهاي مختلف و... مي آورد و مي گويد:
- تو بايد خوب بخوري تا قوي شي و بتوني براي چند روز دوام بياري؟
تعجب مي کنيد. يعني چه براي چند روز؟ فکر مي کنيد و مي پرسيد:
- مگه چه اتفاقي افتاده؟
او هم مي گويد خواهرش مريض احوال است و امروز به او زنگ زده تا از فردا به خانه ي آنها برود و از او پرستاري کند! (شما با دم تان گردو مي شکنيد) فکري به ذهن تان مي رسد: «به همسرتان دروغ بگوييد!» اگه اين کار زشت را بکنيد او نمي گذارد شما به سفر برويد! مي گوييد:
- مي خوام چند روزي به خونه ي مادرم برم! تو هم پيش خواهرت مي ري و بعد از چند روز همديگه رو تو خونه ي خودمان ملاقات مي کنيم.
همسرتان بلافاصله و بدون هيچ مخالفتي قبول مي کند. فرداي آن روز، هم شما هم همسرتان باروبنديل تان را مي بنديد و از همديگر خداحافظي مي کنيد. در راه فکر مي کنيد که چقدر راحت همسرتان را گول زده ايد. به فرودگاه مي رسيد. پس از اينکه از چندين مانع مي گذريد، شخصي آشنا نظرتان را جلب مي کند. بله او خودش است. نه شما اشتباه نکرده ايد! او همسرتان است. اينجا چه کار مي کند؟ آيا همه چيز را فهميده؟ نادم و پشيمان به سمتش مي رويد و به چشمانش زل مي زنيد.
همه ي واقعيت را به او مي گوييد، اما همسرتان عصباني نشده است. لبخندي مي زند و مي گويد:
- من هم از طرف اداره براي کاري بايد به پاريس مي رفتم، اما هر چه تلاش کردم که تو را هم با خودم ببرم نشد...!
منبع: 7 روز زندگي- شماره 85