3 كيلومتر خاكريز، سهم 13 نفر
3 كيلومتر خاكريز، سهم 13 نفر
3 كيلومتر خاكريز، سهم 13 نفر
نویسنده : عليرضا كميلي
خاطراتي از احياء «محمد اميري» دربارة عمليات رمضان
شبانه از ميدان مين عبور كرديم
عمليات آغاز شد، ولي بسياري از يگانهاي چپ و راست ما بهخاطر همين موانع پيچيده، موفق به پيشروي نشدند. ما كه از وسط به خط زده بوديم، در حد يك گردان به جلو رفتيم؛ بدون اينكه با چپ و راستمان همآهنگي داشته باشيم، به اين تصور كه آنها نيز آمدهاند. متأسفانه هنوز چنين ناهمآهنگيهايي بود. هوا مهآلود بود، ولي بهحدي آتش ما و دشمن در منطقه سنگين بود كه حدود ساعت هشت صبح، هنوز احساس ميكرديم شب است. يك لحظه متوجه شديم كه نهخير! انگار روز شده است. به پشت و سمت راستمان كه نگاه كرديم، ديديم همه عراقياند، روحية بچهها كمي خراب شد. تازه فهميديم كه ما زيادي جلو آمدهايم و ديگران نيامدهاند. شايد بيست دقيقهاي گذشت و هنوز در شك بوديم كه آيا آنها واقعاً عراقياند و ما محاصره شدهايم، يا نه. در اين فكر بوديم كه عراقيهاي پشت سرمان رفتند؛ شايد آنها هم تصور كرده بودند كه قيچي شده و در محاصره افتادهاند. تماسي برقرار كرديم، گفتند: «شما كجا هستيد؟»
گفتيم: «نميدانيم!»
اما آن خاكريزهاي مثلثيشكل، الآن روبهروي ما هستند، ولي خبري از درگيري در اطرافمان نيست. شهيد «چراغچي» گفت: «به سرعت به عقب برگرديد كه تنها شما جلو رفتهايد و احتمال اسارتتان هست.»
حدود ساعت نه بود كه به سرعت از رد پايمان كه بر زمين نمناك آنجا مانده بود، به عقب برگشتيم. جالب اين بود كه ما اين مسير را در شب تاريك، بدون شناسايي رفته بوديم، ولي حالا كه ميخواستيم برگرديم، هر جا را كه نگاه ميكرديم، مين و سيمخاردار بود. به لطف خدا هيچ پايي روي هيچ ميني نرفته بود؛ با اينكه از ميدان مين عبور كرده بوديم. تقريباً سه ساعت طول كشيد كه از ميادين مين عبور كرديم؛ در حاليكه همگي متعجب بوديم كه چهگونه اين مسير پر از مين را آمدهايم. بدون تلفات برگشتيم.
سيزده نفري كه تنها مانديم
آنها ما را به خاكريزي كه جلوتر از خاكريز خودشان بود فرستادند و ما هم بدون سؤال يا گلايه، مستقر شديم. آنجا نقطة حساسي بود كه دشمن، تازه از آن عقبنشيني كرده بود. فاصلة ما به دشمن، بهقدري نزديك بود كه صداي ماشينهايشان را هم ميشنيديم و جايي كه ما مستقر بوديم، خيلي ناامن بود. چند روزي آنجا مانديم و به پشت سرمان هم كاري نداشتيم.
روزي در هواي گرم ظهر، جواني به نام «جامي» آمد و گفت: «هيچ كس پشت سر ما نيست.»
گفتم: « يعني چي؟ آن همه نيرو چه شد؟»
براي اطمينان يك نفر را فرستادم. رفت و آمد و گفت: «هيچ كس اينجا نيست.»
تعجب كردم. خودم رفتم و همة اطراف را چك كردم و ديدم كه انگار هيچكس اينجا نبوده و خبري از هيچكس و هيچ چيز هم نبود. داخل سنگرها حتي يك تكه نان خشك هم نبود و آب خوردن و مهماتمان هم تمام شده بود. واقعاً مانديم كه چه كار بايد بكنيم؟! حتي جهت نيروهاي خودي و دشمن را هم نميدانستيم!
غروب شد. بچهها كه در آن روزها حسابي در اطرافشان فضولي كرده بودند، گفتند: «آن جلو، توي سنگرهاي اجتماعي عراقيها، كه پيش از عقبنشيني، امكانات تداركاتيشان در آن بوده، بايد چيزي پيدا بشود.»
پشت سرمان كانالي با عرض چهار، پنج متر با همانقدر عمق بود كه آبي شور و گرم در آن جاري بود و ما به ناچار اندكي از آن ميخورديم. اينكه اسير بشويم را پيش بيني ميكرديم. خودم و جامي داوطلب شديم و قرار شد هر كدام به يكي از سنگرها برويم. به ديگر بچهها سپرديم كه هواي ما را داشته باشند. دو تا سنگر را نشان كرديم. زير ديد كامل دشمن بوديم، ولي مجبور بوديم برويم. وسايلمان را گذاشتيم تا كاملاً سبك شويم. پايمان را برهنه كرديم و با زيرپوش، به سمت آن سنگرها دويديم و خودمان را به داخل آنها پرت كرديم. دشمن كه دقيقاً ما را زير نظر داشت، شايد نيم ساعت اين دو سنگر را زير آتش گرفت و آنقدر تير و گلوله زد كه ديگر تصور كرد ما را كشته است. غير از آن هم نميشد تصور كرد؛ چون حجم آتشي كه ريختند، خيلي زياد بود. سنگرها خوشبختانه گود بود و تيرها به لبة آن ميخورد. ما مدام از هم خبر ميگرفتيم تا از سلامت هم مطلع شويم. تيراندازي كه تمام شد، از جامي پرسيدم: «حالا چي داري آنجا؟»
گفت: «همه چيز؛ هم نان و هم تير كلاش.»
با هم همآهنگ شديم و وسايل را داخل گوني ريختيم تا بتوانيم سريع بدويم. با يك اشاره، به سرعت به سمت خاكريز خود رفتيم و خودمان را به پشت آن پرت كرديم كه بلافاصله آتش سنگين عراقيها روي سرمان ريخت، اما خدا را شكر! سالم مانديم.
وضعيت ما طوري بود كه اگر خون از دماغ كسي ميآمد، كاري نميشد كرد، چون ارتباطمان كاملاً با عقب قطع بود، ولي خدا كمك كرد و كسي مجروح نشد.
خطي كه حفظ شد
يك مسألة واضح در جبهه اين بود كه هر جا از پشت خاكريز كه با اسلحة كلاش تيراندازي ميشد، عراقيها به فكر پيشروي از آن منطقه نميافتادند و فقط مواضعشان را محكم ميكردند.
به بچهها گفتم كه سلاحتين را روي تك تير بگذاريد و برويد و از هر سنگر يك تير شليك كنيد. اينگونه تا صبح، خط ما فعال بود. من هم بيست دقيقه در آن نقطه گلوگاه قابل نفوذ، كشيك ميدادم و بعد سري به بچهها ميزدم و باز به آن نقطه برميگشتم.
تا ساعت دوي نيمهشب، سروصداي رفت و آمد تانكهاي عراقي ميآمد، ولي پس از آن، صدايشان قطع شد. بچهها، كمكم روحيه گرفتند كه عراقيها حمله نميكنند. هر جور بود، آن شب را به صبح رسانديم و نفهميديم كه چرا عراقيها حمله نكردند. اطراف سنگري جمع شديم تا استراحت كنيم. يكي از بچهها رفته بود آنطرفتر. وقتي برگشت، گفت: «توي همين آب شور كانال كه ما از آن استفاده ميكنيم، پر از جنازة عراقي است!»
رفتم نگاه كردم، اما چارهاي نداشتيم و مجبور بوديم از همان آب استفاده كنيم. آب هم آن قدر شور بود كه سفيدي چشم بچهها، قرمز شده بود. توي فكر بوديم كه امروز را چه كنيم؟ ظاهراً از نيروهايي كه به عقب برگشته بودند هم دربارة ما سؤال شده بود و چون آنها اظهار بياطلاعي كرده بودند، تصور شده بود كه ما يا شهيد شدهايم، يا اسير؛ بنابراين كسي حتي پيگيرياي براي پيدا كردن ما نميكرد!
ما هم از راه برگشت بياطلاع بوديم و نميدانستيم از كجا برگرديم و مهمتر از آن، غيرتمان اجازه نميداد آنجا را رها كنيم و به دست دشمن بدهيم. ظهر نزديك بود، دوباره همان كار قبل را تكرار كرديم و مقداري نان و مهمات آورديم. ديگر ميدانستيم كجا برويم و چه بياوريم. نميدانم چرا شدت تيراندازي عراقيها از روز قبل، كمتر شده بود. اين بار در كنار مهمات و نان، كمي كنسرو هم پيدا كرديم و به خاكريز خودمان برگشتيم.
شب را هم درست مانند شب قبل گذرانديم، البته با اين تفاوت كه خط دشمن، كاملاً ساكت بود و هيچ تيراندازي به طرف ما نميشد؛ بنابراين كمي روحية بچهها بالاتر رفت. تا ظهر روز بعد، به همين صورت سر كرديم. دو نفر از جمع كه كمي مسنتر بودند، مدام غرغر ميكردند و ميگفتند كه ما زن و بچه داريم و شما ما را بيچاره كرديد! اين حرفها همه را خسته كرده بود. حدود عصر بود كه سروصدايي از پشت سرمان بلند شد. بررسي كرديم و ديديم دارند فارسي حرف ميزنند و فهميديم كه برادران آن تيپ بودند. تحليلم اين بود كه چون آنها تصور كردهاند كه دشمن عمليات ميكند، از آنجا رفتهاند، ولي وقتي ديدهاند خبري نشد، دوباره برگشتهاند.
گروه ديگري از نيروها بودند. پيش آنها رفتيم و ماجرا را گفتيم. از ما خواستند چون بر منطقه اشراف داريم، آنها را با آنجا آشنا كنيم. بچههاي ما راحت ميگفتند و ميخنديدند، ولي آن برادران از منطقه ترس داشتند و از ما هم ميخواستند كه پيششان بمانيم.
روز بعد، با دوستانمان تماس گرفتيم و بچههاي خودمان با تعجب به سراغمان آمدند. چهرههايمان به هم ريخته بود و آب شور، ظاهرمان را عوض كرده بود؛ بهطوري كه رفقايمان فكر كردند ما شيميايي شدهايم! خلاصه به مدد خداوند، توانستيم چند كيلومتر را با آن تعداد اندك نيرو حفظ كنيم.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 54
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}