اين قبر با سَرَم نمي‌سازد


 

نویسنده : گلستان جعفريان




 

خيمه
 

دكتر محمدعلي ابوترابي متخصص جراحي عمومي از دانشگاه علوم‌ پزشكي اصفهان در سال 1310 در شهر نجف‌آباد در خانواده‌اي فقير متولد شد. محمدعلي هم كار مي‌كرد و هم تحصيل. آن زمان پزشك در كشور بسيار كم بود و آن‌هايي كه در شهرهاي كوچك به طبابت مي‌پرداختند اكثراً هندي و پاكستاني بودند. بعد از پايان تحصيلات بيمارستان‌هاي بزرگي در تهران،‌ اصفهان و مشهد به محمدعلي پيشنهاد كار دادند، اما او نپذيرفت و به نجف‌آباد و همان محله‌اي كه در آن متولد شده بود برگشت و علاوه بر كار در بيمارستان و مطب خصوصي‌اش اتاقي را سر منزل براي معاينه بيماران مهيا و اعلام كرد در تمام طول شبانه‌روز مردم مي‌توانند به او مراجعه كنند.
دكتر محمدعلي ابوترابي معتقد است پزشكي يك شغل است نه مقام. پزشك بايد به دنبال بيمار باشد نه بيمار به دنبال پزشك. پزشكان به دليل قسم‌نامه پزشكي كه ياد كرده‌اند،‌ بايد در هر شرايطي پذيراي بيمار باشند و حق تعيين وقت و مكاني خاص براي اين كار را ندارند.
دكتر ابوترابي هشت سال دفاع‌مقدس را در جبهه‌ها و در حساس‌ترين پست‌هاي اورژانس خط‌مقدم خدمت كرد و جان صدها رزمنده مجروح و زخم‌خورده را از درد و رنج بي‌نهايت رهانيد. در عمليات رمضان تنها پسرش مجيد به شهادت رسيد، اما هنوز چهلم مجيد نرسيده بود كه دكتر دوباره به جبهه برگشت. او سرپرستي سخت‌ترين پست‌هاي امداد و نجات را حتي در خط‌مقدم به عهده مي‌گرفت تا در شب‌هاي عمليات، رزمندگان مجبور نباشند مجروحان را مسافت زيادي تا اورژانس حمل كنند.
عمليات رمضان در پيش بود. دكتر ابوترابي مدت زيادي در منطقه مانده بود. سردار احمد كاظمي اصرار داشت او به مرخصي برود. بالاخره دكتر بنا به اين‌كه او فرمانده است و اطاعت از دستوراتش را براي خودش واجب مي‌دانست قبول كرد لباس بسيج را از تن درآورد و آماده رفتن شود. كه يكي آمد دم در سنگر و گفت: «آقاي دكتر پسر جواني مي‌خواهد شما را ببيند».
دكتر آمد بيرون. مجيد بود. خبر داشت مي‌خواهد به جبهه بيايد. با مهرباني نگاهش كرد، صورتش را بوسيد و گفت: «خوب چه خبر بابا؟»
مجيد همين‌طور كه سرش پايين بود، گفت «من آمدم كه اعزام بشويم به خط‌مقدم جبهه براي عملياتي كه در پيش است. گفتم قبل از رفتن بيام شمارو ببينم.»
دكتر سري تكان داد و گفت: «خيره‌ ان‌شاءالله خيلي هم خوب كاري كردي آمدي پسرم» دكتر به صورت تنها پسرش خيره شده بود. دلش مي‌خواست او هم به چشمانش نگاه كند، اما مجيد همچنان سرش پايين بود. دكتر احساس كرد مجيد عمداً به چشمان او نگاه نمي‌كند مي‌ترسد مبادا جذبه پدر و فرزندي باعث شود به او بگويد نرو خط‌مقدم. اضطراب در رفتارش احساس مي‌شد. مي‌خواست زودتر برود.
دكتر دست روي شانه‌اش گذاشت و گفت: «برو پسرم به خدا مي‌سپارمت.» مجيد كه رفت دكتر همچنان نگاهش مي‌كرد. آن‌قدر جلو در سنگر ايستاد تا او سوار ماشين شد و رفت.»
با رفتن مجيد اصرار بقيه به دكتر ابوترابي براي رفتن به مرخصي بي‌فايده بود. او ماند. شب عمليات رمضان مجروحان زيادي به اورژانس مي‌آوردند او آن‌ها را به دقت نگاه مي‌كرد به‌خصوص كساني را كه صورت‌هاي‌شان كاملاً خون‌آلود بود و به‌راحتي نمي‌توانست چهره‌شان را تشخيص بدهد. نگران مجيد بود.
يك شب و يك روز از عمليات گذشت تا اين‌كه دو نفر از بچه‌هاي لشكر به سنگري كه دكتر ابوترابي در آن بود آمدند. دكتر داشت با آيت‌الله ايزدي امام جمعه اصفهان صحبت مي‌كرد. آن‌ها سه‌بار آمدند نزديك دكتر نشستند و بدون اين‌كه حرفي بزنند دوباره برخواستند و رفتند تا اين‌كه دكتر خطاب قرارشان داد و گفت: «اتفاقي افتاده؟ شماها چيزي مي‌خواهيد به من بگوييد؟» يكي از آن دو نفر با ترديد گفت: «بله»
دكتر رو به او نشست و با دلهره پرسيد «بگو پسرم، چيزي شده؟»
جوان با دستپاچگي گفت: «آقا مجيد مجروح شده‌اند.»
دكتر صاف نشست و قرص و محكم گفت: «اين بازي‌ها چيه در مي‌آوريد رُك و راست به من بگوييد چه اتفاقي افتاده است.»
جوان از قدرت و صراحت دكتر قوت قلب گرفت و فوري گفت: «آقامجيد شهيد شده است.»
دكتر برخواست و از سنگر بيرون آمد، چند لحظه‌اي تنها ماند بعد دوباره برگشت داخل سنگر و گفت: «مي‌خوام جنازه‌اش را ببينم.»
نزديك خط‌مقدم جبهه در معراج شهدا دكتر را بردند كنار كانتينرهايي كه اجساد شهدا داخل آن‌ها روي هم انباشته شده بود. چند دقيقه بين اجساد گشت تا اين‌كه يك جنازه را مقابل دكتر گذاشتند و گفتند اين پيكر آقامجيد است. جنازه سر نداشت، رگ‌هاي گلويش پيدا بود. دكتر دو زانو روي زمين نشست و به جيب لباس كه خوني بود خيره شد روي يك تكه پارچه سياه كوچك نوشته شده بود؛ مجيد ابوترابي، خم شد و رگ‌هاي گلوي مجيد را بوسيد. چند لحظه‌اي همان‌جا ماند، بعدها به صديقه‌خانم گفت: «‌با پيكر مجيد درد دل كردم. بعد سجده شكر به‌جا آوردم كه خدا چنين فرزند صالحي به من داد و برخاستم و به اورژانس برگشتم.»
چند دقيقه‌اي بيش‌تر نبود در اورژانس مشغول كار شده بود كه سردار كاظمي آمد سراغش. سرش پايين بود و اصلاً توي چشم‌هاي دكتر نگاه نمي‌كرد.
ـ شما بايد برويد خانه
دكتر به او نگاه كرد: «حاج احمد تو خبر داشتي چرا به من نگفتي؟»
حاج احمد گفت: «روم سياه دكتر. خجالت مي‌كشيدم خبر شهادت تنها پسرتان را من به شما بدهم، از عهده‌ام خارج بود.»
دكتر به چشمان نجيب او خيره شد و با آرامش گفت: «چرا تو خجالت بكشي، دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر اين قرار گرفته راضي‌ام به رضاي او، دعا كن به من صبر و حلم عنايت كند.»
حاج احمد كه احساس كرده بود دكتر مي‌خواهد در منطقه بماند با بي‌تابي گفت: «شما هر چه زودتر بايد برگردي نجف‌آباد. ترتيب كارها را داده‌ام همين الان مي‌توانيد حركت كنيد.»
دكتر بي‌توجه به تأكيد و اصراري كه حاج احمد داشت سراغ مجروح بعدي رفت و شروع به پانسمان زخمش نمود و گفت: «رفتن من ديگر دردي از كسي دوا نمي‌كند اينجا باشم خيلي بهتر است مي‌بيني چه وضعي داريم هنوز هم دكتر جراح نفرستاده‌اند، پُستم را تحويل بگيرد.»
حاج احمد با نگراني كه در صدايش موج مي‌زد اصرار كرد: «اما شما بايد برويد و خودتان اين خبر را به حاج خانم بدهيد. خانواده در اين شرايط به شما احتياج دارند.»

صديقه‌خانم توي اتاق زير كرسي خوابيده بود. شب از نيمه گذشته بود كه صداي درِ هال آمد، برگشت نگاه كرد مجيد بود نمي‌دانست خواب است يا بيدار. مجيد سرحال و سالم گوشه اتاق ايستاده بود و به او نگاه مي‌كرد.
ـ سلام پسرم اين موقع شب كجا بودي؟ چه بي‌خبر آمدي، در حياط‌رو كي برات باز كرد؟
مجيد آمد جلو و كنار صديقه‌خانم نشست و گفت: «در حياط باز بود آمدم تو تا نيم‌ساعت ديگه هم بابا مي‌آد منتظرش باش» بعد برخاست و خداحافظي كرد و قبل از اين‌كه صديقه‌خانم بتواند حرفي بزند رفت.
صديقه خانم لحاف را كنار زد و برخاست نشست. به ساعت نگاه كرد نزديك چهارصبح بود. لااله‌الاالله گفت و شيطان را لعنت كرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده نشست. به ياد آخرين خداحافظي مجيد افتاد. ساكش را بست و داد دستش. توي چشم‌هايش نگاه نمي‌كرد مي‌ترسيد مهر مادري اشكش را سرازير كند. وقتي مجيد به طرف خانه عمه‌اش رفت تا با ماشين پسر عمه‌اش برود، چند قدم كه رفت دوباره برگشت به صديقه‌خانم نگاه كرد و خنديد. سر كوچه كه رسيد مي‌خاست بپيچد، براي بار سوم برگشت و لبخند زد. اين‌‌دفعه توي دل صديقه‌خانم خالي شد گفت: «يا اباالفضل» اين خنده معني دارد، اين خنده معمولي نيست. زود آمد توي خانه قرآن را باز كرد يك صفحه خواند و بعد زار زار گريه كرد و به خدا گفت: «خدايا من نمي‌خوام تنها پسرم نه شهيد بشه نه مجروح. من مي‌خوام اون بمونه و مثل پدرش به جامعه‌اش خدمت كنه. خدا صدامو مي‌شنوي؟
مجيد اين‌دفعه خواست يكي از پيراهن‌هاي دكتر را بپوشد. پيراهن‌ها همه برايش خيلي بزرگ بود. صديقه خانم چند ساعت روي يكي از آن‌ها كار كرد تا اندازه‌اش بشود. دكتر كه مي‌رفت جبهه براي بدرقه‌اش رفتند. مجيد موقع خداحافظي خنديد و به او گفت: «‌مادر اگر بنا باشد من و بابا شهيد بشويم تو ترجيح مي‌دهي كداممان شهيد بشويم؟»
صديقه‌خانم با چشمان پر از اشك جواب داده بود «مجيد با اين حرف‌ها مي‌خواهي عذابم بدهي؟ آخه مگه مي‌شه من بين تو و بابا يكي تونو انتخاب كنم.»
همة اين صحنه‌ها مثل يك فيلم از جلو چشمانش مي‌گذشت. بغض صديقه‌خانم تركيد صدايش در اتاق پيچيد زود دستش را روي دهانش گذاشت و سعي كرد خودش را كنترل كند سرك كشيد و توي اتاق وسطي نگاه كرد، اكرم دختر بزرگش خواب بود. او آبستن بود. صديقه‌خانم اصلاً دلش نمي‌خواست با اين فكر‌ها ناراحتش كند. مطمئن بود مجيد يا شهيد شده يا اسير. در اين افكار غرق بود كه صداي پايي به گوشش رسيد. برخاست و پشت در رفت. دكتر در را كه باز كرد جا خورد، سلام كرد و گفت: «چي شده؟ صديقه چرا اين‌موقع شب پشت در ايستادي؟!»
صديقه‌خانم خونسرد گفت: «چيزي نيست بي‌خواب شدم. چه‌طور بي‌خبر آمدي؟ مجيد رو ديدي؟»
دكتر ساكش را گوشه هال گذاشت، تمام لباس‌هايش خوني و خاك‌آلود بود بدون اين‌كه جواب سؤال صديقه‌خانم را بدهد به سمت حمام رفت و گفت: «من مي‌روم دوش بگيرم.»
صديقه‌خانم زانوهايش را در بغل گرفت و گوشه اتاق نشست. نيم ساعت گذشت. تا به حال در زندگي‌اش لحظاتاين‌قدر به نظرش طولاني نيامده بودند. هنوز سه‌روز از شهادت رسول پسرعمه مجيد نمي‌گذشت. سه‌روز پيش مادر رسول به او تلفن كرد و گفت: «مي‌گويند رسول شهيد شده، جنازه‌اش را با شهداي ديگر آورده‌اند پاي‌كوه. همراهم مي‌آيي برويم بچه‌ام را تحويل بگيرم؟ صديقه گفت: بله كه ميام باجي،‌ چرا نيام. در يك تريلي اجساد خوني و مجروح شهدا را روي هم گذاشته بودند و از خط‌مقدم به نجف‌آباد آورده بودند. در خارج از شهر خانواده‌ها مي‌آمدند اجساد عزيزانشان را شناسايي مي‌كردند، آن‌ها را تحويل مي‌گرفتند و مي‌رفتند. صديقه وقتي به ياد آن روز افتاد، با خودش گفت: «خدايا يعني مجيد مرا هم اين‌طور تحويلم مي‌دهند. آن‌قدر دست‌هايش را دور زانوهايش‌ فشار داده بود كه بي‌حس شده بودند.
بالاخره دكتر آمد، و روبه‌روي او نشست و گفت: «خوب بگو ببينم دخترها چه‌طورند؟ اكرم حالش خوب است؟»
صديقه‌خانم بي‌تاب جواب داد «خوبند،‌ خوبند. مجيد چه‌طور بود؟ شما ديديش؟ از بچم خبر داري؟»
دكتر گفت: «بلند شو وضو بگير دو ركعت نماز بخوان تا برات بگم.»
صديقه‌خانم سرش را به ميز تلويزيون تكيه داد و ناليد و گفت: «بگو... من توان ندارم ازجام بلند بشم وضو بگيرم... علي، حالم بده، به بدنم رعشه افتاده، بگو بدانم چه بلايي سر بچه‌ام آمده...؟»
دكتر سرش را پايين انداخت و با همان طنين صداي آرام‌اش گفت: «صديقه‌جان قول بده صبور باشي، جيغ نكشي و جزع و فزع راه نيندازي....»
اشك‌هاي صديقه‌خانم از چشمانش بيرون جوشيد و صورتش را خيس كرد.
ـ «اگر بي‌تابي كني اكرم چي مي‌شه؟ اون آبستنه، اگر بلايي سرخودش يا بچه‌اش بياد دلت بيش‌تر غمگين مي‌شه... مجيد شهيد شده. قبل از اين‌كه برم حمام، بهت كه پشت كردم، گفتم مجيد شهيد شده اما تو اصلاً نشنيدي!

در گلستان شهيدان نجف‌آباد، چهار قبر كنار هم بود كه دوتايش خالي بود. وقتي پيكر مجيد را آوردند، دوستش آمد و دكتر را سرقبري كه كنده و آماده بود برد. و گفت: «آقاي دكتر مجيد را اينجا به خاك بسپاريد.»
دكتر گفت: «چرا؟»
جوان جواب داد: ما چهارنفر بوديم كه شب‌هاي جمعه مي‌آمديم گلزار و سر مزار شهدا دعاي كميل مي‌خوانديم. بعد از دعا هر كدام چنددقيقه‌اي در اين چهار قبر كنده شده مي‌خوابيديم. رسول پسرعمه مجيد كه شهيد شد توي همان قبري كه مي‌خوابيد دفنش كردند. ابراهيمي دوست ديگرمان هم همين‌طور، حالا مجيد آمده...
كمي مكث كرد و ادامه داد «... قد مجيد بلند بود، داخل اين قبر كه مي‌خوابيد سرش به يك طرف خم مي‌شد، هميشه مي‌گفت: «بچه‌ها بايد سر از تنم جدا شود تا اين قبر اندازه‌ام شود.»
چهلم مجيد نشده بود كه دكتر برگشت منطقه. صديقه‌خانم با دخترها تنها ماند. درد ديسك‌كمرش با شدت شروع شده بود. دكترها مي‌گفتند بيش‌تر مربوط به اعصابش است. بايد آرام باشد و افكار ناراحت‌كننده به ذهنش راه ندهد. دخترها سعي مي‌كردند دورش را خالي نكنند. مي‌رفتند باغ خانوادگي‌شان كه در نزديكي نجف‌آباد قرار داشت، اما صديقه‌خانم مي‌گفت: «‌اين باغ بدون مجيد لطفي ندارد. مجيد كه بود باغ هم سرسبز بود، مجيد كه رفت باغ هم خشكيد. اكرم مي‌گفت: «شما كه مي‌دانيد مجيد به آرزويش رسيد. او كنار پروردگارش است با سربلندي، با عزت و آبرو. پس اين بي‌تابي‌ها را كنار بگذاريد.»
صديقه‌خانم در جوابش مي‌گفت: «تو درست مي‌گويي اين‌ها را مي‌دانم و به آن‌ها اعتقاد دارم اما مي‌داني دلم از چه مي‌سوزد، اگر مي‌دانستم مقدر استاين‌قدر زود براي هميشه از كنارم برود. نمي‌گذاشتم آب توي دلش تكان بخورد. نه اينكه...»
اكرم اشك‌هايش را پاك مي‌كرد و باز دلداريش مي‌داد.
ـ «مگر شما چه‌كار مي‌توانستيد برايش انجام بدهيد كه نداديد. شما هميشه با او مهربان بوديد.»
ـ «يادته پارسال از تهران مهمان آمده بود. مجيد مثل هميشه از صبح زود باغ را آماده و تميز كرد. با مهمان‌ها وارد باغ كه شديم همه‌جا آب و جارو شده بود. روي تخت قالي پهن كرده و پشتي گذاشته بود. هر چه صدايش كرديم جواب نداد. با زهراخانم رفتيم بالاي پشت‌بام. تو سايه شاخه‌هاي گردو، روي زمين بدون اين‌كه حتي ملافه‌اي زيرش پهن كرده باشد از خستگي خوابش برده بود. زهراخانم خواست برود و برايش پتو بياورد، اما نگذاشتم گفتم: مجيد عادت دارد من او را نازك‌نارنجي بار نياورده‌ام. او بايد مرد بار بيايد. مي‌داني زهراخانم چه گفت؟ گفت: واي تو چه دلي داري،‌ خوبه يك پسر داري.
من مي‌خواستم او مثل پدرت مردي قوي بار بيايد. طعم فقر را بچشد تا آينده بتواند زندگي‌اش را بهتر اداره كند و اگر به جايي رسيد مردم را فراموش نكند. مثل بابا هميشه خودش را از آن‌ها ببيند نه بالاتر. اما نمي‌دانستم هرگز به آن‌ روزها نمي‌رسد.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 54