آغوش فكه باز شد
آغوش فكه باز شد
آغوش فكه باز شد
تفحص
ميگويند: جنگ که تمام شد، همه به شهر و ديار خود بازگشتند؛ شهدا با کولهباري از عطر شهادت، و دوستانشان با دلي که جا مانده بود. در شهادت هم گويي بسته شده بود.
حالا بايد چارهاي براي خويش انديشيد. اينجا دنياست؛ توقفگاه نيست. زمان به تندي ميگذرد، اما سخت! تا زندگي جريان دارد، بايد نفس را رها كرد، اما حواست باشد كه شهر، با تمام رنگهايش، آسمان دلت را تيره و تار نکند.
در اين ميان «مجيد» نشاني بهشت را خوب ميدانست. دنيا با خانه و فرزند و تمام زينتش نميتوانست سرگرمي خوبي برايش باشد. او خيلي زود به اين حقيقت دست يافت كه دنيا براي اسارت انسان، در کمين نشسته است و آنان که جان خويش را قطرهاي از درياي وصال معبود مييابند، سلامش نميكنند. مجيد گويي ميدانست كه همين روزها نامش در زمرة اصحاب «سلام عليکم بما صبرتم» خواهد درخشيد.
دردهايي که از آن روزها به يادگار داشت، سخت و طاقتفرسا بود، اما صبر در اين ميان به يارياش شتافته بود و رملهاي تشنة فکه، بهترين مرهم لحظههاي دلتنگياش بود.
چند سالي نگذشت كه مجيد قرار ماندن را به اهل زمين تقديم كرد و خود راهي بيابانها شد تا از آنجا در آسمان را بکوبد و به خدا سلامي دوباره کند. بيابان را حلقة اتصال با اهل آسمان يافت و رضايت خدا را در لبخند مادران چشم به راهي ديد که سالها بعد از پايان جنگ، روزها و شبهايشان در رؤياي لبخند دوبارة فرزندشان سپري ميشد. او بارها در قامت خميدة مادران شهدا، معناي انتظار را درک کرده بود و يعقوبوار در پي يافتن يوسف، آنقدر ميگشت، تا با بشارت بوي پيراهني، روشني را به چشمان بيفروغ پدر شهيدي باز گرداند و مادري را از اسارت داغ فرزند برهاند.
آري! او با حرارت عشقي که از شهدا وام گرفته بود، هر روز عاشقتر ميشد و دنيا را آرام آرام به باد فراموشي ميسپرد تا آنجا که ديگر «صبغه الله» وجودش را رنگ الهي داد و ريسمان بندگي با روحش تا اوج ايمان، پيوندي جاودانه برقرارکرد.
حالا که ميشنوي شهيد سال 1380، در حيرتي عميق فرو ميروي؛ چرا که اين روزها، شهيد شدن هنر ميخواهد و تنها ارزاني کساني است که از معناي نگاه حسينبن علي(ع) در شب و روز عاشورا به مقام عيناليقين دست يافتهاند. آري! اين روزها شهادت بر بال کبوتراني مينشيند که تنها بر گرد خورشيد ولايت حلقه زدهاند و در پروازشان، همچنان فرياد لبيک نهفته است.
آقا مجيد هم بعد از عروج آسماني دوست و يار هميشگياش «علي محمودوند» (1379)، غوغايي در جانش به پا شد، لحظههايش بيشتر از گذشته آكنده از درد فراق گشت و بهانهاي فراهم شد، تا عقربههاي زمان براي پرواز زودتر به يارياش بشتابند. زماني نگذشت كه فکه بيقرارتر از او، او را براي هميشه در آغوش فشرد و همه ديدند كه خدا با «يدالهي» خويش، دستان او را گرفت و به آن سوترها برد.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 54
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}