تركيه را فراموش كردم، با هر گلوله يازهرا(س) مي‌گفتم


 

نویسنده : داود بهلولي




 

«ابراهيم حکمت» از رزمندگان ترکيه و فرماندهان دوران دفاع مقدس ايران
 

دفاع مقدس وسعت بي‌نهايتي است که هنوز ناشناخته‌هاي بسياري از آن در گوشه‌گوشة ذهن و دل اهل جبهه مانده است و کسي را مي‌خواهد که دل به اين دريا بدهد، بکاود و بکاود و پيدا کند، آن‌چه که بايد پيدا کند.
دفاع مقدس هشت‌ساله، دفاع از ايران نبود، دفاع از اسلام بود، دفاع از تشيع و نام حسين(ع)؛ به همين خاطر بودند کساني که گرچه اهل ايران‌ نبودند، اما به خاطر صيانت از تشيع و اهل‌بيت(ع) وارد جبهه‌هاي جنگ شدند و جانانه جنگيدند.
توفيقي دست داده بود که چند روزي را مهمان شيعيان مخلص اهل‌بيت(ع) در استانبول ترکيه باشم. نخستين روز ورودم به استانبول بود. در کنار تعدادي از ايرانيان مقيم استانبول، در کنار مسجد تاريخي «بؤيوک والده خان» (مسجد ايرانيان) ايستاده بودم و منتظر شروع مراسم جشن ميلاد حضرت فاطمه زهرا(س) بودم. در ميان همهمه، صحبت‌ها و گفت‌وگوها، لهجة خاص و زيباي استانبولي يکي از حاضران که فارسي صحبت مي‌کرد، توجهم را جلب کرد. نزديک‌تر رفتم. چهره‌اش جوان بود، اما پا به چهل سالگي و ميان‌سالي گذاشته بود. با کت و شلواري دارچيني رنگ، با شور و حرارت با چند نفر از کارکنان سفارت صحبت مي‌کرد. انتظار شنيدن هر صحبتي را داشتم، جز جبهه و جنگ. جبهه و جنگ کجا و استانبول کجا؟ شنيده بودم و البته ديده بودم که مردم ترکيه جزو متعصب‌ترين مسلمانان به حساب مي‌آيند، اما اين‌که کسي از آن‌ها در جبهه‌هاي جنگ حضور يافته باشد و الآن هم جلوي چشمانم حي‌و‌حاضر باشد، برايم عجيب و جالب بود.
آن‌شب گذشت و بعد از چندروز قرار شد با مداح سرشناس ايراني حاج «سيد حسين شربياني» که البته در ترکيه و استانبول خيلي معروف‌تر از ايران است، سوار بر ماشين بسيجي خاک جبهه خوردة تركيه‌اي شويم تا ما را به مراکز مذهبي شيعيان ببرد.
ما هم فرصت را از دست نداده و دست به کار شديم و تا ما را به مقصد برساند و برگرداند، با او داخل ماشين به گفت‌وگو پرداختيم. نگاهي هم به سايت زيبايش انداختيم؛ سايتي پر از خاطرات دفاع مقدس و عکس‌هايي که هرکدام حرف‌ها براي گفتن دارند. هنوز هم حال و هواي جبهه را داشت و گرم و صميمي بود. «ابراهيم حکمت»، طلبه، اهل ترکيه و رزمندة جبهه‌هاي جنگ ايران عليه عراق، متولد 1965 آداناي ترکيه. او يکي از چهار رزمندة ترکيه‌اي است که هرکدام از طريقي خود را به اين جبهه رسانده بودند. از اين چهار تن، دو نفر به‌شهادت رسيده‌اند و دو نفر ديگر شهيد زنده‌اند و در جبهه‌اي ديگر به مبارزه‌ مشغولند. حکمت، نخست مذهب علوي داشته است، اما اکنون به‌عنوان يک شيعة اثني‌ عشري در ترکيه مشغول به فعاليت‌هاي فرهنگي است.

در ترکيه
 

خانوادة ما، مذهبي علوي داشتند. انقلاب اسلامي ايران تازه به پيروزي رسيده بود و من دوران معادل راهنمايي را در ترکيه سپري مي‌کردم. در کتاب‌هاي تاريخ ترکيه، حکومت ايران را شاهنشاهي نوشته بودند. معلممان گفت: عبارت شاهنشاهي را خط بزنيد و به جاي آن بنويسيد، جمهوري اسلامي.
براي ما جالب بود که بدانيم اين جمهوري اسلامي يعني چه. کم‌کم پي‌گير شدم و چيزهايي متوجه شدم. اين مسأله هميشه در ذهنم بود. کم‌کم علاقه‌اي به جمهوري اسلامي در من ايجاد شد و هميشه از خدا مي‌خواستم كه مرا با جمهوري اسلامي آشنا کند.
مدتي نگذشته بود که يکي از بچه‌هاي اهل کرکوک مرا با دو نفر از دانشجويان ايراني آشنا کرد. آن‌موقع ديگر در دوران دبيرستان بودم و از همان سال‌ها تصميم قطعي گرفتم که به ايران بروم. پس از تکميل دوران دبيرستان، به‌دليل آزارهاي دولت جديد ترکيه که با کودتا روي کار آمده بود، تصميم به مهاجرت از شهرمان گرفتيم. فضاي آن سال‌ها بسيار سياسي بود. من با دو دانشجوي ايراني ارتباط پيدا كرده بودم و باهم فعاليت داشتيم. يکي اهل مشهد بود و يکي اهل سلماس. پس از مدتي، آن دو دانشجو به‌خاطر فعاليت‌هاي سياسي دستگير، 45 روز بازداشت و زنداني و بعد از ترکيه اخراج شدند.
بعد از اخراج آن‌ها به شهر ملاطيه رفتم. شش ماه با علويان آن‌جا فعاليت‌هاي ديني و سياسي داشتم و براي مردم از اهل‌بيت(ع)، چهارده معصوم و ولايت مي‌گفتم، اين‌که چرا آمده‌اند، چرا مي‌خواهند ما را هدايت کنند و اصلاً چرا بايد براي آن‌ها ارزش و احترام قائل شويم، اين‌كه ما هرقدر به اهل‌بيت(ع) عشق داشته باشيم، به همان نسبت ارزش پيدا مي‌کنيم. آن‌موقع جنبة سياسي خط امام در ترکيه؛ حتي در بين اهل سنت، زياد مطرح بود و مردم به جمهوري اسلامي و انقلاب ايران علاقه نشان مي‌دادند.
من پس از گذشت شش ماه، با خانواده به استانبول مهاجرت کردم.

در ايران
 

از مسجد بؤيوک والده خان نامه‌اي به‌عنوان معرفي‌نامه براي ورود به حوزة علميه گرفتم و راهي ايران و شهر قم شدم. سال 61 بود. وقتي وارد قم شدم، به مدرسة «حجتيه» رفتم، پس از ثبت‌نام، براي آموزش زبان فارسي راهي نجف‌آباد شدم و پس از سپري کردن اين دوره به قم برگشتم.
تصميم قطعي داشتم که طلبه شوم، اما پس از اين حرف حضرت امام که فرمودند جبهه‌ها را پر کنيد، با خود گفتم، ما مسئوليتي داريم و بايد آن را به انجام برسانيم. رفتم پيش مسئولان امر و درخواست حضور در جبهه‌ها را دادم. گفتند: شما خارجي هستيد و نمي‌توانيد در جبهه‌ها شرکت کنيد.
خلاصه هر روز ما را به جايي فرستادند و بالاخره ميسر نشد. پيش يکي از آقايان مراجع رفتم و گفتم: من مي‌خواهم به جبهه بروم.
گفتند: ترکيه به شما بيش‌تر احتياج دارد.
گفتم: اگر من جبهه بروم، اگر خواسته خدا باشد، مي‌توانم زنده بمانم.
بالاخره نامه‌اي نوشتند، رفتيم به ادارة جهادسازندگي نجف‌آباد و از آن‌جا به قرارگاه «کربلا» رفتيم.

در جبهه
 

با بچه‌هاي رزمنده در قسمت رزمي ـ مهندسي پشتيباني جنگ بوديم و با طلبه‌هاي رزمندة ديگر در آبادان و اهواز درس مي‌خوانديم. پيش از هر عمليات، سنگر و راه درست مي‌کرديم؛ در جاهايي مثل بزرگراه بدر و جزيرة مجنون. مدتي بعد به بچه‌هاي جهاد گفتم: من مي‌خواهم اسلحه به دست بگيرم.
مرا به فرماندهي جهاد شوشتر فرستادند و از آن‌جا به گتوند رفتم. بالاخره سال 64 از گتوند به لشکر «7 ولي‌عصر» انديمشک و از آن‌جا هم به گردان «مالک اشتر» اعزام شدم. پس از مدتي هم فرمانده گروهان «مسلم(ع)» شدم.
بيش‌تر مأموريت‌هاي ما در کردستان بود. بعد از مأموريت‌هاي کردستان، با لشکر 7 ولي‌عصر در عمليات «کربلاي 5»، در شلمچه شرکت کردم. در عمليات «والفجر 8» فاو هم حضور داشتم. پس از عمليات فاو و شلمچه، بيش‌تر در مأموريت‌هاي جزيرة مجنون شرکت داشتم و اين دوراني بود که آقاي «رفسنجاني» به اين نتيجه رسيده بودند که در جنوب نمي‌توانيم با دشمن مقابله کنيم؛ به‌دليل اين‌که آن‌جا زمين‌ها هموار است و آن‌ها هم تکنولوژي پيشرفته، ماهواره و امثال اين‌ها دارند. البته زمستان‌ها مشکل چنداني وجود نداشت؛ به‌دليل اين‌که هوا ابري مي‌شد و از ديد دشمن کاسته مي‌شد؛ اما در فصل گرما، کم‌ترين تحرکات ما از طرف دشمن شناسايي مي‌شد.
خلاصه راهي کردستان شديم و شروع به عمليات‌هاي چريکي کرديم، سپس به قروه رفتيم و آموزش ويژة جنگ در کوهستان را ديديم و براي مرحلة دوم عمليات «والفجر 10» اعزام شديم. براي شروع عمليات والفجر 10، ما را با کاميون به مريوان بردند. پس از هجده ساعت پياده‌روي، از شيار زلم گذشتيم و قرار شد قلة «شلم» را بگيريم. روز بعد، زمان شروع اولين مرحلة عمليات والفجر 10 بود، اما به ما خبر دادند که امشب بايد عمل کنيد؛ چون ممکن است نيروهاي تازه‌نفس عراقي بيايند و براي شما دردسرآفرين شوند.
شب ولادت امام رضا(ع) بود که شروع کرديم به بالا رفتن از قلة شلم. وقتي به قله رسيديم، ده متر با عراقي‌ها فاصله داشتيم. بچه‌ها روي زمين خوابيدند تا در نور منور ديده نشوند. کساني مثل آقايان «علي‌پناه»، «الله‌بخشي» و «جلال کرمي» جلوي من بودند. يکي از بچه‌هاي ما خوابيده بود و صداي خُرخُرش مي‌آمد. بچه‌هاي پشت سر گفتند: بيدارش کنيد، ممکن است دشمن متوجه ما شود.
 
يعني اين‌قدر بچه‌ها خسته بودند. دستم را بلند کردم تا بيدارش کنم، اما در همان حين، من هم خوابم برد و اصلاً متوجه نشدم که چه‌قدر خوابيدم. وقتي بيدار شدم، گفتند: از سيم‌خاردارها رد شويد.
در آن خواب ديدم که به ترکيه، پيش پدر، مادر و خواهرانم برگشته‌ام و آن‌ها همراهم هستند. آن‌قدر اين خواب برايم واقعي بود که وقتي ما را تکان دادند که حرکت کنيد و من بيدار شدم، با خودم مي‌گفتم، من کجا هستم و اين‌جا کجاست؟ شايد اين وسوسة شيطان بود که به من بگويد: چرا خودت را اين‌طور گرفتار کرده‌اي؟ برگرد، برو پيش خانواده‌ات.
رمز عمليات «يا زهرا(س)» بود. شروع به حرکت کرديم. عراقي‌ها ما را ديدند و ايست دادند. ما نارنجک انداختيم. بيش‌تر بچه‌ها زير گلوله ماندند. چون شيب زياد بود، هرچه نارنجک مي‌انداختيم، برمي‌گشت به سمت خودمان. شهر حلبچه هم پايين کوه بود. ديگر خشاب‌هايمان تمام شده بود. من سه تا خشاب داشتم که دوتايش را به بچه‌ها دادم. آن‌شب از ساعت دو شروع کرديم و تا ساعت پنج صبح درگير بوديم. در اين مدت، من يک خشاب داشتم. صبح که اسلحه‌ام را نگاه کردم، ديدم باوجود اين همه درگيري، خشابم خالي نشده است؛ چون هر تيري که مي‌زدم، يازهرا(س) مي‌گفتم. آن‌موقع بود که با تمام وجود فهميدم، در زمان جنگ، اهل‌بيت(ع) با ما بودند. همة بچه‌ها در آن موقع و آن وضعيت، هم نماز شب مي‌خواندند و هم دعاي امام زمان(عج).
پس از گرفتن قله که تا نماز صبح طول کشيد، تنها چند نفر باقي مانده بوديم؛ من، آقاي الله‌بخشي ـ که الآن در آموزش‌و‌پروش گتوند مشغول به کار است ـ و آقاي عابدين که فرمانده گروهان ما بودند؛ يعني بيش‌تر بچه‌هاي گروهان مسلم شهيد شده بودند. از آن پس، آقاي عابدين مي‌رفت و رگبار مي‌زد و من آرپي‌جي مي‌زدم تا دشمن نفهمد که ما دو نفر هستيم.
نزديکي‌هاي ظهر بود که مرحله دوم شروع شد. قرار بود در مرحلة سوم، پس از گرفتن حلبچه، سد دربند خان را بگيريم. بعد از اين مرحله، فرمانده لشکر ما آقاي «احمد دانش‌پژوه» آمد. شهدا و مجروحان زيادي داشتيم. يک گردان جديد تشکيل داديم و با اين گردان مي‌خواستيم سد دربند خان را بگيريم. بچه‌هاي پاسدار وظيفه هم در ميان ما بودند. براي مرحلة دوم، بچه‌هاي پاسدار وظيفه گفتند: ما خسته‌ايم و مرخصي مي‌خواهيم.
چون براي اين مراحل، نيروي زيادي به کردستان نيامده بود. يکي از بچه‌هاي پاسدار وظيفه گفت: مگر ما نوکر هستيم؟
فرمانده لشکر گفت: آقا، بله! ما نوکر هستيم، ما نوکر امام زمان(عج) هستيم.
واقعاً اين حرف فرمانده براي من ماية افتخار بود و تا آخرين لحظة زندگي‌ام به آن افتخار مي‌کنم. واقعاً نوکري آقا ارزش دارد.
«صدام» در آن برهه (آزادي شهر حلبچه) شهرهاي تهران و تبريز را زياد مي‌زد؛ به همين خاطر از طرف فرماندهي کل، دستور آمد که عملياتِ گرفتنِ سد «دربند خان» را متوقف کنيد، چون دشمن به‌خاطر سد دربند خان شهرها را مي‌زدند. عمليات لغو شد و ما برگشتيم تا شهدا را جمع کنيم. در همين هنگام ديديم، هواپيماهاي عراقي از بالاي قلة شلم آمدند و شهر حلبچه را بمباران کردند.
البته قضيه زدن شهر حلبچه يک نکته اصلي دارد که بيش‌تر مردم نمي‌دانند. دليل اين‌که صدام حلبچه را زد، يک چيز بود و آن هم اين‌که پيش از ورود ما به شهر حلبچه، در دياله و خورمال، مردم از ما خيلي استقبال کردند و به ما گل مي‌دادند. آن‌موقع وقتي در اولين مرحله، قلة شلم را گرفتيم، عمليات خيلي محرمانه بود و عراقي‌ها نمي‌دانستند ما قاچاقچي هستيم يا نيروهاي ايران. وقتي که فهميدند ما نيروهاي ايران هستيم، به مردم حلبچه، خورمال و دياله اسلحه دادند که با نيروهاي ايران بجنگند. مردم کُرد اين منطقه، فرمانده حزب بعث در شهر، و شهردار را اسير كردند و به ما تحويل دادند. وقتي صدام فهميد که مردم اين شهرها چه کرده‌اند و با نيروهاي ايراني هم‌کاري کرده‌اند، دستور بمباران شيميايي را صادر کرد.
دشمن پيش از اين در فکه و در عمليات کربلاي 5، گاز خردل زده بود، ولي در حلبچه از گاز شيميايي سيانور استفاده كرد. به ما خبر دادند که شيميايي زده‌اند. وارد شهر شديم و ديديم مردم زيادي از بين رفته‌اند. آن‌هايي که زنده مانده بودند، به ما گفتند: برويد شهر خورمال و دياله.
شب به آن‌جا رسيديم. وقتي به مردم سلام مي‌داديم، کسي جواب ما را نمي‌داد؛ انگار لب‌هايشان را دوخته بودند. فهميديم که اين‌ها بين خودشان هم حرف نمي‌زنند. يکي، دو روز مردم خورمال و دياله نمي‌توانستند حرف بزنند، گويا شوکه شده بودند؛ به‌خاطر اين‌که در يک آن، جمعيت زيادي از مردم شهرشان، زن و فرزند و نزديکانشان از بين رفته بودند.
خلاصه در آن عمليات سخت و دشوار، شهداي بسياري داديم كه بسياري از آن‌ها نوجوانان چهارده تا هفده‌ساله بودند؛ حتي برخي از آن‌ها قبلاً ترکش خورده بودند و با همان وضع به عمليات جديد آمده بودند.
پس از آن عمليات ما را به خوزستان و جزيره مجنون فرستادند؛ دليلش هم اين بود که صدام از آن جبهه وارد عمل شده بود و به شهر فاو تک زده بود. بيش‌تر شهداي تک دشمن به شهر فاو، از لشکر «امام حسين(ع)» بودند. آن‌موقع بزرگ‌راه «فتح»، خط مقدم جزيرة مجنون بود. در فاو، شلمچه، خرمشهر و فکه، همه‌جا زمين يک‌دست و مسطح بود و اگر کوچک‌ترين تيراندازي‌اي از جانب ما مي‌شد، تانک‌هاي پيش‌رفتة عراقي پاسخ مي‌دادند. در آن‌جا منافق هم زياد بود. خلاصه در آن‌جا مانديم و روزهاي آخر جنگ را پشت سر گذاشتيم، تا اين‌که قطعنامة 598 از سوي امام خميني پذيرفته شد و جنگ به پايان رسيد.
الآن باتوجه به تحصيلاتم که مهندسي است، طرح‌هايي را تهيه مي‌کنم و با کارخانه‌ها وارد مذاکره مي‌شوم. در کنارش به کارهاي فرهنگي ويژة شيعيان مشغول هستم و پس از بازگشتم به ترکيه، از سوي دولت، ممنوع‌الخروج شده‌ام.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 57