يک "خلبان رنجيده" بهتر از يک "خلبان مرده" است


 

* نوشته: مهندس فرهاد کاشاني




 
اخيراً در يکي از مجلات آنلاين هواپيمايي مقاله جالبي ديدم که چون تجربه مستقيم با آن داشتم، بد نديدم براي شما بازگو کنم. نام هاي ذکر شده در اين مقاله (چه خارجي و چه ايراني) نام هاي واقعي نيستند ولي داستانها واقعي است.
در يکي از فرودگاههاي محلي ايالت نيويورک خبر مي رسد که آقاي "ديکسون"، همسر و سگش با هواپيماي "موني" خود به کوه برخورد کرده و هر سه کشته شده اند. به محض رسيدن اين خبر به خلبانان ديگر، همه متفق القول بودند که "ديکسون" يک خلبان حادثه ساز بود که همه انتظار حوادث بدي را برايش داشتند. "يک خلبان مي گفت: يک بارديدم آقاي ديکسون فرود بدي انجام داد و به شوخي با بي سيم گفت اميدوارم اين نشستن مرا کسي نديده باشد!"
خلبان ديگر مي گويد: "وي مي خواست در يک روز نيمه ابري پرواز VFR (چشمي) انجام بدهد که نزديک بود گم شود ولي به کمک اتوپايلوت فرودگاه را پيدا کرده و بعد از چهار بار سعي و خطا بالاخره توانست بنشيند". خلبان ديگري مي گويد: "ديکسون خيلي پولدار بود و به من گفته بود که مي خواهد پولهايش را طوري خرج کند که وقتي از اين دنيا مي رود، پشيزي پول نداشته باشد".
خلباني ديگر مي گويد: "هواپيماي MOONEY براي آقاي ديکسون و سطح مهارت وي زياد بود زيرا هواپيماي موني، هواپيمايي نيست که خطاي شما را نديده بگيرد؟ اصولاً هواپيماهاي تعليماتي، هواپيماهاي خطابخشي هستند ولي موني يک هواپيماي حرفه اي است که انتظار دارد که خلبان کار خود را بلد باشد".
خلبان ديگري مي گويد: "ديکسون، خلبان واردي نبود و يک بار قبل از خريد هواپيماي موني، هواپيماي پايپر چروکي خود را از باند خارج کرد و خساراتي به هواپيما و چراغ هاي باند وارد کرد".
دوست ديگري مي گويد: " او سه يا چهار سال بود که پرواز را ياد گرفته بود". و باز خلبان ديگري مي گويد: "يک بار وي ارتفاع هواپيما را روي يک کلوپ قايفراني به 60 متر رساند که عملي غير قانوني است و شما در بيشتر حالات بايد حداقل 300 متراز زمين فاصله داشته باشيد. وي به خاطر اين کارجريمه شد".
سؤال اين است که اگر آقاي "ديکسون" چنين خلبان بدي بود، چرا هيچ کس به او هيچ چيز نگفته بود؟! يکي از دوستان وي که شکارچي است مي گويد: "او حتي موقع شکارهم مواظب نبود و در اکثر اوقات لوله تفنگش را به سوي دوستان مي گرفت بدون اينکه حواسش باشد". خلبان ديگري مي گويد: "او هميشه عجله داشت. حتي روزآخر، خلباني مي رود که با او سلام و عليک کند ولي او مي گويد عجله دارد و بايد برود!"
دو شکارچي که برخورد هواپيماي "ديکسون" را با کوه ديده بودند گفتند: "هواپيما مستقيم به طرف کوه رفت و هيچ علامتي از اصلاح مسير پرواز نبود که نشان دهد که "ديکسون" طبق معمول در حال استفاده از اتو پايلوت بوده که در شرايط ابري گاه به کمک مي آيد و گاه کار را مشکل تر مي کند.
 
"بار ديگر هنگاميکه "ديکسون" مي خواست با يک هواپيماي جديد آشنا شود و با آن پرواز کند، اصلاً يک دقيقه هم وقت نگذشته بود که در مورد اين هواپيماي جديد مواردي را ياد بگيرد، حتي در مورد سرعت واماندگي و سرعت بلند شدن و نشستن آن هم، نمي دانست که اينها مسائل اوليه و اساسي است. خلبان ديگري مي گويد: "يکبار ديکسون را موقع فرود ديدم که در مسير تپه اي که نزديک فرودگاه است پايين بود که هر لحظه احساس مي کردم با تپه تصادف خواهد کرد. به خودم گفتم اين آدم بالاخره خود را خواهد کشت. بعضي ها نبايد پرواز کنند و من حاضر نيستم هواپيماي خود را به آنها اجاره بدهم. حتي بعضي از خلبانان مسافربري نيز اين چنين هستند ولي تمام گواهينامه هايشان نيز قانوني است".
آقاي "ديکسون" تنبل بود و نمي خواست وقت بگذارد و اين حرفه را خوب ياد بگيرد و چون مدتها توانسته بود با اين روش زنده بماند، فکر مي کرد که او فراتر از قوانين هواپيمايي و فيزيک است و مي تواند يک روش را تا ابد ادامه بدهد.
جنگ ايران و عراق آغاز شده و من هم به عنوان منقضي خدمت سال 56 احضار شده ام. پس از ديدن يک دوره 20 روزه در پادگان ونک، ما را تقسيم کرده و من را به مناسبت دانش پروازي به فرودگاه قلعه مرغي مي فرستند. در آنجا مأمور ديسپچ (DISPATCH) هواپيماها، کمک خلبان براي پروازهاي طولاني گشتي 4 ساعته، مسئول روزنامه ديواري و مسئول عکسبرداري از هليکوپترها در جبهه براي اولين نمايشگاه جنگ هستم. در يکي از روزهايي که قرار است پرواز کنم، من را به عنوان کمک خلبان با خلبان "حسيني" مي فرستند. تکنيسن هاي هواپيما نيز بايد در صندلي عقب مي نشستند تا هواپيماها را خوب نگهداري کنند و بدانند که جان خودشان نيز در خطر است. چون هواپيماي سسناي 185چرخ - دم (هواپيمايي که فرمان آن به چرخ عقب وصل است) بوده، من در نشستن و بلند شدن دخالتي ندارم زيرا فقط با هواپيماهاي چرخ جلوي عادي تجربه دارم. به سر باند رفته ولي طوفان شديدي در مي گيرد و برج به ما دستور بازگشت مي دهد. بر مي گرديم و از هواپيما پياده مي شويم. استوار مکانيک مرا به گوشه اي کشيده و مي گويد چرا جان خود را به خطر مي اندازي و با ستوان "حسيني" پرواز مي کني؟ مي گويم مگر چه عيبي دارد؟ استوار مي گويد وي خلباني بلد نيست و کارهاي خطرناکي مي کند. ما مجبوريم با او برويم ولي تو که افسر وظيفه هستي اين کار را نکن و اززيرش در برو ... کمي بيشتر در مورد ستوان "حسيني" تحقيق مي کنم. او و دو تن ازبستگانش هم دوره بوده اند و در حاليکه آن دو نفر دوره خلباني را با موفقيت طي مي کنند ولي به ستوان "حسيني" وينگ خلباني نمي دهند. حالا او در ميان فاميل انگشت نما شده، زيرا دو هم دوره اي او خلبان شده اند و او نشده و اين امر، مسائل را براي وي و همسرش پيچيده کرده است. بالاخره فرماندهان از روي دلسوزي وينگ خلباني وي را مي دهند ولي دستور نانوشته اين بوده که در حد امکان فقط به عنوان کمک خلبان پرواز کند.
يک بار نيز او در فرودگاه مهرآباد هواپيماي (احتمالاً بونانزا) را با سينه روي زمين مي نشاند زيرا فراموش کرده بود که چرخها را باز کند! خودش به من مي گفت چند بار در حال مأموريت هواپيما را در جاده هاي خاکي نشانده و بعد مجدداً مراجعت کرده است. ستوان "حسيني" انسان بسيار دوست داشتني بود و شايد اگر من هم فرمانده وي بودم، به او وينگ خلباني را مي دادم.
دريک روز بهاري سرهنگ دوم "محمدي" فرمانده عمليات به من دستور مي دهد که وي را به عنوان خلبان و ستوان دوم "حسيني" را به عنوان کمک خلبان بفرستم به منطقه گشت هوايي که با پرواز در ارتفاع نزديک زمين آسمان ها را بايد نظاره کرده و هرگونه عبور هواپيماهاي عراقي را به مرکز اطلاع مي دادند. "حسيني" نزديک من آمده و چند مشت به بازوي من کوبيد و طلب هواپيماي 260 به جاي 225 اسب بخاري مي کند. لحظاتي بعد سرهنگ "محمدي" به من مي گويد برايش کاري پيش آمده و من بايد "حسيني" را به عنوان خلبان فرستاده و برايش کمک خلبان تعيين کنم. من هم يک ستوان دوم نيروي هوايي را که ساعات پروازش درحد بيست ساعت بود به عنوان کمک خلبان وي تعيين کردم ولي در همين موقع براي ستوان دوم، کمک خلبان هم کاري پيش آمد و من از سرهنگ فرمانده عمليات جويا شدم، وي گفت که استوار مکانيک را به عنوان کمک خلبان بفرستيد زيرا آنها همه خلبانان بي گواهينامه بودند. من هم ناو استوار را در دفاتر ثبت کردم. آنها به سمت هواپيما رفتند و من ديگر آنها را نمي ديدم.
نيم ساعت از پرواز آنها گذشته که برج مهرآباد خبر مي دهد هواپيماي ما در محلي در نزديکي قزوين در حال سوختن است. دو فاميل ستوان "حسيني" درست جلوي من ايستاده بودند و پس از تلفن گفتند چه خبر است؟ گفتم هيچ، مي روم سرهنگ را ببينم! وقتي به سرهنگ خبردادم ظرف 5 دقيقه هليکوپتري ارسال شد که سقوط و کشته شدن ستوان "حسيني" و ستوان دومي از نيروي هوايي را اعلام کرد.
پس از تحقيقات معلوم شد وقتي ستوان دوم "حسيني" و استوار مکانيک به طرف باند مي رفتند، ستوان دوم ديگري از نيروي هوايي رسيده و با اشاره مي گويد که مايل است با آنها پرواز کند. استوار که مي بيند نامش در دفتر ثبت شده، پياده مي شود و مي گويد من ديگر نمي آيم. ستوان دوم نيروي هوايي سوار مي شود و آنها با هم مي روند. ظاهراً يک ايستگاه رادار هوايي در نزديکي قزوين بوده که دوست ستوان نيروي هوايي بوده است. آنها در نزديکي آن ايستگاه به ارتفاع پايين رفته که عرض ادبي کنند و ستوان "حسيني" از پنجره کوچک هواپيما مي خواسته به ستوان روي زمين چيزي بگويد که عينک خلباني نشکن مارک ري بن (Rayban) وي بر اثر باد به زمين سقوط مي کند. دوباره دور مي زنند و يادداشتي براي ستوان ايستگاه رادار از پنجره مي اندازند بيرون. وي قبل از دريافت کاغذ از هوا برخورد هواپيما و صدا انفجار آن را مي شنود. احتمالاً هواپيما وامانده شده بود.
ستوان "حسيني" بازيگوش، جان خود را به همراه ستوان ديگر از دست داد. سؤال اين است که اگر همه مي دانستند که آقاي "ديکسون" و ستوان "حسيني" خلبانان خطرناکي هستند، چرا کسي با آنها صحبت نکرد؟ چرا کسي عقيده اش را راجع به پرواز به آنها نگفت و شايد هم گفت ولي اثري نداشت. نويسنده مقاله مي گويد اگر مي بينيد کسي پروازهاي خطرناک مي کند، به او گوشزد کنيد و خود وي مي گويد در يک مورد فرود بد يک هواپيماي LSA را مي بيند ولي قبل از اينکه صاحب آن را پيدا کند طرف از فرودگاه رفته بوده است. از طريق برج فرودگاه متوجه مي شود که اين مرد صاحب فروشگاه هاي زنجيره اي است و حتي يک هواپيماي جت هم دارد که توسط خلبانش آن را پرواز مي دهد. با خلبان وي تماس گرفته و در کمال ادب به او مي گويد فکر مي کنم رئيس شما هنوز به پروازهاي تعليمي احتياج داشته باشد. دفعه بعد که آن هواپيماي LSA را مي بيند، صاحب هواپيما با خلبانش مشغول تمرين نشستن و بلند شدن بودند و صحبت ها اثر کرده بود.
اگر خلبان هستيد و از عادات بد خلبانان ديگرخبرداريد، حتماً به نحوي آن را به آنها گوشزد کنيد. يک دوست رنجيده ولي زنده بهتر از دوستي خوب ولي درگذشته است.
منبع: ماهنامه نوآور، شماره ي 92