آن صحنه‌هاي تلخ هرگز از يادم نمي‌رود


 

نویسنده : علي‌رضا كميلي




 

كوله‏پشتي
 

مي‌‌گويند «كوه به كوه نمي‌رسد، آدم به آدم مي‌رسد». خدمت يكي از دوستان رزمنده بودم كه دانستم اهل منطقه سرپل ذهاب است. شماره‌اي از امتداد را كه گزارشي از پادگان «ابوذر» در آن بود، نشانش دادم و متوجه شدم كه اتفاقاً ايشان هم از آن ماجرا خاطرات شنيدني دارند. اين بهانه را براي شنيدن آن خاطرات و ديگر شنيدني‌‌هاي ايشان مغتنم دانستيم. در حال‌وهواي سفر رهبر انقلاب به استان كرمانشاه، شنيدن از دلاوري‌‌هاي مردم اين منطقه، شيرين‌تر است.

ميدان آزمايش هواپيما‌هاي عراقي
 

تا سال 63 چيزي به نام بنياد شهيد در منطقه ما نبود. آن سال، حكم رياست بنياد شهيد سرپل‌ذهاب را به من دادند. توي شهر هم فقط رزمنده‌ها بودند و شهر، خالي از سكنه بود. فرمانداري، جهاد سازندگي، ژاندامري و يك واحد شهري از سپاه! فعال بودند و بقيه اداره‌ها به كرمانشاه منتقل شده بودند. آموزش‌وپرورش هم در روستاهايي كه مشكل نداشتند، كارش را انجام مي‌داد. من در جهاد سازندگي بودم كه به بنياد شهيد منتقل شدم. توي شهر نمي‌شد كار را راه انداخت؛ چراكه حجم آتش توپخانه زياد بود. هواپيماها هم طوري‌ بمب‌باران مي‌كردند كه مردم مي‌گفتند، اين‌جا ميدان آزمايش خلبان‌‌هاي تازه‌كار عراقي است! سرانجام در يكي از روستاها به نام پاتاق، دفتر بنياد شهيد را در يك خانه‌ي روستايي كه اجاره كرده بوديم، راه‌اندازي كرديم. پرونده‌‌هاي بنياد شهيد كِرِند و اسلام‌آباد را هم گرفتيم و نامه‌اي به سراسر كشور زديم كه اين‌جا راه افتاده و اگر كسي هست كه متعلق به اين‌جاست، اعلام كند تا از خدمات ما بهره‌مند شود. در همان روزها بود كه بمب‌باراني فجيع در پادگان «ابوذر» و اطراف آن اتفاق افتاد.

بمب‌باراني با ده‌ها شهيد
 

اتفاقاً همان روزي كه بمب‌باران شد، تعداد زيادي نيرو وارد پادگان شده بودند. نمي‌دانم، شايد براي عمليات آمده بودند. متأسفانه به هر دليلي؛ چه خيانت، چه كوتاهي، نيروها را پوشش نداده بودند و اصول امنيتي مراعات نشده بود! فكر مي‌كنم بيش از 24 هواپيما در چندين نوبت آمدند و بمب‌باران كردند. اول پادگان را زدند. مردمي كه به كوه‌هاي اطراف پناه برده بودند را هم زدند. بعد رفتند سراغ خود روستاها و از منطقه قلعه‌شاهين تا حوالي پادگان؛ يعني روستاهاي دوازده امام و بتوي، همه را زدند. البته بيش‌تر مردم روستاها به كوه‌ها پناه برده بودند. تا بعدازظهر، 42 شهيد از بچه كوچك تا آدم مسن، روي دستمان ماند. در پادگان تلفات خيلي بيش‌تر و صحنه، دردآورتر بود.
روستاها خالي شده بودند و مردم روي كوه‌ها بودند. بچه‌هاي بنياد و برخي نيروهاي حزب‌اللهيِ داوطلب را جمع كرديم و به كمك شتافتيم. از جهاد، لودر و بيل مكانيكي گرفتيم. شهدا را جمع كرديم. ديديم فرصت غسل كردن همه شهدا نيست. در همان اطراف پادگان ابوذر، شهداي روستايي را دفن كرديم كه الآن يك گلزار شهداي خوب است. هوا كه داشت تاريك مي‌شد، كم‌كم مردم برگشتند و ناله و فريادها بلند شد.

شهداي كاملاً سالم
 

يك چيزي كه برايم خيلي عجيب بود، اين بود كه چندتا بچه كوچك را ديدم كه هيچ اثري از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه اهالي و دوستان گفتند بياييد اين‌ها را هم دفن بكنيم، من مخالفت كردم و گفتم: تا بيل‌هاي مكانيكي اين قبرها را آماده مي‌كنند، نگه‌شان داريد. بگذاريد من بروم پادگان ابوذر، يك دكتري، پرستاري بيارم تا مرگ اين‌ها را تأييد كند.
چون واقعاً سالم بودند و حتي رنگشان هم برنگشته بود. به پادگان رفتم و از چند دكتر و پرستار خواهش كردم كه بيايند و آن‌ها را ببينند. همه سرشان شلوغ بود و قبول نمي‌كردند. گفتم: همين نزديكي‌هاست و خودم مي‌برم و مي‌آورمتان.
ولي كسي نيامد. عصبي شده بودم. مچ دست پرستار مرد را كه داشت رد مي‌شد، گرفتم. ترسيد. گفتم: من نيم ساعت با شما كار دارم. بايد بيايي.
گفت: كار دارم.
گفتم: محال است رهايت كنم.
بنده خدا آمد و آن وضع را كه ديد، خيلي تأسف خورد؛ ولي مرگ آن‌ها را تأييد كرد. اتفاقاً تلويزيون چند روز پيش دقيقاً همين صحنه را نشان داد و با يكي از اهالي مصاحبه كرد.

خلبان نامرد و ده‌ها شهيد
 

ماجرا از اين قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلي بودند تا زيرش جا بگيرند. يكي از خلبان‌هاي خبيث عراقي كه با دوربين‌ دقيقش آن‌ها را ديده بود، گلوله را دقيقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركش‌ها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متري پل، ده‌ها زن و بچه با يك گلوله به شهادت رسيده بودند. اين بچه‌ها هم در اثر موج انفجار يا خفگي ناشي از اين‌كه مادرها خودشان را روي آن‌ها انداخته بودند، بدون اين‌كه كوچك‌ترين زخمي بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بيش‌تر، همان موج انفجار است. اين صحنه تلخ هيچ‌گاه از يادم نمي‌رود.
پس از بيان اين خاطره، سكوتي تلخ و طولاني بر جلسه حاكم شد. فضا را تغيير دادم و به آغاز جنگ پرداختم.

به اسم دفاع از قانون اساسي
 

از شش ماه مانده به انقلاب، درگيري‌هاي ما شروع شد. به اسم دفاع از قانون اساسي، جرياني را راه انداختند و برخي از فرقه‌اي به نام «اهل حق» را كه در اين منطقه زندگي مي‌كنند، تحريك كردند و كار را به درگيري مسلحانه كشاندند. مسأله، چيزي بود كه خود حكومت در كل كشور راه انداخته بود. اين عده اسم شاه را هم نمي‌بردند تا حركتشان موجه جلوه كند و به اين بهانه جلوي انقلابيون مي‌ايستادند. گاهي تا دو ساعت با سنگ مراقب بوديم تا اين‌ها نتوانند از پل رد بشوند. ژاندارمري و ارتش هم از آن‌ها حمايت مي‌كردند. در همان بحبوحه ما تعدادي شهيد داديم كه روزنامه‌ها هم بازتاب دادند. تا خود 31 شهريور 59 كه جنگ رسماً شروع شد، ما با اين عده درگيري داشتيم. ازسمت عراق هم افرادي مي‌آمدند و اين‌ها را تأمين مي‌كردند. سازمان استخبارات عراق به اين عده پول مي‌داد. مي‌آمدند، چند عمليات مي‌كردند و مي‌رفتند؛ مشابه جريان‌هاي كردستان، ولي اين‌ها مثل كومله‌ها منسجم نبودند. جنگ براي ما از ابتداي انقلاب با اين گروه كه به «مهاجمين» معروف شده بودند، شروع شده بود.

پادگاني كه خالي شد
 

من در همه روزهاي جنگ در منطقه سرپل ذهاب بودم. برادرم كه همان ابتداي جنگ شهيد شد، فرمانده عمليات سپاه منطقه بود. يك پاسگاه مرزي هم در اختيارش بود كه حدود صد الي دويست نيرو داشت. كارهاي اطلاعاتي گسترده‌اي نيز در منطقه انجام مي‌داد. برخي از نيروهاي ايشان افرادي بودند كه قبلاً جزو مهاجمين بودند، ولي توبه كرده و پشيمان‌نامه نوشته بودند.
لشكر 81 زرهي در اين منطقه مستقر بود. تعدادي نيروي سپاه و بسيج و ژاندارمري هم بودند. بلافاصله پس از شروع حمله عراقي‌ها، ورود دشمن به خاك كشور و كوبيدن فرودگاه‌ها، متأسفانه پادگان ابوذر از هم پاشيد و خالي از نيرو شد. ماندند همين نيروهاي پراكنده و داوطلب و البته تعداد اندكي از ارتشي‌هاي انقلابي كه مردانه ايستادند.

خيانتي از «بني‌صدر»
 

هم‌زمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، يك گروه از واحدهاي تانك ما هم به فرماندهي افسري جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقي‌ها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتيباني كرده بود، ولي به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بني‌صدر»، بايد عقب‌نشيني كنيد.
اين كار براي او مساوي مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولي جواب همان بود؛ به‌خاطر همين پشت بي‌سيم، بني‌صدر را به باد فحش گرفته بود. ولي بالاخره با بدبختي به عقب برگشتند.
در هنگام تخليه پادگان، مسئولان خواسته بودند طبق قوانين نظامي، مهمات پادگان را منهدم كنند كه شهيد «شيرودي» وارد عمل شده بود و جلو‌شان را گرفته بود. ايشان مسئول هلي‌كوپتري پادگان ابوذر بود و ما باهم رفاقت خوبي داشتيم. ايشان گفته بود اگر بخواهيد منهدم كنيد، من بلند مي‌شوم و شما را مي‌زنم. آخرش هم راضي‌شان كرده بود كه ما مي‌مانيم و اگر ديديم نمي‌توانيم مقاومت كنيم، خودمان اين‌ها را منهدم مي‌كنيم.
 
متأسفانه فقط تعداد اندكي نيرو ماندند.

سرهنگي كه ماند
 

از دست حمله‌هاي عراقي‌ها درمانده شده بوديم. به‌سمت قره‌بلاغ رفتيم. تصميم گرفته بوديم پل بسيار بزرگي را كه در آن‌جا بود، منهدم كنيم. با يكي از بچه‌ها به‌نام آقاي «بستو»، به‌سمت پادگان ابوذر رفتيم تا مين برداريم. ماشين من يك آمبولانس ازكارافتاده بود. پنج كيلومتر فاصله نگرفته بوديم كه يك نظامي را كنار جاده ديدم. گفتم: بچه‌ها! اين سرهنگ اتحاديه بود. يك ژسه هم روي دوشش بود.
گفتند: نه!
گفتم: چرا!
دنده عقب گرفتم و ديديم خودش است. احوال‌پرسي كرديم. گفتم: چرا تنهاييد؟
گفت: مي‌خواهم بروم روي اين قله!
پرسيدم: چرا؟
گفت: دو تا كاتيوشا اين پشت گذاشته‌ام، نيروي ديده‌بان ندارم. مي‌خواهم بروم ديده‌باني كنم تا بتوانم از آن‌ها استفاده كنم.
گفتم: ما مي‌خواهيم پل قره‌بلاغ را منفجر كنيم.
گفت: واقعاً به اين نتيجه رسيده‌ايد؟! اگر رسيديد، انجام بدهيد. هركس هركار از دستش برمي‌آيد، بايد انجام بدهد.
به پادگان ابوذر رسيديم. متأسفانه آن‌جا دوتا افسر كلي اذيتمان كردند و چيزي را كه تا چند روز پيش قرار بود منهدم كنند، بهمان ندادند. در آخرين لحظه‌ها هم كه راضي شدند، من پشيمان شدم. به بچه‌ها گفتم: شايد اگر ما اين پل را منهدم كنيم، عراقي‌ها هم سريع، پل ديگري را بزنند. برويم! خدا بزرگ است.

دشمن متوقف شد
 

آقاي «آذربن» كه فرمانده سپاه بود، توي گردنه پاتاق تصادف كرده بود و از دور خارج شده بود، مانده بود برادر من كه فرمانده عمليات سپاه بود. سپاه هم انسجام لازم را نداشت و مردم به‌صورت خودجوش وارد عمل شده بودند و به ايشان كمك مي‌كردند. ما در يكي، دو روز اول جنگ براي دفاع، در گروه‌هاي چند نفره سوار شش، هفت ماشين آهو و سيمرغ كه بهترين ماشين‌هايمان بودند، شديم. جايي را انتخاب مي‌كرديم، دو، سه ساعت درگير مي‌شديم و وقتي مهماتمان تمام مي‌شد، برمي‌گشتيم. عراقي‌ها هم كه هنوز اطلاعات كافي از منطقه نداشتند، از همين مقاومت‌هاي پراكنده، ولي شجاعانه مي‌ترسيدند و پيش‌روي نمي‌كردند. حمله‌هاي هلي‌كوپتري شهيد شيرودي هم بسيار مؤثر بودند. اين گروه‌ها مستقل بودند و هركس هركاري از دستش برمي‌آمد، مي‌كرد؛ چون حتي بي‌سيم هم نداشتيم. مهمات را از سپاه شهري كه در انتهاي شهر بود، برمي‌داشتيم. يك باغ بزرگي در منطقه سرپل ذهاب بود. آخرين خبري كه به ما رسيد، اين بود كه تانك‌هاي عراقي آن‌جا هستند. اين به معناي محاصره ما بود و بايد كاري مي‌كرديم. ناگهان صداي هلي‌كوپتر آمد. شهيد شيرودي و دو، سه تا از دوستانش بودند كه به‌سمت تانك‌هاي عراقي رفتند و چندتاشان را زدند و به عقب راندنشان.

تانك‌هاي عراقي داخل شهر
 

دوتا تانك عراقي وارد شهر سرپل ذهاب شده بودند. اين مسأله پيش از تشكيل آن گروه‌هاي كوچك رخ داد. ماشين استيشن يكي از دوستان دست من بود كه آن را از قصرشيرين آورده بود تا در امان باشد. آن روز مسلح بودم. نارنجك و نارنجك‌انداز ژ3 هم داشتم. همه را توي ماشين گذاشتم و به سمت سپاه رفتم تا با آقاي «جمشيدي» كه سرپرست سپاه بود، صحبت كنم. ايشان توي سنگر جلوي در سپاه بود. پرسيدم، آن نيروها در فلان منطقه مال كيست؟ گفت: خبر ندارم.
گفتم: از بچه‌هاي پادگان ابوذر سؤال كنيد.
گفت: تلفن قطع شده است و بي‌سيم هم نداريم.
ساختمان سپاه بلند بود و يك ضدهوايي روي آن گذاشته بودند. گفتم: به‌نظرت از بالا مي‌توانم آن‌جا را ببينم؟
گفت: امتحان كن.
رفتم بالا. ديدم چيزي معلوم نيست. به پايين برگشتم. ديدم جمشيدي نيست. اسلحه دستم بود و داشتم به‌سمت ماشين مي‌رفتم كه ديدم دوتا تانك دارند مي‌آيند. گفتم خب چه بهتر! از همين‌ها مي‌پرسم.
به چهار، پنج متري سنگر رسيده بودم كه ديدم تيربار روي تانك برگشت سمت من. يك‌لحظه رنگ تانك را ديدم و فهميدم عراقي است. شيرجه زدم توي سنگر و خوابيدم كف آن. تانك، سنگر را حسابي گلوله‌باران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمي نشدم. كاليبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوايي را كوبيد. بعد هم به عقب رفت. حسرت مي‌خوردم كه چرا نارنجك تفنگي‌ها را توي ماشين گذاشته‌ام. يكي از تانك‌ها به سمت كرمانشاه رفت و دومي همان‌جا ايستاد و به ساختمان سپاه شليك كرد. فكر مي‌كرد من مرده‌ام. گلوله‌ي اول نخورد، ولي دومي به طبقه دوم خورد.

موتورسوار جاسوس قلابي
 

يك موتورسوار هم آن‌جا بود كه لباس محلي داشت و صورتش را پوشانده بود. برايم سؤال بود كه او چه نسبتي با تانك‌ها دارد. بعداً فهميدم كه او مخبر بوده و آن‌ها را هدايت مي‌كرده است. تانك دوم هم به‌سمت كرمانشاه رفت. دويدم سمت ماشين و گلوله‌هايم را برداشتم كه ديدم تانك‌ها برگشتند. نمي‌دانم چه شد كه برگشتند سمت عراق.
اين ماجرا گذشت. سال 64 بود. پدر يكي از شهيداني كه پيش ما پرونده داشت و از ما امكانات مي‌‌گرفت، هربار كه به بنياد شهيد مي‌آمد، به همه ما تا مسئولان بالاي نظام فحش مي‌داد. معاونم گفت: تابه‌حال فحش‌هايش را به خاطر پدر شهيد بودن تحمل كرده‌ايم، اما اين‌كه ضدنظام حرف مي‌زند، قابل تحمل نيست.
پدر شهيد وارد اتاقم شد و اولين فحش‌اش را به امام داد. رفتم و يقه‌اش را گرفتم و گفتم: مردك! مي‌داني امام كيه؟! مشكلي داري بيا بگو، برطرف كنيم. چرا فحش مي‌دهي؟
دوباره قالتاق‌بازي درآورد و من هم بيرونش كردم. به بچه‌ها گفتم كه دقيق رويش تحقيق كنند. معلوم شد شهيد ازطرف ژاندارمري معرفي شده است و به‌جاي يك تأييديه‌ي شهادت، سه تا تأييديه با تاريخ‌هاي مختلف توي پرونده‌اش است. شك كردم. يكي از كارمندها را كه جزو فرقه‌ي اهل‌حق بود1 و در اثر رفت‌وآمد با ما نمازخوان شده بود، خواستم و گفتم: اين پرونده، اين ماشين مزدا و اين هم حكم مأموريت. تا تكليف اين پرونده معلوم نشده، برنگرد. هرجا لازم هست، برو.
روز بعد برگشت. گفتم: چه زود آمدي.
گفت: مي‌شود درِ اتاق را ببندم؟
گفتم: ببند.
آمد توي اتاق و گفت: اگر ايل ما بفهمند كه من اين كار را كرده‌ام، خانواده‌ام را اذيت مي‌كنند. حقيقت اين است كه اين مرد، اعدامي است نه شهيد. اين شخص همان موتورسواري است كه اول جنگ، عراقي‌ها را هدايت مي‌كرد.
زدم روي پايم و گفتم: من او را ديده بودم.
مسأله را به تهران اعلام كردم و آن‌ها گفتند: پرونده بسته شود و هرچه بهشان داده شده است، پس گرفته شود.

پيرمردي كه اسير گرفت
 

شايد روز سوم جنگ بود كه داشتيم با دو، سه نفر از دوستان، از منطقه قله‌هاي قره‌بلاغ برمي‌گشتيم سمت پادگان قلعه‌شاهين. من در حال رانندگي بودم كه سه، ‌چهار نفر عراقي را در روستاي كنار جاده ديدم. تعجب كردم. به بچه‌ها گفتم: عراقي!
روي ترمز زدم و با اسلحه به‌سمتشان رفتم. ديدم واكنشي نشان نمي‌دهند. جلوتر رفتم. چهار عراقي را كنار يك پيرمردي از همان روستا ديدم؛ پيرمردي كه چهره‌اي نوراني داشت. گفتم: فلاني! اين‌ها كي‌اند؟
گفت: هيچي. توي تپه‌ها ديدمشان و اسيرشان كردم. الآن هم گرسنه‌اند؛ آب و نان داده‌ام بخورند.
گفتم: چه‌طور گرفتيشان؟
گفت: توي تپه‌ها بودم تا اگر خبر جديدي شد، به بچه‌ها برسانم كه اين‌ها را ديدم. خواستم از اسلحه استفاده كنم كه ديدم خالي است. آن را دستم گرفتم و الله‌اكبرگويان به‌سمتشان دويدم. اين‌ها هم ترسيدند و اسلحه‌هاشان را انداختند و تسليم شدند.
تهران كجاست؟
آن‌ها را تحويل ما داد. يكي‌شان كُرد بود. توي راه حرف زديم. گفتم: اين‌جا چه مي‌كنيد؟
به‌جاي جواب پرسيد: تهران كجاست؟
گفتم: چه‌طور؟
گفت: فرماندهان ما گفته‌اند ما دو ساعت ديگر آن‌جا هستيم.
خنديديم. يكي از بچه‌ها خواست يكي‌شان را بزند. چنان دادي بر سرش زدم كه ترسيد. گفتم: اين‌ها دشمنند، اما اسير ما هستند و حق اين كار را نداريم.
غذا و آب خودمان را بهشان داديم. بعد به سپاه تحويلشان داديم و به‌سمت كرمانشاه فرستاديمشان.

پي‌نوشت‌ها:
 

(1) اين فرقه مشكلي با نظام ندارد و يكي از رهبرانشان به‌نام «سيدنصرالدين حيدري» با امام ديدار داشت. رهبر معظم انقلاب هم در سفرشان به كرمانشاه از دفاع اين مردم از مرزها، به‌نيكي ياد كردند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 67