حاج قاسم! رسيديم؛ ما رفتيم


 





 
حاج احمد اميني براي اهل آسمان‌ها آشناتر است، تا اهل زمين. نگاهش از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي روستايي کوچک امتداد دارد تا لحظه‌هاي موّاجِ اروند و از آن‌جا، تا ملکوت. سال‌هاست اهل آسمان غبطه مي‌خورند به لحظه‌ها‌ي توسّل حاج احمد به مادرِ غريبِ رزمنده‌ها، حضرت زهرا(س) و به بهانه‌ي اين فيض ازدست‌رفته، هر لحظه دست توسّل گشوده‌اند به تربتِ آسماني‌اش.
آن‌چه مي‌خوانيد، رواياتي است از لحظه‌هاي ناب حيات او که اروند را با تمام عظمتش به حقارت کشيد.
نسأل الله منازل الشهداء
سردار شهيد حاج احمد اميـني
فرمانده گردان غوّاص خاتم الأنبـيا لشکر 41 ثارالله
تولد: 1342، روستاي محمّد‌آباد، رفسنجان.
شهادت: لحظه‌هاي نخست عمليات «والفجر 8»، ساحل اروند؛ فاو
احمد ايزدي
از هفت سالگي نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع کرد. هر شب قبل از اين‌که بخوابد، مي‌رفت پيش پدر و مي‌گفت: بابا! صبح، من را زودتر از بقيه بيدار کن براي نماز. نمازم را که خواندم، خودم ديگران را بيدار مي‌کنم.
درخانه‌ي ما، هر کدام از بچّه‌ها که به سن تکليف نرسيده بود و نمازش را درست و اوّل وقت مي‌خواند، پدر مقدار کمي پول به عنوان جايزه به او مي‌داد تا ترغيبش کند به نماز خواندن و از همان کودکي فرق بين پاداشِ نماز خواندن و نخواندن برايش معلوم شود. احمد با پولي که از پدر مي‌گرفت، براي هم‌کلاسي‌هايش در مدرسه خوراکي مي‌خريد. قبل از امتحانات هم تمام پولش را مي‌داد و براي همه‌ي هم‌کلاسي‌هايش برگه‌ي امتحاني مي‌خريد.
زن فقيري آمده بود از مادر کمک بگيرد. مادر تا آن‌جا که برايش مقدور بود، براي زن خوراکي برد و بعد هم آمد توي خانه تا برايش چند تکّه لباس ببرد. وقتي احمد فهميد مادر براي چه دنبال لباس مي‌گردد، لباسش را از تن درآورد و با چند مداد گذاشت توي کيف مدرسه‌اش تا به آن زن بدهد. گفت: اين را بدهيد به آن زن. بچّه‌هايش گناه دارند. من هم مي‌خواهم شريک ثواب بشوم.
با آن جثّه‌ي کوچک، رفته بود به پايگاه بسيج و گفته بود: مي‌خواهم بروم جبهه.
بهش خنديده بودند و گفته بودند: برو برّه‌ات را بچران بچّه...
ناراحت شده بود، اما کوتاه نيامده بود. گفته بود: پدر من يک کشاورز است و من هميشه کمکش مي‌کنم. اگر قرار باشد، توي جبهه گوسفند مي‌چرانم و شيرشان را مي‌دوشم...
ديده بودند دست بردار نيست، فرستاده بودندش درخت‌هاي انار پايگاه را هرس کند. کار هرس که تمام شده بود، گفته بود: من عُرضه‌ي همه کار دارم و تا جبهه نروم، دست‌بردار نيستم.
فاصله‌ي روستا تا مدرسه خيلي زياد بود. ناهارمان را مي‌برديم و همان‌جا، توي مدرسه، مي‌خورديم. احمد هميشه سفره را مي‌انداخت و غذا را آماده مي‌کرد. هر وقت مي‌رفتيم سر سفره، همه چيز آماده بود و اين ميان احمد به کسي اجازه نمي‌داد کمکش کند.
يک‌بار پيش‌دستي کردم و پيش از آمدنش سفره را انداختم و غذا را آماده کردم. چشمش که به سفره افتاد، فهميد کار من است. از کنار سفره بلند شدم و فرار کردم. احمد هم آن‌قد ر دنبالم آمد، تا نفسم گرفت. کاري از دستم برنمي‌آمد. ايستادم و لب‌خندي زدم. با ديدن خنده‌ي من، او هم خنديد. دستش را حلقه کرد دور گردنم، هم‌ديگر را در آغوش گرفتيم و برگشتيم.
حالا سال‌هاست به ياد شوقِ آن روز اشک مي‌ريزم.
دست‌هايش غرق خون بود و ناراحت، يک گوشه نشسته بود. پرسيدم: احمد! چي شده؟
گفت: از محور بچّه‌هاي لشکر امام حسين(ع) مي‌آمدم عقب. بين راه يک مجروح عراقي ديدم. خيلي التماس کرد کمکش کنم. ايستادم و زخم‌هايش را بستم. عکس بچّه‌اش را همراه قرآن جيبي‌ درآورد و داد به دستم. گفت در صورت امکان براي خانواده‌اش بفرستم‌شان. من با قمقمه‌ام بهش آب دادم و بعد گذاشتمش توي يک پناه‌گاه و آمدم عقب.
اشک توي چشم‌هايش حلقه زده بود. گفت: از اين ناراحتم که نتوانستم کمکش کنم.
وقتي مي‌خواستند به‌عنوان فرمانده گردان انتخابش کنند، هرکس براي تأييدش حرفي مي‌زد. يکي از شجاعتش در عمليات‌هاي قبلي مي‌گفت؛ يکي از سرعت عملش؛ و يکي از بي‌باکي و قدرت فرماندهي‌اش. نوبت که به حاج «قاسم ميرحسيني»، قائم‌مقام لشکر رسيد، گفت: اين آدم ايمان و اعتقاد قوي دارد. آقاي اميـني، با ايمان و معنويتش مي‌جنگد، نه از راه نظامي و تفکّر و تاکتيکِ جنگي. آقاي اميني با ايمانش خط را مي‌شکند؛ کلاش و آر. پي. جي و تفنگ برايش فقط بهانه است.
خط والفجر هشت را که شکست، فهميديم بهانه‌ي تير و تفنگ را هم ندارد.
دستور رسيد برگرديم عقب. بسياري از نيروها موقع برگشت شهيد و مجروح شدند. عراقي‌ها به شدّت مقاومت مي‌کردند. با اين حال، حاج احمد نااميد نشد؛ فرماندهان گردان را جمع کرد و گفت: بالاخره بايد از يک گوشه‌اي به اين خط بزنيم. اگر فقط يک رخنه باز کنيم، کارشان تمام است. ما مرد جنگيم و بايد مردانه بجنگيم؛ عاشورايي جنگيدن کار ماست.
سر يک مسئله‌ي کوچک با حاج قاسم بحث کرده بود. حاج قاسم، چند ساعت بعد او را ديده بود که تنها روي يک جاده‌ي خلوت راه مي‌رود، به خودش نهيب مي‌زند و با خودش دعوا مي‌كند. اشک مي‌ريزد و به خودش مي‌گويد: آخر به تو چه مربوط... ؟ تو غلط کردي به فرمانده‌ات هم‌چين حرفي زدي...
پشت خاکريز عراقي‌ها بوديم. قايق گشتي‌شان به ما نزديک مي‌شد و داشتيم از ترس، قبض روح مي‌شديم. چند نفر با هم از حاج احمد پرسيدند: حالا بايد چه کار کنيم؟
با آرامش گفت: «وجعلنا» بخوانيد.
همه زير لب مي‌خواندند؛ خودش هم مي‌خواند. قايق عراقي آن‌قدر نزديکمان شد که لبه‌ي پلاستيکي‌اش گرفت به دست حاج احمد که روي لبه‌ي قايق بود، اما بدون اين‌که متوجه کسي يا چيزي بشوند، از کنارمان گذشتند.
شنيدم ترکش به دستش خورده و آن‌قدر کاري بوده که از همان وسط عمليات به عقب منتقلش کرده‌اند. براي عيادت رفتم خانه‌شان. تعجّب کردم که چرا روي زخمِ به آن عميقي را نبسته و خيلي عادّي به کارهايش مي‌رسد. پرسيدم: حاج آقا! مگر شما زخمي نشديد؟
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ خنديد و گفت: يک خار رفته بود توي دستم. الحمدلله درش آوردم و الآن هم حالم خوبِ خوب است.
معلّم بودم. اوّلين بار که رفتم جبهه، جاي خودم را براي هميشه پيدا کردم؛ گردان خاتم‌الانبيا(ص). هر وقت که مي‌رفتم توي گردان، حاج احمد مي‌گفت: شما که معلّم هستيد، برويد به بچّه‌ها بگوييد از روحانيتي که تابع ولايت‌فقيه است و هم‌گام با مردم در جنگ و انقلاب شرکت داشته، پيروي کنند.
بعدها هميشه سفارش مي‌کرد بچّه‌هاي مدرسه را به جبهه رفتن تشويق کنم. مي‌گفت: به بچّه‌ها بگو جنگ را تا انتها ادامه دهند. ممکن است در عملياتي پيروز نشويم، يا دشمن فشار بياورد و نتوانيم به اهدافمان برسيم؛ بچه‌ها نبايد فکر کنند کار تمام است. بايد بسيجي‌ها تشويق شوند و بيايند جبهه. بايد تا آخرين نفر بايستيم و تا آخرين نفس بجنگيم، تا به شهادت برسيم.
 
هروقت خبر شروع عمليات را مي‌شنيدم، مي‌دانستم چند روز بعد با بدن تکّـه پاره مي‌آيد. مي‌پرسيدم: چرا زودتر از بقيه آمدي؟
مي‌گفت: مرخّصي گرفتم، آمدم احوال مادر را بپرسم؛ نگرانش بودم.
مي‌دانستم زخمي شده، اما به روي خودم نمي‌آوردم. زخم‌هايش را هم که پانسمان مي‌کردم، مدام سفارش مي‌کرد به مادر چيزي نگويم.
هوا سرد شده بود و هنوز اورکت نگرفته بودم. توي صف نماز جماعت خودم را جمع‌وجور کرده بودم که كم‌تر سرما را حس کنم. يک دفعه يک اورکت از پشت افتاد روي شانه‌هايم. سرم را برگرداندم؛ هيچ آشنايي پشت سرم نبود که مطمئن شوم کار اوست. بعدها، وقتي داخل اورکت را نگاه کردم، يک گوشه‌اش نوشته بود« احمد اميـني».
«مهدي جعفربيگي»، صميمي‌ترين دوستش شهيد شده بود و نتوانسته بودند جنازه‌اش را عقب بياورند. احمد شب‌ها عکس مهدي را برمي‌داشت، مي‌گذاشت جلوي رويش و تا صبح با يادش گريه مي‌کرد. نيمه شب‌ها که مي‌رفتم توي اتاقش تا پانسمان زخم‌هايش را دور از چشم مادر عوض کنم، مي‌ديدم عکس را گذاشته روي سجّاده و دارد اشک مي‌ريزد.
دبيرستاني بود که درس و مدرسه را رها کرد و رفت جبهه. توي دبيرستان چندبار با مدير و معلّم‌ها سرِ رعايتِ حق ديگران يا مسائلي از اين دست بحث کرده بود و هيچ‌وقت کوتاه نيامده بود. همان بود که وقتي مدرسه را رها کرد، هيچ‌کس نفرستاد سراغش که دوباره برگردد؛ همه از دستِ عدالت‌خواهي‌هايش راحت شده بودند.
در قرارگاه لشکر بوديم که احمد شنيد مدير دبيرستاني که در آن درس مي‌خوانده، آمده جبهه. آن‌قدر جست‌وجو کرد، تا پيدايش کرد. همين که او را ديد، در آغوش کشيدش و او را با خودش به چادر فرماندهي برد. وقتي مدير از جبهه برگشت، مي‌گفت: همان احمدي که توي دبيرستان جلوي رويم مي‌ايستاد و اگر کوتاه مي‌آمدم، ممکن بود به‌خاطر گرفتن حق يکي از دانش‌آموزهاي روستايي بزند توي گوشم، آن‌جا - توي جبهه - جلوي رويم، زانو زد. فرمانده گرداني که روزي که دانش‌آموز من بود، آن‌طور با من برخورد مي‌کرد، حالا همين که من را ديد، آمد طرفم، در آغوشم کشيد و گفت: شما به گردن من حق داريد؛ بايد با من و کنار من باشيد.
مکّه؛ اعلاميه پخش کردنش يک طرف، چسباندن اعاميه پشتِ سرِ شرطه‌ها‌ي سعودي هم يک طرف. هشت نفر از شرطه‌ها افتاده بودند به تعقيبش تا مراقبش باشند کار ديگري انجام ندهد. چهار نفرشان را در شلوغي زمزم دست به سر کرد، اما چهار تاي ديگر دست بردار نبودند. رفت به طرف بيت‌الله و طواف را شروع کرد. آن‌قدر طواف کرد و دور کعبه چرخيد، تا سعودي‌ها از پا افتادند و رهايش کردند.
مي‌گفت حجّي مقبول است که بعدش شهادت باشد. همين بود که يک روز بعد از آمدنش از مکّه، رفت منطقه که گردانش را آماده کند براي والفجر هشت.
بعد از شهادت حسين، مادر مي‌گفت: حالا که برادرت شهيد شده و جنازه‌اش برنگشته، وقتي مي‌آيي مرخّصي، چند ماه در خانه بمان، بعد برو جبهه.
مي‌گفت: خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه مي‌کند. اگر حسين رفته و شهيد شده، خودش سعادت‌مند شده و به خودش مربوط است. من نمي‌توانم از قافله‌ي آن‌ها عقب بمانم. هرکس جواب‌گوي اعمال خودش است.
داشت در جلسه‌ي فرماندهان قرارگاه وظايف گردانش را در عمليات والفجر هشت تشريح مي‌کرد. همه‌ي حرفش رويارويي با مرگ بود.
علايي ـ فرمانده قرارگاه ـ پرسيد: آقاي اميـني، اگر دشمن وسط آب تو را ديد، چه کار مي‌کني؟
غوّاص وسط آب چه کار مي‌توانست بکند؟! صبر کند تا...
حاج احمد با قاطعيت گفت: «وجعلـنا» مي‌خوانيم.
بعد هم از توسّل به حضرت زهرا(س)، اميد به خدا و دعاي امام گفت؛ گفت و اشک ريخت.
داشت با نيروهاي گردانش وداع مي‌کرد و از همه‌شان بيعت مي‌گرفت. مي‌گفت: من مي‌خواهم امشب با شما بيعت کنم. شما هم بايد با من بيعت کنيد. شما انسان‌هايي هستيد با تقوي، جنگ‌جو، استوار و محکم. اگر ديديد در حين عمليات زانوهاي احمد اميـني لرزيد، توقّعم اين است که زير بازوهايم را بگيريد و حرکتم بدهيد. شما بچّه‌هاي گردان بايد کاري بکنيد که من سُست نشوم. اما من هم با شما بيعت مي‌کنم. با همه‌تان پيمان مي‌بندم که در ميدان جنگ تنهايتان نگذارم. قول مي‌دهم مردانه در کنارتان بجنگم.
پيش از شروع عمليات کنار هم نشسته بوديم؛ دو برادر دو قلو، من ـ محمود ـ و احمد. بايد دل مي‌کنديم از هم. گفت: محمود، من دارم مي‌رم. من را ببخش. عفوم کن داداش. اگر برنگشتم، مواظب مادر باش. محمود، به درد دل مادر برس. بعد از شهادت حسين، از دست دادن يک فرزند ديگر برايش سخت است...
بوسيدمش و از من جدا شد. چند لحظه بعد هم گردانش به اروند زد.
صدايش را مي‌شنيدم که به حاج قاسم گفت: رسيديم.
حاج قاسم هم گفت: يا زهرا(س)...
«ما رفتيم» آخرين صدايي بود که از احمد شنيدم.
دراز کشيده بود وسط محوّطه و غوّاص‌ها دوره‌اش کرده بودند. يکي سرش را شانه مي‌زد؛ يکي خاک لباسش را مي‌گرفت؛ بگو بخندي بود. يکي از بچّه‌ها پرسيد: حاجي، دوست داري ترکش به کجاي بدنت بخوره؟
بي‌هيچ حرفي دست گذاشت روي پيشاني‌اش و گفت: دوست دارم امشب يک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسين(ع) در اين راه سر داد، من هم دوست دارم يک قسمت از سرم باشد...
چند ساعت بعد که آن سوي اروند خبر شهادتش را شنيدم، رفتم کنار جنازه‌اش. يک چفيه انداخته بودند روي سرش. آمدم چفيه را کنار بزنم، که يکي گفت: نه، دست نزن؛ ترکش يک قسمت از سرش را برده.
همه چيز به هم ريخت. يکي از غوّاص‌ها برگشت و گفت: شدّت آب ستون را فروپاشيد و من را به ساحل خودي برگرداند.
مطمئن بوديم کار احمد و گردانش تمام است. نيم ساعت بعد در کمال ناباوري تماس گرفت و گفت: رسيدم.
چند دقيقه بعد گفت: من توي باغ هستم؛ يعني وسط ميدان مين عراقي‌ها.
بعد تماس گرفت و گفت: از باغ گذشتم، از ديوار باغ هم رفتم آن طرف.
يعني از ميدان مين هم گذشتم.
در عمليات کربلاي پنج قطع نخاع شدم. به اصرار پدرم من را با تخت بردند به يکي از امام‌زاده‌هاي شهر تا شفا بگيرم. شب بسيار سردي بود. نمي‌دانم خواب بودم يا بيدار. حاج احمد آمد بالاي سرم ايستاد. يک پارچه نور بود.
جريان را برايش گفتم؛ گفتم آمدنم به اصرار پدرم بوده و من راضي نبودم.
گفت: به پدرت بگو ما به خاطر اسلام و قرآن و نماز و امام حسين(ع) رفتيم. بلند شو و برو راضي‌اش کن از اين‌جا برويد. بگو ارزشش را ندارد. هر وقت خواستي براي زيارت بيا اين‌جا، ولي براي چيزي که در راه خدا داده‌اي، نيا.
دفعه‌ي آخري که مي‌خواست برود جبهه، گفت: من همه‌ي واجباتم را انجام داده‌ام. حج را هم رفتم و حالا ديگر مطمئن هستم شهيد مي‌شوم.
دو سه روز مانده به عمليات، مادر خوابي ديده بود که هرگز برايمان تعريف نکرد. تنها گفت: من خوابي ديده‌ام که گفته‌اند براي کسي تعريف نکنم، ولي مي‌دانم احمد در اين حمله شهيد مي‌شود.
وقتي خبر شهادت احمد را به مادر داديم، دست‌هايش را بالا برد و گفت: مادر، خدا تو را رحمت کند. شيرت حلالت؛ رفتي و به آرزويت رسيدي... فداي يک تار موي علي‌اکبر(ع)...
منبع: ماهنامه امتداد شماره 67