بادبان های همیشه برافراشته


 





 
حميد، از بچه‌هاي جوان محله‌مان بود که خانوادة خيلي بدي داشت. يک خانة دو طبقه را در نظر بگيريد، با پدري که پاسبان شهرباني زمان طاغوت بوده، با هزار رشوه‌گيري، بزن‌بزن و پدر مردم را درآوردن، يک مادر ميان‌سال، كه با بيش‌تر مردهاي محل سلام‌وعليک گرم داشت، با يک خواهر بيست‌سالة هرزه!
حميد با آن نگاه معصومانه‌اش، بدجوري حالم را مي‌گرفت. يکي دو بار جلويش را گرفته بودم. اول‌ها احساسي حرف مي‌زدم، دلم خيلي برايش مي‌سوخت. وقتي تصور مي‌کردم توي خانه و خانواده‌شان چه مي‌گذرد، موهاي بدنم سيخ مي‌شد.
آقا حميد! آخه غيرتي گفتند، ناموسي گفتند ...
و او هميشه حرفش يك جمله بود:
- ببين آقا جون، دست من كه نيست. اگه مجبور باشي با يك چنين پدر و مادر و خواهري زير يك سقف زندگي کني، چه‌کار مي‌کني؟
چه‌قدر هم مؤدب بود. خيلي با احترام حرف مي‌زد. حتي وقتي که با او تندي مي‌کردم و سرش داد مي‌زدم:
- مگه تو شرف نداري؟ مگه غيرت نداري؟ نمي‌توني جلوي خواهرت رو بگيري؟ خجالت بکش بدبخت. آخه به تو هم ميگن مرد؟
زمستان سال 1364 بود که يك نامه از بچه‌هاي محل به دستم رسيد. اون موقع دم‌دماي عمليات «والفجر 8» بود و ما توي پادگان دوکوهه بوديم.
نوشته بود: «حميد ... شهيد شد.»
جا خوردم. حميد و شهادت؟ آخه چه‌طوري؟
با خودم گفتم: «امکان نداره اون شهيد شده باشه. حتما يه کثافت‌کاري‌اي کرده و يکي از هم‌سنگري‌هاش هم با تير زدتش. وگرنه مگه بهشت طويله است که...»
وقتي اومدم تهران، دم خونشون که رفتم، با ديدن حجله و پارچه‌هايي که رويش نوشته شده بود: «شهادت سرباز دلير اسلام، حميد...» حالم گرفته شد، چون هم دلم برايش مي‌سوخت که معلوم نبود چه‌طور و چرا کشته شده، هم اين‌که وقتي به خانة ديوار به ديوارشان که بچه‌شان بسيجي بود و توي جبهه شهيد شده بود نگاه مي‌کردم، آتش مي‌گرفتم. اون شهيد بود و اينم شهيد؛ اونم از نوع سرباز دلير اسلام!
به بچه‌محل‌ها که دورم بودند، گفتم: «اون که اصلاً آدم نبود. معلوم نيست چه گندي زده که اين بلا به سرش اومده. بذار ننه باباش خودشون رو بکشن و پز بدن که خانواده شهيد هستن. خدا خودش جاي حق نشسته و آخرش رسواشون مي‌کنه. اصلاً مگه مي‌شه مصطفي با اون اخلاص و ايمان و پاکي، داوطلبانه بره جبهه و شهيد بشه، اين هم با اون وضع افتضاح خانواده‌اش، بره سربازي اجباري و شهيد بشه؟!»
مادر حميد که ديد ما سر کوچه ايستاديم، جلو آمد و چند تا کاغذ داد دستم و گفت: «ببخشين ... بچه‌هاي بسيج اومده بودن كه وصيت‌نامه حميدم را بهشون بديم، که دم دست نبود. اين آخرين نامه‌هاي حميده که براي ما داده، اگه به دردتون مي‌خوره، بدين ازش استفاده کنن.»
با اينکه به خون اين زن تشنه بودم، با اکراه و روي ترش، تسليتي گفتم و نامه‌ها را گرفتم. از عصبانيت مي‌خواستم نامه‌ها را پاره‌پاره کنم و بريزم توي جوي آب.
نشسته بوديم روي پلة سر کوچه. نامة اول را که باز کردم، ديدم حميد با دست خط خرچنگ قورباغه‌اش نوشته:
«بسم رب الشهدا و الصديقين.
مامان، بابا، سلام!
مامان، بابا! به خدا، بسه ديگه. من توبه کردم و از هر چي کثافت‌کاري دست کشيدم. به خودش قسم، درِ توبه هميشه باز است. شما را به خدا بياييد توبه کنيد. بياييد دست از کارهاي گذشته برداريد. من توبه کردم و قسم خوردم که ديگر خلاف نکنم. حتي چند وقتي است که اعتيادم را كنار گذاشته‌ام. نمي‌دانيد اين‌جا در جبهه چه خبر است. مامان، بابا! شما هم توبه کنيد. به خدا خيلي خوبه.»
 
به تاريخ نامه که نگاه کردم، يکي، دو روز قبل از تاريخ شهادتش بود. به بچه‌هاي محل که دور و برم نشسته بودند، نگاه کردم. اشکشان درآمده بود. نگاهي به عکس حميد انداختم که توي قاب عکس، بالاي حجله نشسته بود و به من نگاه مي‌کرد. با خودم گفتم: «غلط کردم حميد جون ... من را ببخش.»
آقا بهروز، از آن بچه‌مؤمن‌هاي با حال و روشن‌سيما بود که مسجدش ترک نمي‌شد. حتي زمان شاه که پاتوق بيش‌تر جوانان محل، سينما «ماندانا» سر چهارراه سي‌متري نارمک بود و دو تا فيلم خارجي و ايراني را با يك بليط مي‌ديدند، يا توي «عرق‌فروشي» کنار دست آن، از دست شفا‌بخش! موسيوي ارمني، آب شنگولي ميل مي‌کردند، آقا بهروز وضو مي‌گرفت و مي‌دويد تا به نماز اول وقت مسجد برسد.
انقلاب كه شد، همان جوان‌ها با نفس قدسي امام خميني(ره) بيدار شدند. جنگ كه شد، رگ غيرت‌شان جنبيد و براي دفاع از ناموس ملت، به جبهه رفتند و جلوي توپ و تانک دشمن سينه سپر کردند.
با اين‌که بيست سال است جنگ تمام شده، هنوز بعضي وقت‌ها استخوان پارة بعضي‌هاشان را براي مادر و پدرهايي که خودشان توي بهشت‌زهرا(س) جا خوش کردند، مي‌آورند.
آقا بهروز هم اهل جنگ بود؛ ولي جنگ نرم! نه اين‌که اسلحه دست بگيرد و مثل برادر خدابيامرزش برود توي کوه و کمر گيلان‌غرب و تير بخورد و شهيد شود، نه خب، هر کسي را بهر کاري ساختند.
آقا بهروز که حرف زدن خوب بلد بود، وقتي بدن‌هاي تکه‌پاره و خونين بچه‌هاي محل را تشييع مي‌کردند، ميکروفون بلندگو را مي‌گرفت، عينکش را برمي‌داشت و اشک چشمش را پاک مي‌کرد و با حزن و اندوه مي‌خواند:
«اي دل که در اين جهان بي‌خبري
روزان و شبان در پي سيم و زري
سرماية تو از اين جهان يک کفن است
آن هم گمان نيست بري، يا نبري»
واي که اين شعر آقا بهروز با مردم چه‌کار مي‌کرد. پير و جوان، زار زار گريه مي‌کردند. اولين بار هم، وقتي بعد از چند ماه، جنازة برادرش را از جبهه برگرداندند، اين شعر را خوند.
من هر دفعه که مي‌رفتم جبهه، قبل از عمليات که مي‌خواستم وصيت‌نامه بنويسم، همين شعر را اولش مي‌نوشتم. اصلاً آخرين بار که مثلا خيلي باکلاس شده بودم، وصيت‌نامه‌ام را ننوشتم؛ يك نوار کاست درب و داغان که صد بار نوحه‌هاي آهنگران و کويتي‌پور را رويش ضبط و پاک کرده بودم، گذاشتم توي ضبط‌صوت و پس‌زمينه‌اش هم يکي از نوحه‌هاي آهنگران را گذاشتم.
«خداحافظ برادر جان
هواي کربلا دارم
مرا ديگر نمي‌بيني
به سر شوق خدا دارم»
و وصيت‌نامه‌ام را با شعري که آقا بهروز مي‌خواند و آخرش نفهميدم شاعر پرمايه‌اش کي بود، خواندم و ضبط کردم.
جنگ تمام شد و آقا بهروز قصة ما که بعضي وقت‌ها براي انجام مأموريت‌هاي محوله! سَرَکي هم به عقب‌هاي جبهه مي‌کشيد، با تأييد سردار جبهه‌نديده‌اي، توانست پنجاه ماه سابقة جبهه براي خودش رديف کند. جالب اين‌که خود آن سردار، يک ساعت هم سابقة حضور در جبهه نداشت!
آقا بهروز که خدا به او عنايت کرده و مخ اقتصادي خوبي هم داشت، توانست در «جهاد اقتصادي» بعد از جنگ، هم دکترايش را اخذ کند، هم براي خودش يکي از قطب‌هاي اقتصادي مملکت شود!
حالا ديگر آقا بهروز، آن شعر را حتي توي دلش هم نمي‌خواند.
آقا بهروز امروز توي دفترش مي‌نشيند و با هر خميازه‌اي که مي‌کشد، هزار هزار روي حساب‌هايش توي ايران و دوبي اضافه مي‌شود. حتي غارتگر افسانه‌اي «شهرام جزايري» ناخن کوچک آقا بهروز هم نمي‌شود. شهرام براي اين‌که فقط يک دقيقه، آقا بهروز را ملاقات کند، هزارويک بار با دفترش تماس مي‌گرفت و التماس مي‌کرد و آقا بهروز هم مدام در جواب سؤال منشي طنازش که مي‌گفت: «حاج آقا ببخشين، اين يارو شهرام جزايري دوباره مزاحم شده و التماس مي‌کنه.»، اخم‌هايش را توي هم مي‌کرد و مي‌گفت: «اي بابا! اين زيگيل ول کن نيست.»

اين چند ماهه اوضاع آقا بهروز خيلي به هم ريخته است. كسي که آقا بهروز براي رياست جمهوري‌اش سرمايه‌گذاري كرده بود، سرش بي‌كلاه مانده است.
فكر مي‌كنيد آقا بهروز که سخت معتقد است رأيش را دزديده‌اند، راه ‌افتاده و توي خيابان و شعار مي‌دهد و سينه سپر مي‌كند؟! البته كه نه، او معتقد است آدم که براي رئيس نشدن هم‌خطي‌اش، که خودش را به کشتن نمي‌دهد. او سريع جهت باد را تشخيص مي‌دهد. او مصلحت امروز را خوب مي‌فهمد و تنها به نوشتن نامه اكتفا مي‌كند كه مبادا حيثيت اقتصادي او با حيثيت از دست‌رفتة سياسي‌اش گره بخورد.
«جناب آقاي... مدير كل محترم...
سلام»
منبع: ماهنامه امتداد شماره 53