تا آنجا كه ديده ميشد، نگاهش كردم
تا آنجا كه ديده ميشد، نگاهش كردم
تا آنجا كه ديده ميشد، نگاهش كردم
نویسنده : آسيه حجتيان
فرماندة شهيد «احمد عبداللهزاده» از زبان همسر
ميگفت: «دوست دارم شما راحت باشيد.» هيچوقت در آن چند سال با هم بگومگو و مشاجره نداشتيم. خيلي مؤدب بود. من را با لفظ شما خطاب ميكرد. در تمام كارهاي خانه به من كمك ميكرد. حتي اگر من لباس ميشستم، آبكشي لباسها را خودش بهعهده ميگرفت. اگر يك ليوان آب ميدادم دستش، تشكر ميكرد. مهماننواز و دستودلباز بود.
زمان جنگ، جنگزدههايي در شهر ما بودند، خيلي به آنها ميرسيد و برايشان نان ميبرد. همه يكي بوديم.
هيچوقت نميتوانستم دورياش را تحمل كنم؛ حتي براي نماز كه به مسجد ميرفت، اگر دير برميگشت، گريه ميكردم. با بچههاي غريبه مهربان بود؛ چه رسد به بچههاي خودمان. هيچ وقت بدون سوغاتي وارد خانه نميشد. مقيد بود به سلام كردن به بچهها. بچهها را آماده ميكرد و ميبردشان نماز جماعت. بسيار به مادرش احترام ميگذاشت. وقتي مادرش ميآمد خانة ما، از دم در او را در آغوش ميگرفت و تا داخل خانه، نميگذاشت پاي مادرش به زمين برسد. ميگفت: آمدهاند ديدن من. بايد احترامشان كنم.
چقدر دنيا بدون احمد برايم تنگ است. احمد وقتي رفت، خوشيهاي زندگيام را هم برد.
معنويت
مسئوليت
ميگفت همه بايد برويم جبهه، حتي اگر نياز شد شما هم بايد بياييد. ميگفت وقتي بچههاي مردم را ميفرستم جبهه، از مادرشان شرمندهام اگر خودم نروم.
بسيار به حرف امام مقيد بود و در برابر حرف امام، اصلاً به حرف من توجهي نميكرد. ميگفت درخت اسلام خشك شده و نياز به خون دارد. مرا امر به صبر ميكرد. دست ميگذاشت روي قلبم و اين آية شريفه را ميخواند كه «الا بذكرلله تطمئن القلوب». آيات بهشت از سوره واقعه را برايم ميخواند. ميگفت: ببين بهشت چهقدر زيباست! اين دنيا ارزش ماندن ندارد. ميگفت صبر، محكمتر از كوه است. چون صبر از ايمان است و كوه از سنگ. كوه از هم ميپاشد، صبر نه.
من با شهادت آشنا بودم؛ پسرعمه و پسرداييام قبل از ايشان بهشهادت رسيده بودند و نزديك شهادت ايشان هم برادرم شهيد شد.
وداع
آخرين دفعهاي كه ميخواست به جبهه برود، صبح زود بود. بچهها خواب بودند. همه را يكبهيك بوسيد. همسر برادرم هم منزل ما بود. چند وقت بود از برادرم بيخبر بوديم. همسر برادرم به ايشان گفت. برويد و براي من هم از شوهرم خبري بياوريد. البته ميدانست كه برادرم شهيد شده. ما بيخبر بوديم ساكشان را بستم تا دمِ دَر رفتم. سفارش كرده بود كنار اتوبوس نروم.
يكدفعه تا نزديك اتوبوس بدرقهشان كرده بودم. گفت آنجا همهش ياد شما بودم. آنروز تا اندازهاي كه ديده ميشد، نگاهش كردم؛ هِي برگشت و برايم دست تكان داد. وقتي ياد آخرين خداحافظي و آخرين دست تكاندادنهايش ميافتم، دلم ميخواهد فرياد بزنم و بگويم كه خيلي بامعرفتتر از اين حرفها بود كه مرا با غمِ بدون حضورش تنها بگذارد.بعد از شهادت
نرگس چندماهه بود كه پدرش شهيد شد. اصلاً پدرش را بهياد نميآورد. يك شب وقتي خواب بود، ديدم ميخندد. بيدار كه شد، گفتم: نرگسجان، چه خوابي ميديدي؟ گفت: بابا به من گل داد. گفتم: تو كه بابا را نديدهاي. گفت: شبيه عكسش بود.
اشارة پاياني: يك روز فرمهايي از بنياد شهيد را دست كسي ديدم. مصاحبهاي هم بود با خانوادة شهيد احمد عبداللهزاده. فقط همين يك سؤالش را ديدم كه پرسيده بودند: شهيد وقتي عصباني ميشد چه ميكرد؟ آن روزها من خودم خيلي از عصباني بودن خودم رنج ميبردم و بسيار مشتاق بودم جواب اين سؤال را بدانم. هيچوقت يادم نميرود پاسخ سؤال چه لرزشي بر اندام من انداخت. جواب همسرش اين بود «شهيد هيچوقت عصباني نميشدند.»
در آخر گفتوگويمان، همسر شهيد برايم آيات بهشت سورة واقعه را خواندند مرور آنها شايد لحظاتي ما را هم مشتاق بهشت كند و بيزار از گناهان دنيا. «السابقون السابقون اولئك المقربون في جنات نعيم ثله من الاولين وقليل من الاخرين علي سرر موضونه متكئين عليها متقابلين ...»
منبع:ماهنامه امتداد شماره 53
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}