شهید بروجردی در قامت یک فرزند
گفتگو با خانم خدیجه محمدی مادر شهید بروجردی
* درآمد
"فقط خدا می داند که چقدر بی ریا بود. خیلی از دوستان و همکاران محمد نمی توانند چیزی درباره او بگویند اما خاطراتش در ذهن همه زنده است. آن ها هنوز هم احوال ما را می پرسند." مادر شهید بروجردی بی تردید یک دنیا گفتنی از فرزند برومندش در سینه دارد اما به دلایلی که خود در متن مصاحبه خواهید دید - بروز مکرر احساسات در حین بیان خاطرات - نتوانستیم بیش از این از محضر پرفیض این مادر درد کشیده بهره مند شویم. به هر حال این مختصر هم غنیمتی است:
از پدر شهید بروجردی برای ما بگویید.
همسرم مرحوم "علی رضا پدر دره گرگی" شغلش کشاورزی بود. ما اهل "دره گرگ" از توابع "اشترنیان" از شهرهای نزدیک بروجرد بودیم. محمد فرزند سوم ما بود.از زمانی که شهید محمد بروجردی به دنیا آمد بگویید.
با این که شغل پدر محمد کشاورزی بود ولی نتوانست به این حرفه ادامه بدهد. او کاملاً صحیح و سالم بود اما یک روز که به خرم آباد رفته بود در حالت بیماری به خانه آوردندش و در شب هفدهم ماه مبارک رمضان از دنیا رفت. عجیب این که محمد هم وقتی بعدها شهید شد درست شب هفدهم ماه رمضان مصادف با اربعین شهادتش بود. یادم است پدر محمد هنوز به خدمت سربازی نرفته بود که ما با هم ازدواج کردیم. زمانی که یک ماه از خدمت همسرم "آقا علی رضا" گذشته بود خداوند فرزند بزرگ مان را به ما عطا کرد و بعد هم صاحب دو پسر و دو دختر دیگر شدیم که محمد سومین فرزند و همچنین دومین پسرمان بود.از چه زمانی به تهران آمدید؟
محمد پنج ساله بود که ما به پایتخت آمدیم. وقتی به تهران آمدیم در مولوی مستأجر بودیم و برای گذران زندگی ابر یا همان اسفنج خرد می کردیم. در واقع یک سری تشک های ابری را به خانه می آوردیم و ابرها را برای تهیه بالش خرد می کردیم.از کودکی شهید بروجردی برای ما بگویید.
هیچ وقت نمی توانم درباره اش صحبت کنم. نعمتی بود که خدا خودش به ما داد و خودش هم او را به نزد خویش برد. غم فقدانش واقعاً مرا از بین برد. وقتی محمد هفت سالش بود با خود گفتم اگر او در کوچه بماند چون سایه پدر بالای سرش نیست ممکن است باعث بروز مشکلاتی بشود. بنابراین در مقام پیشگیری و با هدف تربیت درست محمد فرزند بزرگترم که در همان کار ابر مشغول بود او را نیز بر سر کار گذاشت؛ آن ها ابرهای مخصوص ظرفشویی را بسته بندی می کردند. یادم است روزی یک بسته بزرگ حاوی تکه های کوچک اسفنج آوردند و صاحبخانه به او گفت محمدجان این ابرها را ببر بیرون و به مردم بفروش؛ محمد هم گفت باشد. اما وقتی صاحبخانه بیرون رفت و آمد و دید که هنوز ابرها آن جا هستند پرسید محمد جان پس چرا نرفتی این ها را بفروشی؟! محمد گفت مرد هم مگر در خیابان داد می زند: "ابر ابر؟!" او حقیقتاً پسر نجیب و باحیایی و آبرودار و مظلومی بود. خلاصه روزی چند بار از خانه بیرون می رفت و می آمد و چون در آن جا اهل و عیال و صاحبخانه و مستأجر نامحرم بودند دائماً "یا الله یا الله" می گفت و بعد داخل می شد. هرچه فکر می کنم تا در این بیست و هفت سال بعد از شهادت محمد خاطرات او را به یاد بیاورم برایم خیلی مشکل و دردآور است.شهید بروجردی چگونه وارد جرکه مبارزین شد؟
محمد پیش برادرش کار می کرد تا زمانی که یک روز برای تحویل جنس به بازار می رود و رساله حضرت امام خمینی (ره) را آن جا می بیند و به مبارزه علاقه مند می شود. دیگر کم کم داشت بزرگ می شد. خودم او را به کلاس اکابر گذاشته بودم. شب ها درس می خواند و روزها هم سرکار می رفت. به باشگاه ورزشی نیز می رفت. این گونه بود که وقتی بعد از انقلاب به کردستان رفت همراه جوانان دیگر همگی با دست خالی اما با قدرتی باورنکردنی جلوی دشمن و ضد انقلاب ایستادند.اگر او شهید نمی شد مگر صدام و صدامیان جرأت می کردند بارگاه امامان معصوم (ع) را هدف قرار دهند؟ همیشه فکر می کنم که اگر محمد و امثال او بودند نمی گذاشتند این طوری شود. یکی از دوستانش می گفت یک شب با محمد رفته بودیم منطقه و داشتیم به رزمنده ها سرکشی می کردیم. موقع صرف شام دیدیم فقط یک گونی محتوی نان خشک و خرده نان هست. نان ها پر از خاک و خس بود. خلاصه گفتیم چه کار کنیم؛ چه کار نکنیم؟ تا این که نان های قابل خوردن را جدا کردیم و خوردیم می خواهم بگویم جوانان آن موقع این طور در منطقه می ایستادند و به کارها رسیدگی می کردند.
خاطرات تان را ازازدواج شهید برای مان بگویید.
محمد به خدمت سربازی رفت و آمد که زنش دادیم. با آن که چندین سال از ازدواج من و پدر محمد می گذشت اما او هم مانند خودمان با سادگی تمام عروسی کرد. آن موقع می دانید ما چه طوری ازدواج کردیم؟ صد تومان آن موقع مهریه ام بود و وقتی که عروسی کردیم بزرگترها گفتند چیز زیادی نخواهید و به امید خدا زندگی مشترک تان را شروع کنید. خانواده داماد یک دست لباس هدیه برایم آوردند و بقیه اش را هم در خیاطی دوختیم. بعد از پنج سال نیز به تهران آمدیم و هنوز که هنوز است من آن لباس هایم را دارم. الان اگر دخترها بخواهند ازدواج کنند سواد و خانه و ماشین داشتن داماد برای شان خیلی مهم است.خب محمد هم با همان وضعیت زمان قدیم متأهل شد. در زمان برگزاری مراسم نیز می گفت مادر جان صدای هلهله و عروسی ما بلند نباشد. مراسم بسیار ساده و بی سر و صدا بود. یادم است که بعد از عروسی محمد گفت مادر جان هرچند تا عکس که از من دارید به خودم بدهید؛ جایی کار دارم. می دانستم که هدفش چیست پس گفتم نه محمد جان پیش من هیچ عکسی نداری.
چرا؟ مگر با عکس ها چه کار می خواست بکند؟
می خواست خدمت حضرت امام برود. پسر کوچکم عبدالمحمد بعدها تعبیر جالبی از این کار محمد می کرد. او می گفت محمد در آن زمان با درایتی زیاد به شیوه ضداطلاعاتی عمل کرده. در واقع عکس هایش را از خانه جمع می کرد که وقتی غیبش زد افراد خانواده هیچ عکسی از او در دست نداشته باشند و نتوانند آگاهی بدهند و مثلاً بگویند صاحب این عکس گمشده است. خب آن ها هم سریعاً استعلام می کردند و ساواک از این طرف و آن طرف می فهمید که ایشان به چه علت غیبش زده. محمد بی خبر و بدون آن که کسی بو ببرد نزد امام (ره) رفت. یک روز غروب پشت کوچه میدان شاه با عبدالمحمد داشتند توی ماشین می رفتند که محمد گفته بود می خواهم از ایران بروم. همان موقع هم تصمیم داشت که عکس هایش را از دسترس همه دور کند. حالا نه این که مثلاً پاره شان کند بلکه در گوشه ای آن ها را نگه دارد تا یک وقت ما نتوانیم آگهی منتشر کنیم. خلاصه رفت و عصر فردایش خبر آوردند که چنین پسری را در مرز سوسنگرد گرفته اند. حالا مجسم کنید در چنان وضعیتی من- یک زن روستایی تک و تنها - کجا را باید به دنبال او بگردم؟...در آن شرایط چه کردید؟
اولین کاری که انجام دادم این بود که به آگاهی رفتم و شکایت کردم که چنین پسری از سربازی فرار کرده - هنوز خدمت نکرده بود و می گفت که هرگاه حضرت امام بیایند خدمت می کنم - خلاصه به آن جا شکایت بردم و شناسنامه اش را هم نبرده و با خود گفته بودم نکند یک کاری از من سربزند که ناهماهنگ با برنامه های محمد باشد و باعث شود او را بیشتر اذیت کنند؛ فقط همان عکسش را بردم. در زدم. در را باز کردند. گفتند مادر چه کار داری؟ گفتم پسر ما را دیشب گرفته اید؛ او از سربازی فرار کرده. گفتند شما مادر محمد هستید؟ گفت بله. گفتند بیا تو. هول برم داشت و با خود گفتم یا حضرت ابوالفضل (ع) یک وقت عمال سازمان امنیت ما را نگیرند. در آن شرایط واقعاً توان حرف زدن نداشتم؛ حواسم سر جای خودش نبود. طولی نکشید که مأموران گفتند مادر پسرت در سوسنگرد در بند است. از طرفی مرا بیرون آورده بودند تا ببینند چه کس یا چه کسانی همراهم هستند که عاقبت با چشم خود دیدند که هیچ کس با من نیست. سپس ماشینی گرفتم و به خانه یکی از اقوام رفتم. یادش به خیر آن حوالی یک دایی داشتم که پیشش رفتم و گفتم محمد را گرفته اند و می گویند در سازمان امنیت سوسنگرد اسیر است. هر روز از اول صبح می رفتم دنبال محمد. خودتان می دانید که گرمای اهواز و آبادان و خرمشهر چگونه است و آن جا چه خبر است. نه ماه تمام خودم تنهایی آن راه را می رفتم. بعد پرسیدم آقا این سوسنگرد کجاست؟ گفتند همین راه را بگیر و برو. من نیز رفتم و به سیم خارداری رسیدم و سازمان امنیت را پیدا کردم. فردی قد بلند و سیاه بیرون آمد و گفت خانم چه می گویید؟ گفتم پسر مرا گرفته اید می خواهم بدانم دلیلش چیست؟ گفت پسرت این جا نیست؛ گفتم هست- حالا نگو همان لحظه خودش آن جا زیر تازیانه بوده و داشته کتک می خورده و بعداً برایم گفت که صدایم را می شنیده - خلاصه چند نفری آمدند و رفتند تا اینکه به نفر آخری گفتم شما که پسرم را دستگیر کرده اید پس چرا می گویید این جا نیست؟ گفت چند روز دیگر او را به تهران می آوریم. ماهم نا امید برگشتیم و آمدیم. بعد از چند روز زنگ زدند که مادر مدرکی بیاور که ثابت کند او پسر شماست. من هم بلافاصله سوار اتوبوسی شدم که از شرکت شمس العماره در خیابان ناصر خسرو به اهواز می رفت. فردا صبح به خانه دایی ام در آن جا رسیدم و گفتم محمد کجاست؟ دائی سریعاً زنگ زد و گفت محمدجان بیا مادرت آمده. او تحت شرایطی آزاد شده بود. من هم نشستم و برای پسرم درد دل کردم. گفتم محمد جان ببین چه بلاهایی سرمان می آورند؟ بسیار قرص و محکم گفت مادر جان می شود دیگر حرفی نزنید؟ گفتم پسرم در تمام تهران شایع شده که شما را کشته اند و هیج اثری از شما نیست. گفت نگران نباش می روم دادسرا و کارم را درست می کنم. در همین احوال بودیم و می خواستیم به تهران برگردیم که یک ماشین دولتی بوق زد و نگه داشت و گفت مادر چرا پسرشما نباید در ارتش شاهنشاهی خدمت کند؟ بعد او را به مدت بیست و پنج روز مستقیماً به مقر ارتش در اهواز بردند و سپس یکسره به تهران آوردندش. محل خدمت سربازی محمد فرودگاه مهرآباد بود و ده ماه تمام را در پادگان جی سر کرد. بعد هم سراغ فراهم کردن مقدمه عروسی اش آمدیم و با سادگی ازدواج کرد.همیشه آدمی ساده و به دور از تشریفات و تجملات بود. زمانی که مسؤول زندان اوین بود کسانی آن جا آمده و پرسیده بودند: "آقای بروجردی هستند؟ با ایشان کاری داریم." که یک نفر می رود پیدایش می کند می بیند یک اسلحه در دستش گرفته؛ ایستاده به پست دادن. فقط خدا می داند که چقدر بی ریا بود. خیلی از دوستان و همکاران محمد نمی توانند چیزی درباره او بگویند اما خاطراتش در ذهن همه زنده است. آن ها هنوز هم احوال ما را می پرسند. زمانی یکی از دوستانش تعریف می کرد که محمد با یک فروند هلی کوپتر هوانیروز داشته به سمت کردستان می رفته که هلی کوپتر سقوط می کند ولی در کمال تعجب بچه ها آسیب جدی نمی بینند. محمد پایش در هلی کوپتر گیرکرده بوده و دوستانش نمی توانسته اند آن را بیرون بیاورند - پایش شکسته بود- در همان گیر و دار وقتی یکی از بچه ها تلاش می کند پای محمد را بیرون بکشد یکی دیگر داد می زند که: "یواش!" محمد می گوید که "چرا داد می زنید؟ ما حق داد زدن بر سر همدیگر را نداریم. حالا این آقا سرباز است باشد..." ببینید او در همان موقع هم داشته دوستانش را هدایت می کرده ... عاقبت محمد را به درمانگاه می برند و پایش را گچ می گیرند.
از دوره مسؤولیت فرزند شهیدتان در زندان اوین چه نکاتی را به یاد دارید؟
می دانستم حسابش را کاملاً از منافقین جدا کرده بود تا در دام آن خط و خط بازی های وقت نیفتد. جالب این که مسؤولیت اوین را که گرفته بود می خواستند او را ترور کنند. به این صورت که یک روز شخصی می آید و می گوید من با آقای بروجردی کار دارم. اتفاقاً خود شهید بروجردی هم همان وقت آن جا بوده می گوید چه کارش دارید؟ می گوید می خواهم با او صحبت کنم. می گوید به داخل تشریف بیاورید. آن وقت همکاران و همرزم های محمد او را بازرسی می کنند و اسلحه اش را می گیرند و بازداشتش می کنند.در دوره طاغوت نیز موقعی که در اهواز نگهش می داشتند تا اسم پدر دره گرگی می آید همه به او احترام می گذاشتند. اصلاً خیلی ها که از چند و چون مبارزاتش اطلاع داشتند در راه رونق بخشیدن به نهضت و ایفای بهتر نقش محمد در این میدان همه جور کمکی به او می کردند. در واقع ایشان آن قدر دانا بود و هوش و حواسش به جا بود که می دانست افراد را چگونه باید شناسایی کند و در مبارزه از یاری آن ها بهره ببرد. او روز و شب نمی شناخت. زمانی که در مسیر کردستان در رفت و آمد بود و می کوشید تا آن جا را امن کند به او می گفتم محمد جان شبی هم پیش ما بمان می گفت مادر جان اسلام در خطر است.
روایت خود را از شهادت آن شهید سرافراز بیان کنید.
شبی در خانه نشسته بودیم که دیدم عروس بزرگم بدون پسر بزرگم محمد علی آمد و بچه هایش را پیش ما گذاشت. همان موقع دلشوره عجیبی به من دست داد و نگران شدم. گفتم چرا تنها آمده اید؛ پس محمدعلی کو؟ گفت محمد علی نیامده؛ فقط ما آمده ایم. چراغ فانوسی داشتیم از زمان زندگی در روستا که شب ها همیشه روشن بود. گفتم می خواهم بروم پایین آب بیاورم تا برای شما چای درست کنم. بعد یواشکی پشت در ایستادم و به حرف های آن ها گوش دادم. عروسم به فرزندش می گفت به مادربزرگتان نگویید که عمویتان شهید شده. کمی که دقت کردم دیدم ولوله ای در محله برپاست و انگار فقط من از شهادت پسرم بی اطلاعم. کم کم همه شهر شلوغ شد ... آن جوانان پاک و غیور حتی از خون شان در راه خدا و مبارزه با صدام و صدامیان گذشتند.شهید بروجردی برای شما چگونه پسری بود؟
از من نپرسید که او چگونه پسری بود؛ با وجود محمد من هیچ وقت فکر نمی کردم که بچه هایم پدر ندارند. پدر خودم نیز قبل تر از آن فوت کرده بود و برادر هم نداشتم اما هرگاه دلتنگ می شدم چنان با قدرت و انرژی با ما صحبت می کرد که کاملاً روحیه می گرفتیم. به ما امید و قوت قلب می داد. در نبودش همه ما وزنه و تکیه گاهی عظیم را از دست دادیم.خداوند به شما اجر جزیل عنایت فرماید.
متشکرم. روح همه فرزندان این مرز و بوم شاد و ان شاء الله که با سید و سالارشان حضرت سیدالشهدا(ع) هم نشین باشند.منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}