*درآمد
«آن جوان برومندی که به آن خوبی و زیبایی رشد کرد و به آن جا رسید که در بیست و نه سالگی عروج کرد و شد شهید محمد بروجردی؛ کلاً یک چنین مسیری را طی کرده بود. ایشان کاملاً معتقد به این مسیر بود و به خانواده اش نیز گفته بود که بچه های مرا دلسوز به اسلام بار بیاورید.»
بروجردی در این گفت و گو نقل خاطراتش را از روزهای دور و کودکی و نوجوانی اش با شهید شروع می کند:

نام فامیل شما در شناسنامه چیست؟

فامیلی فعلی بنده "محمدی نژاد" است. قبلش فامیلی ام هم نام با نام خانوادگی پدر خدا بیامرزم "پدر دره گرگی" بود. دخترهای بنده که مدرسه رفتند و به راهنمای رسیدند دو سه بار از مدرسه ما را خواستند و گفتند اسم شما که هم نام با ائمه اطهار (ع) و به این زیبایی است. اما این فامیلی دیگر چیست؟ گفتیم خب یک نامه بنویسید تا بروند فامیلی شان را عوض کنند. گفتند نه. باید از خودتان شروع شود. همین امر باعث شد که فامیلی مان را عوض کردیم و محمدی نژاد را انتخاب کردیم.

گویا فامیلی تان ابتدا "پور دره گرگی" بوده و در شناسنامه به اشتباه "پدر دره گرگی" نوشته شده.

بله. ده ما دره گرگ است که حالا اسمش شده شهرک شهید بروجردی. در بروجرد دو سه کیلومتر که به سمت ملایر می روی دست راست جاده نوشته شده: به سمت شهرک بروجردی...

شهید بروجردی فامیلی اش را تغییر داده یا فقط معروف به بروجردی بود.

نه زمانی که از اوین به سپاه برگشت فامیلی بروجردی را انتخاب کرد. علتش یا احترام به خدابیامرز دکتر محمود بروجردی داماد امام خمینی بود یا آیت الله العظمی بروجردی؛ یکی از این دو بود. البته در شناسنامه وقتی به رحمت خدا رفت و شهید شد نامش پدر دره گرگی بود. بعد از شهادتش هم حاج خانم یعنی همسرش که همان دختر خاله ماست رفت و فامیلی بچه ها را عوض کرد. حسین و سمیه شدند بروجردی اما در توضیحات شناسنامه شان هم هست که فامیلی این ها در تاریخ از این نام خانوادگی به این نام خانوادگی تغییر کرده است.

شما چند خواهر و برادر بودید؟

با خود ایشان پنج نفر بودیم. سه برادر دو خواهر. محمد سومین فرزند خانواده و برادر دوم ما بود.

مرحوم پدرتان چگونه شخصی بود؟ ایشان چه کاره بودند؟

پدر خدابیامرزم علی رضا پدر دره گرگی بود. مادرم می گوید زمانی که اولین بار می خواستند شناسنامه بدهند فامیلی ها را همین جوری انتخاب می کردند. این که طرف پدرش کیست و فامیلی اش چیست خیلی مطرح نبود. مثلاً ما پنج نفر از یک پدر و مادر هستیم اما برادر بزرگم و دو تا از خواهرانم فامیلی شان به نام فامیلی مادرم محمدی است. حتی فامیلی یکی از خواهرانم محمدی روزبهانی است. ظاهراً پدر خدابیامرزمان کفاش بوده. غیر از اشتغال به کشاورزی و زراعت در کنارش گیوه هم می دوخته. در آن موقع سفر زیاد داشته. به خیلی جاها سفر کرده. این که فکر کنیم ایشان در شهر بروجرد یا خود دره گرگ دکانی داشته نه این طور نبوده اما به هر حال آدم فعال و زحمتکشی بوده و کسب و کاری داشته.

شما متولد چه سالی هستید؟

متولد 1339.
پس از محمد آقا شش سال کوچکتر هستید. از اولین روزهایی بگویید که ایشان را به یاد می آورید. از بچگی بگویید و این که چطوری با هم بزرگ می شدید؟
دو سال بعد از این که من به دنیا آمدم پدرم فوت کرد. مادرم عزمش را جزم کرد و همه را جمع کرد و به تهران آمدیم. علتش را بیشتر تقدیر می دانم. یعنی باید می آمدیم و باید سرنوشت شهید بروجردی این گونه رقم می خورد. حداقل در ظاهر این بوده که به جبر زمان باید در دهات زیر سلطه کدخدا می ماندیم که چنین چیزی پیش نیامد چون کدخدا هم با ما فامیل بود و هم آدمی بدی نبود. اصلاً مردم خود دهات هم خاطره بدی از آن خدابیامرز نداشتند. همه اش خوبی بود. چیزی در میان نبود که بگوییم کدخدا آدم بدی بوده؛ برخلاف نوشته های خیلی کتاب ها که نمی دانم با چه کسانی مصاحبه کردند. ظاهر امر این است که هر خانی که آن موقع بوده همه دست پرورده بودند. به خاطر همین هم راجع به ایشان این گونه نوشتند.

یعنی در کتاب های مربوط به زندگی شهید بروجردی راجع به کدخدا اشتباه نوشتند؟

بعضی هایشان خیلی بیراهه رفتند. ظاهراً این بوده که حالا مادرم تصورش بر این بوده یا خیلی توی گوشش خواندند چنین و چنان که دیگر در ده نمانده و جمع کرده و همگی به تهران آمدیم. اما بنده این را دست تقدیر می دانم که باید می آمدیم.

اصلاً چه شد که به تهران آمدید؟

برادر بزرگم برای نان درآوردن رفت یک جایی خودش را مشغول کرد. ما چهار تا هم در خانه بودیم. تا آن که من رسیدم به زمان درس خواندن و رفتم مدرسه. دو سالی درس خواندم و هنوز هم دست خط آن ناظم و مدیر در کارنامه ام هست. مادرم رفت ما را بیاورد که پیش خدابیامرز محمد سرکار برویم. دست خط ناظم هست که حالا او را نبرید و بگذارید درس بخواند. خلاصه آمدیم و رفتیم پیش دو تا برادرها و در چهارراه دروازه شمیران. یک خیابانی به اسم هدایت آن جاست که البته محله جهودها است. استاد کار ما فردی جهود و اسم خانوادگی شان "پیکر" بود. آن کسی هم که مستقیماً با ما کار داشت اسم کاملش علی پیکر بود. ما سه برادر نیز در یک جا مشغول بودیم. هرچه درآمد داشتیم برادرمان از استاد کار می گرفت ولی کلاً در منزل آن را خرج می کرد.

چه شد که شهید بروجردی همزمان درس هم می خواند؟

ایشان تا دوم راهنمایی - هشت کلاس - درس خواند و بعد هم دیگر نخواند. تا این که گذشت و یواش یواش ما هم یک خرده بزرگتر شدیم و می خواستیم سرنوشت مان را تغییر دهیم.
یک روز استادکارمان نبود. شخصی که آن روز به کارگاه آمد نیامده بود از پیکر خرید کند؛ آمده بود جرقه تغییر شهید بروجردی را بزند.

او که بود؟

یک حاج آقایی بود که پنجاه شصت ساله که شاید بعد از انقلاب دیدمش هنوز همان سن و سال را نشان می داد و ظاهرش پیر نشده بود. تیپ و قیافه اش مثل روحانیت بود و آقای امینی یا یمینی نامی بود. ایشان به مغازه آمد و در ظاهر امر نشسته بود روی فنرهایی که برای کار گذاشتن در مبل ها جمع کرده بودیم. یادم است که مثلاً به بروجردی گفت این جا چرا نماز می خوانی؟ چون کسی که این حرف را می زند نیامده خرید کند از یک جهود. ما به محمد "میرزا" می گفتیم. نمازش که تمام شد گفت میرزا نماز می خوانی؟ گفت بله. گفت در ملک جهود؟ گفت پس چه کار کنم؟ گفت ظهرها برو همین مسجد فخرآباد. حالا می خواهی غلط و درست حکمش را هم پرس و جو کنی شب ها برو حوزه یا مسجد - خدابیامرز - آیت الله مجتهدی. دیگر کلید استارت محمد از این جا خورد. تمام تغییر زندگی شهید بروجردی از همین جا شروع شد. به نظرم این ها همه اش بهانه ای بود که برود ظهرها در آن مسجد و شب ها در آن یکی مسجد که آن جا آشنا بشود؛ که دیگر یواش یواش از سر خانه های تیمی آن موقع درآورد. یک موتور موبیلت فرانسوی هم داشت که بعد از ظهرها تا پیچ شمران می رفت. بعد ازظهرها می رفتیم به مسگرآباد قدیم انتهای اتابک خانه ما آن جا بود. خلاصه مبارزات میرزا از همین مسجد رفتن شروع شد تا رسیدن به قضیه خانه های تیمی و این گونه مسائل.

محمد تا آن زمان آرام آرام داشت دوره نوجوانی را رد می کرد. از آن پس چه اتفاقاتی برایش افتاد؟

در دوره نوجوانی همان تحولاتی در او ایجاد شد که خدا وعده داده و می گوید من اگر کسی را ببینم که قابلیت و شایستگی اش را دارد و تغییر و تحولی در او ایجاد می کنم. شاید این موضوع جالب بیاید که می خواهم بگویم. یک شب محمد گفت: "من خواب حضرت ابوالفضل(ع) را دیده ام..." در خواب دیده بود که حضرت به او سپرده بودند که تا من می روم و برمی گردم مواظب این آبگوشت که بارگذاشته ام باش. بعد تا حضرت می روند؛ محمد در قابلمه را باز می کند و گوشت را می خورد که حضرت برمی گردند و می پرسند آن گوشت کو؟ به اصطلاح ممکن است تعبیر دیگری داشته باشد اما من عقیده ام بر این است که آن گوشت کنایه از همان عصاره ای بود که ریخته شد در وجود این شخص. شجاعتی که از آن پس همه ما از محمد می دیدیم مثال زدنی بود. آن موقع شما اسم امام را می توانستی ببری و نه هیچ کس دیگری. مثلاً وقتی یک روحانی داشت بالای منبر حرف می زد می گفت آقا می دانم بیایم پایین مرا می برید ساواک اما باز هم باید حرف های خودم را بزنم. در آن موقع و در یک چنین زمانی محمد شروع کرد به تبلیغات برای امام خمینی. یعنی بنده خدا در آن شرایط سخت این قدر راحت و روان و ساده حرف می زد. یک دفعه محمد در اتوبوس خیلی بی رودربایستی با پیرمردی بحث شان بالا می گیرد و می گوید حاج آقا شما از که تقلید می کنی؟ آن بنده خدا گفته بود آیت الله خویی یا مثلاً اسم یک بزرگوار دیگری را گفته بود. ایشان گفته بود نه؛ فقط باید از آیت الله خمینی تقلید کنید. آن موقع خیلی راحت در اتوبوس نظرش را می گوید. بعد بلافاصله هم که اسم آقای خمینی می آید می گوید بر خمینی صلوات که راننده اتوبوس از ترس می ایستد و می گوید آقا بیا برو پایین. این قدر مردم از همدیگر می ترسیدند. خیلی ها حتی زن ها و شوهرها از هم می ترسیدند. جو خیلی خراب تر از این حرف ها بود. برادر از برادر می ترسید. به راحتی نمی توانستند عقایدشان را بگویند. خیلی ها که زندگی راحتی داشتند اصلاً کاری به این مسائل و این عقاید نداشتند. اما اگر حرفی کسی داشت به راحتی نمی توانست آن را بیان کند.

از اتفاقات بعدی بگویید که برای شهید بروجردی افتاد.

دیگر جذب مبارزین مذهبی شده بود و در همین موقعیت بود که رویه اش تغییر کرد؛ در همان تشک دوزی پیکر. کم کم تغییر رویه داد و کار به جایی رسید که راحت به پیکر گفت که شما درآمد ما که هیچ؛ پول های این مملکت را دارید می چاپید و می برید به اسرائیل تا بعداً بیایند مسلمانان را بکشند. این صاحب کار جهود ما یک راننده داشت به اسم نجات که اتومبیلش ژیان بود. نجات پیرمردی بود محکم و قد بلند. برایم آن موقع عجیب بود که این پیرمرد چرا این طور باصلابت است. چون معمولاً ما ایرانی ها حالت خمیدگی و به اصطلاح "زهوار دررفتگی" را در مسن ترها می بینیم. بعدها معلوم شد که نجات هم رابط بین پیکر با اسرائیل است و هم با شهید بروجردی را از این افکاری که دارد برگرداند و دور کند. حتی کار به دعوا کشید. یعنی آخر آخرش این شد که همه از آن جا رفتیم. اما بروجردی خبر نداشت که این ها اطلاعاتی را هم به ساواک داده اند. علی نصیری معدوم بعدها در سخنرانی خود گفته بود که ما تمام این ها را شناسایی کرده بودیم. فقط منتظر زمانی بودیم که آرامش نسبی برکشور حکم فرما شود و این افراد را دستگیر کنیم؛ که خوشبختانه دیگر به آن جا نرسید.
خلاصه درگیری های لفظی بین میرزا و پیکر به جایی رسید که همه از آن جا رفتیم. از آن جا رفتیم دیگر تا یک مقطعی آن جمعی که با هم بودیم از هم متلاشی شد. به این صورت شد که من جای دیگر سرکار رفتم. برادر بزرگمان محمد علی جای دیگری سرکار رفت. تا آن که محمد در چهارراه سیروس پیش یک کسی رفت به اسم اکبر قانع. آن جا باز هم میرزا بچه ها را دور یکدیگر جمع کرد و مشغول کار شدیم.

آن جا چه شغلی داشتید؟

همین کار تشک دوزی. آن جا هم میرزا دست از آن فعالیت برنداشت. می خواهم بگویم سازمان پیشمرگان کرد مسلمان که بعدها به وجود آمد و آن قدر در کردستان موفق بود سرمنشأ آن و ریشه به وجود آمدنش همین کار تشک دوزی بود که ما در چهار راه سیروس در آن کار می کردیم.

چرا؟

هفت هشت ده نفر کارگر کُرد و سنی آن جا بودند که بروجردی طوری با آن ها رفتار و صحبت کرده بود که همگی شیفته بروجردی شده بودند. حتی یک کسی آنجا بود به اسم رشید که قدبلند بود منتها جزو اراذل و اوباش آن موقع بود. رشید فکر می کرد بروجردی از این که حرف ها را می زند می خواهد آن جا یک عرض اندامی بکند و سرکارگر بشود. یعنی متوجه حرف هایی که میرزا برای شان می گفت نمی شد. یک بار که رشید آمد تا مثلاً برخوردی پیدا بکند با بروجردی؛ دید که کردها آمده اند سمت محمد از او حمایت می کنند. آن جا هم خدابیامرزد یکی از بچه ها بود به اسم احد که بعد از انقلاب درجه سرداری گرفت اما به رحمت خدا رفت. در یکی از مأموریت هایی که شهید بروجردی می رود تصادف می کند و پایش از ناحیه ران به حدی آسیب می بیند که استخوان هایش پیدا بود. آن موقع هزینه عمل پایش در بیمارستان نزدیک هشت هزار تومان برآورد می شود. شهید بروجردی به استادکار می گوید این هشت هزارتومان را به ما قرض بدهید. استاد کار پول را نمی دهد. بروجردی همان جا می گوید بچه ها بلند شوید... استادکار یک دفعه می بیند همه دست از کار کشیده اند می گوید آقا پول را می دهم. خلاصه مبلغ را می دهد و می گوید این پول را به من بدهکارید. این اتفاق فقط به خاطر آن وحدتی افتاد که شهید بروجردی در بین کارگران ایجاد کرده بود. البته بعد از انقلاب شهید بروجردی هشت هزار تومان را می برد و به صاحبش پس می دهد. تا یک مدتی آن جا بودیم و بعد رفتیم خانه خاله مان و مدتی هم آن جا کار می کردیم. اما می خواهم بگویم که میرزا از همان اوایل جوانی چنین تجربه ها و برخوردهایی را در چنته داشت که در کردستان توانست آن طور ایستادگی کند و مردم را متحد سازد.
تشک دوزی یک بهانه بود از نظر شهید بروجردی و بهترین وسیله برای رد کردن اعلامیه و نوارهای حضرت امام به شهرستان ها بود. یک پشتی هایی بود به ابعاد یک متر در هفتاد هشتاد سانتیمتر و قطر پانزده یا بیست سانتی متر. این پشتی ها ابرشان یک تکه بود و بعضاً این ابرها فشرده هم بودند. یعنی این طور نبود که وقتی کسی به این پشتی ها فشار می آورد سر و صدایشان بلند شود. میرزا این ابرها را می گرفت وسط شان را با چاقوی بزرگی شکاف می داد و اعلامیه ها را داخل آن ها قرار می داد. به برخی زوجین می گفت این ها را ببرند شیراز و فلان جا و فلان جا و در راه هم کسی مشکوک نمی شد. فوقش به مأموران می گفتند پشتی گرفته ایم؛ می خواهیم ببریم خانه مان. آن ها این گونه اعلامیه ها را به شهرستان ها می رساندند.

شما در مبارزه هم همراه شهید بودید یا فقط ناظر بودید؟

من فقط ناظر بودم.

از خاطره هایی که یادتان هست تا قبل از پیروزی انقلاب بگویید.

شهید بروجردی بعد از یک سری از حرکت های انقلابی که آن موقع داشت از جمله همین اعلامیه رساندن به این سو و آن سو یک شاخه نظامی هم تشکیل داده بود. او با اطمینان به یارانش گفته بود شما توانایی کار مسلحانه هم دارید. آن ها یکسری شناسایی ها را انجام می دهند مثل کافه خوان سالار و پادگان لویزان و کجا و کجا.... واقعاً می گویم که چنین جرأتی را هر کسی نداشت. شهید بروجردی در کنار فعالیت مسلحانه همیشه نظر حضرت امام را برای هر عملیات جویا می شد. به واسطه همین اعتقاد حتی وقتی می شنود که در لویزان بمبی گذاشته شده سریعاً می رود و از امام خیمنی استفتاء می کند. بعد هم که نظر مخالف امام را می بیند. خود را به پادگان لویزان می رساند و بمب را خنثی می کند و در واقع از انفجار آن جا چشم پوشی می کند. عملیات دیگر شامل انفجار عشرتکده آمریکایی ها بود. یکی هم منفجر کردن مینی بوس آمریکایی ها بود که وقتی آن بمب را در مینی بوس می اندازند به حدی شدت انفجار زیاد بوده که این ها با موتور که دارند از مهلکه در می روند عینک راننده جلویی از جلوی چشمهایش می افتد می شکند و از وسط دو تا می شود. عملیات دیگر هم در کلانتری زیر پل کالج بود که کلاً آن جا و افرادش را خلع سلاحش می کنند.

یعنی مبارزین مذهبی در جو خفقان آلوده وقت به این طریق می خواستند عرض اندامی بکنند. یعنی هم به هم رزمان خود روحیه بدهند و هم روحیه عمال رژیم را در هم بشکنند.

بله. می خواستند بگویند "ما زنده ایم" و این مبارزه ای است که شروع می شود ... شما الان مصر یا کشورهای دیگر را می بینید؛ این ها هم مثلاً دارند مبارزه می کنند. اما اگر دقت کنید شاید بشود گفت یک چیزهایش مثل همان انقلاب ما است. اگر فقط بیایند خیابان و داد بزنند و به خانه برگردند حاکمان می گویند خب بیایند و دادشان را بزنند. این که چیزی نیست. چند وقت دیگر خودشان آرام می شوند. اما وقتی که مردم می آیند تانک و پادگان می گیرند همان حاکم می گوید نه. مثل این که قرار است حکومت را از ما بگیرند. آن زمان در ایران همین طور شد. رهبری امام خمینی خیلی درست و دقیق و حقیقتاً پیامبرگونه بود. یک رهبری درست و حسابی و کامل بود. قدم به قدم همه راه هدایت می کرد. به خاطر همین شهید بروجردی بعد از یک مدت متوسل می شود به حرکات نظامی که خدمت تان عرض کردم؛ برای به رخ کشیدن توانایی هایی یاران امام خمینی به شاه.

هیچ وقت شهید بروجردی دستگیر نشد؟

چرا.

از دستگیری هایش بگویید.

یک بار شهید بروجردی حدود یک سال قبل از انقلاب دستگیر شد. ماجرا از این قرار است که عزمش را جزم می کند تا برود امام را در عراق ببیند. حتی یک ماشینی داشت که همه این ها را فروخت تا بتواند از مرز رد شود که در سوسنگرد ساواک ایشان را دستگیر می کند. کمتر از شش ماه بازجویی و شکنجه اش می کنند که برمی گردد و برای خدمت سربازی به پادگان تحویلش می دهند. بعد از آن قضایا باز هم ایشان راه می افتد که برود...

هدف اصلی اش چه بوده؟

در واقع یک شناسایی کلی می خواست بکند در مورد همین منافقین یا مجاهدین خلق که آن موقع خیلی عرض اندام می کردند. شهید بروجردی به آن جا می رود اما علی الظاهر موفق نمی شود و سریعاً برمی گردد. وقتی می آید از او سؤال می کنند چرا آمدی؟ می گوید نمی خواهم در گرداب انحرافات این جریانات سیاسی بیفتم و درگیر شوم. بنده می خواهم بگویم که میرزا سازمان مجاهدین خلق را به راحتی همان موقع هم می شناخت. این بود که برگشت و باز فعالیت هایش را شروع کرد تا رسید به همان قضایای نظامی که برای تان عرض کردم.
در این بین هم در پادگانی که خدمت می کرد خیلی از درجه دارهای رتبه بالای آن موقع شاه را با خودش همراه کرد. شاید برای خیلی از سربازان آن موقع سوال بوده چرا به بروجردی (پدر دره گرگی) هر 24 یا 48 ساعت به او مرخصی می دادند؟ واقعیت این بود که آن ها می دانستند ایشان کار دارد و این مرخصی ها را نمی خواهد که دنبال ولنگاری یا تفریح برود. برای همین خیلی جالب است که فرمانده آن جا تا می گفت فلانی من یک مرغ می خواهم؛ می روی برایم بخری؟ می گفت قربان این کار به 24 یا 48 ساعت مرخصی نیاز دارد. می گفت باشد برو بگیر. حالا آن دفتر دار و بقیه خیلی برایشان سؤال پیش می آمد که آخر یعنی چه این که سرباز هرگاه می خواهد مرغ یا یک جعبه شیرینی بخرد او می گوید 24 یا 48 ساعت مرخصی می خواهم و می گویند برو؟! ... اما پشت داستان این بود که هم او می دانست که بروجردی چه کار دارد و هم بروجردی می دانست چرا به او مرخصی داده اند. خیلی از این افراد بعدها همین هایی شدند که شما الان آن ها را می شناسید یعنی تیمسارها و سردارانی شدند که حقیقتاً آدم های خوب آن وقت بودند و همکاری های زیادی با انقلابیون کردند. نیروی هوایی را که خودتان می دانید. در ارتش نیز زمانی که انقلاب شد خیلی راحت بعضی از پادگان ها خلع سلاح شدند. اصل ماجرا همین بود و الا نمی شد که هرکس از در پادگان تو برود به او اسلحه بدهند ... وقتی دیدند امثال بروجردی می آیند در پادگان را باز کردند. بچه های دیگر نیز سلاح ها را ریختند توی دست مردم.

از ارتش چه کسانی را می شناسید که در دوره سربازی با ایشان همکاری می کردند؟

دو سه نفر اصلی را خدا بیامرزد: شهید آبشناسان و صیاد شیرازی و یوسف کلاهدوز...

مورد دستگیر شدن دیگری را از شهید یادتان است یا فقط همان یک بار دستگیر شدند؟

نه ایشان دستگیری دیگری نداشتند.
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.