جلوه اسرار (2)
خبرهای شگفت امام رضا در ساعات قبل از شهادتش باشد.
نویسنده: سید علی نقی میرحسینی
چند دقیقه ای از ناپدید شدن امام جواد (علیه السلام) گذشته بود که سر و صدای مأمون و غلامان و همراهانش به گوشم رسید. آنها به خانه امام رسیده بودند. وقتی چشم مأمون به من افتاد، خودش را به نادانی زد و پرسید:
ــ ابوالحسن چه می کند؟
ــ خدا در مصیبت او به تو پاداش دهد!
از اسب پیاده شد، گریبانش را چاک داد و بر سرش خاک ریخت و بسیار گریه کرد. در آن حال، خطاب به یارانش که پیرامون او را گرفته بودند، گفت:
ــ در تجهیز او اقدام کنید!
ــ همه کارهای مربوط به دفن او را انجام داده و از آن فارغ شده ایم.
ــ چه کسی بدون اجازه من این کار را کرده است؟!
ــ جوانی آمد که اول نشناختمش؛ بعداً فهمیدم که او محمد بن علی، فرزند امام رضاست.
ــ پس برای او کنار آرامگاه و قبه پدرم، قبری آماده کنید.
ــ شما هم باید باشید.
ــ من؟
ــ بله قربان! امام از شما خواسته هنگام حفر قبر، در آنجا حاضر باشی.
ــ ها! خوبه، حالا یادم آمد. برای مراسم تشییع آماده شوید.
مأمون در حالی که شال سیاه به گردن افکنده بود، از جلو و بقیه از پشت سرش گام بر می داشتیم. هر لحظه به جمعیت عزاداران افزوده می شد. تا آن روز خراسان چنین جمعیت و مراسم باشکوهی را ندیده بود. کنار درب قبه که رسیدیم، مأمون توقف کرد. لختی به اطرافش نگاه کرد و دستور داد:
ــ قبر پسر عمویم علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را اینجا حفر کنید!
افرادی مشغول حفر شدند. دیری نپایید که به سنگی برخوردند. کندن سنگ، سخت و وقت گیر بود. آن مانع خوبی بود تا از کندن آنجا منصرف شویم. مأمون هم شاهد قضایا بود. او به فکر فرو رفته بود. در آن حال، اندکی داخل قبه پدرش هارون گام برداشت. اطرافش را خوب بررسی کرد. لحظاتی به نقطه ای زل زد و آنگاه دستور داد:
ــ اینجا، سمت راست قبّه را حفر کنید.
کارگران مشغول حفر همان نقطه شدند. اندکی کنده بودند که با ریشه درختی مواجه شدند. یک ریشه تنومندی که به هر طرف دویده بود. آن ریشه برای لحظاتی، همه را به سکوت و تفکر واداشت. همه به راه حل مشکلی می اندیشیدند که آن ریشه درخت به وجود آورده بود. مأمون که مشاهده می کرد، حفر قبر با وجود آن ریشه تنومند، کار بس دشوار و طاقت فرساست، به فکر انتخاب نقطه دیگر برآمد. در حالی که نگاهش را به سمت چپ قبه افکنده بود، بدان سو گام برداشت. در سمت چپ قبه، نقطه ای را برای حفر قبر مشخص کرد.
کارگران مشغول شدند. مقداری کنده بودند، که باز مشکل و مانعی جدید پدید آمد. درست مثل جلو و سمت راست قبه که به دلایلی، کار را ناتمام گذاشتند و مجبور شدند از ادامه کار خودداری کنند حال آخرین نقطه ای که باقی مانده بود، طرف قبله قبر هارون بود. دیگر چاره ای نبود. مأمون مجبور بود، همانجا را برای حفر قبر در نظر بگیرد. در حالی که با افکارش در جدال بود، دستور داد آنجا را حفر کنند. کارگران مشغول شدند. من هم نگاه می کردم. خیلی ها منتظر بودند تا آنجا هم مانعی به وجود بیاید؛ ولی این طور نشد. خود امام رضا (علیه السلام) بعد از آزمایش آن خاک ها، به من فرموده بود که اینجا مشکلی پیش نمی آید. ساعتی نگذشته بود که قبر آماده شد. طبق وصیت امام، خودم را به داخل قبر رساندم. دستم را بر کف قبر گذاشتم و همان کلماتی که امام به من یاد داده بود را خواندم. ناگهان گوشه قبر شکافته شد. چشمه ای آب از زمین جوشید و بالا آمد. مأمون و اطرافیانش متحیر مانده بودند. گمان نمی کردند با چنین صحنه ای مواجه شوند. همان طور که به آب های زلال داخل قبر نگاه می کردم، دیدم ماهیان کوچکی پدیدار شدند. طبق سفارش امام (علیه السلام) تکه نانی را که
از قبل آماده بودم، خرد کرده و روی آب ریختم. ماهی ها برای خوردن نان ها مسابقه گذاشته بودند. زمانی نگذشت که در مقابل نگاه های بحت انگیز حاضران، ماهی بزرگی ظاهر شد. همان لحظه، به بلعیدن ماهی های کوچک پرداخت و همه آن ماهی های کوچک را نوش جان کرد. داشتم نگاهش می کردم که از مقابل دیدگانم غیبش زد. کاملاً محو شده و اثری از آن باقی نمانده بود.
به ذهنم فشار آوردم. توصیه های امام رضا (علیه السلام) یکی، یکی از جلو چشمانم گذشتند. همه را به ترتیبی که گفته بود، انجام دادم؛ یعنی بعد از ناپدید شدن ماهی بزرگ، دستم را بر آب گذاشتم و باز همان کلمات شگفتی که امام فرموده بود را خواندم. زمانی نگذشت که تمام آب داخل قبر، به زمین فرو رفت. حال نوبت آن رسیده بود که بدن مطهر را داخل قبر بگذاریم. اما قبل از آن، به فکر آن کلمات عجیب افتادم. با خودم گفتم:
ــ یکبار دیگر آن را تکرار کن، نکنه فراموش کنی، به دردت می خورد!
ــ ای اباصلت! ابوالحسن، تو را این گونه دستور داده بود؟
ــ بلی قربان! همه را او به من گفته بود.
به فکر فرو رفت. لختی به اندیشه گذراند. آنگاه در حالی که به اطرافیانش چشم دوخته بود، گفت:
ــ پیوسته ابوالحسن در زمان حیاتش عجایبی به ما نشان می داد، اینک، بعد از فوتش نیز نشان می دهد.
آنگاه در حالی که وزیرش را مخاطب قرار داده بود، پرسید:
ــ معنای اینها چیست؟!
ــ قربان! من چنین فهمیدم که او برای شما مثالی زده.
ــ مثال؟! چه مثالی؟
ــ اینکه شما (خاندان عباسی) مانند این ماهیان کوچک، مدت کوتاهی از این دنیا بهره مند می شوید. وقتی مهلت سر آمد، قدرتتان از هم می پاشد و خداوند، مردی از اهل بیت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) را بر شما چیره می کند که همه شما را از پای در می آورد و همه را به هلاکت می رساند.
با شنیدن این حرف ها، رنگ مأمون پریده بود. او در حالی که ترس سراسر وجودش را فرا گرفته بود، با تعجب از وزیرش پرسید:
ــ به راستی چنین خواهد شد؟!
گفتگوها خیلی ادامه نیافت. جنازه مطهر امام روی زمین بود. مأمون اشاره کرد تابوت را نزدیک قبر ببرند. طولی نکشید که با صدها نکته نادانسته و نامکشوف، پیکر مطهر امام رضا (علیه السلام) را به خاک سپردیم.
مردم در حال متفرق شدن بودند، که مأمون به من اشاره کرد تا نزدش بروم. به او نزدیک شدم. احساس کردم از سر و صورتش شرارت می بارد. این، ترس خفیفی در دلم به وجود آورده بود. به اندیشه فرو رفته بودم، که مأمون با لحن تهدید آمیزی گفت:
ــ آن کلماتی که بر آب خواندی، به من یاد بده.
برای چندمین بار به ذهنم فشار آوردم تا لااقل حرفی از آن کلمات را به خاطر بیاورم؛ ولی واقعاً چیزی یادم نمانده بود. در حالی که نوعی ترس و یأس، همزمان به آزارم می پرداختند، گفتم:
ــ قربان! به خدا سوگند! همان لحظه، تمام آنها را فراموش کردم و حتی یک حرف به خاطرم نمانده است.
شاید برخی از شما هم باور نکنید؛ واقعاً این طور بود. راست می گفتم. ولی مأمون سخن من را باور نکرد. فکر می کرد من به او دروغ می گویم. شاید هم حق داشت. کار به جایی رسید که من را تهدید به قتل کرد. متحیر مانده بودم که خودم را چگونه نجات دهم؟ چشمانم به زمین دوخته شده بود. در مورد راه های خلاصی می اندیشیدم، که او دستور داد:
ــ زندانی اش کنید.
من را خیلی سریع به خانه جدیدم که یک زندان تنگ و نمور بود، منتقل کردند. هر روز پیک مأمون نزدم می آمد و تهدیدهای او را به من می رساند و می گفت:
ــ یا کشته می شوی و یا آن دعا را به خلیفه یاد می دهی!
جواب من همان بود که بارها گفته بودم. پیوسته قسم می خوردم که یادم رفته؛ ولی آنها باور نمی کردند، فکر می کردند، من دروغ می گویم. راه نجاتی نداشتم. مجبور بودم با وضعیت جدید بسازم و بسوزم. مدت یک سال به همین منوال گذشت. دیگر از زندان، حسابی خسته و دلتنگ شده بودم. از هر چه زندانبان بود، نفرت پیدا کرده بودم. در یکی از شب های جمعه بود که حسّ عجیبی به من دست داد. به دنبال این حس بود که غسل کردم و به مناجات نشستم و تمام شب را با رکوع و سجود و دعا به سر بردم و با گریه و ناله، نجات خودم را از خداوند خواستم. آن شب به پایان رسید. صبح صادق دمیده شد. نماز صبح را با همان حالت دل شکستگی و پریشانی خواندم و به سرنوشت غمبارم می اندیشیدم که ناگاه دیدم جوانی وارد زندان شد. باور نمی کردم. شناختمش، ابوجعفر محمد بن علی بود. آخرین باری که دیده بودم، هنگام غسل و نماز پدر بزرگوارش امام رضا (علیه السلام) بود. تا چشمان مبارکش به من افتاد، با لحن آرام و محبت آمیزی پرسید:
ــ اباصلت! دلتنگ شده ای؟
ــ آری، جانم به قربانت! به خدا سوگند خیلی برایم سخت گذشته است!
ــ اگر کارهایی که امشب انجام دادی، شب های قبل انجام می دادی، خداوند زودتر زمینه آزادی ات را فراهم می کرد.
خودم را فراموش کرده بودم. داشتم به سیمای مبارک آن حضرت نگاه می کردم و به کلمات گهربارش می اندیشیدم که دیگر بار به سخن آمد و با لحن اطمینان بخشی فرمود:
ــ بلند شو، حرکت کن و برو بیرون!
ــ کجا آقاجان! نگهبانان همه دم در زندان و چراغ ها همه روشن است!
ــ حرکت کن! آنها تو را نخواهند دید و تو با آنان رو به رو نخواهی شد.
در آن اوضاع و احوال، یک نوع حالت تردید پیدا کرده بودم که بروم یا نروم؟ البته این هم از ضعف ایمانم ناشی می شد. با افکار خودم در جدال بودم، که آقا با دست خود قیدها و زنجیرها را باز کرد. دستم را گرفت. گرمای دست مبارکش به جانم دوید. گویا جان تازه و رمقی دیگر یافته
بودم، در حالی که دستم را در دست داشت، به سوی درب زندان راه افتادیم. پاسبانان و نگهبانان در جاهای مختلف نشسته و گرم صحبت بودند. باور نمی کردم، ولی واقعاً این طور شد! از جلو یکایک آنها گذشتیم بدون اینکه ما را ببینند و یا مزاحم حرکت مان شوند. از زندان بیرون آمدیم. بعد از چند دقیقه که خطر زندانبانان رفع شد، امام جواد (علیه السلام) صورت مبارکش را به جانب من برگرداند و پرسید:
ــ اکنون که از زندان آزاد شدی، مایلی به کجا بروی؟
ــ قربانت گردم! به هرات، به هرات می روم، منزل خودم!
ــ پس عبایت را روی صورتت بکش.
ــ چشم قربان!
عبایم را به صورتم کشیدم. برای یک لحظه مشاهده، برایم امکان نداشت. در آن حال، به آقایم نیز می اندیشیدم. نمی دانم آن حضرت در آن لحظه چه کار می کرد؟! فقط فهمیدم که دستم در دستش بود. هنوز گرمای بدن مطهرش را حس می کردم. خیلی طول نکشید. احتمالاً چند دقیقه و شاید کمتر. احساس کردم من را فقط از سمت راست به سمت چپش برگرداند؛ یعنی فقط همین مقدار زمان طول کشید. بانگ صدایش در گوشم طنین انداز شد:
ــ حالا صورتت را بگشا.
عبا را از صورتم کنار زدم. چشمانم را که اندکی با تاریکی انس گرفته بود، مالیدم. به اطرافم نگاه کردم تا امامم را ببینم. گویا چشمم دیگر لیاقت دیدار آن حضرت را نداشت! با یأس و ناامیدی بیشتر به اطرافم دقت کردم. هرات بود. شهر خودم. کنار درب خانه ام. با خوشحالی وارد منزل شدم...
شهد شیرین «زیارت امام» برای همیشه بر دلم ماند. و تا آخر عمر، دیگر با مأمون و سربازانش رو به رو نشدم.(1)
ــ ابوالحسن چه می کند؟
ــ خدا در مصیبت او به تو پاداش دهد!
از اسب پیاده شد، گریبانش را چاک داد و بر سرش خاک ریخت و بسیار گریه کرد. در آن حال، خطاب به یارانش که پیرامون او را گرفته بودند، گفت:
ــ در تجهیز او اقدام کنید!
ــ همه کارهای مربوط به دفن او را انجام داده و از آن فارغ شده ایم.
ــ چه کسی بدون اجازه من این کار را کرده است؟!
ــ جوانی آمد که اول نشناختمش؛ بعداً فهمیدم که او محمد بن علی، فرزند امام رضاست.
ــ پس برای او کنار آرامگاه و قبه پدرم، قبری آماده کنید.
ــ شما هم باید باشید.
ــ من؟
ــ بله قربان! امام از شما خواسته هنگام حفر قبر، در آنجا حاضر باشی.
ــ ها! خوبه، حالا یادم آمد. برای مراسم تشییع آماده شوید.
مأمون در حالی که شال سیاه به گردن افکنده بود، از جلو و بقیه از پشت سرش گام بر می داشتیم. هر لحظه به جمعیت عزاداران افزوده می شد. تا آن روز خراسان چنین جمعیت و مراسم باشکوهی را ندیده بود. کنار درب قبه که رسیدیم، مأمون توقف کرد. لختی به اطرافش نگاه کرد و دستور داد:
ــ قبر پسر عمویم علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را اینجا حفر کنید!
افرادی مشغول حفر شدند. دیری نپایید که به سنگی برخوردند. کندن سنگ، سخت و وقت گیر بود. آن مانع خوبی بود تا از کندن آنجا منصرف شویم. مأمون هم شاهد قضایا بود. او به فکر فرو رفته بود. در آن حال، اندکی داخل قبه پدرش هارون گام برداشت. اطرافش را خوب بررسی کرد. لحظاتی به نقطه ای زل زد و آنگاه دستور داد:
ــ اینجا، سمت راست قبّه را حفر کنید.
کارگران مشغول حفر همان نقطه شدند. اندکی کنده بودند که با ریشه درختی مواجه شدند. یک ریشه تنومندی که به هر طرف دویده بود. آن ریشه برای لحظاتی، همه را به سکوت و تفکر واداشت. همه به راه حل مشکلی می اندیشیدند که آن ریشه درخت به وجود آورده بود. مأمون که مشاهده می کرد، حفر قبر با وجود آن ریشه تنومند، کار بس دشوار و طاقت فرساست، به فکر انتخاب نقطه دیگر برآمد. در حالی که نگاهش را به سمت چپ قبه افکنده بود، بدان سو گام برداشت. در سمت چپ قبه، نقطه ای را برای حفر قبر مشخص کرد.
کارگران مشغول شدند. مقداری کنده بودند، که باز مشکل و مانعی جدید پدید آمد. درست مثل جلو و سمت راست قبه که به دلایلی، کار را ناتمام گذاشتند و مجبور شدند از ادامه کار خودداری کنند حال آخرین نقطه ای که باقی مانده بود، طرف قبله قبر هارون بود. دیگر چاره ای نبود. مأمون مجبور بود، همانجا را برای حفر قبر در نظر بگیرد. در حالی که با افکارش در جدال بود، دستور داد آنجا را حفر کنند. کارگران مشغول شدند. من هم نگاه می کردم. خیلی ها منتظر بودند تا آنجا هم مانعی به وجود بیاید؛ ولی این طور نشد. خود امام رضا (علیه السلام) بعد از آزمایش آن خاک ها، به من فرموده بود که اینجا مشکلی پیش نمی آید. ساعتی نگذشته بود که قبر آماده شد. طبق وصیت امام، خودم را به داخل قبر رساندم. دستم را بر کف قبر گذاشتم و همان کلماتی که امام به من یاد داده بود را خواندم. ناگهان گوشه قبر شکافته شد. چشمه ای آب از زمین جوشید و بالا آمد. مأمون و اطرافیانش متحیر مانده بودند. گمان نمی کردند با چنین صحنه ای مواجه شوند. همان طور که به آب های زلال داخل قبر نگاه می کردم، دیدم ماهیان کوچکی پدیدار شدند. طبق سفارش امام (علیه السلام) تکه نانی را که
از قبل آماده بودم، خرد کرده و روی آب ریختم. ماهی ها برای خوردن نان ها مسابقه گذاشته بودند. زمانی نگذشت که در مقابل نگاه های بحت انگیز حاضران، ماهی بزرگی ظاهر شد. همان لحظه، به بلعیدن ماهی های کوچک پرداخت و همه آن ماهی های کوچک را نوش جان کرد. داشتم نگاهش می کردم که از مقابل دیدگانم غیبش زد. کاملاً محو شده و اثری از آن باقی نمانده بود.
به ذهنم فشار آوردم. توصیه های امام رضا (علیه السلام) یکی، یکی از جلو چشمانم گذشتند. همه را به ترتیبی که گفته بود، انجام دادم؛ یعنی بعد از ناپدید شدن ماهی بزرگ، دستم را بر آب گذاشتم و باز همان کلمات شگفتی که امام فرموده بود را خواندم. زمانی نگذشت که تمام آب داخل قبر، به زمین فرو رفت. حال نوبت آن رسیده بود که بدن مطهر را داخل قبر بگذاریم. اما قبل از آن، به فکر آن کلمات عجیب افتادم. با خودم گفتم:
ــ یکبار دیگر آن را تکرار کن، نکنه فراموش کنی، به دردت می خورد!
با این نیت، به ذهنم فشار آوردم. همه را فراموش کرده بودم. حتی یک حرف از آن کلمات شگفت را به یاد نیاوردم. سرمایه بزرگی بود که احساس کردم از دستم رفته است. البته می دانستم که مصلحت خدا و خواسته ی امامم این بوده که من آنها را فراموش کنم. خیلی به ذهنم فشار آوردم، ولی چیزی باقی نمانده بود. مأمون نیز با دیدن آن اتفاقات عجیب به وسیله آن کلمات، به هوس افتاده بود تا آن را از من یاد بگیرد و به نفع خودش استفاده کند.
روی همین اغراض بود که با لحن تهدید آمیزی خطاب به من گفت:ــ ای اباصلت! ابوالحسن، تو را این گونه دستور داده بود؟
ــ بلی قربان! همه را او به من گفته بود.
به فکر فرو رفت. لختی به اندیشه گذراند. آنگاه در حالی که به اطرافیانش چشم دوخته بود، گفت:
ــ پیوسته ابوالحسن در زمان حیاتش عجایبی به ما نشان می داد، اینک، بعد از فوتش نیز نشان می دهد.
آنگاه در حالی که وزیرش را مخاطب قرار داده بود، پرسید:
ــ معنای اینها چیست؟!
ــ قربان! من چنین فهمیدم که او برای شما مثالی زده.
ــ مثال؟! چه مثالی؟
ــ اینکه شما (خاندان عباسی) مانند این ماهیان کوچک، مدت کوتاهی از این دنیا بهره مند می شوید. وقتی مهلت سر آمد، قدرتتان از هم می پاشد و خداوند، مردی از اهل بیت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) را بر شما چیره می کند که همه شما را از پای در می آورد و همه را به هلاکت می رساند.
با شنیدن این حرف ها، رنگ مأمون پریده بود. او در حالی که ترس سراسر وجودش را فرا گرفته بود، با تعجب از وزیرش پرسید:
ــ به راستی چنین خواهد شد؟!
گفتگوها خیلی ادامه نیافت. جنازه مطهر امام روی زمین بود. مأمون اشاره کرد تابوت را نزدیک قبر ببرند. طولی نکشید که با صدها نکته نادانسته و نامکشوف، پیکر مطهر امام رضا (علیه السلام) را به خاک سپردیم.
مردم در حال متفرق شدن بودند، که مأمون به من اشاره کرد تا نزدش بروم. به او نزدیک شدم. احساس کردم از سر و صورتش شرارت می بارد. این، ترس خفیفی در دلم به وجود آورده بود. به اندیشه فرو رفته بودم، که مأمون با لحن تهدید آمیزی گفت:
ــ آن کلماتی که بر آب خواندی، به من یاد بده.
برای چندمین بار به ذهنم فشار آوردم تا لااقل حرفی از آن کلمات را به خاطر بیاورم؛ ولی واقعاً چیزی یادم نمانده بود. در حالی که نوعی ترس و یأس، همزمان به آزارم می پرداختند، گفتم:
ــ قربان! به خدا سوگند! همان لحظه، تمام آنها را فراموش کردم و حتی یک حرف به خاطرم نمانده است.
شاید برخی از شما هم باور نکنید؛ واقعاً این طور بود. راست می گفتم. ولی مأمون سخن من را باور نکرد. فکر می کرد من به او دروغ می گویم. شاید هم حق داشت. کار به جایی رسید که من را تهدید به قتل کرد. متحیر مانده بودم که خودم را چگونه نجات دهم؟ چشمانم به زمین دوخته شده بود. در مورد راه های خلاصی می اندیشیدم، که او دستور داد:
ــ زندانی اش کنید.
من را خیلی سریع به خانه جدیدم که یک زندان تنگ و نمور بود، منتقل کردند. هر روز پیک مأمون نزدم می آمد و تهدیدهای او را به من می رساند و می گفت:
ــ یا کشته می شوی و یا آن دعا را به خلیفه یاد می دهی!
جواب من همان بود که بارها گفته بودم. پیوسته قسم می خوردم که یادم رفته؛ ولی آنها باور نمی کردند، فکر می کردند، من دروغ می گویم. راه نجاتی نداشتم. مجبور بودم با وضعیت جدید بسازم و بسوزم. مدت یک سال به همین منوال گذشت. دیگر از زندان، حسابی خسته و دلتنگ شده بودم. از هر چه زندانبان بود، نفرت پیدا کرده بودم. در یکی از شب های جمعه بود که حسّ عجیبی به من دست داد. به دنبال این حس بود که غسل کردم و به مناجات نشستم و تمام شب را با رکوع و سجود و دعا به سر بردم و با گریه و ناله، نجات خودم را از خداوند خواستم. آن شب به پایان رسید. صبح صادق دمیده شد. نماز صبح را با همان حالت دل شکستگی و پریشانی خواندم و به سرنوشت غمبارم می اندیشیدم که ناگاه دیدم جوانی وارد زندان شد. باور نمی کردم. شناختمش، ابوجعفر محمد بن علی بود. آخرین باری که دیده بودم، هنگام غسل و نماز پدر بزرگوارش امام رضا (علیه السلام) بود. تا چشمان مبارکش به من افتاد، با لحن آرام و محبت آمیزی پرسید:
ــ اباصلت! دلتنگ شده ای؟
ــ آری، جانم به قربانت! به خدا سوگند خیلی برایم سخت گذشته است!
ــ اگر کارهایی که امشب انجام دادی، شب های قبل انجام می دادی، خداوند زودتر زمینه آزادی ات را فراهم می کرد.
خودم را فراموش کرده بودم. داشتم به سیمای مبارک آن حضرت نگاه می کردم و به کلمات گهربارش می اندیشیدم که دیگر بار به سخن آمد و با لحن اطمینان بخشی فرمود:
ــ بلند شو، حرکت کن و برو بیرون!
ــ کجا آقاجان! نگهبانان همه دم در زندان و چراغ ها همه روشن است!
ــ حرکت کن! آنها تو را نخواهند دید و تو با آنان رو به رو نخواهی شد.
در آن اوضاع و احوال، یک نوع حالت تردید پیدا کرده بودم که بروم یا نروم؟ البته این هم از ضعف ایمانم ناشی می شد. با افکار خودم در جدال بودم، که آقا با دست خود قیدها و زنجیرها را باز کرد. دستم را گرفت. گرمای دست مبارکش به جانم دوید. گویا جان تازه و رمقی دیگر یافته
بودم، در حالی که دستم را در دست داشت، به سوی درب زندان راه افتادیم. پاسبانان و نگهبانان در جاهای مختلف نشسته و گرم صحبت بودند. باور نمی کردم، ولی واقعاً این طور شد! از جلو یکایک آنها گذشتیم بدون اینکه ما را ببینند و یا مزاحم حرکت مان شوند. از زندان بیرون آمدیم. بعد از چند دقیقه که خطر زندانبانان رفع شد، امام جواد (علیه السلام) صورت مبارکش را به جانب من برگرداند و پرسید:
ــ اکنون که از زندان آزاد شدی، مایلی به کجا بروی؟
ــ قربانت گردم! به هرات، به هرات می روم، منزل خودم!
ــ پس عبایت را روی صورتت بکش.
ــ چشم قربان!
عبایم را به صورتم کشیدم. برای یک لحظه مشاهده، برایم امکان نداشت. در آن حال، به آقایم نیز می اندیشیدم. نمی دانم آن حضرت در آن لحظه چه کار می کرد؟! فقط فهمیدم که دستم در دستش بود. هنوز گرمای بدن مطهرش را حس می کردم. خیلی طول نکشید. احتمالاً چند دقیقه و شاید کمتر. احساس کردم من را فقط از سمت راست به سمت چپش برگرداند؛ یعنی فقط همین مقدار زمان طول کشید. بانگ صدایش در گوشم طنین انداز شد:
ــ حالا صورتت را بگشا.
عبا را از صورتم کنار زدم. چشمانم را که اندکی با تاریکی انس گرفته بود، مالیدم. به اطرافم نگاه کردم تا امامم را ببینم. گویا چشمم دیگر لیاقت دیدار آن حضرت را نداشت! با یأس و ناامیدی بیشتر به اطرافم دقت کردم. هرات بود. شهر خودم. کنار درب خانه ام. با خوشحالی وارد منزل شدم...
شهد شیرین «زیارت امام» برای همیشه بر دلم ماند. و تا آخر عمر، دیگر با مأمون و سربازانش رو به رو نشدم.(1)
پینوشتها:
1.این روایت مفصل را شیخ صدوق از اباصلت هروی نقل کرده و در منابع مختلف با اندک اختلافات جزیی آمده است. جهت اطلاعات بیشتر، ر.ک: بحارالانوار، علامه مجلسی، ج 5، ص 232؛ عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ج 2، ص 271، امالی، صدوق، ص 527؛ جلوه های اعجاز معصومین (علیهم السلام) (ترجمه الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی)، غلام حسن محرمی، ص 282 ــ 287.
منبع:نشریه فرهنگ کوثر، شماره 84./ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}