نویسنده: جوزف فرانک
ترجمه ی سیدعماد حسینی


 

درباره ی داستایوسکی و نیهیلیسم روس

1. داستایوسکی در سال 1859 از سیبری بازگشت و با تغییر محسوس حال و هوای اندیشه و عقاید نسبت به دهه ی 1840 مواجه شد. اما این تغییر فرهنگی محیطی، تنها تغییر نبود که در این مدت روی داده بود؛ خود داستایوسکی هم دیگر آن فردی نبود که به سیبری تبعید شده بود. از 10 سال قبل که آخرین بار به سن پترزبورگ پا گذاشته بود، تولد دوباره ای یافته بود که مهم ترین اتفاق زندگی اش به شمار می رفت، و بدون شک تأثیرات این تجربه نقش عمده ای در مخالفت او با نیهیلیسم داشت. از این رو، این جا لازم است برای روشن شدن این مرحله از رشد داستایوسکی، به کنکاش در زندگی نامه ی او بپردازیم. اولین نامه هایی که داستایوسکی پس از آزادی از حصار زندان نوشت همگی بیانگر دگرگونی و تغییر درونی عمیق او بودند. این دگرگونی چنان پیچیده و بنیادی بود که او از هر تلاشی برای شرح جزئیات آن امتناع می کند. او به میخاییل، برادر بزرگ ترش، می نویسد «نمی خواهم به تو بگویم روح من، عقاید من، خرد من و قلب من در این چهار سال چه تغییری کرده است؛ خیلی مفصل و طولانی خواهد شد.» در نامه ی دیگری به برادرش همین حس را دقیق تر و شفاف تر بیان کرده است: «روح، قلب، خرد، آن چه رشد کرده و به بلوغ رسیده یا پژمرده و با علف های هرز در آمیخته است؛ این ها را نمی توان روی یک تکه کاغذ بیان کرد.» فارغ از از این که بعدها این تولد دوباره ی داستایوسکی چه شکل ایدئولوژیکی گرفت، این جمله ها نشان می دهند نمی توان این تحول را تنها به عنوان تغییر عقیده ای سیاسی توصیف کرد. داستایوسکی در این نامه نه تنها به شعور و خردش، بلکه به قلب و روح خود نیز اشاره می کند؛ تغییری که تمام استعدادهای حسی و روحانی شخصیت و روح و روان او را نیز در بر می گیرد. حتا بعدها هم که اندیشه های داستایوسکی نسبت به دوران بلافاصله بعد از زندانش به شکل گسترده تری متبلور شده بود، فرایند تغییر و تحولش به صورت منطقی و منسجم توضیح ناپذیر به نظر می رسید. او در سال 1873 نوشت «بازگویی این موضوع برای من بسیار دشوار است که چگونه اعتقاداتم تغییر کردند.» در نگاه اول یقیناً متعجب کننده است که ببینیم داستایوسکی- که توماس مان (1) در موردش گفته «بزرگ ترین روان شناسی جهان ادبیات» است- به ناتوانی اش در توصیف مهم ترین حوادث زندگی شخصی اش اعتراف می کند، اما این اعتراف وقتی جنبه ی متناقضش را از دست می دهد که آن را اعتراف داستایوسکی به فاصله ی غیر قابل گذر بین عمق معنوی دگرگونی اش و یافتن بیان مناسب برای آن در قالب ایدئولوژیک به حساب آوریم. مناسب ترین توصیف تحول درونی داستایوسکی در طول این سال ها به طور قطع در نمادهای هنری برجسته ترین آثار او نهفته است: در شفقت مرگ بار پرنس میشکین، در غذاب وجدان های راسکولینکوف ودر جدال ناامیدانه ی ایوان کارامازوف بر سر ایمان. این نمادها که در قدرت بشری و حقیقت احساسی بی همتا هستند، اساسی ترین سطح برای درک تغییر و تحول داستایوسکی اند.
به هر حال فراتر از این سطح، سطح «اعتقادات» را داریم، و داستایوسکی با این که می دانست این عبارت های ایدئولوژیک برای بیان تحولش نارسا هستند، چند بار تلاش کرد «تولد دوباره»ی خودش را با عباراتی دست کم نیمه ایدئولوژیک بیان کند. داستایوسکی در همان مقاله ای که به دشواری توصیف تحولش اعتراف می کند، معدود اشاره هایی دارد به این که فکر می کند جهت درست کدام است. او می گوید پتراشوتزی ها (2)- که مثل خودش از باورها و اعتقادات قدیم شان دست شسته بودند- نیز دلیل تحول شان را بیان نکرده اند، چون دوران تبعید و حبس آن ها را از پا در آورده بود. اما این موضوع به تمامی موضوع دیگری بود. «تماس مستقیم ما با مردم و پیوستگی صمیمانه ی ما با آن ها در بدبختی ها مشترک مان، این اندیشه را بیش تر تقویت می کند که ما خودمان خیلی شبیه آن ها هستیم و حتا با پایین ترین سطوح مردم قابل قیاس هستیم.» این اشاره متعلق به 1873 است، و چند سال بعد، در سال 1876، او بار دیگر به همین موضوع باز می گردد. داستایوسکی با بازسازی خاطره ی سال های زندانش در داستان ماری دهقان (3)، روایت می کند که چگونه زیر ظاهر خشن و رفتار وحشیانه ی هم بندان مجرمش هنوز می توانست مهربانی و ملایمت ماری دهقان را تشخیص دهد، که از بچگی و با کار در املاک پدر داستایوسکی با او آشنا شده بود. همین قابلیت همبستگی صمیمانه با مردم روسیه حتا زیر نقاب نفرت آوری که در زندان به چهره داشتند بود که او را از ناامیدی کامل نجات داد. این عامل او را از افتادن به مردم گریزی زندانیان سیاسی لهستان نجات داد؛ کسانی که قادر نبودند مشخصات تسکین دهنده ی موجود در نگاه ملی داستایوسکی را تشخیص دهند.
از این موضوع می توانیم نتیجه بگیریم فرایند «تولد دوباره»ی داستایوسکی متشکل از دو عنصر ضروری بوده است: یکی را می توان- نه چندان دقیق- تجربه ی کاملاً شخصی و درونی دانست که ما در لایه ی زیرین رمان هایش حس می کنیم، و دومین عنصر که بیش تر اجتماعی است تا وجودی و اگزیستانسیال، مواجهه ی داستایوسکی با مردم روسیه یا به عبارت دیگر با دهقانان مجرم و محبوس در زندان سیبری است. این رویارویی آن چنان که داستایوسکی بعدها توصیفش کرد نجات بخش و تهذیب کننده نبود، اما خیلی راحت هم نمی توان اظهارات بعدی داستایوسکی را خودفریبی یا فریب خوردگی مشتاقانه دانست. چیزی که واقعاً روی می دهد این است که داستایوسکی نتایجی را به نمایش می گذارد که از سال های حضورش در سیبری گرفته، و آن همانا نیازمندی طبقه ی روشنفکر روسیه برای یافتن راه اتحاد با مردم است. اما او آن چه در عمل خواست مطلوب آن زمان می بیند را به عنوان کاری انجام شده تلقی می کند. این انحراف دیدگاه، ارزش اعتراف داستایوسکی را که رویارویی او با مردم روسیه نقش تعیین کننده ای برایش داشته نمی کاهد، و نباید ما را از تحلیل تا حد امکان دقیق این موضوع بازدارد که او در این چهار سال طولانی تنبیه و مجاورت با مردم سرسخت و مستقل و جسور، چه تجربیاتی به دست آورده است. اگر بخواهیم جزئیات «تولد دوباره»ی داستایوسکی در سیبری را کشف کنیم، صرفاً باید به این دو عنصر بپردازیم: وحشت ها و فشارهای ناشی از حادثه ی دست گیری اولیه و تبعید او، و تأثیرات و ملاحظات اجتماعی پس از آن. حقیقتاً خط سیر تکامل آینده ی داستایوسکی را می توان به بهترین نحو این گونه تشریح کرد: ترکیب و آمیزش این دو عنصر، یعنی حوزه ی شخصی، اخلاقی، مذهبی و حوزه ی اجتماعی- روان شناختی با عالم خلاق او.
2. از نظر ترتیب زمانی، آشفتگی تقدیر شخصی اولیه ی داستایوسکی، بر مکاشفات اجتماعی سال های تبعیدش در سیبری تقدم دارد. بهترین مکان برای شروع داستان «تولد دوباره»ی او لحظه ای است که درست پیش از رهسپار شدن اش به سفر سیبری شروع به نوشتن نامه ی جدایی به برادرش میخاییل کرد. دلیل نوشتن این نامه مشهور است؛ همان مراسم اعدام ساختگی پتراشوتزی ها به حکم نیکلای اول که خودش نیز حضور داشت تا بر جزئیات دکور مراسم نظارت داشته باشد. در این روز زمستانی ماه دسامبر، بعد از هشت ماه تعلیق و حبس، پتراشوتزی ها را به میدان سمیونوفسکی (4) در سن پترزبورگ می برند و به آن ها می گویند که به مرگ محکوم شده اند.
داستایوسکی چند ساعت بعد از ماجرا می نویسد:
صلیبی برای بوسیدن به ما دادند. شمشیرهایمان را بر فراز سرهایمان شکستند و کفن هایمان را به ما دادند سپس سه نفر از ما را به ستون بستند تا اعدام کنند. آنها سه نفر سه نفر ما را صدا می زدند. من در گروه دوم بودم و تنها چند دقیقه برای زنده ماندن فرصت داشتم. اما بعد از آن موسیقی نظامی بر طبل نواخته شد. آن ها که به ستون بسته شده بودند باز گردانده شدند و شنیدیم امپراتور زندگی دوباره را به ما هدیه داده است.
خاطره ی این لحظه ی وحشتناک که منتظر نوبتش برای ایستادن جلوی جوخه ی اعدام است، هیچ گاه از ذهن داستایوسکی پاک نشد. این موضوع با تلخی خاصی بعدها در روایت پرنس میشکین از یک اعدام در کتاب ابله (5) منعکس شده و احساس مردی محکوم در حال رفتن به سمت مرگ، با وضوحی متحیر کننده تشریح شده است.
در لحظات آخر چه اتفاقی برای داستایوسکی افتاد و او به چه چیزی می اندیشید؟ می نویسد «من فرصت داشتم که پلشچویف (6) و دوروف (7) را که نزدیک من ایستاده بودند در آغوش بگیریم و از آن ها خداحافظی کنم.» داستایوسکی بار دیگر در نامه های بی وقفه اش به فوریت این خداحافظی نهایی- این در آغوش کشیدن برادرانه و به هنگام رویارویی با مرگ- ارجاع می دهد:
اگر کسی خاطره ی بدی از من دارد، اگر با کسی دعوا کرده ام، اگر تأثیر نامطلوبی بر کسی داشته ام، از آن ها می خواهم مرا ببخشند... هیچ طعنه و شرارتی در قلب من نیست. من باید در این لحظه دوست داشته باشم و عشق بورزم و کسی از بین شما را که می شناسم در آغوش بگیرم. این آرامش بخش است. امروز که قبل از مرگ با دوستان عزیزم خداحافظی می کردم این نکته را حس کردم.
در این کلمات، منبع شفقت بی حد و حصر و تلخ پرنس میشکین و تلاش بی وقفه ی داستایوسکی برای به تصویر کشیدن نیاز انسان به عشق، کفاره و بخشش را به وضوح حس می کنیم. هیچ چیز نزد راسکولنیکوف پس از ارتکاب جرم، عذاب آورتر از این نیست که به لحاظ معنوی از نوع بشر جدا شود و پیمانی را که سرنوشت انسان ها را در لحظه های تراژدی به هم پیوند می دهد نقض کند. از این لحظه به بعد، پذیرش هر اصل اخلاقی عقل گرایی که نمی توانست جایگهی در چیزی که داستایوسکی در آن لحظه ی رستاخیزش به آن چنگ زد پیدا کند، به وضوح برای او غیر ممکن بود. به بیان دقیق تر، می توان اثرات فیزیکی نفرت اخلاقی وی را درک کرد؛ نفرتی که وجود حس هم دردی در سرشت بشر را به کلی انکار می کند؛ حسی که قابلیت درک و مشارکت بشر برای رنج انسانی دیگر است.
عبارات دیگر این نامه ی مهم، پرتوهای دیگری بر اعماق روح داستایوسکی می افکند و به ما کمک می کند ریشه های اگزیستانسیالِ طرد ماتریالیسم از سوی او و عقیده ی جبرگرایانه اش را درک کنیم. داستایوسکی برای برادرش توضیح می دهد که او سیبری را سریع یا در روزهای آتی ترک خواهد کرد، و می نویسد:
من نه غمگین ام و نه دل سرد. زندگی در همه جا زندگی است. زندگی درون خود ماست، نه در پیرامون ما. من انسان های دیگری اطراف خود خواهم داشت و مردی خواهم بود در میان مردان. برای این که همواره این گونه بمانم، هر چه بدبختی رخ دهد نباید اجازه دهم کسی دل سرد شود و نباید بگذارم کسی سقوط کند. این زندگی است و مسئله همین است. من فهمیده ام که این عقیده وارد گوشت و خون من شده است. من هنوز قلبم را ترک نکرده ام و این گوشت و خون همیشه ظرفیت عشق ورزیدن، رنج بردن، اعتراض کردن و به خاطر آوردن را دارد. زندگی تماماً چنین است.
هیچ چیز نمی توانست چنان قدرتمندانه و با شور و شوق، عزم داستایوسکی برای چنگ زدن به زندگی و امید و بازگشت به آن هسته ی درونی و شکست ناپذیر که هر انسان در اعماق روح خود دارد را تأیید کند. از منظر داستایوسکی، پذیرش فلسفه ی جبرگرایی پس از این، چیزی بیش از چشم پوشی از چند تناقض منطقی است. این یک خودافشاگری اساسی را شامل می شود؛ انکار حقیقتی که او در لحظه ای درک کرده بود که چنین محکومیتی، چنین اگزیستانسی، برایش در پی دارد. سراسر نامه ی داستایوسکی در کنار اظهارات رواقی وار در مورد این عزم درونی، سرشار از حس یک تولد اخلاقی دوباره و نوعی شادمانی آخر الزمانی بود که به طور سنتی با چنین تجربه ی محکومیت و تطهیر درونی همراه است.
داستایوسکی با نگاه به زندگی گذشته اش می نویسد: به این می اندیشم که چه قدر وقتم را به بطالت گذرانده ام؛ چه قدر از زندگی ام را سر گم راهی، خطا، پوچی و ظرفیت نداشتن برای زندگی تلف کرده ام. وقتی فکرش را می کنم که چند بار با قلب و روحم گناه کرده ام، دلم به درد می آید. زندگی یک هدیه است. زندگی شادمانی است. هر لحظه می تواند یک شادی ابدی باشد. حالا در این دگرگونی زندگی ام ، من دوباره در شکلی جدید متولد می شدم.
در پرتو چنین اظهاراتی، کاملاً قابل درک است که چرا داستایوسکی بعدها حریف سر سخت تمام عقایدی شد که شادمانی را صرفاً ارضای نفسانیات و علایق می دانست یا آن را مستقلاً منوط به تغییرات اجتماعی بیرونی می کرد. شادمانی نزد داستایوسکی همواره موهبت خود زندگی است؛ زیبایی پایان ناپذیر دنیایی از منظر بشری که به طور معجزه آسایی بار دیگر از مرگ به زندگی بازگشته است. و با این که تجلیل داستایوسکی از زیبایی زندگی در رمان هایش- به ویژه اظهارات پدر زوسیما (8)- اغلب خواننده را یاد فلسفه ی وحدت وجود قدیس فرانسیس آسیزی (9) می اندازد، اما آن تحیر بچگانه نسبت به آفریده ها که مشخصه ی رنسانس اولیه است، در داستایوسکی خیلی کم وجود دارد. یا شاید این شگفتی در برابر دنیا فراتر از چیزی است که بورکهارت (10) در مرد رنسانس گفته است: «مکاشفه ی جهان و انسان». تمام شخصیت های آثار داستایوسکی که شکوه زندگی را ستایش می کنند (پدر زوسیما و هیپولیت در ابله و ماکار دولگوروکی در جوان خام (11) همه با مرگی قریب الوقوع مواجه شده اند. تنها در آستانه ی قبر و در چشم انداز ابدیت است که زندگی عظمت و معنای ژرف خود را نشان می دهد. دنیای داستایوسکی نه با طلوع لذات نفسانی و زودگذر و فانی، بلکه با خورشیدی طلایی و تابان روشن می شود؛ مانند درخششی که عمیقاً در تابلوهای نقاشی کلودلورون (12) وجود دارد. حضور فراگیر و هم زمان مرگ در همه جا زندگی را بسیار گران بها می سازد، و به عنوان یک فرمان روای برتر فرمان می دهد که باید در هر لحظه به گونه ای زندگی کرد که انگار «ابدیتی از شادمانی» است.
3. داستایوسکی بر مبنای چنین تأثیراتی به تدریج اهمیت مثبت اخلاق مسیحی در نظم اجتماعی روسیه را درک کرد. می توانیم ببینیم که چه گونه وقتی به معنای این تأثیرات فکر کرد به طور غریزی به این سمت رفت که در کنار یک شخصیت بیرونی، یک شخص درونی، و در کنار شخصیت سیاسی، یک شخصیت اخلاقی به وجود آورد؛ عدالت را علیه نیکوکاری، و جامع ترین دسته بندی میان آن ها، یعنی مادیات را علیه معنویات قرار دهد. هر چند نبوغ واقعی داستایوسکی تنها زمانی آشکار می شود که او همین دیدگاه را نه فقط در مورد واکنش هایی که در راستای تکریم و تجلیل نوع بشر هستند، بلکه در تحلیل بی همتایش از قابلیت های شیطانی نفس انسان به کار می گیرد. در این جا نیز معنویت به طور ثابتی از مادیات سبقت می جوید، اما این بار در جهتی دیگر. یعنی بیش از آن که در جهت مشارکت و هم دلی اخلاقی باشد، در جهت حیوانی و بی احساس ظلم و ستم یا هیجانات غیر انسانی است. بعضی از ویران کننده ترین عبارت در خانه ی مردگان، برای مثال، به آثار مسمومیت زای قدرت نامحدود مسئولان زندان برای کتک زدن مجرمان بی دفاع اشاره می کند: «هر کس که قدرت کامل و مجوز کامل برای تحمیل بزرگ ترین تحقیر به موجودی دیگر را که از روی تصویر خدا ساخته شده تجربه کرده، ناخود آگاه تسلط بر احساساتش را از دست می دهد.» به نظر داستایوسکی، اگر فرصت داشتن چنین قدرتی حتا به بهترین انسان ها هم داده شود، به احتمال زیاد غرایز سادیستی در آن ها شکل می گیرد. داستایوسکی به «ستوان ژرباتینکوف». نامی اشاره می کند که تمایلات دیگر آزاری اش زبان زد زندانیان بود و برایش هدف مبتذل انضباط شلاق زدن راهی برای پالایش زندانیان بود. این افسر «به هنر تنبیه عشق می ورزید و مثل اشراف هرزه ی عصر کهنه ی امپراتوری روم، انواع و اقسام حقه های غیر طبیعی را برای تهییج روح خشن خود ابداع کرده بود.» داستایوسکی به تمایل مشابهی نیز اشاره کرده که در ماهیت خود، ارضا کننده ی بعضی جرایم عجیب و غریب بود؛ به ویژه جرایمی که افراد به ظاهر ترسو و آرام مرتکب شده اند. یک دهقان ساکت که لب به شکایت باز نمی کند، گاهی دیگر نمی تواند سختی های زندگی اش را تحمل کند و چاقویی را در شکم فردی که به او ستم مستقیم روا داشته فرو می کند. تا این جای کار می توان گفت انگیزه ی او تا حدی عقلانی است و همه می توانند علت و هدف آن را بفهمد، اما بعد رعیت دیوانه می شود و هر کس را که سر راهش قرار می گیرد می کشد. داستایوسکی ذکر می کند که چنین انسانی «از محدوده ی ممنوعه گذشته است و حالا تنها کاری که او می خواهد انجام دهد لذت بردن از آزادی لجام گسیخته و نامحدود است؛ لذت بردن از هیجان وحشتی است که درون خودش حس می کند.» با این که این دو لحظه تفاوت زیادی با هم دارند اما هر دو ممکن است تبدیل ماده به معنویت را نشان دهند؛ هر کدام برتری یک هدف عملی فوری (تنبیه یا انتقام) را در پاسخ به اصرار زیر لایه های غیر منطقی یا احساسی شخصیت انسان نشان می دهد. داستایوسکی بعضی از بهترین صفحات کتابش را به کاوش در طیف چنین نیازهای احساسی و روانی ای اختصاص می دهد. یکی از ساده ترین و ابتدایی ترین این نیازها نیاز به حریم خصوصی و تنهایی در فضای گله مانند سلول های زندان است. داستایوسکی می نویسد «علاوه بر محرومیت های دیگر زندگی در زندان، شکنجه ی دیگری وجود دارد... تقریباً وحشتناک تر از تمام شکنجه های دیگر، و آن زندگی مشترک اجباری است. مطمئن هستم که همه ی زندانیان، گر چه ناخود آگاه، این شکنجه را حس کرده اند.»
در نامه ای ، لحن داستایوسکی کج خلقیِ برخاسته از این شرایط را آشکار می کند. او می نویسد «تنهایی نیازی متعارف مثل خوردن و نوشیدن است. در غیر این صورت، در این کمونیسم محدود کننده، انسان به تنفر از نوع بشر می رسد.» داستایوسکی می داند چه قدر غیر منطقی است این نفرتش را به هم بندان بدبختش منتقل کند؛ هم زندانی هایی که- در عبارتی که انگار سارتر (13) آن را نوشته باشد- شبیه «دزدهایی هستند که بدون مجازات زندگی ام را می دزدند.» اما او اعتراف می کند که نمی تواند به بدطینتی بی اختیاری که با افشای روانی اجباری اش به وجود آمده تسلط یابد و آن را مهار کند. کلماتی که داستایوسکی در این نامه انتخاب کرده (کمونیسم محدود کننده) نشان می دهد که چه قدر زود شروع به تبدیل احساسات زندانش به نقد نظریه مدینه ی فاضله ی سوسیالیست کرده است، و می توان تأثیرات کتاب چه باید کرد؟ چرنیشوسکی را که دید بلند پروازانه و فاتحانه ای از زندگی در جوامع کوچک و مستقل اشتراکی آینده ارائه کرده مشاهده کرد.
داستایوسکی می نویسد «واژه ی مجرم هیچ معنایی ندارد جز انسانی که هیچ اراده ای از خود ندارد.» اما مجرمان بر خلاف بی رحم ترین محدودیت ها و فشارهای خارجی، از پذیرفتن چنین لقبی در عمق روح شان خودداری می کردند. آن ها همگی تلاش می کردند از نظر روانی خودشان رامتقاعد کنند اراده ی و آزادی شان واقعیت دارد. روش آن ها برای این کار، گه گاه افراط در عیاشی و ول خرجی بود و اندک پولی که بعد از کار طاقت فرسا به دست آورده بودند را صرف نوشیدنی ای می کردند که به داخل زندان قاچاق شده بود. مجرم از این طریق به این حقیقت پی می برد که قادر است «می گساری کند و هلهله و بلوا راه بیندازد و به دیگران بی احترامی نمایند و به آن ها ثابت کند می توند همه ی این کارها را که در اختیار خودش است انجام دهد و خودش را متقاعد به داشتن چیزی کند که اساساً افراد طبقه ی فقیر از آن محروم اند.» بعضی وقت ها چنین طغیانی در مجرمی صورت می گرفت که تا آن لحظه زندگی آرام و نمونه ای داشت و ناگهان به فردی خشن و مهارناپذیر تبدیل می شد. چنین طغیانی همواره مسئولان زندان را دستپاچه می کرد، اما دلیلش برای داستایوسکی واضح بود:
دلیل این طغیان ناگهانی در مردی که کسی چنین انتظاری از او ندارد، صرفاً اشتیاق و هیجان تند برای ابراز وجود است؛ اشتیاق ناخودآگاه برای خودش، اشتیاق اظهار خودش، اظهار شخصیت خردشده اش، اشتیاقی که ناگهان عنان وی را می گیرد و به حال آشوب، لجبازی، گمراهی روانی و آشوب های عصبی و متشنج می رسد. بنابراین شاید یک مرد که زنده و هوشیار در تابوتش دفن شده، اگر چه شاید عقل، وی را متقاعد کند که تمام تلاش هایش بیهوده است، اما مشکل این است که این مسئله ی عقل نیست، مسئله ی اعصاب است. در عباراتی مثل این و در پی گیری پیامدهای آن است که داستایوسکی، روان شناسی مشهور شخصیت مرد زیرزمینی خود را کشف می کند، و در جاهای دیگر یک گسترش متافیزیکی به این روان شناسی می دهد و آن را نه تنها به یادداشت های زیر زمینی، بلکه به به شخصیت راز آلود نیکلای استاورگینِ کتاب شیاطین ارتباط می دهد. عجیب است، چرا که این گسترش زمانی صورت می گیرد که داستایوسکی با مجبور کردن مجرمان به انجام کارهای اجباری روبه رو می شود. او که در مورد این اجبار بسیار اندیشیده ، به این نتیجه می سد که غرور انسان قادر به طغیان علیه چیزی است که می توان آن را «تحقیر هستی» نامید. کار اجباری، به گفته ی داستایوسکی، اگر چه از نظر فیزیکی نسبت به کاری که آن ها- به ویژه مجرمان رعیت- مجبور بوده اند در زمان آزادی انجام دهند سبک تر است. اما کار در زندان برای خود مجرم بی استفاده و اجباری بود، و اگر چه ماهیچه هایش را خسته نمی کرد اما برای روحش تحمل ناپذیر بود. داستایوسکی این گونه ادامه می دهد:
این عقیده بر من مسجل شده که اگر کسی بخواهد انسانی را خرد کند، کاملاً نابودش کند و سخت ترین مجازات ها را بر وی تحمیل کند- آن طور که وحشی ترین قاتلان از دیدن آن بر خود بلرزند- باید تنها او را وادار به انجام کاری کاملاً بی فایده و غیرعقلانی کند. اگرچه کار سختی که هم اکنون اجبار می شود برای زندانی خسته کننده و غیر جذاب است، اما باز به نوبه ی خودش کاری منطقی است... اما اگر او مجبور باشد آب را از حوضی به حوض دیگر بریزد یا ماسه را بکوبد یا توده ی سنگی را از جایی به جای دیگر ببرد و بازگرداند، من معتقدم زندانی خودش را ظرف چند روز حلق آویز می کند، یا آرزو می کند هزاران کار خلاف انجام دهد تا این که بر اثر تداوم شکنجه هایی این چنینی در عذاب و شرم ساری بمیرد. به نظر من، بصیرت پشت این عبارات تلویحاً می گوید جهانی که روح انسان را از هر گونه تلاش معنادار محروم کند، فرد را از احساس حقیقت اراده و آزادی انسان نیز محروم خواهد کرد. در چنین جهانی فعالیت انسانی نتایج به درد بخوری نخواهد داشت و بر خلاف تحقیر چنین دنیایی، عکس العمل روح صرفاً تلاشی آشفته تر ودیوانه وارتر برای رساندن خود به مرزهای خودویرانی در جست و جو برای یافتن شواهدی جهت اثبات واقعیت خود است.
بدین ترتیب تمام جزئیات خانه ی مردگان تصویری واحد از «جانی» را شکل می دهد که در تمام سطوحش- سیاسی، اخلاقی، روان شناسی (که البته این ها می توانند برای اهداف تحلیلی متمایز شوند)- احساس بر عقل تسلط می یابد، بی منطقی بر منطق چیره می شود، و نیازهای روانی، میل و اراده و شخصیت بر خود شیفتگی و حس مشترک سودانگاری ابتدایی مسلط می گردند.
داستایوسکی می نویسد «بعضی ها فکر می کنند اگر زندانیان خوب تغذیه شوند و خوب از آن ها نگهداری شود و تمام الزامات قانونی شان برآورده شود، تمام چیزی است که مورد نیاز است. این یک اشتباه است... هر کسی، هر که می خواهد باشد و هر چه قدر هم لگدمال شده باشد، نیاز دارد (شاید غریزی و ناخودآگاه) به شخصیتش به عنوان یک انسان احترام گذاشته شود.» در ان زمان چنین عبارتی در متن خانه ی مردگان به عنوان درخواست رفتار انسانی تر با مجرمان پنداشته شد، و یقیناً چنین هدفی را نیز داشت، اما در پرتو تحول بعدی داستایوسکی، ما می توانیم ویژگی مشخصه ی داستایوسکی را که جدال بین ارضای نیازهای مادی انسان و حفظ غرور انسانی یک انسان است ببینیم؛ مثل این نیاز ریشه کن ناشدنی انسان که قادر است اراده اش را آزادانه اعمال و شخصیت خود را ابراز کند. این تضاد انگاری جا از عبارتی گرفته شده که قرار بود درخانه ی مردگان بیاید اما هرگز در کتاب نیامد. مأموران سانسور در روسیه پس از دریافت نخستین فصل های کتاب، برای دادن مجوز به آن تردید داشتند. گرچه ممکن است باور نکردنی به نظر آید، اما آن ها فکر کردند روایت داستایوسکی از زندگی در زندان تأثیر مورد نظر آن ها بر بازدارندگی از انجام جرم را ندارد، چرا که او زندگی در زندان را بسیار جذاب روایت کرده است. (نکته ی درستی است، چون داستایوسکی نوشته که بعضی از مجرمان رعیت گفته بودند به این دلیل مرتکب جرم شده اند که به کار اجباری کیفری فرستاده شوند و از زندگی و کار سخت تر بیرون رهایی یابند). داستایوسکی برای فرونشاندن بدین ترتیب تمام جزئیات خانه ی مردگان تصویری واحد از «جانی» را شکل می دهد که در تمام سطوحش- سیاسی، اخلاقی، روان شناسی (که البته این ها می توانند برای اهداف تحلیلی متمایز شوند)- احساس بر عقل تسلط می یابد، بی منطقی بر منطق چیره می شود، و نیازهای روانی، میل و اراده و شخصیت بر خود شیفتگی و حس مشترک سودانگاری ابتدایی مسلط می گردند.
 داستایوسکی می نویسد «بعضی ها فکر می کنند اگر زندانیان خوب تغذیه شوند و خوب از آن ها نگهداری شود و تمام الزامات قانونی شان برآورده شود، تمام چیزی است که مورد نیاز است. این یک اشتباه است... هر کسی، هر که می خواهد باشد و هر چه قدر هم لگدمال شده باشد، نیاز دارد (شاید غریزی و ناخودآگاه) به شخصیتش به عنوان یک انسان احترام گذاشته شود.» در ان زمان چنین عبارتی در متن خانه ی مردگان به عنوان درخواست رفتار انسانی تر با مجرمان پنداشته شد، و یقیناً چنین هدفی را نیز داشت، اما در پرتو تحول بعدی داستایوسکی، ما می توانیم ویژگی مشخصه ی داستایوسکی را که جدال بین ارضای نیازهای مادی انسان و حفظ غرور انسانی یک انسان است ببینیم؛ مثل این نیاز ریشه کن ناشدنی انسان که قادر است اراده اش را آزادانه اعمال و شخصیت خود را ابراز کند. این تضاد انگاری جا از عبارتی گرفته شده که قرار بود درخانه ی مردگان بیاید اما هرگز در کتاب نیامد. مأموران سانسور در روسیه پس از دریافت نخستین فصل های کتاب، برای دادن مجوز به آن تردید داشتند. گرچه ممکن است باور نکردنی به نظر آید، اما آن ها فکر کردند روایت داستایوسکی از زندگی در زندان تأثیر مورد نظر آن ها بر بازدارندگی از انجام جرم را ندارد، چرا که او زندگی در زندان را بسیار جذاب روایت کرده است. (نکته ی درستی است، چون داستایوسکی نوشته که بعضی از مجرمان رعیت گفته بودند به این دلیل مرتکب جرم شده اند که به کار اجباری کیفری فرستاده شوند و از زندگی و کار سخت تر بیرون رهایی یابند). داستایوسکی برای فرونشاندن ترس سانسورچی ها تکه متنی نوشت که در آن به این نتیجه رسیده بود: آزادی به هر قیمتی بر زندانی بودن ترجیح دارد. اما ناگهان نظر سانسورچی ها عوض شد و این تکه متن در زمان حیات داستایوسکی هرگز منتشر نشد. این همان پاراگراف کلیدی است که بین کاغذهای او پیدا شده است:
آزمایشی انجام دهید و قصری بسازید. آن را با مرمر، نقاشی، طلا، پرندگان آواز خوان بهشتی، باغ های معلق و هر آن چه دوست داردی پر کنید و داخل آن شوید. حالا شاید به نظر بیاید شما هیچ وقت نمی خواهید آن جا را ترک کنید، و شاید حتا این طور باشد که شما هرگز ترکش نکنید. همه چیز در آن جا هست، اما ناگهان یک نکته ی جزئی به شما گفته می شود که قصرتان با حصاری در بر گرفته شده است. همه چیز برای شماست، لذت ببرید و از خودتان پذیرایی کنید، اما به بیرون گام نگذارید. قبول کنید در آن لحظه شما می خواهید بشهت تان را ترک کنید و از حصار خارج شوید. تمان آن تجملات و تمام آن شهوات تنها به رنج شما می افزایند.ولتی روسیه صحبت می کند. داستایوسکی می نویسد بیش تر آن ها انسان های نیکوکار، صادق و قابل احترام بودند و همواره مورد علاقه ی مردمی بودند که به آن ها خدمت می کردند، اما در هر حال استثناهایی هم وجود داشتند که «رشوه می گرفتند، سود زیادی خارج از بیمارستان های خود به دست می آوردند و از بیماران خود کاملاً غفلت می کردند». چنین سوء رفتاری به نفوذ فساد محیط نسبت داده می شد، اما داستایوسکی با آزردگی خاطر پاسخ می دهد:
دیر زمانی است که ما شاکیان بی روح، تسلیم فاسد شدن محیط مان شده ایم. بدون شک چنین فسادی خیلی چیزها را در ما نابود کرده است اما همه چیز را نه! و اغلب یک انسان دانا و باهوش نه تنها ضعف ها را می پوشاند بلکه مبنای حقیقی را با نفوذ محیطش توجیه می کند. عدم پذیرش دیگری از اصل «محیط» را می توان در اظهارات داستایوسکی (یکی از اظهارات بی شمارش) درباره ی جنایت یافت. او می نویسد «در واقع چندین دیدگاه وجود دارد که از آن ها یکی به توجیه فرد جنایت کار منجر می شود.» و ما می توانیم از متن استنباط کنیم یکی از این دیدگاه ها از این نشئت می گیرد که بزه کار در زمان حیاتش باید چه مرارت هایی را تحمل کند. اما بعد، داستایوسکی اضافه می کند که «بر خلاف تمام دیدگاه هایِ ممکن، همه می پذیرند جنایت هایی وجود دارند که همه جا و از آغاز جهان تحت تمام نظام های قانونی، بدون شک و تردید، جنایت محسوب شده اند و تا وقتی انسان انسان باشد نیز جرم و جنایت خواهند بود.»
قبل از گذار از این مرحله ی تکامل داستایوسکی، باید چند کلمه راجع به نامه ی مشهور مربوط به محکومیت های مذهبی اش صحبت کنیم که اندکی پس از ترک زندان نوشته است. این نامه به نشانی شخصی به نام ه . د. فونویزین (14) فرستاده شده است. او همسر دسامبریست تبعید شده ای است که خودش را وقف کمک به زندانیان سیاسی کرده و در یکی از ایستگاه های راه آهن منتهی به اومسک، یک نسخه از انجیل عهد جدید به داستایوسکی داده که در لفاف جلد آن مقداری پول پنهان کرده بود. این زن بعد از یک تبعید طولانی در سیبری، به روسیه بازگشته بود و داستایوسکی در نوشتن نامه اش تصور می کرد اگر خودش در چنین لحظه ای جای او بود چه احساسی داشت: «بعضی وقت ها فکر می کنم اگر روزی به کشورم باز گردم، تأثیرات من بیش تر باعث رنج می شود تا باعث خوشحالی... فکر می کنم هر تبعیدی در بازگشت به کشورش، در وجدان و حافظه اش وادار می شود دوباره تمام غم های خود در گذشته را زنده کند.» داستایوسکی سپس ادامه می دهد:
من این را نه به خاطر این که شما مذهبی هستید، بلکه به این خاطر که خودم تجربه دارم و آن را قویاً احساس کردم، به شما می گویم: در چنین لحظاتی شما مثل چمن نیمه خشکی هستید که تشنه ی آب است؛ برای ایمان و عقیده اشتیاق پیدا می کنید و به سادگی آن را درک می کنید، چرا که حقیقت از دور در بدبختی می درخشد. راجع به خودم به شما می گویم که من کودک قرن هستم؛ یک کودک بی ایمان و دارای تردید، و من (می دانم که ) تا زمان مرگ چنین باقی خواهد ماند.
منتقدانی که صرفاً بر جنبه ی دینی اثر داستایوسکی تمرکز کرده اند، زیاد به این نامه پرداخته اند؛ انگار این نامه مدرکی است که کلید فهم همه ی آثار داستایوسکی در مبارزه ی بی امان بین شک و ایمان در داستایوسکی رخ داده جای شک ندارد، اما این که بعد از این دوره هم این مبارزه در او جریان داشته خیلی مشکوک به نظر می رسد. این ناسازگاری بین ایمان و خرد در تاریخ مسیحیت، از سنت آگوستین (15) تا پاسکال (16) و کی یرکگارد (17)، بارها ظاهر شده است، و آگاهی از چنین ناسازگاری به معنی این نیست که ایمان شخص ضعیف و متزلزل است؛ بر عکس، معمولاً نشان می دهد ایمان قوی و ریشه دار است؛ چون این صرفاً یک ایمان موروثی خشک و بی روح و یک تعصب منفعل نیست، بلکه یک پیروزی درونی و پاداش یک مبارزه ی روحی جان فرسا است. داستایوسکی در این جا با سادگی تمام می گوید لحظاتی وجود داشته که او توانسته از فواید ایمان- که همان آرامش احساسی وحس صمیمیت دوست داشتنی با دیگران است- برخوردار شود. و برای او این احساسات ابتدایی بسیار مهم تر و واقعی تر از همه ی احساسات دیگری بودند که عقل و خرد با آن ها می خواست الوهیت مسیح را رد کند.

پی نوشت ها :

1- Thomas Mann
2- Petrashevtsi
3- the peasant Marey
4- Semyonovsky
5- The Idiot
6- Plescheyev
7- Durov
8- Zossima
9- St. Francis of Assisi
10- Jacob Burckhardt
11- A Raw Youth
12- Cloude Lorran
13- Sartre
14- H.D. Jonvizin
15- St. Augustine
16- pascal
17- Kierkegaard

منبع:همشهری خودنامه شماره 84